وعده‌ای که کمال خرازی به کاردار آمریکا داد

مهمانان آیت‌الله - فصل چهارم: ما فقط می‌خواهیم وارد شویم
۰۹ آذر ۱۳۹۳ | ۱۹:۱۵ کد : ۷۸۵۷ خاطرات ۴۴۴ روز گروگانگیری
پوشه رئیس ایستگاه سیا در تهران نحیف بود اما مهم بود که هیچ جزئی از آن به دست نامحرم نیفتد. این اطلاعات به خاطر فعالیت ناچیز خود وی ویران‌کننده، برای ایالات متحده خجالت‌آور و برای ایرانی‌های دخیل بالقوه مصیبت‌بار (حتی مرگبار) بود...کارکنان آموزش دیده بودند با احتیاط از دروازه‌های نسبتاً خلوت پشتی خارج شوند و خود را به سفارتخانه‌های بریتانیا، کانادا یا سوئیس برسانند...کارکنان سفارت توافق کرده بودند که گاز اشک‌آور نباید در تمامی نقاط سفارت استفاده شود.
وعده‌ای که کمال خرازی به کاردار آمریکا داد
ترجمه: شهریار وقفی‌پور

 

تاریخ ایرانی: «مهمانان آیت‌الله» عنوان کتابی است نوشته مارک باودن، نویسنده و روزنامه‌نگار آمریکایی که پنج سال برای نوشتن آن تحقیق کرده و با حدود ۳۰ نفر از گروگان‌ها و ۲۰ نفر از گروگانگیر‌ها در جریان دو بار سفر به ایران در سال‌های ۲۰۰۷ و ۲۰۰۸ گفت‌وگو کرده است.

 

«تاریخ ایرانی» در سی و پنجمین سالگرد اشغال سفارت آمریکا در تهران، ترجمه چند فصل از این کتاب را که بیانی توصیفی – تحلیلی دارد، منتشر می‌کند.

 

***

 

کوین هرمنینگ ۱۹ ساله که در میان تفنگدارانی که به محافظت از سفارتخانه گذاشته شده بودند، جوان‌ترین عضو بود، در ساختمان آپارتمان هفت طبقه‌ای از خواب پرید که سراسر کوچهٔ بیژن، پشت به پشت دیوار سفارتخانه را گرفته بود. هرمنینگ شب قبل، از بعدازظهر تا یازده شب را کار کرده بود، از همین رو برای آن روز صبح، در مسئولیت محافظت از سفارتخانه نقشی به او داده نشده بود. ساعت هشت، که برای او دیر بود، بیدار شده و در زیرزمین ساختمان لباس‌هایش را با ماشین لباس‌شویی شسته بود. بعدش تصمیم گرفت به برخی تکالیف اداری‌اش بپردازد. یکی از وظایف او رسیدگی به آذوقهٔ مفصل خوراک و نوشیدنی بود که خودش و دیگر تفنگداران دریایی مصرف می‌کردند و اینکه پول گردآوری شده برای غذاها را وارد دفتر کند و منو را برای هفتهٔ آتی برنامه‌ریزی کند. برای همین به جای پوشیدن اونیفورم، «لباس اداری»، کت و شلوار و جلیقه‌ای به رنگ آبی کمرنگ تن کرد و شلنگ‌انداز در کوچه خالی راه افتاد به سمت ورودی مجتمع سفارتخانه و بعد از ورود، سمت ساختمان ثبت اسناد را گرفت.

 

دم در اصلی رئیس، ال گولاسینسکی، جلویش را گرفت. بیچاره داشت زور می‌زد با تاکی‌واکی با فرماندهٔ پلیس ایرانی‌ای تماس بگیرد که ایستگاهش نزدیک استخر داخل مجتمع، دروازهٔ اصلی بود. گولاسینسکی از تفنگدار تازه‌نفس خواست او را پیدا کند. هرمنینگ همین که به بیرون ساختمان ثبت اسناد پا گذاشت، از حجم عظیم داد و فریاد جمعیت جا خورد. جماعت هم به دیدن او، واکنش نشان داد که خودش را باخت. تازه متوجه شد که عده‌ای از معترضان وارد سفارتخانه شده‌اند. به جای راه رفتن معمولی، با قدم‌های بلند به سمت استخر رفت و فرماندهٔ ایرانی را دید. هرمنینگ گفت: «ال گفت باهاش تماس بگیرید.» فرمانده گفت: «خب، باشه.»

