کافه‌نشینی با صادق هدایت و پرویز خانلری

خاطرات هویدا از خدمت وظیفه در دانشکده افسری
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۴ | ۱۵:۵۲ کد : ۷۹۱۱ خاطرات امیرعباس هویدا
بعدازظهر‌ها همه دوستان را می‌شد در کافه فردوسی دید. قدری دیر‌تر همه در کافه شمشاد جمع می‌شدند...بیشتر افسرانی که در آن دوره فرماندهی ما را در دانشکده به عهده داشتند امروز بازنشسته شده‌اند و یا در گروه تیمساران هستند...دروس و تعلیمات نظامی همیشه مورد علاقه من بود و قبل از حضور در کلاس‌های درس تاکتیک و سوق‌الجیشی فرمانده جوان که مالک بود، من هم خود اطلاعاتی در این زمینه کسب کرده بودم...چون در صنف سوار برای همه کاندیدا‌ها جا نبود ناچار قرعه کشیدند و در نتیجه من وارد صنف توپخانه شدم.
تاریخ ایرانی: از تولد در تهران پس از جنگ جهانی اول تا خدمت وظیفه در دانشکده افسری بعد از جنگ دوم جهانی؛ از خاطرات دوران کودکی در دمشق تا تحصیل در بروکسل. امیرعباس هویدا، خاطراتش را که برای سالنامه «دنیا» در سال ۱۳۴۸ فرستاد، مروری کرد بر آنچه تا آن زمان نوشته بود و در ادامه‌اش به دوران حضور در وزارت خارجه و خدمت وظیفه در دانشکده افسری پرداخت.

 

***

 

در شماره‌های قبل سالنامه گرامی نوشتم: من در همین شهر تهران به دنیا آمدم. جنگ اول بین‌المللی تازه تمام شده بود و جهان به زحمت خود را از درد‌ها و تشنج‌های جنگ بیرون می‌کشید و می‌کوشید تا وحشت و خوفی را که مدت چهار سال گروهی از آدمیان را با گروهی دیگر روبه‌رو ساخته بود از یاد ببرد. کودکی و جوانی من بین دو جنگ عالم‌گیر گذشت: درست چند ماه پس از آنکه صدای توپ‌ها خاموش شد به دنیا آمدم و هنوز در دانشگاه بودم که بار دیگر توپ‌ها به غرش درآمدند و آدمیان کشتار یکدیگر را شروع کردند. و این دفعه فرزندان آن‌ها که دست به کشتار اول زده بودند وارد میدان جنگ شدند.

 

پشت قرآن در صفحه سفید قبل از سوره فاتحه‌الکتاب، مادربزرگم تاریخ تولد همه را می‌نوشت. هم اوست که در آنجا یادداشت کرد که من قبل از آفتاب یک روز سرد زمستانی که برف همه جا را فرا گرفته بود به دنیا آمدم.

 

مادرم به کرات داستان‌های سفری را که او و پدرم و من سه نفری با کالسکه، با اسب و یا قاطر در داخل کشور کردیم برایم حکایت کرده است. در آن هنگام هنوز برادرم فریدون تولد نیافته بود. نمی‌دانم چرا مادرم از همان اوایل از اسب می‌ترسید. (این ترس هنوز هم در او باقی است) این داستان سفر شباهتی تام به داستان‌های هزار و یک شب دارد. داستان هزار و یک شب جهانی دیگر و در زمانی دیگر.

 

این سفری را که مادرم برایم حکایت می‌کرد ماه‌ها طول کشید. پدرم به ماموریت دمشق می‌رفت تا عهده‌دار سرکنسولگری ایران در سوریه شود. هر روز غروب ما در منطقه‌ای و اغلب در دهکده‌ای یا آبادی توقف می‌کردیم و فردای آن روز مجدداً سفر ما آغاز می‌گشت. در بعضی شهر‌ها این توقف چندین روز طول می‌کشید چون نیاز بیشتری به استراحت بود.

 

پس از چند ماه مسافرت بالاخره ما به دمشق رسیدیم. تعداد ایرانی‌های مقیم سوریه زیاد بود و مرتباً به ژنرال قونسولگری ایران مراجعه می‌کردند. اغلب ایرانی‌های مقیم دمشق تجارت می‌کردند و با وجود اینکه اکثریت آن‌ها در سوریه متولد شده بودند همه به ملیت ایرانی خود افتخار می‌کردند و طبعاً در کشوری که قوای یک دولت خارجی آن را اشغال کرده بود این غرور برای آن‌ها ارزنده‌تر بشمار می‌رفت.

 

به یاد دارم در عید نوروز پدرم در ژنرال کنسولگری ایران از این عده از ایرانی‌های مقیم این شهر پذیرایی می‌کرد. چهار سال بیش نداشتم که فریدون برادرم در دمشق به دنیا آمد. خاطرات و یادهای من از شهر دمشق باز نه مداوم و پشت سرهم است و نه روشن، گویی قسمتی از این خاطرات زیر نور است و قسمتی دیگر در تاریکی، شبیه فیلم‌های سریال وقتی که چند حلقه آن مفقود شده باشد.

 

اولین منزلی که در آن سکنی کردیم خانه‌ای قدیمی به سبک خانه‌های عرب بود که به طرف یک حیاط خلوت کوچک باز می‌شد. آیا درست ما چه مدتی در آنجا ماندیم؟ فکر می‌کنم دو سالی طول کشید. در همان خانه هم برادرم به دنیا آمد. مادربزرگ پدری ما هم در این خانه با ما زندگی می‌کرد. از این پیرزن من خاطراتی فراوان دارم.

 

در همین موقع بود که پدرم به تهران احضار شد. تلگرافی که از تهران به دمشق مخابره شده بود حکایت از این می‌کرد که پدرم به سمت کنسول ایران در بمبئی تعیین شده است. ولی قرار شد پدرم به تهران برود و پس از مذاکرات با دولت ایران و تسلیم گزارش حوزه ماموریت دمشق خود عازم بمبئی گردد. مادرم ناراحت شد چون با دمشق خو گرفته بود و میل نداشت زندگی خود را که تازه در این شهر ترتیب داده بود بهم بزند و رهسپار کشور دیگری شود.

 

تازه اتومبیل فورد وارد دمشق شده بود. در زمان کودکی تعداد زیادی اتومبیل به یادم نمی‌آید و حال که فکر می‌کنم و به خاطرات کودکی خود رجوع می‌نمایم فقط درشکه‌های دمشق را به یاد می‌آورم. برای عزیمت ما به تهران دو اتومبیل فورد کرایه شد. یکی را به اثاثیه اختصاص دادند و در اتومبیل دیگر تشک و متکا قرار داده ما را روی آن‌ها نشانده بودند. من به اتفاق پدرم و مادرم و برادرم و یک پرستار به نام رزا از طریق صحرا عازم تهران شدیم.

 

مدت دو روز طول کشید تا از دمشق به بغداد رسیدیم. ولی عجیب است که از اقامت در بغداد هیچ چیزی به خاطر ندارم و حتی نمی‌دانم در بغداد چند روز توقف نمودیم. ولی به یاد دارم وقتی به نقطه‌ای رسیدیم که پر از درخت بود به من گفته شد این خاک ایران است و به خوبی به یاد دارم آن لحظه که به من گفته شد اینجا خاک ایران است و خاک ایران را پر از درختان سبز دیدیم چقدر خوشحال شدم.

 

در تهران در محله ولی‌آباد به منزل مادربزرگم وارد شدیم. از تهران جز محله ولی‌آباد هیچ چیز دیگری به یاد ندارم. در این فاصله وزارت امور خارجه به جای ماموریت بمبئی موافقت کرد که پدرم مجدداً به همان ماموریت سوریه منصوب شود. درست هشت ماه از اقامت ما در تهران سپری می‌شد که مجدداً خود را آماده برای حرکت به خارج از وطن کردیم.

 

این بار برای رفتن به سوریه یک کامیون اجاره کردیم. روی قسمتی از سطح کامیون اسباب و اثاثیه ما را قرار دادند و در قسمت دیگری از سطح کامیون تشک گذاشته و روی تشک هم قالیچه قرار دادند و من و مادرم و برادرم روی آن نشستیم و پدرم نیز در جلو بغل دست شوفر نشسته بود. به این ترتیب از تهران عازم دمشق شدیم. در حدود پنج سال از سن من بیشتر نمی‌گذشت و فریدون طفل شیرخواره‌ای بود. یادم می‌آید شب‌ها در داخل کامیون پشه‌بند می‌زدند و ما در داخل همان کامیون می‌خوابیدیم.

 

چند روزی طول کشید تا وارد بغداد شدیم. در بغداد اتومبیل سواری کرایه کردیم و از پایتخت عراق رهسپار دمشق شدیم. پس از ورود به دمشق معلوم شد تازه یک مدرسه جدید از طرف فرانسوی‌ها باز شده است. منشی ژنرال قونسولگری ایران در دمشق دست مرا گرفت و به مدرسه هدایت کرد و اسم مرا در دفتر مدرسه ثبت نمود. آقای روحی منشی ژنرال قونسولگری تا داخل کلاس اول مدرسه من را هدایت کرد و دست مرا به دست یک معلمه فرانسوی داد. اغلب شاگردان کلاس اول کودکان فرانسوی بودند و خیلی کم در میان آن‌ها کودکان اهل سوریه دیده می‌شدند. در آن زمان یک کلمه هم به زبان فرانسه آشنایی نداشتم و البته برای من سخت بود که با ندانستن زبان فرانسه وارد کلاس یک معلمه فرانسوی شوم و با شاگردان فرانسوی زبان همشاگردی گردم.

