دموکراسی مستقیم کاسترو

گزارش ژان پل سارتر از سفر به کوبا
۱۰ آذر ۱۳۹۵ | ۱۵:۳۰ کد : ۸۰۳۲ کوبای فیدل؛ میراث کاسترو
کاسترو به من گفت که یک انقلابی حرفه‌ای است و انقلابی‌گری شغل او به شمار می‌آید چون نمی‌تواند بی‌عدالتی را تحمل کند.
دموکراسی مستقیم کاسترو
ترجمه: محمدعلی فیروزآبادی

 

تاریخ ایرانی: ژان پل سارتر، فیلسوف شهیر فرانسوی همراه با سیمون دوبووار از ۲۲ فوریه ۱۹۶۰ به دعوت کارلوس فرانکی، روزنامه‌نگار و از دوستان بسیار نزدیک کاسترو، سفری یک‌ماهه به گوشه‌ و کنار کوبا داشت. او در این سفر همراه با کاسترو با ماشین به مزارع نیشکر رفت و با چه‌گوارا به بحث و تبادل‌نظر نشست و از آن انقلاب نوپا به شور و شوق آمد. سارتر که از زمان سرکوب خونین مجارستان توسط نیروهای شوروی در سال ۱۹۵۶ برای مدتی از کمونیست‌ها قهر کرده بود، امید داشت که بتواند آن جبرگرایی مارکسیستی را با فلسفه ابداعی خود یعنی اگزیستانسیالیسم که بر اختیار و آزادی اراده انسان تاکید دارد، آشتی دهد. فیلسوف شهیر فرانسوی در آن سفر گزارش‌هایی کوتاه و دنباله‌دار که از ۱۶ قسمت تشکیل می‌شد برای روزنامه فرانسوی «فرانسوا» نوشت که با استقبال فراوان از سوی محافل روشنفکری آن دوران روبه‌رو شد. این مقاله اما امروزه به عنوان سندی روشن و تردیدناپذیر از خوشحالی و شور و شوق آن فیلسوف پرشور چپ‌گرا بابت پیروزی کاسترو مطرح است.

 

کاسترو علامت داد و اتومبیل از جاده بیرون رفت و از میان مزارع به راه خود ادامه داد. از چاله‌های سیاه و از روی سنگ‌های بزرگ عبور می‌کردیم. تصویر علف‌های بلند و بوته‌ها از دور به مانند یک تهدید همیشگی بود و گویی آماده بودند که سراسر زمین این جزیره را بر اثر کوچکترین اهمال و سستی تصرف کنند: حمله عنکبوت‌ها در افق. می‌توان آن پاهای بی‌حرکتشان را دید که انتظار می‌کشند.

 

جلوی گروهی هفت تا هشت نفره از کارگران توقف کردیم. در پشت سر آن‌ها یک هواپیمای کشاورزی دیده می‌شد و در سمت راست یک خودرو پارک کرده بود. آن‌ها به سمت ما آمدند و بی‌درنگ کاسترو را شناختند.

 

بلافاصله بحث و گفت‌وگویی شروع شد که چندان خوشایند نبود؛ اما این طرز برخورد به نحوی عجیب، حکایت از یک استقبال دوستانه داشت: هیچ‌ کس اظهار آشنایی نمی‌کرد، کسی دست نمی‌داد، اما شکل استقبال گویای این بود که همه خود را از یک خانواده می‌دانند و همگی منافع و نیازهای مشترک دارند. کاسترو خیلی جدی سلام کرد. کشاورزان هم گفتند: «روز بخیر فیدل!» و بلافاصله پرسش‌هایشان را مطرح کردند: «چه مقدار؟ چه زمانی؟ چرا بیشتر نه؟ چرا سریع‌تر انجام نمی‌شود؟» و پاسخ‌ها بی‌درنگ ارائه شد: «چون امکانات شغلی توزیع درستی نداشته، چون کارهای سخت به کارگزاران نالایق سپرده شده بود.»

 

مسن‌ترین آن‌ها که مردی چهل‌ ساله با چهره‌ای سیاه و شقیقه‌هایی سفیدشده بود دیگران را به شهادت گرفت و گفت که بهتر از هر کس دیگر با هدایت تراکتور و تعمیر آن آشنایی دارد. او گفت می‌تواند توانایی خودش را ثابت کند و تاکید کرد که ادامه کار کارگزاران نالایق در پست‌های مهم هیچ توجیهی ندارد. سپس به کاسترو گفت: «یک تراکتور به من بدهید، من فورا به شما نشان می‌دهم که چه کارهایی بلدم.»

