بخش اندکی از دارایی‌های مسدود شده به ایران برگشت

۱۳- پیش به سوی پرواز آزادی
۰۱ آذر ۱۳۹۲ | ۱۷:۲۲ کد : ۷۷۱۱ خاطرات آخرین کاردار آمریکا در ایران
حملۀ صدام صراحتاً تجاوز بود...نتیجهٔ تجاوز عراق به خاک ایران، اغتشاش در هیات حاکمهٔ ایران نشد، برافتادن حکومت هم نشد، بلکه درجا تقویتش کرد...آقای [صادق] طباطبایی را فرستادند به بُن تا شرط‌هایشان را اعلام کنند؛ ایرانی‌ها درخواست‌هایی داشتند که برای پایان دادن به بحران باید محقق می‌شدند... ما را نه پیش همکارانمان بلکه به سلول‌هایی انفرادی بردند در یکی از زندان‌های تهران...توی هواپیما ۵۲ آمریکایی خیلی خوشحال همدیگر را بغل کردند. صحنهٔ کم‌وبیش باورنکردنی‌ای بود. با این فرق که واقعی بود.
بخش اندکی از دارایی‌های مسدود شده به ایران برگشت
ترجمه: بهرنگ رجبی

 

تاریخ ایرانی: بروس لینگن، آخرین کاردار ایالات متحده آمریکا در تهران، در چنان لحظهٔ سرنوشت‌سازی به این مقام رسید که نامش برای ابد در تاریخ ماند. ویلیام سولیوان، سفیر آمریکا در ایران، چند ماهی پس از وقوع انقلاب سال ۱۳۵۷ برگشته بود به کشورش. به لینگن گفتند برای چند هفته برود به ایران و بشود کاردار ساختمان بی‌سفیر. لینگن در دوره اشغال سفارت آمریکا و تا ۴۴۴ روز بعدش هم، بالا‌ترین مقام آمریکایی حاضر در تهران بود.

 

چهارده، پانزده سال بعد‌تر (۱۹۹۲ و ۱۹۹۳) بالاخره لینگن نشست و در گفت‌وگویی مفصل با چارلز استوارت کندی از خاطرات و ناگفته‌های دوران خدمتش در ایران گفت، از هر دو باری که به ایران آمد، از بار اول بطور مختصر و از بار دوم به تفصیل. «تاریخ ایرانی» ترجمهٔ متن کامل خاطرات او را از مأموریتی منتشر می‌کند که نامش را بلندآوازه کرد اما شاید هیچ‌وقت نشود با اطمینان گفت از بختش بود یا از بداقبالی‌اش.

 

***

 

برای ما که توی ساختمان وزارتخانه نشسته بودیم، تابستان خیلی داغی بود و مطمئنم اوضاع برای همکارانم که توی محوطهٔ سفارتخانه بودند، خیلی ناجور‌تر هم بود. تهران تابستان‌ها واقعاً گرم و داغ می‌شود. تا اواخر تابستان آن سال واقعاً هیچ دستاوردی به دست نیامد، تا اینکه جنگ ایران و عراق با تجاوز آشکار و صریح عراق به خاک ایران از طریق مرزهای جنوبی و به‌خصوص اطراف خرمشهر شروع شد. صراحتاً تجاوز بود، هر قدر هم دو طرف ــ و از جمله ایران ــ طی یک ماه یا بیشتر قبلش درگیر زد و خوردهای مرزی با همدیگر بودند، زد و خوردهایی که بازتاب مشکلات آن زمان میان دو کشور بود، اما این حمله‌ای بود گسترده به خاک ایران که صدام حسین در بغداد به قصد گرفتن و تملک مناطق جنوبی ایران صورت داده بود، مناطق نفتی و البته که برای بالا بُردن میزان دسترسی بغداد به خلیج فارس، دسترسی‌ای که در شرایط معمول فقط از طریق قطعه زمینی باریک میسر است.

 

در ذهن صدام، هدف فراگیر‌تر برای آغاز آن جنگ سوءاستفاده از اغتشاش و انزوایی بود که به نظرش می‌آمد متعاقب بحران گروگان‌گیری دامنگیر ایران در عرصهٔ جهانی شده، سوءاستفاده به این قصد که حکومت ایران را براندازد، که زیر پای آیت‌الله خمینی را خالی کند؛ فکر می‌کرد اقلیت عرب ساکن جنوب ایران هم پشتش درمی‌آیند.