 

هر روز صبح که از منزل به مدرسه می‌رفتم ناهار خود را هم به مدرسه می‌بردم. چون درس در این مدرسه از ۸ صبح تا ۴ بعدازظهر ادامه داشت. رفته رفته توانستم به زبان فرانسه آشنایی پیدا کنم و من زبان فرانسه و فارسی خود را مرهون مادرم می‌دانم چون وقتی از مدرسه به منزل مراجعت می‌کردم مادرم به من مشق خط فارسی می‌داد و درس فرانسه مرا مرور می‌کرد و البته در منزل فقط به زبان فارسی سخن می‌گفتم. به یاد دارم از همان موقع مادرم به من اشعار فارسی یاد می‌داد و من در همان سال‌های اول کودکی اشعار نغز بعضی از شعرای پارسی‌گوی مانند حافظ و سعدی را حفظ کرده بودم. من و برادرم در مقابل مادرمان رویمان خیلی باز‌تر بود تا در مقابل پدرمان.

 

مدت یک سال یا بیشتر خوب به یاد ندارم از اقامت ما در دمشق سپری نشده بود که تلگرافی از وزارت امور خارجه به دمشق رسید و پدرم ماموریت پیدا کرد که بلافاصله رهسپار عربستان شود و به مسئله خرابی بقاع متبرکه در حجاز رسیدگی کند. پدرم با ترن از دمشق به مصر رفت و از پرت سعید رهسپار جده گردید. ورود پدرم به سرزمین عربستان مصادف شد با تصرف قسمتی از خاک عربستان به وسیله وهابی‌ها و پیروزی ملک عبدالعزیز (ابن سعود) در جنگ. ولی هنوز جنگ بین ابن سعود و شریف مکه ادامه داشت.

 

اقامت پدرم در عربستان در آن سفر هشت ماه به طول انجامید و آنگاه او مستقیماً به دمشق مراجعت کرد. در مدت غیبت پدرم یادم می‌آید قسمتی از وقت من بیهوده تلف شد زیرا به مدرسه نمی‌رفتم چون تمام مدارس دمشق تعطیل شده بود و علت تعطیل مدارس دمشق قیام قبایل (دروز) بود. بین «دروزی‌ها» و فرانسوی‌ها جنگ سختی در گرفته بود و فرانسوی‌ها با گلوله‌های توپ دمشق را بمباران می‌کردند.

 

در همین موقع پدرم از ماموریت عربستان مراجعت نمود و از جمله سوغاتی که از این سفر آورد یک عبای سفید بود. معمولاً پدرم وقتی از ماموریت خارج مراجعت می‌کرد کمتر ما را در جریان وقایع سیاسی می‌گذاشت و من با وجود اینکه خردسال بودم و در سال اول ابتدایی درس می‌خواندم همواره میل داشتم بدانم پدرم کجا رفته و چه کرده و چه موفقیتی نصیب او شده است ولی اخلاق خاص پدرم مانع از بازگو نمودن مطالب مربوط به وظایف دولتی‌اش بود. آنچه که می‌دانم این است که پدرم در ایام اقامت در سوریه با آزادیخواهان و استقلال‌طلبان این کشور رابطه داشت و با آن‌ها تماس‌های زیادی پیدا می‌کرد و از فکر آن‌ها در رسیدن به استقلال حمایت می‌نمود.

 

پدرم چون اطمینان به مراقبت مادرم از من و برادرم داشت جویای وضع تحصیلی ما نمی‌شد و البته مادرم همچنان تمام وقت خود را مصروف درس و مشق ما می‌کرد و به همین جهت من که در روز اول ورود به مدرسه فرانسوی‌های دمشق یک کلمه به زبان فرانسه آشنایی نداشتم شش ماه بعد فرانسه‌خوان شده بودم و فکر می‌کنم در امتحانی که از ما به عمل آمد نمرات بدی نیاوردم و همین نمرات بود که هم مرا تشویق نمود که دروس مدرسه را خیلی خوب روان کنم و هم هر شب درس و مشق خود را به مادرم که مرا کمک می‌کرد پس بدهم، البته همان‌طوری که گفتم من تنها ایرانی بودم که در این کلاس و در این مدرسه درس می‌خواندم.

 

چند سال بعد از دمشق به بیروت رفتیم. پدرم اولین سرکنسول ایران بود که مقر سرکنسولگری را در بیروت قرار داد. قبل از این تاریخ منافع و حقوق ایران به وسیله یک کنسول افتخاری که اهل یونان بود و تجارت می‌کرد حفظ می‌شد. منزل ما در ناحیه مسلمان‌نشین بیروت روی تپه‌ای واقع بود. این قسمت از بیروت هنوز به همان صورت وجود دارد و به نام بسطه موسوم می‌باشد و هنوز آن خانه‌ای که ما در آن منزل داشتیم در جای خود برقرار است.

 

خانه ما یک عمارت دو طبقه بود که طبقه فوقانی محل سکونت ما بود و طبقه تحتانی محل سرکنسولگری. از طبقه دوم دریای مدیترانه دیده می‌شد و هر روز که من به مدرسه می‌رفتم مجبور بودم از پله‌های بسیار پایین و بالا بروم.

 

در مدرسه فرانسوی‌ها بیروت مدت یازده سال مشغول تحصیل بودم و در طی این سال‌ها با عده زیادی از محصلین فرانسوی و لبنانی بزرگ شدم. چندین نفر از دوستان تحصیلی من در سال‌های اخیر در دولت‌های مختلف لبنان شرکت داشتند و حتی در یکی از کابینه‌های لبنان از دوازده نفر وزیر، هفت نفر آن‌ها از همشاگردی‌های من بودند و البته هر وقت به بیروت سفر می‌کنم سعی دارم دوستان ایام تحصیل را پیدا کنم تا دور هم جمع شده به یاد دوران تحصیل قدری با هم صحبت کنیم.

 

مدرسه فرانسوی‌ها در محله ناصریه بیروت قرار داشت و یک مدرسه مختلط پسرانه و دخترانه بود. اکثر محصلین این مدرسه فرانسوی‌ها بودند و لبنانی‌ها در اقلیت. علاوه بر زبان فرانسه که صبح هر روز تدریس می‌شد بعدازظهر‌ها به محصلین لبنانی عربی تدریس می‌دادند. پدرم علاقه داشت من به زبان عربی آشنا شوم چون آن را برای یک ایرانی ضروری می‌پنداشت. یکی از معلمین لبنانی که در سال سوم ابتدایی به من و سایر محصلین عربی درس می‌داد تقی‌الدین صلح نام داشت. او چند سال قبل در دولت لبنان وزیر کشور بود و قبل از وزارت کشور نیز چندین بار وزیر بوده و در جنگ‌های سیاسی لبنان هم نقش بسیار مهمی داشته است.

 

خیال می‌کنم من در دوران تحصیل از نظر اولیای مدرسه شاگرد بسیار راحتی به حساب نمی‌آمدم. از روی کارنامه‌های تحصیلی که هنوز آن‌ها را دارم پیدا است که معلمین من مرتباً شکایت داشتند که اولاً تنها آن دروسی را که دوست می‌داشتم فرا می‌گرفتم و به آن دروسی که علاقه نداشتم توجه زیادی نمی‌کردم.

 

از نظر بازیگوشی در کلاس اگر در درجه اول قرار نداشتم ولی دستکمی از بازیگوش‌های خوب کلاس هم نداشتم. در دروس تاریخ و انشاء اگر مطلب به ذهنم می‌آمد و به اصطلاح شاگرد‌ها الهام می‌شدم شاگرد ممتازی بودم و در بقیه مواد درسی گاهی نمرات من متوسط بود ولی در پایان هر سال آنقدر به خود زحمت می‌دادم که دروس امتحانی را فرا گرفته و در امتحانات نهایی موفقیت پیدا کنم تا به کلاس بالا‌تر بروم.

 

در سال‌های آخر که من در کلاس‌های یازدهم و دوازدهم مدرسه بودم زبان فارسی را هم به شاگردان درس می‌دادند. در آن موقع آقای محمدی از طرف وزارت فرهنگ ایران به بیروت آمده و در همین مدرسه شروع به تدریس زبان فارسی کرد و البته چون من آشنایی به زبان فارسی داشتم احتیاجی به تعلیم زبان مادری خود در کلاس درس او نداشتم ولی برادرم و بعضی دیگر از ایرانی‌ها که در این مدرسه درس می‌خواندند در سر کلاس درس فارسی آقای محمدی حاضر شده و زبان فارسی خود را تکمیل می‌کردند.

 

بعد از سه سال که در مدرسه فرانسوی‌ها درس خواندم پدرم به سمت وزیر مختار ایران در حجاز منصوب گردید. من و مادرم و برادرم عمارت کنسولگری واقع در بسطه را تخلیه و در یک آپارتمان کوچکی نزدیک مدرسه رحل اقامت افکندیم. البته این انتقال منزل باعث می‌شد که رفت‌وآمد من آسان شود و دیگر یک راه طولانی را چند بار در روز نپیمایم.