 

کاسترو در موقعیتی قرار گرفته بود که گویی میان دو زن قرار دارد: یکی از او می‌خواهد که بی‌درنگ عقد قانونی شود و دیگری با هر شکلی از نظم بوروکراتیک مخالف است و البته هر دو به او فشار می‌آورند که وضعیت را خیلی زود سر و سامان دهد. از سوی دیگر آن نظم و قانونی که کشاورزان خواهان نادیده گرفتن آن هستند در واقع توسط «اینرا» (تشکیلات کشاورزی کوبا) وضع شده و شخص کاسترو کاملا از آن راضی است.

 

کاسترو می‌داند که به شکلی پارادوکسیکال با فاکتور همیشگی تمایل به بی‌قانونی سروکار دارد. از آنجایی که کاسترو به شکلی محسوس در سراسر جزیره کوبا حضور پیدا می‌کند، گروه‌های مختلف کارگران از وی می‌خواهند که شخصا مشکلات آنان را حل کند. از نظر آن‌ها وقتی امکان ارائه درخواست‌ها به بالاترین مقام مملکتی وجود دارد به چه دلیل باید به مسئولان دون‌پایه یا متوسط مراجعه کرد؟

 

بی‌تردید کاسترو از اینکه همزمان در دل همه کوبایی‌‌‌ها جای داشته باشد و همه مردم بتوانند با رهبر شورشیان دیروز و رئیس دولت امروز به صورت رودررو ملاقات کنند، مشکلی ندارد؛ اما او به تنهایی این توانایی را ندارد که خواسته‌های همه را اجابت کرده و نمی‌تواند جزئیات بازسازی ملی را به گردن بگیرد. به همین خاطر نهادها و اداراتی راه‌اندازی کرده با این امید که نظم و قانون حفظ شود.

 

من دیده بودم که سلیا (منشی کاسترو) برخی درخواست‌ها را در دفتر یادداشت خودش ثبت می‌کند. این بدان معنی است که کاسترو نیز می‌خواهد در مورد وضعیت چیزهایی بداند و بی‌تردید تصمیم داشت که مشکلات بزرگ نیروهای مولد را حل کند. در عین حال این را هم می‌دانستم که کاسترو قصد ندارد اختیارات و حوزه مسئولیت تشکیلات کشاورزی را کمرنگ کند.

 

او در پاسخ به درخواست کارگران گفت: «به مافوق‌های مستقیمتان مراجعه کنید» و بلافاصله با اعتراض یک مرد جوان روبه‌رو شد: «آن‌ها همان کسانی هستند که این خطاها را مرتکب شده‌اند. دیگر نمی‌توانیم امید داشته باشیم که این افراد به خطاهای خود اعتراف کنند.» و کاسترو با شکیبایی پاسخ داد: «با آن‌ها پیش رئیس بخش بروید.»

 

تصور می‌کردم که خودش هم خواهد رفت. کاسترو واقعا مصمم بود که مشکلات را حل کند؛ اما مشکلات آنتونیو خیمنز، رئیس تشکیلات کشاورزی را هم درک می‌کرد و در آن لحظه نمی‌توانست حکم کند که تقصیر با کدام طرف است. به همین خاطر ناگهان بار دیگر سوار خودرو شد و کارگران متحیرمانده را ترک کرد.

 

کارگران معترض و عصبانی پشت سر ما اعتراض می‌کردند. سه تا چهار کیلومتر در جاده سنگلاخ و پر دست‌انداز راندیم و از این چاله به آن چاله افتادیم. سپس ناگهان جاده مسدود شد زیرا گروهی از زنان و کودکان به اعتراض جاده را بسته و ظاهرا قصد داشتند که از ادامه حرکت ما جلوگیری کنند. این افراد در واقع عضو همان اتحادیه‌ای بودند که به آن مرد راننده تراکتور و دوستانش تعلق داشت. همه آن‌ها فریاد می‌کشیدند: «فیدل! فیدل! توقف کن!» بدین ترتیب ما در به اصطلاح یک جشن دیگر دعوت داشتیم. من بلافاصله تاکتیک آن‌ها را فهمیدم: بلافاصله پس از توقف خودرو به دور ماشین ما حلقه زده و آن را محاصره کردند.

 

زن‌ها به جلو خم شده و دست‌های گشاده‌شان را دراز می‌کردند و فقط می‌خواستند که فیدل کاسترو را لمس کنند و دیگران قصد داشتند که او را بغل کرده و از ماشین بیرون بکشند. یک زن خانه‌دار می‌گفت: «این مردم از تو می‌خواهند که روستای ما را ببینی.» و فیدل نیز موافقت کرد زیرا چاره دیگری هم نداشت.