 

البته که اوضاع این‌جور از آب درنیامد و همچنان که همه‌مان می‌دانیم، حاصل شد جنگی هشت ساله با پیامد‌ها و تلفاتی عظیم برای هر دو کشور، پیامدهایی که آلامشان تا همین امروز، سال ۱۹۹۳، هم هنوز کامل از بین نرفته. راستش تا جایی که من می‌دانم، کماکان سال‌ها است که دو کشور ده‌ها هزار اسیر جنگی از همدیگر دارند. وضعیت هم هنوز آتش‌بس است. فراتر از آتش‌بسی که سازمان ملل در سال ۱۹۸۸ برقرار کرد، چیزی حل نشده.

 

نتیجهٔ تجاوز عراق به خاک ایران، اغتشاش در هیات حاکمهٔ ایران نشد، برافتادن حکومت هم نشد، بلکه درجا تقویتش کرد. خیلی سخت نیست فهمیدن اینکه ایرانی‌ها از خطاهای اعراب، و به‌خصوص اعراب عراقی، چه استفاده‌ها کردند ــ به چشمشان به وضوح خطا می‌آمد دیگر. یکی از نتایج این جنگ، مشخصاً تصفیهٔ گستردهٔ جناح ملی‌گرا از حاکمیت ایران بود.

 

ما سه نفر توی ساختمان وزارت امور خارجه تبدیل شدیم به ــ به قول خودمان ــ گروگان‌هایی که پنجره‌ای رو به جنگ داشتند، چون به‌خصوص آن روزهای اول، از پنجره‌های طبقهٔ سوم وزارتخانه می‌توانستیم بیرون را تماشا کنیم. شب‌ها راحت‌تر هم بود چون شهر در خاموشی کامل فرو می‌رفت و می‌توانستیم پنجره‌ها را باز و شهری را تماشا کنیم که هر آن احتمال داشت عراقی‌ها بمبارانش کنند. می‌گویم احتمال، چون خیلی وقت‌ها هم آژیر حملهٔ هوایی قطع می‌شد و واقعاً هیچ خطری نبود. آن آژیر‌ها صرفاً واکنش تا حدی احساسی ایران بودند که هر چیزی به دیدش مشکوک می‌آمد.

 

یک بار اتفاقی افتاد که خیلی هم سر زبان‌ها افتاد؛ یک جت جنگی ایران، اف۱۴، می‌خواست در فرودگاه تهران فرود بیاید که واحدهای ضدهوایی عصبی و دستپاچهٔ ایران شروع کردند شلیک کردن به طرفش. ما از رادیو می‌شنیدیم که چه طور گوینده همین‌طور مدام از نیروهای آتشبار ضدهوایی می‌خواست دست از شلیک بردارند چون این هواپیمای خودشان است.

 

در آن برهه تهران خیلی آسیبی ندید؛ کاری که عراقی‌ها می‌توانستند با پروازهای نه چندان خطرناکشان بر فراز شهر بکنند، عمدتاً به هم ریختن روانی آدم‌ها بود. یک روز بعدازظهری ما سه تا توانستیم یک بمب‌افکن میگ۲۱ عراقی (گمانم میگ۲۱ بود) ببینیم که داشت آن دست محوطهٔ باغ وزارتخانه و بالای ساختمان‌های دولتی تهران، تقریباً هم‌سطح چشممان پرواز می‌کرد ــ یا دست‌کم ما حس می‌کردیم دارد هم‌سطح چشممان پرواز می‌کند ــ فقط برای اینکه قدرت عراق را به رخ بکشد؛ واکنش آتشبار ضدهوایی ایران هم خیلی خفیف و مختصر بود. بین خودمان این شوخی را داشتیم که وقتی آژیر حملهٔ هوایی قطع می‌شود، می‌توانیم مطمئن شویم بمب‌افکن‌های عراق صحیح و سالم در مسیر برگشت به بغدادند، از بس که واکنش سیستم دفاع هوایی ایران کُند بود.