 

در تمام این سال‌ها ما کمتر با پدر خود زندگی کردیم زیرا او غالباً در مسافرت بود و برای اینکه ما بتوانیم به تحصیلات خود ادامه بدهیم کمتر با او به مسافرت می‌رفتیم. روی همین اصل روز به روز با مادر خود بیشتر مانوس می‌شدیم چون او در حقیقت در تمام سال برای ما هم مادر بود و هم پدر.

 

مادرم زیاده از حد نسبت به ما رئوف و مهربان بود و آنی خود را از ما دور نمی‌ساخت و از همین موقع برادرم نیز به من ملحق شد و او هم مشغول فرا گرفتن زبان فارسی گردید و مادرم با نهایت شوق و ذوق از روی کتاب‌های درسی که از تهران برای ما می‌فرستادند به من و برادرم زبان فارسی تعلیم می‌داد.

 

قسمتی از این فیلم بسیار روشن ولی قسمت‌های دیگر فیلم بسیار تاریک و خاموش و محو می‌باشد. پدرم هر سال در ایام فصل تابستان از مرخصی قانونی استفاده کرده به لبنان می‌آمد و ورود او به لبنان در حقیقت برای ما جشن بود.

 

در آن ایامی که هنوز پدرم سرکنسول ایران در بیروت بود روزی به ما خبر داد که برای ماموریتی باید رهسپار مصر شود و قرار شد ما را با خود در این سفر همراه ببرد. بعداً فهمیدیم که از طرف وزارت امور خارجه به او ماموریت داده شده تا به وضع سفارت ایران در قاهره رسیدگی نماید. هر چه فکر می‌کنم که ما با چه وسیله‌ای از بیروت رهسپار فلسطین شدیم یادم نمی‌آید ولی از سرزمین فلسطین خوب به یاد دارم که با ترن خود را به قاهره رسانیدیم.

 

باز هم به یاد دارم چون ترن سالن رستوران نداشت ما ناهار را در داخل کوپه صرف می‌کردیم و باید اعتراف کنم هنوز هم علاقه فراوان به نان و پنیر دارم و هنوز که هنوز است هیچ‌وقت حس نمی‌کنم هر چه هم نان و پنیر بخورم از خوردن آن سیر شوم.

 

قاهره آن روز شهر بزرگی بود. قیافه‌های مردم شهر قاهره که سیاه چرده بودند، پیراهن‌های آن‌ها که به رنگ سفید و بلند و دراز بود هنوز در مد نظر من قرار دارد. محل اقامت ما در یکی از پانسیون‌های مرکز شهر بود. گل‌های کاغذی و گل‌های مصری تمام دیوارهای عمارت پانسیون را زینت داده بود. دو اطاق در اختیار ما بود یکی متعلق به پدرم و مادرم و دیگری در اختیار من و برادرم بود.

 

پدرم در قاهره دوستان بسیار زیادی داشت که هیچ‌وقت ما را تنها نمی‌گذاشتند. روز‌ها به گردش می‌رفتیم و از جمله موزه‌‌ها را تماشا می‌کردیم. گاهی از روز‌ها به اتفاق مادرم به مغازه‌ها می‌رفتیم. مغازه‌های بیروت کوچک بود ولی مغازه‌های قاهره بسیار بزرگ و پر از کالا بود.

 

برای مراجعت به بیروت از قاهره به اسکندریه رفته از آنجا با کشتی مسافربری فرانسوی به نام نه‌اوفیل گوتیه خود را به بیروت رساندیم. این کشتی در جریان جنگ بین‌المللی دوم غرق شد.

 

مرگ پدر زندگی ما را دگرگون کرد. آن زندگی نسبتاً مرفه تبدیل به زندگی محدودتری شد و از خانه نسبتاً بزرگی که در آن منزل داشتیم و نوکر و دو خدمتکار در اختیار ما بود به یک ساختمان سه اطاقه بدون کلفت و نوکر منتقل شدیم. بدیهی است در روحیه من این تغییر زندگی تاثیر داشت ولی درسی بود برای زندگی که باید همیشه آماده و مهیا برای مقابله با هر گونه پیش‌آمد‌ها و تحمل سختی‌ها و ناگواری‌ها شد و زندگی را بر اساس سادگی تحمل کرد و هیچ‌وقت برده و بنده و یا مشتاق و شیفته زندگی نشد. این سختی نسبی که ما در زندگی داشتیم ما را بیشتر آماده برای زندگی نمود.

 

در اینجا باید اذعان نمایم که مادرم با روشن‌بینی خاص خود و شهامت و طبع بلندی که داشت به هیچ‌وجه دست خود را به سوی دیگران دراز نکرد و با همان اندوخته ناچیز پدر به تربیت ما همت گماشت تا توانستیم دوره‌های تحصیلات متوسطه و عالی را به پایان برسانیم. مادر به ما یاد داد که در زندگی باید به خود متکی باشیم چون زندگی فراز و نشیب بسیار دارد و در فراز زندگی باید به دارایی و ثروت بی‌اعتناء بود و در نشیب زندگی هم نباید محتاج بود. بدیهی است روزهای اول بعد از فوت پدرم دوستان او و افراد فامیل ما در ایران و نماینده ایران در لبنان هم قول کمک می‌دادند و وعده داده بودند برای من و برادرم بورس تحصیلی به وجود آورند و در اختیار ما بگذارند ولی با ماه‌ها و سال‌ها انتظار از حرارت احساسات آن‌ها کاسته شد و نه تنها از بورس خبری نشد بلکه حتی دیگر یادی هم از ما نکردند. البته جای گله نیست چون این خود یکی از قوانین طبیعت است. مادر ما همواره سعی می‌کرد که به هیچ وجه حس تنهایی و ناراحتی نکنیم.

 

دولت ایران پدرم را مامور کرده بود که در جنگ مسلحانه‌ای که میان امام یحیی پادشاه یمن و ابن سعود پادشاه عربستان سعودی روی داده بود دخالت کند تا مذاکرات و مقدمات صلح میان آن دو فراهم گردد. در بازگشت از این ماموریت، پدرم از شتر زمین خورد و بعد هم مراقبت لازم از وی به عمل نیامد. مدتی با درد و ناخوشی ساخت. آن وقت یکی از وزرای امور خارجه که می‌خواست در آن زمان وزارت امور خارجه را جوان کند و اصلاحاتی در این وزارتخانه به عمل آورد پدرم را احضار کرد و منتظر خدمت نمود.

 

پس از پایان تحصیلات متوسطه در بیروت برای انجام تحصیلات عالیه راه اروپا را پیش گرفتم. نزدیک ظهر، آخر سپتامبر است. گروهی در نزدیکی در ورودی بنای بندر بیروت به گردهم جمع شده‌اند. اتومبیل‌ها پشت سر هم رد می‌شوند و بوق می‌زنند. کاسب‌هایی که متاع خود را روی چرخشان می‌فروشند با لباس‌های رنگارنگ در وصف و خوبی مال‌التجاره خود فریاد‌ها می‌کشند. از این جمع مردم که به سوی بندر می‌روند هر بار که کشتی به بندر می‌رسد یک فریاد دسته‌جمعی شنیده می‌شود.

 

مادر نخواسته بود که در بندر با من خداحافظی کند. خداحافظی‌ها را ما با هم در خانه کردیم. من با چشمان پر اشک و گلوی فشرده با برادرم به قصد بندر سوار تاکسی شدیم، مادرم آرامش خود را حفظ کرده و مرا به پیروی از عقل نصیحت می‌کرد. می‌دانستم که لااقل اندوه و حزنش به اندازه غم من است. اما زندگی سخت ما و نبرد بلاانقطاع و مداومی که او برای بزرگ کردن برادرم و من در این دنیا کرده بود این حالت تسلیم و شجاعت و حس وظیفه‌شناسی را به او داده بود.

 

از بیروت با کشتی عازم جنوب فرانسه شدم. حال نزدیک مارسی شده‌ایم. این شهر که در سحرگاه تمدن ما به وسیله فنیقی‌ها ایجاد شد و اکنون دروازه اروپا و در عین حال محل و مرکز فضولات آن به شمار می‌رفت.

 

حدود ساعت ده است، بعد از هفت روز مسافرت، کشتی ما به کمک یک کشتی کوچکتر برای پهلو گرفتن در ساحل آهسته‌تر پیش می‌رفت. همه ما به هیجان آمده‌ایم، من و همه دوستانم. زیرا که به زودی زود برای اولین بار پا بر خاک اروپا خواهیم نهاد.

 

گروه ایرانی سه نفری ما در طول این سفر بزرگتر شده و چند لبنانی، سوریایی و مصری هم که مثل ما قصد دارند بخت و اقبال خود را در بهره‌برداری از منابع دانش اروپا بیازمایند به ما ملحق شده‌اند. ما همه تجربیات خود را روی هم خواهیم گذاشت تا به اتفاق به سوی پاریس، لندن یا ژنو حرکت کنیم. یک سال طول خواهد کشید تا من وارد دانشگاه شوم.

 

قصد من اینست که یک سال وقتم را صرف آشنا شدن با زبان انگلیسی کنم. دیگران به سوی شهرهای دیگر حرکت خواهند کرد. در آن وقت من حتی یک نفر را هم در پاریس نمی‌شناختم. دوستان ایرانی که در این سفر همراه من بودند فردای روز رسیدن ما به پاریس راه سوئیس را در پیش گرفته بودند. از طرف دیگر من هم ترجیح می‌دادم که به خیال خودم در طریق کشف پاریس تنها باشم. اما در حقیقت این کشف نبود بلکه یک نگاه بود به این شهر و بس.