 

از ماشین پیاده شد و ما هم به دنبال او رفتیم. به چشم خود می‌دیدم که چگونه انبوه جمعیت از سر و کول او بالا می‌روند و کاسترو تحمل می‌کند. اوقاتش تلخ شده بود و در چهره‌اش آثار نارضایتی و حتی ترس دیده می‌شد. سلیا به ما گفت: «فیدل تا ورودی دهکده همراه آن‌ها خواهد رفت. خودش دنبال یک راه فرار می‌گردد. شما کنار درهای ماشین بایستید و پشت سر او به داخل ماشین بپرید.» اما ما شانس فرار پیدا نکردیم، زیرا ناگهان ابری از گرد و خاک در همان جاده‌ای که آمده بودیم به هوا رفت و چیزی مثل گردباد به دور خود چرخید و درست پشت سر ما ایستاد و تازه فهمیدیم که یک ماشین قدیمی و کهنه است. بلافاصله توانستیم آن هفت مردی را که به سختی در آن ماشین نشسته بودند بشناسیم. آن‌ها همان طرف گفت‌وگوهای ناراضی کاسترو بودند، همان دهقانانی که ما آن‌ها را قال گذاشته بودیم. ظاهرا مصمم بودند که آن بحث و مشاجره را ادامه دهند. آن‌ها فیدل را تعقیب کردند و او هم تسلیم شد و البته قیافه‌اش نه‌چندان مهربان و نه‌چندان ناراضی و عصبانی بود و از قرار معلوم تسلیمش از روی ناچاری نبود.

 

به نظرم آمد که آن بحث و مجادله تغییر شکل پیدا کرده و شمار دیگری از مردان جوان و پیرمردهای آن اتحادیه نیز شرکت دارند؛ اما لحن همگی شبیه به هم بود و همه با هیجانی البته دوستانه حرف می‌زدند و قصد کوتاه آمدن نداشتند. کاسترو در آغاز نتوانست صحبت کند، اما به سرعت وضعیت تغییر کرد و من آثار ناشکیبایی را در چهره‌اش دیدم، سپس با قدرت و بدون خشونت شروع به صحبت کرد. در نهایت ظاهرا پیرترها راضی شدند و ما هم به سوی اتومبیل برگشتیم. یک نفر از میان جمع کاسترو را تحسین کرد و اجازه داد که رهبر بزرگ محل را ترک کند. کاسترو با خنده به سوی ما چرخید و گفت: «گولشان زدم.» من پرسیدم: «چرا؟» و او پاسخ داد: «از برنج گفتم و اعلام کردم که دولت قصد دارد در هر کابالریا (واحد مساحت زمین در کوبا) فلان مقدار برنج بکارد؛ اما زنی جوان با تندخویی خطاب به من گفت که در زمان پدرش دو برابر بیشتر از این زمین زیر کشت برنج وجود داشته است.»

 

کاسترو در حالی که می‌خندید، ادامه داد: «مطمئنا خیمنز و همکارانش می‌دانستند که چرا کشت برنج محدود شده اما من نمی‌دانستم. با این حال من به تشکیلات کشاورزی اعتماد دارم و اگر آن‌ها تصمیم گرفته‌اند که پنجاه درصد از کشت برنج کم کنند بی‌تردید به این خاطر بوده که نسخه‌های قبلی نتایج بدی داشته است. این مسئله به مدت‌ها پیش بازمی‌گردد و من فراموش کرده بودم به همین خاطر بدون توجه به افراد جوان حاضر در جمع، خطاب به پیرترها گفتم: که این‌طور؟ ظاهرا پیرترها هم یادشان آمد که افزایش کشت برنج در واحد سطح موجب از بین رفتن محصول می‌شود.»

 

سلیا نگاهی به آینه ماشین انداخت و گفت: «آن‌ها همچنان ما را تعقیب می‌کنند.» در واقع زمانی که من به عقب نگاه کردم همان ماشین حامل آن هفت کشاورز را دیدم. کاسترو گفت: «آن‌ها از تعقیب کردن ما لذت می‌برند.» آن ماشین که به یک اتوبوس بیشتر شباهت داشت ۱۰ بار دیگر نیز به تعقیب ما پرداخت. در میان راه یک زن کشاورز را دیدیم و او هم سوار ماشین آن کشاورزان شد. ظاهرا کاسترو و وزرایش اهل اتو استاپ زدن نیستند.

 

صدها مورد از این دست در طول سفر کوبا در ذهن من ثبت شد. همان روز خطاب به کاسترو گفتم: «هر کدام از آن دهقانان از شخصیتی قوی برخوردار بود. آدم‌های فردگرایی هستند. هر کدام امید دارد که روزی کاسترو در برابرش ظاهر شود. افزون بر آن هر کدام از آن‌ها بر اساس شخصیتش یک کشف و یک انتقاد دارد و البته در نهایت همه این افکار از یک جنس نشان می‌دهد. به عقیده من همه آن‌ها از مدت‌ها پیش با مشکلاتشان دست به گریبان‌اند و هیچ‌ کدام به صورت فی‌البداهه چیزی نمی‌گفتند.»