 

وقوع آن جنگ ما را نگران کرد و حتم دارم واشنگتن را هم نگران کرد. نگرانی‌مان صرفاً بابت تراژدی قضیه نبود، به معنای وسیع‌تر بابت بیهودگی و خطرات جنگ، بلکه این دلیل را هم داشت که درجا گفتیم و نگران شدیم نکند روشن کردن تکلیف گروگان‌ها باز هم به تأخیر بیافتد، به تأخیری خیلی طولانی. نتیجه‌ای که درجا بهش رسیدیم، همین بود؛ این قضیه را تا مدتی کنار می‌گذارند. آن زمان مجلس بالاخره کارش را شروع کرده بود و اوایل سپتامبر [اواسط شهریورماه ۱۳۵۹] دیگر واقعاً داشت روند بررسی بحران گروگان‌گیری و روشن کردن تکلیفش را شروع می‌کرد.

 

از گذر پنجره‌های اتاقمان می‌توانستیم حس کنیم و ببینیم چه طور روحیه و شور ملی‌گرایانه‌ای که در ایرانی‌ها غلیان کرده، دارد حکومت را برای رویارویی با عراق تقویت می‌کند. راستش از بلندگوهایی که روی تیرهای چراغ برق اطراف وزارتخانه نصب کرده بودند، می‌توانستیم صدای بلند موسیقی‌های جنگی میهن‌پرستانه‌شان را بشنویم. موسیقی‌ها اغلب مال جان فیلیپ سوسا بود؛ قطعه‌های «ستاره‌های آسمان و ستاره‌های نظامی ابدی»، «مارش مقر واشنگتن» و امثال این‌ها. بعد‌ها فهمیدم در بغداد هم در بحبوحهٔ جنگ موسیقی‌های مشابهی پخش می‌شده. موسیقی خیلی جنگ‌طلبانه‌ای است و به‌ وضوح در همهٔ دنیا هم همین حس را ایجاد می‌کند.

 

اواخر سپتامبر و اوایل اکتبر [نیمه‌های مهر] بود که ایرانی‌ها کم‌کم احساس کردند ــ به‌خصوص به خاطر حملهٔ عراق ــ باید کاری برای وضعیت گروگان‌ها بکنند، تکلیف را روشن کنند. ایران آن زمان داشت بابت تحریم‌های اقتصادی کلی ضرر و آسیب می‌دید، هر قدر هم تحریم‌ها ناکامل و ناقص بودند. و خیلی روشن می‌دیدی دارد متعاقب حملهٔ عراق هم ضرر و آسیب می‌بیند، چون خبر از هیچ واکنش همدلانه‌ای از طرف باقی کشورهای دنیا نسبت به تهران نبود... در این وضعیت بحرانی جنگ داشتند خیلی بیشتر از قبل می‌فهمیدند بحران گروگان‌ها چه قدر ایران را در افکار عمومی دنیا منزوی کرده. و البته در این برهه، سپتامبر و اکتبر، ایرانی‌ها دیگر کارشان را هم با ما کرده بودند. استفاده‌شان را از ما کرده بودند، به این معنا که از‌‌ همان اول هم گروگان‌گیری صرفاً به قصد تضعیف دولت موقت انقلاب و خلاص شدن از دست بازرگان و جایگزین کردن دولتی تُندرو‌تر نبود، بلکه می‌خواستند گروگان‌ها پیاده‌های شطرنج سیاسی‌شان برای تحریک شور و احساسات توده‌ها هم باشند تا بتوانند مجلس و قانون اساسی را هم مطابق میل خودشان کنند، همه‌پرسی را صاحب شوند و کل روند مشروعیت‌بخشی به یک دولت تُندرو‌تر را پیش ببرند. در سپتامبر آن سال دیگر بیشتر این اهدافشان محقق شده بود. تقریباً کلش محقق شده بود. مجلسی تشکیل شده بود با اکثریت رادیکال‌ها، با اکثریت روحانیون. دیگر احتیاجی به ما نداشتند. به این دید، حالا دیگر مذاکره شدنی بود، پایان دادن به بحران و خلاص شدن از شر گروگان‌ها شدنی بود. دیگر یک‌جورهایی داشتیم روی دوششان سنگینی می‌کردیم.