 

پس از چندی اقامت در پاریس به لندن رفتم. لندن به کلی با پاریس فرق داشت. تعلیم و تربیت در یک مدرسه فرانسوی مرا با زندگی فرانسه آشنا کرده بود. اما زندگی انگلیسی به کلی چیزی دیگر است. در اینجا همه چیز به نظرم عجیب و برخلاف عاداتی می‌آمد که در جوانی فرا گرفته بودم.

 

شناسایی من با زبان انگلیسی درخشان نبود. زبان انگلیسی را من به عنوان زبان اول گرفته بودم. برای آماده کردن امتحانات آخر سال مدارس متوسطه فرانسوی در قسمت «مدرن» می‌بایست دو زبان «زنده» را انتخاب کرد وگرنه زبان لاتین و یک زبان زنده دیگر به جز فرانسه را می‌بایستی یاد گرفت. من هم که قسمت «مدرن» را انتخاب کرده بودم سه زبان را انتخاب کرده بودم، انگلیسی، ایتالیایی و آلمانی. البته عربی را که ما عمیقاً و کاملاً می‌خواندیم به حساب نمی‌آورم. معمولاً زبان سومی اختیاری بود و نه اجباری و نمرات آن هم به نمرات امتحان شفاهی علاوه می‌شد. اما من زبان لاتین را هم خوانده بودم به این فکر که اطلاع از آن کمکی باشد برای زبان فرانسه‌ام.

 

اما آن انگلیسی «کتابی» که به من یاد داده بودند از لحاظ دستوری شاید کاملاً درست بود اما در موقع تکلم من به زبان انگلیسی، لهجه فرانسوی در صحبت کاملاً به گوش می‌خورد و این در اوایل کار مشکلات بسیاری برایم به وجود آورد تا بالاخره توانستم با کمک یک معلم خوب زبان با لهجه انگلیسی تا حدی خود را آشنا کنم. معلم به من گفت که برای درست صحبت کردن انگلیسی یک قطعه سیب‌زمینی پخته داغ باید در دهان بگذارم و آنگاه شروع به صحبت کنم. باید اذعان کنم که این روش خوب و درست بود.

 

در زمان کوتاه لهجه من بهتر شد و من می‌توانم این روش خوب را جدا توصیه کنم به کسانی که می‌خواهند در زبان انگلیسی یک لهجه قابل قبول داشته باشند. البته پس از مدتی بدون شک دیگر احتیاجی نخواهد بود که کسی یک تکه سیب‌زمینی در دهان بگذارد چون دهان شکل لازم را برای ادای کلمات انگلیسی پس از مدتی تمرین به دست خواهد آورد.

 

من کوشیدم زبان انگلیسی را با پشتکار و شدت یاد بگیرم و با زندگی انگلیسی هم آشنا شوم. من تا ماه ژوئیه در لندن ماندم. در این ماه‌ها کم‌کم عادات انگلیسی را فرا می‌گرفتم. با خیلی‌ها آشنا شدم و دوستان بسیاری پیدا کردم که هنوز هم تماسم را با بعضی از آن‌ها نگاه داشته‌ام. انگلیسی‌ها دوست ندارند کشور ما را ایران بخوانند و ترجیح می‌دهند که آن را به نام «پرشیا» بخوانند. فکر نمی‌کنم آنطور که بعضی از هموطنانم تصور می‌کنند علت این تمایل آن‌ها یک اصل و یا منبع سیاسی داشته باشد. بلکه برای آن‌ها کلمه «پرشیا» یک کشش و زیبایی خاص دارد که از رنگ‌های تند و درخشان و فرهنگ ژرف ما سرچشمه می‌گیرد، آن‌ها در این امر تنها نیستند. مردمان دیگری در ایران و خارج از ایران هم از خود می‌پرسند که چرا ما اسم کشورمان را عوض کردیم. چند سال پیش یک آمریکایی همین سؤال را از من کرد. من کوشش کردم دلایلی را که موجب تغییر این اسم شد و منجر به تصمیم دولت شد برایش بگویم. پس از اینکه به دلایل من گوش داد با سادگی به من گفت: «فرض کنید کوکاکولا که میلیون‌ها و میلیون‌ها دلار برای شناساندن مارک خودش خرج کرده تصمیم بگیرد اسم خودش را عوض کند و اسمی را جایگزین آن کند که هیچ شباهتی با کوکاکولا ندارد و این درست همان کاری است که شما کرده‌اید. دنیای ما اسم پرشیا و پرشیان را سال‌هاست که شناخته و می‌شناسد و شما اسمی را می‌خواهید برای آن‌ها جانشین کنید که با «ایراک» (عراق) و چند کشور دیگر نزدیک و شبیه است و مخلوط می‌شود. این چه کاری است؟»

 

من در پایان اقامت در انگلستان خود را آماده می‌کردم که برای ادامه تحصیلات دانشگاهی به فرانسه بروم. اما بدبختانه ایران مناسبات سیاسی خود را ناگهان با فرانسه قطع کرد. بدین ترتیب راه پاریس به رویم بسته شده بود. می‌بایست به کشوری دیگر بروم و به دنبال دانشگاهی دیگر که درس را ادامه دهم و تحصیلاتم را تمام کنم. من بلژیک و پایتخت آن بروکسل را برای تحصیلات دانشگاهی خود انتخاب کردم.

 

پس از ورود به بروکسل، بعدازظهر را به گردش در شهر پرداختم و سعی کردم نقشه شهر را در ذهن و ضمیر خودم جای دهم. فکر می‌کنم با صبر و حوصله مطالعه جزئیات نقشه یک شهر که آدم نمی‌شناسد همیشه کار جالبی باشد.

 

فردای آن روز صبح زود برخاستم و عازم خیابان «آونووده ناسیون» شدم که بنای دانشگاه در آنجا قرار دارد. این راه بیست دقیقه طول کشید. سر و صدای عجیبی در اینجا شنیده می‌شد. گروه‌های شاگرد مدرسه در میان ساختمان‌ها و راهرو‌ها ولو بودند و این طرف و آن طرف می‌رفتند. پیدا کردن کسی که بتواند اطلاعی به شما بدهد کاری مشکل به نظر می‌آمد. نشانه شاگردهای قدیمی کاسکت‌های کهنه و نوشته‌های روی آن بود. هر یک سال تحصیلی در دانشگاه به شما حق می‌داد یک ستاره اضافی داشته باشید. طبیعی است که این ستاره‌ها نشان درس خواندن بهتر نیست و نشان تحصیلات عالیه هم نیست. این ستاره‌ها فقط نشان آنست که چه کسی زود‌تر به دانشگاه آمده است.

 

داشتم حس می‌کردم در میان این جمع تنها هستم که ناگهان فکر کردم صورت یک دوست را دیده‌ام. وقتی من در مدرسه متوسط بیروت بودم، در آن سال‌های اول گروهی بسیار از ایرانیانی که دیپلم متوسطه خود را گرفته بودند برای فرا گرفتن زبان فرانسه به بیروت آمده بودند برای آنکه بعداً بتوانند تحصیلات خود را در دانشگاه‌های فرانسه ادامه دهند، اما قطع مناسبات سیاسی بین ایران و فرانسه موجب شده بود که این‌ها در کشورهای فرانسه زبان اطراف فرانسه مانند بلژیک و سوئیس پراکنده شوند. آری درست دیده بودم. این آقای انگجی بود. انگجی‌ها چندین برادر بودند، یکی از آن‌ها اکنون استاد طب است در دانشگاه تبریز و دیگری در تهران طبابت می‌کند.

 

در راهروهای دانشگاه بروکسل انگجی مرا راهنمایی کرد که چگونه می‌توانم مراسم اسم‌نویسی را تمام کنم، به طوری که با کمک او قبل از ظهر همه مدارک لازم را گرفته بودم. تصمیم گرفتم از گرفتن اتاق در شهر صرف‌نظر کرده و در شبانه‌روزی دانشگاه اقامت کنم. شبانه‌روزی دانشگاه در چندین قدمی عمارت دانشگاه قرار دارد.

 

اما چندی بعد جنگ جهانی دوم باعث شد که به ایران مراجعت نمایم. من از سوریه و عراق به بصره وارد شدم. از آنجا به بلم کوچکی نشستیم و وارد خاک ایران شدیم. اتومبیلی که تاریخ ساخت آن به دوران قهرمانی کشش موتوری می‌رسید ما را به اهواز آورد. از راننده خواستم که سرحدات کشورم را برایم مشخص کند. بدبختانه نشان مشخص و معلوم و علائمی که مرکز را معین کند یا حتی سرحد گمرک را معلوم نماید در این حدود نبود. انگلیس‌ها که مانند ارباب در عراق و جنوب کشورم مسلط بودند احتیاج نداشتند که با ایجاد ادارات ایرانی دردسر برای خود ایجاد کنند و بسیار ساده و راحت علائم و آثار حاکمیت ما را از بین برده بودند. حال برای یک وطنخواه تازه وارد در میان این رمل‌ها و شن‌های گرم چگونه ممکن است بداند ایران خودش از کجا شروع می‌شود؟ می‌خواستم در مرز لحظه‌ای توقف کنم و اشک‌های شادی و اشک‌های غم و درد خود را نثار کنم، شادی از اینکه کشور خودم را اکنون می‌بینم، کشوری که از ورای صفحات کتاب‌های پادشاهان از زبان فردوسی شناخته و دوست داشته بودم و اشعار آن را در میان بازوان مادرم فرا گرفته بودم اکنون به چشم می‌بینم و زمین آن را زیر پای خود احساس می‌کنم و اشک‌های خود را به پای آن می‌ریزم. کشورم که در سرحدات آن نیروهای خارجی ساکنند، نیروهای خارجی که به عنوان فاتح در شن‌های آرام ایران خستگی خود را بدر می‌کردند و می‌کوشیدند که شن‌های داغ و خطرناک آفریقا را فراموش کنند.