 

هرمنینگ سر که برگرداند تا راه برگشت را پیش بگیرد، دید انبوه جمعیت بیرون دروازه انگار همه به طرفش رو کرده‌اند، برای همین پا گذاشت به دویدن که فریاد شادی جمعیت را بلند کرد. همان‌طور که به طرف پله‌های در اصلی ساختمان ثبت اسناد می‌دوید، دید که دارند در را می‌بندند و بعدش هراس را در صدای خود شنید که داد می‌زد: «من دارم می‌آیم! نه هنوز در را نبندید!» پله‌ها را سه تا یکی بالا دوید و توانست پیش از آنکه درها بسته و قفل شوند، به ساختمان بازگردد.

 

کارکنان سفارتخانهٔ تهران که به ماه‌ها نمایش عمومی خشم خو کرده بودند، دیر فهمیدند که این چیز دیگری است. اواخر صبح بود که تام اهرن ابتدا متوجه شد که جوان‌های ایرانی وارد محوطه شده‌اند. رئیس ایستگاه سیا ترکه مردی بود بلندبالا، با چهره‌ای تکیده و چشم‌های گود افتاده و موهای خرمایی لخت و تنک. اهرن، پیشاهنگ عقاب، پسر یک پیمانکار لوله‌کشی اهل ویسکانسین، پیش از پیوستن به سازمان از دانشگاه نوتردام در رشتهٔ روزنامه‌نگاری فارغ‌التحصیل شده بود. سختکوش و خجالتی بود و طنزی گزنده و تلخ را چاشنی رفتار و گفتارش می‌کرد و در منتهی‌الیه شرقی ساختمان اسناد، پشت دری عادی در مجتمعی از اتاق‌های اداری کار می‌کرد. اغلب سر صبح کارش را شروع می‌کرد، تلگرام‌های شب‌مانده را مرور می‌کرد و با کارمندان بخش سیاسی گپ می‌زد. اول صبح به لینگن برخورده بود که روی پله‌های جلویی، گرم صحبت با باغبان بود و پا سست کرده بود که سلام کند، متلکی انداخت که «می‌بخشید جلسهٔ کمیتهٔ هنرهای ظریفه را قطع می‌کنم.»

 

وقتی چندتایی از معترضان را داخل محوطه دید، رفت طبقهٔ پایین که به تفنگداران خبر دهد، اما دو سه دقیقه بعد که از پنجره به بیرون نگاه انداخت، دید شمار متجاوزان بیشتر شده است. موضوع را با کارکنانی از بخش سیاسی که توی سالن دید، مطرح کرد اما گویا برایشان چندان مهم نبود. وقتی هم که اهرن پیشنهاد داد بهتر است در مورد نابود کردن پرونده‌های حساس تصمیم گرفته شود مخالفتشان را نشان دادند.

 

اهرن با توجه به جایگاهش طبیعی بود که بیش از دیگران پروای محافظت از منابع و پرونده‌ها را داشته باشد. در آن لحظه کل اوراق دفترش در کشویی که سه اینچ ارتفاعش بود، جا می‌شد. این امر تا حدی به این خاطر بود که سازمان جاسوسی در مورد نگه داشتن پرونده‌های مکتوب در محل در مواقع حساس احتیاط به خرج می‌داد، البته تا حدی نیز کاهش فعالیت سازمان سیا در ایران را نشان می‌داد. خود اهرن تازه چهار ماه پیش در این موقعیت مستقر شده بود و دو افسر زیردستش، بیل داهرتی و مالکوم کالپ، حتی از او هم کمتر سابقهٔ حضور در این کشور را داشتند. داهرتی ۵۳ روز پیش آمده بود و از ورود کالپ هنوز یک هفته هم نگذشته بود. آن‌ها فعالیتشان را متمرکز کرده بودند بر تلاش برای سر و سامان دادن به افتضاحات سیاسی و یافتن ایرانیان همراه و همدل، از حلقهٔ روحانیون معتدل‌تر و بخش‌های غیردینی در ساختار قدرت در حال ظهور. آن‌ها طرح‌‌هایی داشتند، می‌خواستند بازگردند و سایت‌های حیاتی تاکزمن را از نو برپا کنند، همان مراکز گردآوری دورسنجی (تله‌متری) که به موازات مرزهای شمالی ایران قرار داشتند و برای زیر نظر داشتن آزمایش‌های موشکی شوروی عنصری ضروری به شمار می‌رفتند و همان سال اندکی پیش‌تر توسط کمیته‌ها برچیده شده بودند. اگر آشوب و بی‌ثباتی فعلی ادامه می‌یافت، امید می‌رفت عاقبت راهی پیدا کنند بر اینکه چگونه رویدادها را به شکلی آمریکایی‌پسندتر تحت تأثیر قرار دهند، اما کو تا به آنجا برسند؛ هنوز راهی دراز تا آن نقطه بود.