 

الان روزهای دقیقش خاطرم نیست. البته که من هم خبرش را نداشتم، اما یکی از معاونان نخست‌وزیر ایران، آقای [صادق] طباطبایی را، فرستادند به بُن تا شرط‌هایشان را به آلمانی‌ها و به واسطهٔ آلمانی‌ها به واشنگتن اعلام کنند؛ ایرانی‌ها درخواست‌هایی داشتند که برای پایان دادن به بحران باید محقق می‌شدند. قبل‌ترش خود آیت‌الله خمینی هم طی سخنرانی‌ مشهوری در ماه سپتامبر، چهار شرط مشخصشان را برشمرده بود. ما سه نفری که توی ساختمان وزارت امور خارجهٔ ایران آن سخنرانی را شنیدیم و متنش را خواندیم، اهمیت آن چهار شرط را به اندازهٔ کافی نفهمیدیم ــ هرچند گمانم باید می‌فهمیدیم. به نظرمان تا حد زیادی‌‌ همان شرط‌های قدیم می‌آمدند. اما به اندازه‌ای کافی بینشان فرق بود، به نسبت درخواست‌های قبلی به اندازه‌ای کافی حذف و تقلیل داشتند که واشنگتن بهتر از ما قدر این شرط‌های تازه و قابل مذاکره را بداند. این نکته که طباطبایی آن‌طور رفت به بُن تا شرط‌ها را اعلام کند، حتی اهمیت بیشتری داشت. سفر طباطبایی به بُن برای اعلام آن شرط‌ها بود ــ سفری آشکارا با تأیید آیت‌الله خمینی ــ که بالاخره روند پایان دادن به بحران را به جریان انداخت. سپتامبر و اکتبر بود دیگر. قضیه تا ۲۰ ژانویه [۳۰ دی‌ماه ۱۳۵۹] هم حل‌وفصل نشد. این قدر زیاد طول کشید.

 

همان اول کار، ایرانی‌ها حس کردند باید طرف صحبتشان [نه آلمانی‌ها بلکه] کشور دیگری باشد و در نتیجه رفتند سراغ الجزایر. به این نتیجه رسیدند که در آن برهه الجزایری‌ها واسطۀ بهتری‌ هستند. به الجزایری‌ها خیلی احترام می‌گذاشتند چون انقلابی موفق را به انجام رسانده و توانسته بودند بر مشکلات برآمده از استعمار فرانسه غلبه کنند. به چشم ایران، الجزایر حکومتی انقلابی بود.

 

این بود که ایرانی‌ها رو کردند به الجزایری‌ها و تا جایی که به واشنگتن مربوط می‌شد، الجزایر هم کار را راه می‌انداخت و ویژگی‌های ضروری را داشت. جزو غیرمتعهدها بود و ما روابط معقولی باهاش داشتیم. روند گفت‌وگو‌ها برای رسیدن به توافق شروع شد ــ جر و بحث‌ها سر پول شروع شد ــ روندی که زمان، انرژی، ابتکار و هوشی بی‌اندازه می‌خواست تا بشود مشخص کرد قضیهٔ دارایی‌های مسدود شده چه می‌شود. نهایتاً با کلی کار دیپلماسی قال ماجرا را کندند. روند خیلی پُرفراز و پُرنشیبی بود. بعضی نشیب‌هایش آن قدر ناجور بود که نگران بودیم ــ می‌دانم واشنگتن هم نگران بود ــ قضیه هیچ‌رقمه نتواند تا پیش از پایان دورهٔ دولت کار‌تر حل شود، به خاطر پیچیدگی‌ها و به خاطر خواسته‌های ایران. البته که ماجرا تا دقیقهٔ آخر، تقریباً تا ثانیهٔ آخر قبل از حل شدنش، راه رفتن روی طناب بود.

 

به لطف گروهی چشمگیر از آمریکایی‌ها بالاخره ماجرا حل شد. به لطف مهارت الجزایری‌ها در پیشبرد مذاکرات هم بود. ما آن زمان بود که متوجه شدیم ــ منظورم از ما دولتمان است ــ یک کشور غیرمتعهد چه قدر می‌تواند به دردمان بخورد، به‌خصوص کشوری که آن قدر مثل الجزایری‌ها دیپلماسی حرفه‌ای بلد است، دیپلماسی خیلی فرانسوی‌طور. توافقنامهٔ الجزایر ــ که در واپسین لحظات استقرار دولت کار‌تر حاصل شد ــ ما را آزاد کرد. بخشی از آن توافقنامه امروز، چهارده سال بعد از امضا کردنش، هنوز در دادگاه لاهه است تا تکلیف مطالبات اقتصادی، تجاری و حکومتی ما از ایران و ایران از ما روشن بشود. توافقنامهٔ الجزایر و دادگاه لاهه موهبتی برای حقوقدان‌ها بوده‌ و تا سال‌ها هم خواهند بود، اما دستاوردهایی چشمگیر هم بوده‌اند ــ همچنان که خود [وارن] کریستوفر، آدم اصلی آمریکایی‌ها در جریان مذاکرات، گفته «نمونه‌ای کلاسیک از دیپلماسی». واقعاً همین بود، مهارت و استفاده از کلی رویکردهای ابتکاری برای رسیدن به توافقنامه‌ای در مورد حدود ۱۲ میلیارد دلار دارایی‌های مسدود شده‌ای که آقای کار‌تر‌‌ همان اوایل ماجرا خردمندانه مسدودشان کرد.