 

کاسترو لبخندی به من زد و بدین ترتیب یخ وجودش شکست. ما در مورد کشاورزان صحبت کردیم. کاسترو هم به فردگرایی بزرگ آن‌ها اذعان داشت؛ اما آنچه او را در آن اتحادیه به وجد آورده بود تضادی بود که میان خواسته‌های عمومی و مشترک و شخصیت آزاد آنان وجود داشت. کاسترو گفت: «هر زمان که مسئولان درست عمل کنند، همه کارگران روی خواسته‌های احساسی پافشاری دارند. آن‌ها احساس می‌کنند به نفعشان است که به هر صورت ممکن در وسط گود باشند و به حساب آورده شوند؛ اما من از این ویژگی آن‌ها خوشم آمد که به هر صورت هر کدام شخصیت خودش را حفظ کرده است.» من گفتم: «من نتیجه گرفتم که هیچ‌ کس به دیگری شبیه نیست حتی اگر همگی کلاه‌های گرد و پیراهن‌های کوبایی به تن داشته باشند. آیا این دهقانان سواد خواندن دارند؟» کاسترو در پاسخ گفت: «منظورت آن دهقانانی است که دیدیم؟ به نظر نمی‌آید که سواد داشته باشند. به هر حال اکثرشان بی‌سواد هستند.» گفتم: «و حالا چه توضیحی برای این بی‌سوادی که به صورت فرهنگ درآمده می‌توان ارائه داد؟» کاسترو گفت: «علتش این است که آن‌ها همیشه فکر می‌کنند انقلاب باید همه مشکلاتشان را حل کند و گاه فکر می‌کنند که انقلاب این مشکلات را پدید آورده است.»

 

دوباره به ساحل رسیدیم و بار دیگر در یک جاده خوب حرکت کردیم. آفتاب در حال غروب، دریا را به رنگ بنفش درآورده بود. من گفتم: «آرزوها و خواسته‌ها بسیار زیاد است!» و او جواب داد: «آن‌ها با آزادیشان چه کار می‌توانند بکنند؟ همه‌ چیز را از ما می‌خواهند و این بدشانسی ماست. از زمانی که آن سربازان مزدور را شکار کردیم فکر می‌کنند که همه کار از دست ما برمی‌آید.»

 

بار دیگر سیگار برگش را روشن کرد و با لحنی که اندکی غم در آن بود، گفت: «آن‌ها خودشان را فریب می‌دهند. برای یکصد مرد شجاع تربیت ۵۰ هزار سرباز بد آسان‌تر از این است که بخواهند در عرض یک سال شش میلیون کارگر سمج را برای دو برابر کردن تولید آموزش دهند. ببینید، این واقعیت که ما حضور داریم و موفقیت‌هایی به دست آورده‌ایم، به آن‌ها این حق را می‌دهد که مطالباتشان را مطرح کنند و توقع داشته باشند و حالا ما دقیقا همان کسانی هستیم که به آن‌ها می‌گوییم فعلا نمی‌شود و یا امسال ممکن نیست!»

 

سیمون دوبووار هم گفت: «وقتی آن‌ها شما را از ماشین پیاده می‌کنند خیلی بداخلاق به نظر می‌آیید. این‌طور نیست؟» این بار نیز فیدل به مانند هر زمان که صحبتی از خودش می‌شود به سیمون نگاه کرد و هیچ پاسخی نداد؛ اما در عوض این سلیا بود که گفت: «درست است. دقیقا همین‌طور است.» فیدل سیگار برگ خاموش‌شده را از دهانش درآورد و گفت: «شاید این‌طور باشد. با این حال از اینکه این مردم پیش من می‌آیند و دورم را می‌گیرند خوشحالم؛ اما می‌دانم چیزهایی را طلب خواهند کرد که حقشان است اما من قادر به برآورده ساختن آن نیستم.»