 

اهرن که در ۴۸‌ سالگی در سازمان گرگ بالان ‌دیده‌ای محسوب می‌شد، از مشکلات به هیجان می‌آمد. او در طول سال‌های دراز مناقشات در سراسر آسیای جنوب‌ شرقی، از جمله ویتنام، سمت‌هایی داشت و درخواست کار در تهران هم با علم به این موضوع بود که آیندهٔ این شهر بی‌تردید سرشار از آشوب و درگیری خواهد بود. با این همه امکانات چندانی برای سر و کله زدن نداشت، چرا که فقط دو افسر زیر دستش کار می‌کردند که هیچ کدامشان هم بلد نبودند فارسی حرف بزنند، هیچ جاسوس درست و حسابی هم در اختیار نداشت جز یک مشت مخبری که می‌شد گفت کارآموزی می‌کردند. موانع زبانی نیز با بدبیاری جفت می‌شد. یک بار که به ساختمانی بلند رفته بود تا با خبرچینی ملاقات کند، دو مرد پا گذاشتند توی آسانسور و راهی طبقات بالا شدند که بالابرشان وسط راه ناگاه از کار افتاد. داخل کابین سیاهی مطلق بود. بیش از یک ساعت در آن اتاقک محبوس بودند و جلسه‌شان را هم در همان تاریکی برگزار کردند. اهرن بعدتر فهمید از کنار یک علامت بزرگ فارسی‌ نوشته روی در اصلی مجتمع آپارتمانی رد شده بود که خبر از قطع برق در همان ساعت می‌داد. او در طول چهار ماهی که از ورودش گذشته بود، از پس برقراری مجدد عمدهٔ پیوندها با افرادی برآمد که در گذشته برای سازمان جاسوسی کرده بودند. پوشه‌اش نحیف بود اما مهم بود که هیچ جزئی از آن به دست نامحرم نیفتد. این اطلاعات به خاطر فعالیت ناچیز خود وی ویران‌کننده، برای ایالات متحده خجالت‌آور و برای ایرانی‌های دخیل بالقوه مصیبت‌بار (حتی مرگبار) بود. اهرن به قصد سرداب ارتباطات، سالن را به سمت انتهای دیگر ساختمان ترک و شروع کرد به انداختن پوشه‌هایش توی دستگاه خردکن، وسیله‌ای به شکل طبل با شوت‌های تغذیهٔ فلزی که مثل شکاف صندوق پست بود. درون خردکن تعدادی تیغه و چرخ‌کن‌ و مقادیری مواد شیمیایی قرار داشت که اسناد کاغذی را تکه‌تکه و آسیا و اجزای الکترونیکی را پاک می‌کرد و همگی را به شکل گردی، آبی ـ خاکستری، خشک و ریزدانه درمی‌آورد. این دستگاه چنان سر و صدای کرکننده‌ای راه می‌انداخت که کارگرانش باید گوش‌بند می‌گذاشتند مبادا شنوایی‌شان آسیب ببیند. حالا اهرن شروع کرد به خالی کردن بسته‌های کوچک کاغذ در آن. دستگاه طبق برنامه و منظم، اما آهسته کار می‌کرد و پر می‌شد؛ برای همین اهرن بعضی از پوشه‌هایش را توی کاغذ خردکنی می‌ریخت که اوراق را به صورت رشته‌های بلند کم‌عرض و عمودی می‌برید.