 

 

ظاهراً ضربهٔ ناگهانی و سختی برای ایرانی‌ها بود. واقعاً به ذهنشان نرسیده بود ممکن است کسی این کار را بکند.

 

خب، ضربهٔ سخت و ناگهانی‌ای بود چون ما آن اوایل خیلی کار‌ها کرده بودیم تا نگذاریم بفهمند این گزینه هم هست. البته که کل دارایی‌ها هم برنگشت به تهران. راستش بانک‌های آمریکایی آماده شده بودند به محض حل شدن قضیه، شکایت‌هایی مالی در مورد وام‌های معوقهٔ ایران اقامه و مشخصاً کاری کنند کلی از آن دارایی‌ها در حساب دادگاه لاهه بماند؛ تکلیف شکایت‌های اقتصادی و تجاری دو طرف مشخص نشده و فقط بخش مختصری از دارایی‌ها واقعاً برگشت به ایران.

 

قبلاً هم گفتم که تا دسامبر [دی‌ماه] دیگر همهٔ گروگان‌ها برگردانده شده بودند به تهران و ما هم هنوز توی ساختمان وزارت امور خارجه بودیم. از‌‌ همان اول کار هم ما خیلی بیشتر از بقیهٔ گروگان‌ها از اوضاع و احوال خبر داشتیم. هیچ‌وقت کامل نمی‌دانستیم چی‌به‌چی است، هیچ‌وقت تمام‌وکمال از اتفاقات و حقایق باخبر نبودیم، اما تا حد زیادی را چرا. اواخر دسامبر [اوایل دی‌ماه] دیگر همه‌ ما و از جمله آن ۴۹ گروگان دیگر هم (اواسط تابستان ریچارد گرین را [به علت بیماری] آزاد کرده بودند برگردد به ایالات متحده) می‌دانستیم الجزایری‌ها دارند چه کار می‌کنند... که شده‌اند طرف صحبت ایران. تا جایی که من می‌دانم، سر کریسمس سال ۱۹۸۱ [دی‌ماه ۱۳۵۹] الجزایری‌های حاضر در تهران توانستند برود به سفارت و همهٔ گروگان‌ها را ببینند و بهشان بگویند اساساً اوضاع چی‌به‌چی است. روز ۲۳ دسامبر [۲ دی‌ماه ۱۳۵۹] خیلی ناگهانی به ما سه نفر ساکن در وزارت امور خارجه خبر دادند قرار است‌‌ همان شب ما را از آنجا ببرند. حدود هفت شب بود که این خبر را به ما دادند. بهمان گفتند می‌برند پیش همکارانمان. فکر می‌کنم آن شب قصد کسانی که نهایتاً هم ما را بُردند، واقعاً همین بود، اما نشد آن شب کارشان را بکنند و ما جایی نرفتیم. من اعتراض کردم. گفتم «برای چی می‌خواین ما رو منتقل کنین؟» به رئیس ادارهٔ تشریفات وزارتخانه اعتراض و سعی کردم صدایم را به سفیر سوئیس در تهران برسانم که در بسیاری موارد کمک و حامی ما بود. نتوانستم تماسی باهاش بگیرم.

 

داشتیم به نیمه‌شب ۲۳ دسامبر نزدیک می‌شدیم که گروهی پُرتعداد از آدم‌ها وارد اتاق شدند، بینشان مشخصاً کسانی از دانشجویان مستقر در محوطهٔ سفارت هم بودند، جز آن‌ها اما کسانی از وزارت امور خارجه و چند تایی آدم از دفتر نخست‌وزیری هم بودند. بعد از کلی جر و بحث سر اینکه ما می‌خواستیم بهمان بگویند چرا قرار است منتقل بشویم و اینکه می‌خواستیم به سفیر سوئیس دسترسی بیابیم، هر سه‌تایمان را بردند به حیاط ساختمان وزارت امور خارجه. آنجا دستور دادند سوار ونی بشویم.