این بار پرسشی به زبانم آمد که هر بار با دیدن فیدل کاسترو قصد مطرح کردن آن را داشته‌ام. از او پرسیدم: «آیا همه کسانی که مطالبه دارند، واقعا حقشان است که به خواسته‌های خود برسند؟» فیدل در آغاز سکوت کرد و سپس متقابلا از من پرسید: «تو این عقیده را داری؟» سپس پکی به سیگار زد و در نهایت با لحنی جدی و قاطع گفت: «بله حقشان است!» باز هم پرسیدم: «بیان مطالبات به هر صورت ممکن یک نیاز است؟» و او بدون آنکه سرش را به سمت من برگرداند، پاسخ داد: «این نیاز انسان یکی از حقوق اولیه او محسوب می‌شود و بر همه حقوق دیگر رجحان دارد.» این بار با وجود آنکه از پاسخ مطمئن بودم، پرسیدم: «حتی اگر آن‌ها کره ماه را از شما طلب کنند؟» باز هم پکی به سیگارش زد و بعد از آنکه فهمید خاموش شده است، آن را کنار گذاشت و به سمت من برگشت و پاسخ داد: «اگر آن‌ها کره ماه را از من بخواهند پس معلوم می‌شود که به آن نیاز دارند.» و من خیلی راحت به او گفتم: «شما از انقلاب کوبا به عنوان یک اومانیسم نام می‌برید و البته چراکه نه؟ اما تا آن حد که من تشخیص می‌دهم تنها یک اومانیسم وجود دارد که نه بر اساس کار و نه بر اساس فرهنگ بلکه بیش از همه بر پایه نیاز بنا شده است.» کاسترو به من گفت: «اصلا پایه و اساس دیگری وجود ندارد.» و سپس رو به سیمون دوبووار کرد و گفت: «هر لحظه بیشتر از انسان‌ها می‌ترسم؛ زیرا وقتی ما در جایی باشیم آن‌ها هم به خود جرات داده و نیازهایشان را کشف می‌کنند، به خودشان این جرات را می‌دهند که رنج‌هایشان را بشناسند و از ما می‌خواهند که به این رنج‌ها پایان دهیم. کوتاه سخن آنکه آن‌ها انسان هستند و ما به آن‌ها چه می‌دهیم؟»

 

یک بار دیگر در امتداد دریا حرکت کردیم و ساحل پهناور با شن‌های روشن را دیدیم. زمین‌های ساحلی قبل از سال ۱۹۵۰ برای ساخت ویلا فروخته شده بود. در آن زمان هیچ شهروند فقیری حق قدم گذاشتن بر سواحل کوبا را نداشت، اما از زمان پیروزی انقلاب همه این سواحل ملی اعلام شده است. کاسترو به ما گفت که می‌خواهد یک منطقه ساحلی زیبا را نشانمان بدهد، ساحلی به نام وارادرو که مشهورترین ساحل کوبا به شمار می‌رود و یکصد کیلومتر با هاوانا فاصله دارد. من بدبین بودم. از خودم می‌پرسیدم که قرار است چه چیزی در این منطقه ساحلی ببینیم. انتظار دیگری از کاسترو داشتم و او ما را به یک تور اکتشافی می‌برد و من می‌خواستم دلیل این تصمیم را بدانم.

 

تا قبل از سال ۱۹۵۷، گردشگران خارجی به ویژه در فصل زمستان، منبع اصلی ثروت این جزیره به حساب می‌آمدند؛ اما این درآمد با وقوع جنگ داخلی به شدت کاهش یافت و کوبا میلیون‌ها دلار ضرر کرد. دولت انقلابی برای احیای صنعت توریسم اقدامات زیادی انجام داد که البته تا به این لحظه نتیجه‌ای در بر نداشته است. با این حال کوبا نمی‌تواند میهمانان زمستانی و بهاری خود را کنار بگذارد. در این میان برای جبران خسارت‌های مادی حاصل از این مسئله تلاش می‌شود که توریسم داخلی تقویت شود. به عبارت دیگر توریسم ملی در صدر برنامه‌های هاوانا قرار دارد و چه بسا بتوان از طریق همان کارگرهای فقیر بازارهای داخلی را تقویت کرد؛ اما هنوز هیچ اقدام عملی در این مورد صورت نگرفته است. برای تشویق مردم به سفر‌های داخلی و تبعیت از رهبرانشان در این مورد به امکانات و منابع زیادی نیاز است.

 

خودروی حامل ما توقف کرد. در میان سازه‌هایی بتونی پیاده شدیم که در حکم آفتاب‌گیر برای کابین‌ها و مغازه‌های این محل است. بعید به نظر می‌رسد که بتوان این ساحل خالی و سوت‌و‌کور را از گردشگران پر کرد. در آنجا به غیر از سه کارمند (دو زن و یک مرد) سازمان گردشگری، شخص دیگری را ندیدیم. در واقع هیچ‌یک از این سه نفر کار خاصی نداشت و مشخص بود که هر سه با تمام قوا سعی داشتند وانمود کنند منتظر کارگران زیادی هستند که قرار است همان روز به آنجا آمده و به کارهای خدماتی مشغول شوند. کاسترو پرسید: «تعداد این کارگران خیلی زیاد است؟» و پاسخ شنید: «نه‌ چندان.» کاسترو کمی دلخور شد. او قصد داشت که همه‌ چیز حتی دستمال‌سفره‌ها را هم ببیند. دستمال‌ها را به ما نشان داد و این مسئله در واقع روش او برای تهییج دیگران بود. بالاخره به ما لیموناد تعارف کرد و البته خودش لب به این نوشیدنی نزد. با عصبانیت گفت: «این لیمونادها خیلی گرم است» و سپس ساکت شد.