 

اهواز در حقیقت شهر نبود، خرابه‌هایی داغ‌زده در کنار رودخانه‌ای خشک، این اهواز بود، با یک نوع زندگی شلوغ، پر سر و صدا و پر هیاهو، کوچه‌های تنگ و کثیف، مردمی پابرهنه و ژنده و در هر گوشه‌ای گداهایی که به هر تازه وارد یورش می‌بردند و خلاصه یک نوع فقر و مسکنت و بینوایی انسانی در همه جای آن به نظر می‌رسید.

 

در تهران می‌توانم بگویم کمی «گم» شده بودم، کسی را نمی‌شناختم. آدرس یک مهمانخانه را خواستم و آدرس هتل لاله‌زار را به من دادند. درشکه‌ای که یک اسب پیر و فرتوت که فقط پوستی بر استخوان‌هایش باقی مانده بود و آن را می‌کشید، مرا لنگ لنگان با چمدان بزرگی که به همراهم بود به مرکز شهر رسانید.

 

هتل لاله‌زار مشتری‌های خارجی داشت که بیشترشان عرب بودند و در میان دسته سربازان خارجی پشت ویترین مغازه‌ها را نگاه می‌کردند. دوش گرفتم و کوشش کردم که با بعضی از اقوام مادری‌ام تماس بگیرم. همان شب پس از تماس با آن‌ها از هتل به منزل دایی‌ام رفتم و آن‌ها کوشش خود را به جای آوردند که زندگی را برایم راحت و مطلوب کنند. مدت‌ها در خانه آن‌ها ماندم.

 

هنوز یک هفته نگذشته بود که در جستجوی کاری برآمدم اما در آغاز می‌بایست تصدیق‌ها و دیپلم‌هایم را به جریان اندازم و این نیاز به وقت داشت و چون می‌خواستم وارد وزارت خارجه شوم خودم به قسمت پرسنل آن مراجعه کردم. معلوم شد عجب کار گستاخانه‌ای کرده‌ام. اینطوری که نمی‌شود وارد وزارت خارجه شد. می‌بایستی کسی را در جریان گذاشت که کسی دیگر را بشناسد تا شخص اخیر بتواند اقدام لازم را نزد شخص ثالث بکند و این شخص هم بتواند دیگری را ببیند و و و … در این لحظه یادم آمد که یکی از دوستان پدرم مدیر یکی از ادارات وزارت خارجه است و به دیدن آقای ابوالحسن بهنام رفتم که از دیدن من شاد شد و به من قول داد که دنبال تقاضای مرا خواهد گرفت. یک هفته بعد او به من اطلاع داد که برای ملاقاتش بروم. او مرا به وزیر خارجه آقای ساعد معرفی کرد.

 

پس از ملاقات با وزیر، آقای بهنام مرا برای ملاقات با معاون پرسنل (کارگزینی امروز) هدایت کرد. او از من خواست که فردا مراجعه کنم. بلافاصله اوراق استخدام را به من داد که امضاء کردم. به من پیشنهاد کرد که به سمت کارآموز تا مسابقه ورودی آینده در وزارت خارجه مشغول کار شوم. فردای آن روز هم خودش شخصاً مرا به رئیس کابینه معرفی کرد و بدین ترتیب پس از دو ماه آمد و رفت بدون آنکه دیپلم‌هایم مورد تصدیق قطعی قرار گرفته باشد (چون شورای عالی فرهنگ در آن هنگام جلسه نداشت) من کارآموز شدم در کابینه وزیر.

 

آن وقت ما هشت نفر بودیم. با بعضی از آن‌ها دوست شدم. بلافاصله مرا وادار به ثبت نامه‌های خروجی کردند. کاری که زیاد مطلوب نیست. می‌بایست در تمام روز، نامه‌ها را خواند آن‌ها را خلاصه کرد، ثبت کرد. بعد آن‌ها را خلاصه و در چند کلمه در دفتر اندیکاتور روی آن‌ها نمره زد …

 

تا اینجا خلاصه مقالاتی بود که در شماره‌های سال‌های قبل سالنامه دنیا به رشته تحریر درآمد و اینک دنباله آن…

 

سر ساعت مقرر مجبور بودم در وزارتخانه حاضر باشم، نحوه نظارت آن وقت درباره آمد و رفت مامورین دولت به قدمت کره زمین می‌ماند. دفتری را در راهرو گذاشته بودند که مامورین مکلف به امضای آن بودند، اما اگر شما زود‌تر از ساعت مقرر وارد وزارتخانه می‌شدید و یا دیر‌تر خارج، دیگر دفتری وجود نداشت و روشن است که غائب محسوب می‌شدید و در آخر ماه مبلغی از حقوقتان را کسر می‌کردند.

 

یک آقای پیر با کله طاس با کت و شلوار برک خودش که گویی بدنش در آن شنا می‌کند صاحب اختیار مطلق این دفتر بود و بنا به خلق روز خودش در جلوی اسامی عده‌ای خط قرمز می‌کشید و باز بنا به میل خودش مبلغی بیش یا کم، با توجه به اینکه کارمند‌ها چطور به او سلام کرده بودند، از حقوق آن‌ها کم و کسر می‌کرد.

 

دوستانی که اسمشان را «یدکی‌ها» گذاشته بودیم البته بودند، گروهی کثیر با هم توافق می‌کردند و به جای همدیگر امضاء می‌کردند، بدین ترتیب که طبق قرار قبلی یک نفر درست سر وقت می‌آمد و سر وقت هم می‌رفت و به جای سایرین که صبح در خواب ناز بودند یا می‌خواستند زود‌تر بروند امضاء می‌کرد. اسم آن آقای پیر که دائم ناراضی بود و غرغر می‌کرد «آقای آگاهی» بود.

 

اما ما به عنوان کارآموز استخدام شده بودیم و شایستگی و شأن این را نداشتیم که اسممان در دفتر ثبت باشد، البته وظیفه داشتیم که همیشه سر وقت حاضر باشیم چون رئیس دفتر وزیر همیشه مانند یک نگهبان سخت و خشن و جهنمی حاضر بود، ولی این شخص خودش صبح زود می‌آمد ولی هر ساعتی که دلش می‌خواست می‌رفت شاید نمی‌خواست زیاد در خانه بماند.

 

بعضی از رفقای وزارت خارجه‌ای بازی ورق را دوست داشتند و پوکر واقعاً غوغا می‌کرد. هفته‌ای یک یا دو بار این‌ها دور هم جمع می‌شدند و پس از بلع ناهار اغلب شب‌ها تا دیر وقت به بازی می‌نشستند. اما من بازی نمی‌کردم. هیچ وقت حوصله و صبر این را که بنشینم و بازی ورق، حتی پاسور را یاد بگیرم در خود ندیدم و امروز هم ارزش ورق‌های بازی را نمی‌دانم و همین گاه باعث ناراحتی می‌شود.

 

از خودم می‌پرسیدم وقتی شخص بتواند وقت را صرف خواندن چیز جالبی بکند چطور می‌تواند ساعت‌ها روی یک صندلی ناراحت بنشیند و پول ببازد یا پول دیگری را ببرد؟ گویا در ولایات وقتی کسی می‌خواست رشوه‌ای به یک مامور دولت بدهد، او را به بازی ورق دعوت می‌کرد و شخص ذیعلاقه مبالغ قابل توجهی به نفع آن مامور دولت به او می‌باخت و این نحوه کار یک جور رشوه تقریباً قانونی به حساب می‌آمد. این روز‌ها این نحوه کار باید کمتر شده باشد، چون این نوع مامورین دولت را این روز‌ها احضار می‌کنند.

 

من در ناهار‌ها شرکت می‌کردم ولی بعد پای ورق که به میان می‌آمد خداحافظی می‌کردم و می‌رفتم تا دوستانی را پیدا کنم که با آن‌ها بتوانم بحث و صحبتی کنم، بحث‌ها و صحبت‌هایی که دوام داشته باشد.

 

معمولاً سری به روزنامه ایران می‌زدم و در آنجا اغلب حمید رهنما را می‌دیدم که در دفتر کار کوچکش که زینت و تشریفاتی نداشت مثل معمول بدون تظاهر و وفادار به کارش، آن موسسه را آرام و بی‌سر و صدا مثل ساعت اداره می‌کرد. وقت نوشتن مقاله‌اش بود که معمولاً آن را درباره یک مسئله روز می‌نوشت و این کار را هم همیشه خودش شخصاً انجام می‌داد و همه نوع انتقاد لازم را هم می‌کرد منتها با نهایت دقت و مهارت و ملاحظه و البته بدون هیچ‌گونه کینه‌توزی و حمله شخصی.