 

باری روزن رایزن مطبوعاتی سفارت، در دفترش که مشرف به استخر بود، نزدیکترین جا به تظاهرات بود و از جمله‌ اولین کسانی که وارد شدن ایرانی‌ها را از روی دیوار دید. او مشغول کاری بود بر مبنای دستورالعمل مضحکی از جانب مافوق‌هایش در سازمان ارتباطات بین‌المللی (ICA) مستقر در دفتر واشنگتن که از او می‌خواستند نمودار عملیاتی یا چارت ساختار قدرت جاری در ایران را ترسیم کند. شوخی‌شان گرفته بود؟ کسی روی کرهٔ زمین پیدا نمی‌شد که تصور واضحی داشته باشد از آنچه در اینجا در جریان بود. در زمینهٔ شناخت ایران روزن وضعیتی بهتر از اکثر آمریکایی‌ها داشت؛ بلد بود فارسی حرف بزند و یک دهه پیش‌تر، در ایران به عنوان داوطلب در سپاه صلح کار کرده بود. او در سراسر کشور با محافلی دوستانه سَر و سِر داشت. قریب یک سال می‌شد که در تهران مشغول این مأموریت ICA بود و سقوط شاه، بازگشت آیت‌الله خمینی به ایران و محاصرهٔ سفارتخانهٔ ایالات متحده در ماه فوریه را دیده بود، وقتی که او اندک مدتی گروگان هم گرفته شده بود، دورهٔ دولت موقت و دست ‌و پنجه نرم کردنش برای شکل دادن دولتی پایدارتر را دیده بود، کشمکشی که هنوز هم در جریان بود. گذراندن یک سال آن هم چنین سالی بین مردم کوچه و خیابان او را هم مثل مترینکو و لیمبرت، به یکی از آن پیران دیر حاضر در سفارت تبدیل کرده بود، آن هم در سن ۳۵ سالگی. با این حال آن خرده چیزی که می‌دانست، تنها بر آن بسیاری که نمی‌دانست، صحه می‌گذاشت. ایران مثل طرح‌های پیچیدهٔ قالی‌های پارسی بود که هرچه دقیق‌تر شدن به آن‌ها موجب می‌شد تشخیص الگویشان دشوارتر شود.

 

با این همه پس از حضور در جلسهٔ صبحگاهی آن روز، مسئولانه کاغذی را در دهان ماشین ‌تحریرش گذاشت و شروع کرد به تق‌تق جواب درآوردن. وقتی هیاهوی تظاهرات بیرون بالا گرفت، از پشت میزش بلند شد و به دفتر بیرونی‌اش رفت، کنار منشی‌اش ایستاد و از پنجره بیرون را نگاه کرد. تظاهرکنندگان همگی حسابی جوان بودند و او متوجه شد که بسیاری‌ از آن‌ها دورگردنشان را با پلاکاردهایی با پلاستیک جلد شده‌ پوشانده‌ بودند که رویش را عکس‌هایی از آیت‌الله خمینی گرفته بود. همان‌طور که جمعیت را نگاه می‌کرد، جماعت با سرعت اضافه می‌شدند.

 

بعد چند نفری از این جوان‌ها شروع کردند به بالا آمدن از دروازه‌های جلویی. روزن دری را که به دفتر بیرونی‌اش باز می‌شد قفل کرد، کلون فلزی‌اش را انداخت و به مری، منشی‌اش، گفت در را روی هیچ ‌کس باز نکند. بعد به‌ سرعت برگشت به دفتر داخلی‌اش و شروع کرد به ورق زدن پرونده‌هایش، به جست‌وجوی مدارک طبقه‌بندی ‌شده تا نابودشان کند. اتفاق‌ها سرعت گرفته بودند. می‌شنید بعضی همکارانش را از دفاترشان بیرون می‌کشند و توی سالن جمع می‌کنند. روزن زیاده از حد به احساساتش میدان نداد. ۹ ماه قبل که نظیر این اتفاق روی داده بود، چنان آمریکایی دوآتشه‌ای از خود به نمایش گذاشته بود که از محوطهٔ مالامال از گاز اشک‌آور گذرانده بودندش و نزدیک بود گلوله بخورد. وقتی تعصبش خوابیده بود، همراه با حس آرامشی عظیم ترسش از تظاهرکنندگان هم فروکش کرده بود. خودش را گول می‌زد که باز هم یک مزاحمت بی‌ادبانهٔ دیگر خواهد بود؛ حالا بزرگترین دغدغه‌اش این بود که بعید نیست واشنگتن به این نتیجه برسد که سفارت را تعطیل کند و همه را برگرداند خانه. خدا خدا می‌کرد این‌طور نشود. فعلاً کار داشت هر لحظه مفرح‌تر می‌شد و برگشت به کشور حالشان را می‌گرفت.