 

آن لحظه فکر ‌کردیم قرار است چشم و دست و پایمان را هم ببندند؛ قبل‌ترش حین گفت‌وگو‌ها در اتاق طبقهٔ سوم، تضمین گرفته بودیم چنین محدودیت‌هایی در مورد ما اعمال نشود. نیمچه اعتراضی کردیم ــ مایک هالند شروع کرد. داشتند هُلش می‌دادند توی ون که واکنش نشان داد؛ گفت «حق نداری من رو هُل بدی» و بعد با لگد زد به دانشجویی که داشت سعی می‌کرد او را هُل بدهد توی ون.

 

این اتفاق کم‌وبیش ما را هم کشاند به دعوا و سرآخر به دو تا همکارم دستور دادند برگردند بالا توی اتاق، به من هم دستور دادند اما من مدتی ماندم تا اعتراض کنم و نهایتاً اسلحه گرفتند به طرف سرم و دستور دادند بروم و به همکارانم هم بگویم اگر یک بار دیگر چنین کاری کنند، حسابی توی دردسر می‌افتند.

 

این اتفاق در حضور اعضای دولت افتاد، کسانی از وزارت امور خارجه و دفتر نخست‌وزیری، و به روشنی همهٔ طرف‌های درگیر را برآشفت، از جمله دانشجویان را هم که در کارشان ناکام مانده بودند. ما باقی آن شب را به این فکر گذراندیم که در ادامهٔ‌‌ همان شب یا فردایش قرار است چه بلایی سرمان بیاید. اتفاقی نیفتاد و توانستیم کریسمس را هم توی‌‌ همان اتاق سر کنیم.

 

یکی از الجزایری‌ها آمد به دیدنمان. سفیر واتیکان آمد به دیدنمان. مراسمی برگزار کردیم. عملاً یک‌جورهایی جشنی داشتیم. کم‌کم فکرمان رفت به سمت اینکه سر جایمان در امن‌وامان ماندنی شده‌ایم، اما حقیقتش این است که نهایتاً فکر می‌کنم روز ۳ ژانویه [۱۳ دی‌ماه] منتقل شدیم. باز گروهی از دانشجو‌ها آمدند و این بار مشخص بود مصمم‌اند ما را ببرند. بهمان دستور دادند سوار ون‌ها شویم و وزارت امور خارجه هم به وضوح باهاشان همکاری کرد. آن شب ما را نه پیش همکارانمان بلکه به سلول‌هایی انفرادی بردند در یکی از زندان‌های تهران. کارشان باز هم خلاف این قول و تضمینشان بود که ما را می‌برند پیش همکارانمان.

 

گمانم به تلافی گرد و خاکی که سر نخستین تلاششان برای انتقال ما هوا کرده بودیم، انداختنمان به زندان. در نتیجه چند روز بعدش را در سلول‌های انفرادی گذراندیم، تا چند شب قبل از آزادیمان در ۲۰ ژانویه [۳۰ دی‌ماه]. شب ۱۹ ژانویه ناگهان به ما دستور دادند برویم به اتاقی دیگر در آن ساختمان، جایی که تویش باقی آدم‌های سفارتخانه همگی قرار بود معاینه شوند. دیدیم پزشکانی که معاینه‌مان می‌کنند، الجزایری‌اند؛ خیلی معلوم بود اتفاق نهایی بالاخره در آستانهٔ افتادن است.

 

معاینه شدیم و‌‌ همان شب از ما دعوت کردند جلوی دوربین تلویزیون ایران هم حرف بزنیم. بعضی از ما این کار را کردند و بعضی نکردند. از حال سؤال‌هایشان معلوم بود امیدوارند ما چیزهایی بگوییم که به درد تأیید ادعا‌ها و تأکیدهای مداومشان در مورد رفتار انسان‌دوستانه با ما بخورد. تا جایی که من می‌دانم، هیچ‌کداممان در این جهت همکاری‌ای نکردیم. من که نکردم. فکر نکنم عملاً چیز زیادی از آن حرف‌ها از تلویزیون ایران پخش شده باشد.