 

او بعضی اوقات هم می‌بایست نوشته‌ها و مقالات دیگران را تصحیح کند و زمانی هم می‌بایست جملات پدرش زین‌العابدین رهنما را که گاهی زیاد مستقیم و سخت بود مرور کند و در آن دست ببرد بدون اینکه پدرش از این کار او ناراحت شود. زین‌العابدین رهنما که برای مدت کوتاهی در پاریس سفیر بود نویسنده و دانشمندی است که دنیای ما و ادبیات جهان را خیلی خوب می‌شناسد و در بعضی ساعات زندگی‌اش هم یک شاعر است و من او را در سالن‌های پاریس بسیار دیدم که زنان قشنگ مانند پروانه در آنجا‌ها می‌گشتند و او برای آن‌ها غزلیات حافظ را می‌خواند و ترجمه می‌کرد. مثل این بود که در آن لحظات حافظ در وجود او حلول کرده باشد و غزل‌ها جزء زندگی او بودند. کتاب او درباره محمد (ص) کاری است بی‌نظیر و یکتا، من مدتی پیش آن را خواندم و ترجمه آن هم به زبان فرانسه که کار مصطفوی است ترجمه خوبی است. ولی فکر می‌کنم شاهکار او را باید قرآن دانست که اخیراً با ترجمه و تفسیر چاپ شده است.

 

به نظر من و هر انسان علاقمند به دنیایی که ما در آن زندگی می‌کنیم، حق آنست که مقدمه قرآن او را هر اهل مطالعه بخواند. ز. رهنما که گاهگاه می‌بینم، هنوز هم همان شور و شوق و نشاط همیشگی را دارد و دارای افکار نو و جوان است. ساعت‌های مصاحبت با وی لذتی در بردارد و وقتی شخصی می‌بیند که او چگونه درباره این‌ها بحث می‌کند و مانند یک استاد جراح بزرگ مسائل دنیا را می‌شکافد خوشحال می‌شود.

 

ز. رهنما توانسته است دوستی‌های پایداری در همه جای دنیا برای خود ایجاد کند، در پاریس از او حرف می‌زنند و در بیروت اسمش به مانند کلیدی است که هر دری را باز می‌کند. در سال ۱۹۴۵ که من به سمت وابسته سفارت در پاریس کار می‌کردم به وسیله او با شخصیت‌هایی چون مالرو، کلودل موریاک و عده‌ای دیگر آشنا شدم.

 

از جمله دوستان دیگر که من تقریباً هر روز بعدازظهر می‌دیدم صادق هدایت و خانلری و گاهگاه چوبک بود. بعدازظهر‌ها همه دوستان را می‌شد در کافه فردوسی دید. قدری دیر‌تر همه در کافه شمشاد جمع می‌شدند.

 

 

در وزارتخانه بعد از شش ماه کارآموزی می‌بایست در یک کنکور شرکت کنم و در صورت موفقیت در امتحان موفق به اخذ رتبه سه می‌شدیم. اما این کنکور هر دفعه به تعویق می‌افتاد. رئیس کارگزینی که تمام نیرویش علیه ضعفا به کار می‌رفت و البته در آن زمان در آن وزارتخانه هم ضعیف‌تر از کارآموز کسی نبود، هیچ‌گونه شتاب و عجله‌ای برای ترتیب کنکور از خود نشان نمی‌داد. هر بار که پس از مدت‌ها انتظار برای صحبت با او می‌توانستیم این تقاضا را با وی در میان بگذاریم بد‌تر سر قوز می‌افتاد، عصبانی می‌شد و می‌گفت ما حق نداریم که به او دستور بدهیم، چون هر کاری که لازم بداند خودش می‌کند. همه تقاضا‌ها و تمناهای ما از مقامات وزارتخانه بی‌اثر مانده بود. اما برای من مسئله‌ای فوری مطرح بود، چون در ماه شهریور می‌بایست به دانشکده افسری احضار شوم. بعضی از رفقا می‌خواستند کاری کنند و ترتیبی بدهند که خدمت وظیفه را انجام ندهند اما من برعکس با تمام قوا می‌خواستم این خدمت را انجام دهم و چون کاندیداهای خدمت بسیار کم بودند احتمال توفیق من برای اینکه به زیر پرچم فرا خوانده شوم البته بیشتر بود. به هر حال می‌بایست من در کنکور قبل از ماه شهریور شرکت کنم وگرنه یک دوره دیگر کارآموزی را آغاز کنم.

 

یک روز چند نفر از ما تصمیم خودمان را گرفتیم و به ملاقات علی معتمدی که تازه به سمت ریاست اداره قرارداد سه گانه تعیین شده بود رفتیم. (این اداره پس از امضای قرارداد سه جانبه به تازگی به وجود آمده بود.) محبت و انسانیت معتمدی معروف بود مخصوصاً که او پس از یک دوره مقام بالا‌تر، قبول کرده بود در پست پایین‌تری دوباره به وزارتخانه سابق خودش باز گردد و به خدمت ادامه دهد و برای اینکه کسی چنین کاری بکند به نظر من نه فقط باید شجاع باشد بلکه باید صاحب روح بزرگی هم باشد.

 

بعد‌ها که من معتمدی را بهتر شناختم و با او دوست شدم، دیدم که دارای همه این صفات هست و گاهی همین به نظر بعضی عیب هم ممکن است بیاید. معتمدی همیشه یک کارمند نمونه و فروتن و واقعاً بی‌علاقه به عناوین پر طمطراق بود و در همه جا با شرافت و قدرت و صفات ممتاز به کشورش خدمت کرد. بالاخره ترتیب کار را دادند و ما امتحان دادیم و من توانستم در دانشکده افسری حضور یابم، مطمئن که به هر حال پای را در رکاب وزارتخانه گذاشته‌ام. و خوب می‌دانستم که برای گرفتن ماموریت خارج بایستی در انتظار پایان جنگ باشم.

 

راستی سیاه کردن دفتر اندیکاتور را تا کی می‌شد همانطور ادامه داد؟ موفق و با خوشحالی بسیار با عده‌ای از جوانان هم‌سن خودم که از همه افق‌های ایران آمده بودند، به دانشکده افسری رفتم. جای دانشکده افسری هنوز هم عوض نشده اما در این مدت خیلی چیز‌ها عوض شده است، اتفاق افتاد که چندی پیش در سمت نخست‌وزیر از این دانشکده دیدن کنم و باید بگویم که ساختمان‌ها زیبا‌تر و سالن غذاخوری تمیز‌تر شده، دروس خیلی عمیق‌تر و بیشتر شده‌اند و تمرین‌های نظامی و ورزش هم امروز کاملاً رواج دارد.

 

پس از یک انتظار نسبتاً طولانی، یک افسر ما را به صف کشید و دستور داد که کراوات‌ها را باز کنیم، آن وقت درباره وظایفی که داریم و نظم و انضباط و دیسیپلین که باید رعایت کنیم و غیره و غیره نطقی مفصل ایراد کرد.

 

بعد به مغازه تدارکات رفتیم و شروع به آزمایش لباس نظامی کردیم. اونیفورم من زیاد دراز بود و از کفش‌ها یک جفت تنگ بود و به پا فشار می‌آورد و جفت دیگر هم زیاد گشاد بود. با این لباس دراز و بلند حس می‌کردم که یک حالت کمی کمیک پیدا کرده‌ام. اما دوستان دیگرم هم لباسشان بهتر از من به اندامشان نمی‌آمد. بعضی گویی در میان کت‌ها «شنا» می‌کردند و بعضی دیگر در فشار و تنگی بودند. به هر حال ما فوراً خودمان را به افسر مربوطه معرفی کردیم، دوباره به ما یاد داد که چطور باید در صف بایستیم و بعد از ما سؤال کرد که در کدام صنف مایل به خدمت هستیم. البته حالا این وضع کار هم عوض شده چون آزمایش‌ها و «تست‌» ‌هاست که درباره استعداد و قابلیت افراد تصمیم می‌گیرد نه میل آن‌ها. به هر حال گروه بسیاری خواهان ورود در صنف سوار و یا امور مالی بودند، ولی چون در صنف سوار برای همه کاندیدا‌ها جا نبود ناچار قرعه کشیدند و در نتیجه من وارد صنف توپخانه شدم. دوباره ما را به صف کشیدند و یک افسر پرسید که چند نفر از ما تحصیلکرده فرنگ هستیم. دو نفر بیشتر نبودند. دستور دادند که فوراً توالت‌ها را پاک کنیم و بعداً برای مدت دو روز ما را به خانه فرستادند و دستور این بود که موی سر را باید از ته بزنیم و ترتیب لازم را بدهیم که لباس‌های ما تمیز و شایسته شأن سربازی باشد. اولین کار من خرید یک جفت پوتین اندازه پا‌ها و بعد رفتن پیش یک خیاط بود که کت و شلوارم را به اندازه اندامم کند و پس فردا شب با یک چمدان کوچک که در آن جعبه لوازم اصلاح صورت و چند تا پیراهن بود به ساختمان مقرر رفتم، قرارم این بود که در این عمارت من و دو نفر دیگر کار را در صنف توپخانه آغاز کنیم.