 

روزن تصور می‌کرد با انداختن کلون در بیرونی آن‌قدر زمان خریده که بتواند تعیین‌کننده‌ترین اوراق را از بین ببرد؛ به همین دلیل وقتی صدای غژغژ جابه‌جا شدن فلز را شنید، حسابی جا خورد. منشی‌اش که زنی ارمنی بود، گویا از تهدیدهایی که از پشت در می‌آمد، ترس برش داشته بود و می‌خواست کلون در را بردارد. روزن داد زد: «نه! اشتباه نکن!»

 

اما دیگر دیر شده بود. دهانش را که بست، دور و برش را جوانان ایرانی گرفتند، پسر و دختر، دخترها مانتو پوشیده و پسرها چماق به دست، بسیاری از آن‌ها با دستمال‌ گردن یا روسری صورتشان را پوشانده بودند. روزن به فارسی سرشان داد کشید: «بیرون بروید!» یکی از مهاجمان گفت: «یا شما از اتاق خودتان تشریف می‌برید بیرون مثل بچهٔ آدم یا ما شما را کشان‌کشان می‌بریم.» روزن گفت: «اینجا جزء خاک ایالات متحده است. فوراً از این ساختمان بیرون بروید!»

 

مبارزه‌‌‌‌طلبی روزن از روی کله‌خری نبود؛ فقط برایش سنگین می‌آمد که یک مشت جوان کم ‌سن‌وسال با او این‌طور رفتار کنند. آن‌ها به یک دلیل زیاده از حد کم‌سن می‌نمودند: شلخته لباس پوشیده بودند و داد می‌زد عصبی‌اند. خودش هم عصبانی بود نه هراسان.

 

جمعیت توی دفترش که هر دم بر تعدادشان افزوده می‌شد، کوتاه‌ بیا نبودند. بعضی افتاده بودند به جان کشوهای میز تحریرش و کابینت پرونده‌ها و پوشه‌ها را بیرون می‌کشیدند. منشی روزن وحشت‌‌زده گوشهٔ اتاق کز کرده بود. یکی از تظاهرکنندگان به روزن دستور داد: «یا همین الان از این اتاق می‌روید بیرون یا بد بلایی سرتان می‌آید. شوخی هم نداریم. این مکان حالا در کنترل ماست. شما دارید خواست و ارادهٔ ملت ایران را به بازی می‌گیرید.» روزن گفت: «شما فوراً بیرون می‌روید. شما، یعنی هیچ‌ ‌یک از شما، هیچ‌ حقی برای پا گذاردن به اینجا ندارید. شما از قانون بین‌المللی مصونیت دیپلماتیک در حال تخطی کردن هستید. این کار شما به طور تمام و کمال غیرمشروع است.» نطق روزن با فرود اولین ضربهٔ چماق بر سرش کور شد و فهمید فعلاً میدان‌‌‌داری دست کسی دیگر است. نرم شد و فرمانبرانه از دفترش بیرون رفت.

 

گولاسینسکی که در جلو ساختمان اسناد ایستاده بود، فهمید کنترل رویدادها دارد از دست خارج می‌شود. کلید را در فرستندهٔ رادیویی‌اش چرخاند و با صدایی که اضطرار در آن موج می‌زد، دستور داد: «آماده‌باش! آماده‌باش! همهٔ تفنگداران به پست یک!»

 