 

به نظر غمگین می‌آمد و انگار که خشمش را پنهان می‌کرد. من فورا متوجه شدم که چه فکری می‌کند: «وقتی کمترین امکانات وجود ندارد، کارگران با کدام دلخوشی به اینجا بیایند؟» با این حال ظاهرا آن خانم‌های کارمند اصلا نگران و ناآرام نبودند. آن‌ها متوجه نارضایتی کاسترو بودند؛ اما تلاش داشتند خونسردی خود را حفظ کنند، زیرا می‌دانستند که عصبانیت کاسترو متوجه آنان نیست. کاسترو پرسید: «پس به این ترتیب یخچال ندارید؟» یکی از خانم‌ها جواب داد: «البته که داریم اما کار نمی‌کند.» کاسترو پرسید: «به مسئولان در این مورد خبر داده‌اید؟» و پاسخ: «البته، هفته پیش خبر دادیم، اما خودتان می‌دانید که وضعیت تا چه اندازه خراب است. یک تعمیرکار لازم است که دو ساعت برای تعمیر آن وقت بگذارد.» کاسترو: «و هیچ‌ کس تعمیرکار خبر نکرده است؟» خانم کارمند شانه‌ای بالا انداخت و گفت: «شما که خودتان از وضعیت خبر دارید.» و این نخستین بار بود که من آن مفهوم غالبا مبهم «دموکراسی مستقیم» را به چشم دیدم. میان آن خانم کارمند و کاسترو نوعی درک و تفاهم متقابل به وجود آمد. لبخند و لحن صدا و حرکت شانه‌های آن کارمند نشان می‌داد که دچار توهم نیست و رئیس دولت که همزمان از او به عنوان رهبر شورشیان نیز یاد می‌شد، بدون آنکه حرف اضافه‌ای زده یا حاشیه برود، آن کارمند را به آرامش دعوت می‌کرد. برای نخستین بار بود که با خودم گفتم : «کاسترو یک آشوبگر و کسی است که تحریک دیگران را به خوبی بلد است.»

 

کاسترو به کارمند گفت: «یخچال را به من نشان بدهید.» پس از دیدن یخچال گفت که به عقیده او یکی از اتصالات آن خراب است و عیب دیگری ندارد. در همین حال به دقت یخچال را وارسی کرد و بار دیگر رو به آن زن جوان کرد و با عصبانیتی که مشخص بود ربطی به آن زن ندارد، گفت: «یک مشکل مثل این مسئله لاینحلی نیست. اصلا شاید این یخچال به درد کسانی بخورد که نوشابه گرم دوست دارند؛ اما این نقیصه حکایت از نوعی کمبود در وجدان و آگاهی‌های انقلابی دارد. اگر ما نتوانیم برای کسانی که از مناطق غیرساحلی به اینجا می‌آیند کاری بکنیم آن‌ها هم خیال می‌کنند که در اینجا جایی ندارند و من می‌گویم که اگر شخصی آنچه از دستش برمی‌آید انجام ندهد دقیقا به معنی آن است که اصلا کاری انجام نداده است.» سخنان کاسترو با این جمله ناخوشنودانه که من آن را یادداشت کردم، پایان گرفت: «به روسا و مسئولانتان بگویید که اگر به وظیفه‌تان عمل نکنید به زودی با من سروکار خواهید داشت.» تا آن زمان کاسترو برای من مردی بود که به کلیات توجه دارد؛ اما وقتی توجه او به جزئیات کوچک را دیدم تازه متوجه شدم که از خرابی یخچال‌ها در آن ساحل سوت‌وکور هم رنج می‌کشد و مردی است که در هر موقعیتی جزئیات و کلیات را در هم می‌آمیزد.