 

افسر مافوق ما در آن زمان سروانی بود و امروز او سرتیپ است. اسم او را سروان ن. گذاشته بودیم. دو ستوان یک با سمت معاون کارهای او را انجام می‌دادند که آن‌ها هم هر دو اکنون امیر هستند. سروان ن. مرا وادار کرد که لحظات سختی از زندگی را بگذرانم. اما باید اذعان کرد که وی افسری صاحب ارج بود و کتاب هم بسیار خوانده بود. البته از حالت سیویل به حالت نظامی گرائیدن آن هم در ظرف یک شب کار آسانی نیست و احتیاج به یک دوره نسبتاً طولانی انطباق دارد. اما سروان ن. به این نکته مهم اصلاً توجه نداشت و می‌خواست در ظرف ۲۴ ساعت ما را به هر قیمت که شده به یک سرباز مبدل کند.

 

خوب به خاطر دارم روزی که درجه ستوان دومی گرفتم و نتوانستم حرف‌هایم را به او بگویم بدون آنکه او بتواند مرا توقیف کند، با نزاکت به او اینطور گفتم: «جناب سروان ما سیویل‌ها دوره‌ای از زندگی خودمان را باید در ارتش سپری کنیم و بعد به ادارات و تشکیلات دیگر می‌رویم، در آنجا هم می‌توانیم مقامات مهمی را به دست آوریم، شما چرا سعی نمی‌کنید بهتر ما را درک کنید و ما را به راستی دوست خودتان کنید؟» او موضوع را اصلاً جدی نگرفت چه برسد به اینکه آن را آنطور که من فکر می‌کردم بد و نامناسب تلقی کند و برای من نطق مفصلی کرد البته بی‌سر و ته. از ابراز این مطلب برایش افسوس خوردم زیرا منتظر جواب بهتری از طرف او بودم و دیگر او را ندیدم. زندگی ما را جدا کرد. وقتی نخست‌وزیر شدم در یک میهمانی در وزارت خارجه او را دیدم و صدایش کردم و مذاکره‌ای را که با هم داشتیم به یادش آوردم. اکنون اغلب او را می‌بینم. هنوز هم او حالت نظامی خود را حفظ کرده و افسری است باهوش و انضباط که به کشور خدمت می‌کند.

 

بیشتر افسرانی که در آن دوره فرماندهی ما را در دانشکده به عهده داشتند امروز بازنشسته شده‌اند و یا در گروه تیمساران هستند. استاد تاکتیک ما سپهبد مالک اکنون به سمت سفیر ایران در آلمان فدرال کار می‌کند. استاد علوم توپخانه ما که در آن زمان ستوان یک جوان خزاعی بود اکنون با درجه سپهبدی فرماندهی دانشگاه پدافند ملی را بر عهده دارد. هر سال به خواسته سپهبد خزاعی که با وی اکنون دوست هستم در دانشگاه پدافند ملی کنفرانس می‌دهم و به پرسش‌های شاگردان پاسخ می‌گویم. کنفرانس امسال من درباره بودجه و برنامه تعیین شده بود.

 

افسر دیگری که در آن سال فرمانده بود، امروز سپهبد است، بهروز معاون کنونی من در امور بسیج همگانی که دارای صفات بارز اخلاقی و فعال و پاک است. او آرامشی بی‌نظیر دارد و در واقع زلزله‌های خراسان و سیل خوزستان، در همه مسافرت‌ها همراه من بود و با از خودگذشتگی و فداکاری در راه حل مشکلات و تسهیل امور مرا یاری کرد. گروه دیگری هم بودند که به موقع از آن‌ها یاد خواهم کرد.

 

دروس و تعلیمات نظامی همیشه مورد علاقه من بود و قبل از حضور در کلاس‌های درس تاکتیک و سوق‌الجیشی فرمانده جوان که مالک بود، من هم خود اطلاعاتی در این زمینه کسب کرده بودم. وقتی شخصی توسعه و پیشرفت روش‌ها و تعلیمات و دکترین‌های نظامی را در یک دوره طولانی تاریخ تحت مطالعه قرار می‌دهد ناچار باید نتیجه بگیرد که طی قرون به طور مداوم این نظریه‌ها راه تحول پیموده‌اند و سلاح‌های تازه تغییری در دانش فن جنگ نداده‌اند. این حقیقت در حین ظهور توپخانه در زمان‌های گذشته و بعد در پیدایش وسایل موتوریزه و تانک‌ها و حتی بمب‌های هسته‌ای هم صدق می‌کند. همه این اختراعات که به نظر معاصرین ممکن است شکافی در دانش و هنر جنگ، تاکتیک و یا حتی سوق‌الجیشی جلوه کند با گذاشتن قدمی به عقب مانند قلعه‌ای به نظر می‌رسد که باید به زنجیر تحول افزود.

 

بدبختانه باید این حقیقت را قبول کرد که از دور‌ترین زمان تاریخ اسلاف ما در غار‌ها، تا عصر هسته‌ای امروز، تاریخ نظامی به توسعه مداوم علوم انسانی که خود به بهبود علم نظام کمک کرده وابسته است. تردیدی نیست که نظریه‌ها و عقاید روسای بزرگ نظامی بدون تردید تحت تاثیر دانش معاصرین بوده و از آن به سود خود بهره‌برداری کرده است.

 

تاکتیک کوروش و داریوش از اندیشه‌های قبایل ایرانی سرچشمه گرفته و تاکتیک اسکندر از فکر یونان و تاکتیک ناپلئون از افکار و اندیشه‌های قرن هیجدهم و منبع اثر بزرگترین نوشته درباره جنگ باید بدانیم چیزی جز میوه مطالعات و تحقیقات ناپلئون و قسمتی از نظریات کانت و هگل نیست!

 

می‌توان گفت که اندیشه نظامی به نحوی خود انعکاسی است از درام ملت‌ها که هم توسعه و هم پایان آن را در بر می‌گیرد. تاریخ زد و خورد میان آدمیان، میان خانواده‌ها در سحرگاه تاریخ و سپس میان قبایل و سرداران یا میان ملت‌ها و نژاد‌ها و میان قاره‌ها و فردا شاید میان دنیا‌ها و کرات گم گشته در فضا وظیفه‌ای بس خطیر و بزرگ که شاید هیچ‌گاه نظیر آن در تاریخ اندیشه جهانی دیده نشده به عهده دکترین و نظریات نظامی محول کرده است.

 

قدیمی‌ترین کتاب نظامی که می‌شناسیم در قرن ششم قبل از میلاد در چین نگاشته شد و به نام قواعد فن و هنر نظامی «سون‌تسو» معروفیت دارد. در حقیقت این شخص پدر فکری «کلوس ویتز» است. در این اثر، جنگ تنها از جهت نظامی مطالعه نشده بلکه در چهارچوب و قالب سیاسی و اجتماعی و به عنوان یک وسیله حکومت مورد مطالعه قرار گرفته است.

 

تاریخ قدیم رم و یونان در فن و مطالعات و تحقیقاتی که برای به دست آوردن پیروزی‌های نظامی به کار رفته تشکیلات نظامی کامل و درستی را نشان می‌دهد. قرون وسطی از این جهت نسبت به زمان قبل از آن عقب است. در قرون وسطی جنگ شخصی می‌شود و سواری را که تنها می‌جنگد احاطه می‌کند. در دوران رنسانس یک نوع تازگی در فن جنگ با ملت‌های تازه که به وجود آمده‌اند دیده می‌شود. ارتش‌ها از یک مرحله مهم تحول می‌گذرند و نظریه و فکر جنگ در خطوط به وسیله سربازان مزدور جای خود را به سربازان ملی می‌دهد و این افراد از اثرات آتش پیاده نظام و توپخانه حداکثر بهره‌برداری را می‌کنند. گوستاو ادولف سوئدی و فردریک دوم را می‌توان بنیانگذار پیش‌آهنگ همین ارتش‌های امروزی خواند.

 

ناپلئون سرتیپی است عملی که با نبوغ، دانش زمان خود را به خوبی اعمال می‌کند و به خوبی می‌داند که چگونه باید روش‌های دانسته شده خود را با جنگ‌ها منطبق سازد. ارتش هر روز بیش از روز پیش به عنوان یک واحد ملی متشکل می‌گردد. برای او فن نظامی همانطور که گفته است «تماما مربوط به اجرای آن است» و او نه فقط مدیریت ارتش‌ها را در دست خود متمرکز می‌سازد بلکه این تمرکز را در همه نیرو‌ها و قدرت‌های سیاسی هم به دست خودش اعمال می‌کند، درست مانند اسکندر و هانیبال و فردریک دوم.

 

در قرن نوزدهم استاد اندیشمند جنگ را باید کلوس ویتز دانست زیرا او که جهت و روند جدید این فن را به حد کمال رسانید، با الهام گرفتن از فلسفه آلمان و نظریه کانت کتاب اساسی و بزرگ خودش را به نام «از جنگ» در زمانی که فرماندهی آکادمی جنگ آلمان را برعهده داشت تدوین کرد. در این اثر وی از طبیعت جنگ، فرضیه جنگ، سوق‌الجیشی به طور کلی و انواع و اشکال مختلف جنگ سخن می‌راند و در پایان کتاب او خطوط اساسی و اصلی یک برنامه جنگ را طرح‌ریزی می‌کند.

 

اندیشه‌های اصلی وی را می‌توان در سه فصل عمده ملاحظه کرد.