طرحی که گولاسینسکی و مایک هاولند برای وضعیت تجاوز ریخته بودند، ممانعت از گروگان رفتن آمریکاییان را مدنظر داشت و مشتمل بود بر اینکه بخشی از نیروی کار را در محیطی بسته مصون کرده و در عین حال امکان گریز را برای بقیه فراهم سازند. طبقهٔ دوم ساختمان اسناد را می‌شد پشت در فولادی جدا نگه دارند؛ از همین رو کارکنان آموزش دیده بودند در موقعیت اضطراری در آنجا تجمع کنند و منتظر کمک از طرف دولت موقت بمانند. اگر در ورودی به طبقهٔ دوم از میان برداشته می‌شد، سرداب ارتباطات در منتهی‌‌الیه غربی، واپسین موضع عقب‌نشینی ‌بود. این اتاق برای جا دادن ده‌ها نفر کفایت می‌کرد و آذوقهٔ معتنابهی از آب و غذا نیز در آن جای داده شده بود؛ از همین رو به لحاظ نظری توان محافظت از کارمندان ساختمان اسناد را تا مدتی طولانی داشت تا زمانی که کمک برسد. به آن‌هایی که در ساختمان‌های پراکنده در محوطهٔ سفارت کار می‌کردند، گفته ‌شد به سمت دروازه‌های نسبتاً خلوت پشتی که معترضان به‌ ندرت آنجا تجمع می‌کردند حرکت کنند، با احتیاط از محل خارج شوند و خود را به سفارتخانه‌های بریتانیا، کانادا یا سوئیس برسانند. به طور معمول هماهنگی‌های مربوط به این پاسخ را هاولند انجام می‌داد، اما او در ملازمت لینگن و تامست به وزارت امور خارجهٔ ایران رفته بود. گولاسینسکی با رادیو به دستیارش خبر داد همانجا بمانند و بر ارسال نیروی نجات سریع محلی پافشاری کنند.

 

چندتایی از جوانان ایرانی که از در بالا آمده بودند، حالا با قفل‌شکن زنجیرها را بریدند و دروازه را چهارطاق باز کردند. معترضان مثل سیل هجوم آوردند تو. گولاسینسکی با بی‌سیم، گزارش‌‌های رسیده از پست‌های نگهبانی مختلف تفنگداران را می‌شنید. سرجوخه راکی سیکمان از نقطه‌ای دیگر توی محوطه فریاد کشید: «دارند از دیوارها می‌آیند تو!» مشخص بود عملیاتی برنامه‌ریزی ‌شده است.

 

تماس اضطراری گولاسینسکی چهار تفنگداری را که در شیفت شب کار کرده و حالا در مجتمع آپارتمانی پشت محوطهٔ سفارت خواب بودند بیدار کرد. آن‌ها به‌ تندی لباس پوشیدند، اما همین که ‌خواستند از ساختمان خارج شوند، دیدند معترضان و پلیس ایران دور ساختمانشان موضع گرفته‌اند. گولاسینیسکی گفت: «همانجا که هستید، بمانید!»

 

در آن ساعت روز در ساختمان اسناد اغلب سه چهار تفنگدار بیشتر نبودند، اما آن روز نزدیک یک دوجینی می‌شدند. چندتایی آمده بودند حقوق بگیرند و مابقی سر کلاس زبان حاضر شده بودند. سرجوخه بیلی گایه‌گوس و سرجوخه سیکمان پست‌های نگهبانی خود را طبق دستور رها کرده و دوان دوان وارد شدند. ستوان توپخانه، مایک مولر، تفنگدار عالی‌رتبه حاضر در سفارتخانه، نیرویش را جمع کرد و در حالی که نمی‌توانست حرارتش را پنهان کند با نیشخند گفت: «خیلی خب، بچه‌ها! حالا وقتش است.»

 

سیکمان متوجه شد وقتی داشت شات‌گان و هفت‌تیر ۳۸ میلیمتری‌اش را پر می‌کرد، دست‌هایش می‌لرزید. بیرون معترضان حالا داشتند تیرک چوبی بلندی را به دروازهٔ بزرگ جلویی که قفل و زنجیر شده بود، می‌کوبیدند. در داخل با هر ضربه تکه‌ای از گچ چارچوب می‌ریخت. به این وضع نگاه می‌کرد تا وقتی چارچوب تقریباً به کل فروریخت و آن وقت، با تاکی‌واکی ستوان مولر را صدا کرد تا بگوید درها دیگر نمی‌توانند بیشتر از این دوام بیاورند.