 

هاوانا، بهار ۱۹۶۰: آن شهری که در سال ۱۹۴۹ دیده بودم و تا آن اندازه مرا به وجد آورده بود، کاملا با تصوراتم تفاوت داشت و این بار به طور کلی آن را درک نمی‌کردم. من در جست‌وجوی انقلاب در خیابان‌های پایتخت بودم. ما یعنی من و سیمون دوبووار ساعت‌ها به همه‌ جای شهر سر می‌زدیم اما من متوجه شدم که هیچ‌ چیز تغییر نکرده است. در محله‌های فقیرنشین نه‌ تنها وضعیت فلاکت‌بار مردم بهتر نشده بود بلکه به مراتب بدتر از قبل به نظر می‌رسید. در دیگر مناطق شهر هم جلوه‌های تجمل‌گرایی چند برابر شده بود. تعداد خودروها دو یا سه برابر افزایش نشان می‌داد و همه مدل ماشین از شورلت و کرایسلر و بیوک گرفته تا دوسوتوس در خیابان‌ها در حال تردد بودند. تاکسی‌ها همه کادیلاک بودند و ماشین‌های شیک در همه‌ جا دیده می‌شدند و با سرعت سرسام‌آوری تاخت‌و‌تاز می‌کردند. در عین حال همه این ماشین‌ها ناگهان در پشت یک گاری دستی گیر می‌افتادند و راه‌بندان درست می‌شد.

 

هر شب موجی از نور حاصل از لامپ‌های الکتریکی همه شهر را غرق در نور می‌کرد. حتی آسمان شب نیز به رنگ ارغوانی درمی‌آمد. در همه‌ جا چراغ‌های نئون روشن بود و بر روی همه محصولات این عبارت دیده می‌شد: «ساخت آمریکا». در واقع یک شرکت آمریکایی، برق سراسر جزیره کوبا را تامین کرده و این انرژی حیاتی را در این کشور توزیع می‌کرد. مقر اصلی این شرکت همچنان در خاک آمریکا بود و مانند گذشته از کار در کوبا سود می‌برد. سیستم تلفن کوبا هم به یک شرکت آمریکایی تعلق داشت. آمریکایی‌ها در این بخش از تجارت سود سرشاری سراغ گرفته بودند و به این سادگی حاضر نمی‌شدند که عرصه را در اختیار دیگران قرار دهند.

 

اینک من همه‌ چیز را از گذشته تا به حال جمع‌بندی می‌کردم: آنچه به عنوان نشانه‌های ثروت مشاهده کردم در واقع نشانه‌های فقر و وابستگی بود. با هر زنگ تلفن و هر پرتوی نور آن چراغ‌های نئون بخشی از دلارهای این جزیره خرج می‌شد و به خزانه آمریکایی‌ها و دیگر کشورهای این قاره بازمی‌گشت؛ اما در مورد کشوری که برای خدمات عمومی خود نیز به خارج وابسته است چه می‌توان گفت؟ در این کشور منافع در برابر یکدیگر قرار گرفته است. کوبایی‌ها علیه آن تراست عظیمی که تامین برق سراسر آمریکای لاتین را در انحصار خود دارد چه کاری می‌توانند انجام دهند؟ این تراست نوعی سیاست خارجی را به پیش می‌برد در حالی که کوبا در عرصه این شطرنج تنها یک سرباز پیاده است.

 

این مونوپول‌های آمریکایی، دولتی در دولت در کوبا ساخته بودند و بر جزیره‌ای حکومت می‌کردند که به دلیل قطع جریان حیاتی آن یعنی کمبود ارزهای خارجی همواره توانی برای اداره خود نداشت. هر بار که آن جرثقیل‌های بندر یک خودروی نوساز آمریکا را از کشتی‌ها بلند کرده و بر سطح بنادر کوبا می‌گذاشتند، آن خون و ماده حیاتی با سرعت بیشتری از شریان‌های این کشور خارج می‌شد. کوبایی‌ها برای من اقرار می‌کردند: «این خودروها هر سال میلیاردها دلار را از کشور خارج می‌کنند.» من دیده بودم که چگونه شش یا هفت کوبایی در این خودروها می‌تپیدند و مالکان آن‌ها غالبا لباس‌هایی فقیرانه به تن داشتند. این در حالی است که این خودروها در اروپا با لباس مالک خودرو هماهنگی داشته و نمادی از رفاه به شمار می‌آیند. این خودروها در اروپا غالبا توسط افراد طبقه متوسط خریداری می‌شود؛ اما کوبا برای سال‌ها از نفوذ و دخالت‌های ایالات‌ متحده آمریکا در رنج بود. آن خورده‌بورژوازی و کارگران آمریکایی با حقوق‌های بالا در واقع این امکان را داشتند که چنین خودروهایی بخرند اما کوبایی‌ها تنها از یانکی‌ها تقلید می‌کنند بدون آنکه امکانات آنان را داشته باشند.