۱ مناسبات بین سیاست و جنگ

۲ جهت و هدف اشکال و انواع اصلی جنگ

۳ نیروهای اخلاقی و ارزش‌های فردی در جنگ

 

بدون تردید بین جنگ اول بین‌المللی و جنگ دوم، ارتش آلمان از همین جنگ کامل و همه‌جانبه که موضوع بحث کلوس ویتز است الهام گرفت. وسایل تخریبی بسیار و دسته جمعی که در دوران جنگ مورد استفاده قرار گرفت در حقیقت برای تئوریسین‌ها و طرح‌اندیشان نظامی به یک علامت استفهام منتهی می‌شد.

 

بلافاصله پس از پایان جنگ ما شاهد به وجود آمدن قراردادهای تشکیلات دسته‌جمعی و عمومی برای دفاع هستیم. شاید لازم باشد که بار دیگر در این باره به بحث بپردازیم زیرا عقاید و نظرات نظامی زمان ما آنقدر به آینده ما بستگی دارد که حق آنست که کمی بیشتر و بهتر و با دقت در آن مطالعه و غور لازم را بکنیم.

 

با بحث کوتاهی درباره اصول و دکترین‌های نظامی کمی از موضوع صحبت خودمان خارج شدم. بدون شک باید امیدوار بود که مردمان روی زمین با اتکاء به قضاوت به جا و بینش درست کوشش نمایند که در صلح و صفا زیست کنند و انگشت روی ماشه که ممکن است موجب ایجاد جنگ دیگر بین‌المللی شود نگذارند.

 

این جنگ‌های بزرگ فصلی شده و هر ربع قرن مردمان روی زمین به شکل دسته‌جمعی و گروه گروه به همدیگر حمله کرده‌اند. همه می‌دانند که در کره زمین، هیچ‌گاه جنگ به خواب نرفته است حتی یک روز را هم در این دنیای بزرگ نمی‌توان به یاد آورد که جنگی در گوشه‌ای از آن برپا نشده باشد.

 

امیدوار باشیم اکنون که به سوی آن جامعه بشری در حرکت و پیشرفت هستیم، عاقبت نوعی نظم و ترتیب در آن مستقر شود و همه کشور‌ها خلع سلاح را بپذیرند. خلع سلاح واقعی و کامل نه خلع سلاح زبانی و لفظی ولی فعلاً مثل اینست که با این هدف فاصله‌ای زیاد داریم.

 

در دانشکده افسری هر روز دو تشریفات مهم وجود داشت، سحر‌ها بیدار شدن به صدای شیپور و شام‌ها که به نام «شامگاه» می‌خواندند و پایان کار و کوشش روزانه را اعلام می‌کرد. یک ربع ساعت و فقط یک ربع ساعت ما وقت داشتیم که لباس بپوشیم. تختخوابمان را مرتب کنیم، حدود یکصد پله را طی کنیم تا به دستشویی برسیم، ریش بتراشیم و در مراسم حضور و غیاب حاضر شویم و صبحانه‌مان را که مرکب از کمی نان و پنیر سفید و یک فنجان چای و چهار حبه قند می‌شد صرف کنیم.

 

در آغاز این کار بس آسانی به نظر نمی‌آمد. بایستی سرعت عمل داشت و در بسیاری از حرکات معمولی بیهوده هم صرفه‌جویی کرد. ساعت شماطه‌دارم را برای آنکه درست یک ربع ساعت زود‌تر از وقت بیداری سحر زنگ بزند هر شب تنظیم و کوک می‌کردم. در این پانزده دقیقه هم وقت کافی داشتم که خود را آماده کنم. اما روزهایی که کشیک داشتم و مقرر بود که تمام شب بیدار بمانم آن وقت حتی بیدار شدن به صدای شیپور هم برایم بسیار مشکل بود و حتی گاه فریادهای بلند و طنین‌دار و تیر سرگروهبان هم نمی‌توانست از خواب شیرین صبح مرا بیدار کند.

 

صنف توپخانه در آن زمان از مشکل‌ترین صنف‌ها بود زیرا علاوه بر ورزش‌ها و تمرین‌های متعدد و بسیار سخت جسمی و سواری بسیار زیاد، می‌بایست تحصیلات و مطالعات بسیار زیادی هم ما در رشته ریاضیات انجام دهیم.

 

دوستان همکلاس نیز فراوان نبودند. چون سایرین عاقل‌تر بودند و نمی‌خواستند زیاد کار بکنند و به خود زحمت فراوان بدهند در صنف‌های کم زحمت اسم‌نویسی کرده بودند. بعضی از این دوستان را من به طور منظم هنوز هم می‌بینم، بعضی دیگر را مدت‌ها است که ندیده‌ام. خداوردیان که جوانی بود بسیار بی‌ریا و امین و پشتکاردار و باصفا و وفا اکنون دادیار دیوانعالی کشور است، او مدت کوتاهی در وزارت دارایی با من کار کرد. از او خواسته بودم که بازرسی این وزارتخانه را اصلاح کند.

 

یکی دیگر از هم‌دوره‌های من در آن زمان قهرمان بود که حالا در مشهد زندگی می‌کند و طبیب است. او هم جوانی پرکار بود و تنها جاه‌طلبی‌اش این بود که در صنف ما اول بشود و ما از جان و دل می‌خواستیم که او در راه این هدف خودش موفق گردد. چون علاقه‌ای به این کار نداشتیم او زیاد با ما اختلاط و آمیزش نداشت بلکه بیشتر کوشش می‌کرد که پیوسته نزدیک استادان و معلم‌های ما باشد که نمره‌های بهتری بگیرد. در رشته حقوق لیسانس گرفته بود اما بعد از جنگ برای تحصیل در رشته طب به ژنو (سوئیس) آمد و من گاهگاه او را در آنجا می‌دیدم. وی در تحصیلات خودش در این رشته با درجات عالی موفق شد.

 

دوستی دیگر داشتم به نام صدر که اخیراً از وزارت دادگستری رفت و خودش مستقلاً کار می‌کند. دوست دیگری که زندگی را برای افسران و استادان سخت و مشکل کرده و امروز از عواید ملکی خودش استفاده می‌کند عبدالله نوری نام داشت. وی در مقابل هر نوع دیسیپلین سخت مقاوم بود و برای هر ملامت و شماتتی هم جوابی داشت.‌گاهگاه توقیفش می‌کردند ولی او عوض‌شدنی نبود. در بخش‌های دیگر هم دوستانی داشتم مثل محسن خواجه نوری، حسن متین و کاسمی که هر سه اکنون نماینده مجلس هستند و از زمانی که در وزارت خارجه استخدام شدم دو نفر اخیر با من دوست بودند. وقتی به جزئیات زندگی روزانه‌ام می‌رسم باز هم از آن‌ها صحبت خواهم کرد.

 

همانطور که گفتم در مدت شش ماه ما می‌بایست سربازانی بشویم لایق و توانا و قوی از لحاظ جسمی و روحی تواما و زندگی ما هم به شکلی سخت و دقیقه به دقیقه تنظیم یافته بود و نمی‌توانستیم اصلاً تنها باشیم. اما من که تنهایی را دوست داشتم و می‌خواستم وقتی و زمانی هم برای خودم داشته باشم طبیعا بیش از دیگران از این وضع رنج می‌بردم. زندگی‌های مشترک اینطوری البته دوستی‌های مستحکمی به وجود می‌آورد و امکان این را هم پیش می‌آورد که در اعمال دیگران قضاوت شود، اما برای من با آنکه همه چیز با آنچه که در فکر داشتم متفاوت بود بسیار جالب می‌نمود. همه چیز را با علاقه دنبال می‌کردم و سختی‌های جسمانی زندگی هم اثری در تصمیم من نداشت. روز‌ها جریان خود را طی می‌کرد و هر روز ما بهتر از روز پیش یاد می‌گرفتیم که چطور در صف بایستیم و دوش فنگ و پا فنگ کنیم و می‌شد گفت که بالاخره این کار‌ها را توانستیم به شکل قابل قبول انجام دهیم.

 

دروس سواری ما از همه جالب‌تر بود. استاد ما سروان یزدگردی اندام بسیار مناسبی برای سواری داشت. او قطعاً شنیده بود که سوارکار باید نه فقط زبان دراز باشد بلکه زبان تندی هم داشته باشد. خودش جسماً بسیار قوی، دارای پاهایی مانند کمان بود و با شلاقی در دست در روزهای اول تمرین، ما را روی اسب پراند. به گفته او می‌بایست بدون زین سوار اسب شویم و به گفته او می‌بایست با فشردن ران‌ها به کفل اسب تعادل خودمان را حفظ کنیم. البته برای کسی که در همه عمر یک بار هم سوار اسب نشده این کار آسان نیست. برای آنکه زمین نخوریم مجبور بودیم از یال‌های اسب کمک بگیریم.

 

یک روز در مانژ وقتی سروان بیچاره دید که من درست بر اسب مسلط نیستم فریاد زد: «چی! خیال می‌کنی داری در شانزه‌لیزه برلن قدم می‌زنی؟» شنیده بود که شانزه‌لیزه یکی از زیبا‌ترین خیابان‌های دنیا است و آن هنگام هم مصادف با پیروزی‌های آلمان‌ها بود، شاید به همین جهت شانزه‌لیزه را در برلن جای داده بود …

کلید واژه ها: هویدا


نظر شما :