 

بیرون درها تظاهرکنندگان با بلندگو مرتباً به هر دو زبان انگلیسی و فارسی اطمینان می‌دادند: «ما قصد آسیب رساندن به شما را نداریم، ما تنها می‌خواهیم وارد شویم.» کارکنان در سراسر ساختمان، ایستاده روی صندلی در دفترهایشان مشغول تماشای تکوین این ماجرا بودند. ایمن‌سازهای روی پنجره مانع دید نیمهٔ پایینی می‌شد به همین دلیل مجبور بودند خود را بالا بکشند تا بیرون را ببینند. جان والش، منشی موبور در بخش سیاسی، از اینکه می‌دید حالا ده‌ها تن از معترضان دور ساختمان در جنب و جوشند، وحشت‌زده شد. می‌دانست ساختمان اسناد واقعاً یک قلعه است، اما در ضمن خبر داشت یکی از پنجره‌های طبقهٔ زیر همکف، مانند بقیه بسته و حائل ‌شده نیست. این پنجره را تنها یک قفل ساده محافظت می‌کرد تا در صورت آتش‌سوزی بتوان به‌ راحتی و سرعت راه خروجی تدارک دید. او همین که چشمش به معترضانی افتاد که دستشان قفل‌شکن بود، فهمید کارشان ساخته است و ورودشان به ساختمان فقط دیر و زود دارد.

 

گایه‌گوس دوید سمت در جلویی اتاق نگهبان و به ‌سرعت جامه‌هایش را کند و لباس‌ سربازی پوشید. اعصابش خرد بود چون پوتین‌های نظامی‌اش را شب قبل برق انداخته بود اما توی آپارتمانش جا گذاشته بودشان و با لباس معمولش سر کار حاضر شده بود؛ با تی‌شرت آستین‌کوتاه، پیژامهٔ ملوانی و کفش رسمی مشکی. کفش رسمی با شلوار گشاد ابریشمی قیافه‌اش را مثل مجانین ساخته بود و همین عصبی‌ترش می‌کرد؛ اما چه می‌شد کرد. رخت و لباس اورژانسی‌اش را که به تن کرد از پله‌ها دوید بالا، سر پست جدیدش که در دفتر ولنگ‌‌ و واز سفیر بود. دور تا دور دفتر را پنجره‌های قدی از کف تا سقف گرفته بودند که به جنوب محوطه مشرف بودند. گایه‌گوس دید درهای گاوصندوق در دفتر لینگن همچنان باز است ـ منشی‌اش، لیز مونتانی، هنوز خالی کردنشان را به پایان نرسانده بود ـ دستور داد آن‌ها را ببندند و قفل کنند. روی زمین دراز کشید و تفنگش را به سمت بیرون نشانه گرفت. اگر دستور شلیک می‌دادند تا صبح می‌توانست نشانه‌گیری کند و امتیاز بگیرد. تفنگ خالی‌اش را از روی ضامن برداشت، به سمت تظاهرکنندگان پایین نشانه گرفت و وانمود کرد دارد شلیک می‌کند. سرجوخه پرسینگر او را دید و نگران شد مبادا رفیقش که همیشه زیاده از حد آمادهٔ جانفشانی به شیوهٔ ششلول‌بندها بود، راستی راستی بخواهد دخل همه‌شان را بیاورد.

 

گولاسینسکی رفت سراغ تجهیزات ضدشورش و تصاویر آشوب و هرج‌ومرج را بر ردیفی از صفحات تلویزیون مدار‌بسته تماشا ‌کرد. حالا کم کم هزاران معترض در محوطه بودند. چهار تن از تفنگدارانش تحت محاصره بودند و احتمال می‌داد که روزن، گریوز و همچنین افرادی که توی ساختمان اداری استخر بودند، گروگان گرفته شده باشند. او به تفنگدارها گفته بود همچنان در آپارتمان‌های کوچهٔ بیژن بمانند.

 

لینگن به گولاسینسکی تلفن زد و گفت: «دارم برمی‌گردم.» گولاسینسکی گفت: «نه بعید می‌دانم بتوانید یک قدم نزدیک سفارت شوید.» پیش خود مجسم کرد که لیموزین کاردار در دریایی از ایرانی‌ها گیر کرده است. لینگن، هاولند و تامست ممکن بود توسط جمعیت خشمگین تکه‌پاره شوند. به آن‌ها توصیه کرد از همانجا دور بزنند و یک‌ راست برگردند ساختمان وزارت خارجه و در همانجا اتراق کنند.

 

لینگن گفت تحت هیچ شرایطی نگهبان‌ها نباید به روی تظاهرکنندگان شلیک کنند. گولاسینسکی درخواست کرد به عنوان آخرین دستاویز، گاز اشک‌آور بزنند. لینگن گفت: «فقط به عنوان علاج آجر.»