 

در کوبا گران‌ترین ماشین‌ها در مالکیت مردمی بود که قادر به سیر کردن شکم خود نبودند و گاه از گرسنگی می‌مردند؛ اما همین مردم ترجیح می‌دادند که در چهاردیواری خود یک زندگی فقیرانه داشته ولی در انظار عمومی با کرایسلر ظاهر شوند. به همین خاطر می‌توان از انقلاب به عنوان درمان قطعی این وضعیت یاد کرد: کوبا جامعه‌ای است که اینک به دست خود استخوان‌های خود را می‌شکند و ساختارهای خود را دگرگون می‌کند و تاسیسات و نهادهای خود را از نو می‌سازد و توزیع ثروت را دگرگون ساخته و تولیدات خود را به سوی محصولات اساسی می‌برد و قصد دارد با رادیکال‌ترین روش‌ها از آن استخوان‌های شکسته اسکلتی نوین پدید آورد.

 

ملت کوبا در حالی موفق به نوسازی اساسی نظم اجتماعی خود شد که در آستانه فروپاشی قرار داشت و این نوسازی همان چیزی بود که رهبران شورشی می‌خواستند. آن‌ها منتظر این بودند که ملت شکنندگی وضعیتی را که در آن به سر می‌برد درک کند.

 

یک بار کاسترو به من گفت که یک انقلابی حرفه‌ای است و انقلابی‌گری شغل او به شمار می‌آید و وقتی از او پرسیدم که به چه دلیل این شغل را انتخاب کرد، پاسخ داد: «چون نمی‌توانم بی‌عدالتی را تحمل کنم.» او از دوران کودکی و جوانی خود مثال‌هایی زد و من فهمیدم که از شخص خودش می‌گوید و از بی‌عدالتی‌هایی که شخصا شاهد آن بوده است. من اما به این دلیل از پاسخ کاسترو خوشم آمد که فهمیدم این مرد خود را وقف همه ملت کرده و بر اساس تجارب شخصی‌اش خواهان برخورداری همه مردم از رفاه است. کاسترو داستان زندگی خود را با جزئیات برای من تعریف کرد.

 

من از او تصور پسری ۱۵ ساله را دارم که شلواری خط‌دار به پا دارد و موجودی گم‌گشته و رام‌نشدنی به نظر می‌رسد. این پسر یک مالک مزرعه نیشکر که در سانتیاگو به مدرسه شبانه‌روزی می‌رفت، تعطیلاتش را در «مانکاس» که در مالکیت پدرش بود می‌گذراند. این پسر بزرگ خانواده اما راه دیگری برگزیده بود و نه فیدل و نه برادر کوچکترش رائول نمی‌دانستند که در این دنیا به دنبال چه چیزی هستند.

 

فیدل در آن زمان امید داشت که بتواند از طریق علم و دانش از آن عقب‌ماندگی نجات پیدا کند. فکر می‌کرد که علم می‌تواند چراغ راه آینده را به او بدهد و به این ترتیب بتواند خود را شناخته و سپس از زندان درونی و از همه آن تارهای نامرئی که به دور خود تنیده خلاص شود. به همین خاطر به هاوانا رفت و وارد دانشگاه شد اما چیزی نگذشت که فهمید همه آن کلمات و جمله‌ها پوچ هستند و به همین خاطر به ناامیدی دچار شد.

 

استادان دانشگاه در برابر جوانانی سخنرانی می‌کردند که برای آینده خود نگران بودند؛ اما آن استادان از این واقعیت‌های موجود سخنی بر زبان نمی‌آوردند. آن‌ها هوشمندانه از پاسخ دادن به پرسش‌هایی که یک انسان جوان را در ابتدای راه زندگی رنج می‌داد طفره می‌رفتند.

 

حکام جزیره کوبا یعنی همان مستبدهای تن‌پرور و ترش‌رو نسبت به دانش و آگاهی حساسیت داشته و آن را وسیله‌ای در جهت برپایی انقلاب می‌دانستند. به همین خاطر طی برنامه‌ای از قبل تنظیم شده در پی آن بودند که این جزیره را از علم و دانش محروم کنند. حفظ آن اقتصاد کوبایی توسعه‌نیافته و عقب‌افتاده تنها با تولید انسان‌هایی توسعه‌نیافته و عقب‌افتاده امکان‌پذیر بود؛ اما کاسترو خیلی زود متوجه این مسئله شد و همه آن درس‌های دانشگاهی را وسیله‌ای برای توجیه بی‌عدالتی و تداوم آن یافت. او می‌دانست که این ‌همه برای تولید نوعی ناآگاهی همراه با فلاکت و بردگی است. به باور من در آن زمان بود که عمیق‌ترین اندیشه‌های کاسترو و منبع انکارنشدنی همه اقدامات بعدی او به وجود آمد و وی متوجه نسبت‌های واقعی زندگی گردید و فهمید همه شرارت‌هایی که آدمی به آن دچار می‌شود از وجود دیگر انسان‌ها ریشه می‌گیرد و نه از جایی دیگر.

  
 

منبع: اشپیگل 

کلید واژه ها: سارتر کوبا کاسترو


نظر شما :