 

در مباحثات پیشین، وقتی شاه تازه اجازه یافته بود وارد ایالات متحده شود، آن‌ها که چشم ‌انتظار هر دردسری بودند، توافق کرده بودند که گاز اشک‌آور نباید در تمامی نقاط سفارت استفاده شود و تنها داخل ساختمان‌ها می‌شد به کار گرفته شود. معترضان تهرانی در طول چند ماه قیامشان با گاز اشک‌آور اخت شده و یاد گرفته بودند چطور با آن کنار بیایند: این موضوع توضیح می‌داد چرا بسیاری از آن‌ها سر و صورت خود را با پارچه بسته بودند. زدن گاز اشک‌آور فقط جری‌ترشان می‌کرد. با توجه به آنکه کل حیاط سفارت تسخیر شده بود، ساختمان‌ها حالا خطوط دفاعی‌شان را تشکیل می‌داد. بخش اعظم محوطهٔ طبقهٔ دوم برای آن‌هایی که فاقد بالاترین سطوح مجوز امنیتی بودند، ممنوع بود، گولاسینسکی دستور داد همهٔ آمریکایی‌ها به طبقهٔ بالا و کارکنان بومی به زیرزمین بروند. هاولند با رادیو تماس گرفت و جویای آخرین وضعیت شد. گولاسینسکی گفت: «در حال حاضر نمی‌توانم حرف بزنم. دارم سعی می‌کنم این محشر را تحت کنترل درآورم.»

 

در سمت شرق چند مایل آن‌طرف‌تر در وزارت امور خارجه، مجموعه‌ای باشکوه از ساختمان‌های مجلل و بزرگ، لینگن و تامست از کمال خرازی، قائم‌ مقام وزیر امور خارجه می‌خواستند برای کمک به سفارت محاصره‌شده‌شان کمک بفرستد. همین چند لحظه قبل دیداری مؤدبانه در سطحی پایین‌تر هنگام صرف چای شیرین، به خیر و خوبی به پایان رسیده بود و در حین آن لینگن به طور رسمی مراتب سپاس خود را از دولت موقت به استحضار رسانده بود، آن هم به خاطر همراهی و کمک دولت موقت در مهار تظاهرات بزرگی که هفتهٔ پیش در برابر سفارت صورت گرفته بود. آن‌ها بر سر مصونیت دیپلماتیک که موضوعی حساس در ایران بود، بحث کرده بودند، مصونیت دیپلماتیک برای گروه وابستهٔ نظامی تحت فرماندهی سرهنگ ارتش، چاک اسکات. لینگن بعد از ترک جلسه در حال رفتن به سمت ماشینش در حیاط بود که هاولند به او گفت چه ماجرایی در جریان است. دو کوچه دور نشده بودند که گولاسینسکی به آن‌ها توصیه‌ کرد برگردند تو. کاردار و قائم ‌مقامش به ‌سرعت برگشتند درون ساختمان و قبل از همه، رئیس تشریفات را ملاقات کردند. مردی بود مؤدب و عصبی که بی‌درنگ دستانشان را با نگرانی فشرد. مردی همدل اما فاقد قدرت بود. او بردشان پیش خرازی.

 

ابراهیم یزدی وزیر امور خارجه و مهدی بازرگان نخست‌وزیر، چند روزی ایران نبودند، برای حضور در کنفرانسی به الجزایر رفته بودند که در آنجا دیداری غیررسمی با زبیگنیو برژینسکی، مشاور امنیت ملی کارتر، زنگ‌های خطر را در تهران به صدا درآورد. یزدی قرار بود همان روز برگردد تهران اما هنوز به دفترش سر نزده بود.

 

لینگن و تامست، بی‌صبرانه گوش می‌دادند که خرازی به مقامات متعدد پلیس و امنیت زنگ می‌زد و در تلاش بود نیرویی را برای برقراری نظم، به سفارت روانه کند. از آهنگ و طرز کلام گفت‌وگوها معلوم می‌شد هیچ ‌کس خوش ندارد مداخله کند. دست پلیس با تظاهرات توده‌ای در دانشگاه تهران در یک کاسه بود. خرازی گفت که کمک در نهایت خواهد آمد، فقط باید صبر کرد.

کلید واژه ها: سفارت آمریکا بروس لینگن باری روزن کمال خرازی


نظر شما :