 

فردایش تا اواخر بعدازظهر هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد به ما نسخه‌هایی از روزنامهٔ انگلیسی‌زبان تهران دادند، «تهران‌تایمز»، سرشار از این تیتر‌ها که بحران تمام شد، که توافق حاصل شد، و اینکه گویا ایالات متحده همهٔ شروط ایران را پذیرفته ــ که البته بعد‌ها فهمیدیم خیلی دور از حقیقت است. حول‌وحوش پنج بعدازظهر به ما گفتند تا بیست دقیقهٔ دیگر عازم فرودگاه می‌شویم، و اینکه می‌توانیم هرکدام توی زنبیل‌طوری‌های کوچکی لوازم و داشته‌های شخصی‌مان را برداریم و همراه ببریم. آن بیست دقیقه شد چند ساعت، اما سر شب بود که بهمان دستور دادند چشم‌بند بزنیم. ما را بردند توی حیاط سرد سفارتخانه؛ صدای اتوبوس‌های به‌صف‌شده را می‌شنیدیم و آمادهٔ رفتن بودیم. داشتیم پله‌ها را پایین می‌آمدیم که بهمان گفتند به‌رغم گفتهٔ قبلی‌شان، نمی‌توانیم کیسه‌ها را خودمان همراهمان ببریم بلکه خودشان آن‌ها را برایمان توی هواپیما می‌گذارند. من اصرار کردم که خودمان ببریم و گفتم قول، قول است، و اینکه فکر نمی‌کنم آن‌ها در این حرف الانشان هم صادق باشند. جر و بحث چند دقیقه‌ای ادامه داشت و نهایتاً نگهبان کنار من به زور کیسه را از دستم کشید و گفت «تو به ما اعتماد نداری؟» به این حرفش فقط می‌توانستم بخندم دیگر.

 

توی اتوبوس بهمان دستور دادند بی‌حرف بنشینیم و چشم‌بند‌ها را هم روی چشم‌هایمان نگه داریم. هم من و هم همکارانم به دستور‌ها عمل کردیم. لحظات خیلی مضطربی بود و یادم می‌آمد قبل‌ترش مایک هالند بار‌ها گفته بود اگر وقتی زمانش برسد ــ و حالا هم زمانش بود، در راه فرودگاه بودیم ــ با پُرخطر‌ترین برههٔ تمام مدت مواجه‌ایم، چون خیلی احتمال دارد کسانی بخواهند و مصمم باشند توافق را نقش‌برآب کنند.

 

در فرودگاه، قاعدتاً باید نزدیک نیمه‌ شب بوده باشد دیگر، دسته‌ای جنگ‌طلب دادبزن و گستاخ ما را از اتوبوس‌ها بیرون کردند، چشم‌بند‌ها را کندند، و مجبورمان کردند راه برویم و بدویم، مصمم بودند آخرین فحش‌هایشان را هم به گروگان‌ها بدهند. اما بعد به مسیر شیب‌داری رسیدیم که منتهی می‌شد به هواپیما، یکی از دو هواپیمای الجزایری و آنجا توی هواپیما دیگر ۵۲ آمریکایی خیلی خوشحال همدیگر را بغل کردند، توی راهرویش بالا و پایین پریدند، حرف زدند، خندیدند، داد زدند؛ نمی‌توانستند بیشتر از چند لحظه بنشینند. صحنهٔ کم‌وبیش باورنکردنی‌ای بود، با این فرق که واقعی بود، خیلی واقعی.

 

وارد اتاق هواپیما که شدیم، اولین کسی که بهمان سلام و تبریک گفت، سفیر سوئیس بود، اریک لنگ، همراه یکی از کارکنانش با دقت اسم هرکدام و همه‌ ما را که وارد می‌شدیم، ثبت می‌کرد ــ سوئیسی‌ها مصمم بودند تا وقتی کاملاً مطمئن نشوند که همه حاضرند، هواپیما را ترک نکنند. سفیر الجزایر در واشنگتن هم سوار هواپیما بود، رئیس بانک مرکزی الجزایر هم و البته جمع کاملی از خدمه و خلبانان پرواز هم ــ همه‌شان به اندازهٔ ما هیجان‌زده بودند، همه‌شان عزم را جزم کرده بودند هر طوری می‌شود، با ما دست بدهند... دیوانه‌خانه‌ای شده بود پُرسروصدا و بااین‌حال هنوز تردیدی همه را در بر گرفته بود، تردیدی که می‌شد درکش کرد. هواپیما مدتی همان‌طور ماند و بعد بالاخره بهمان گفتند ــ احتمالاً «دستور دادند» توصیف بهتری باشد چون همه‌جای هواپیما پخش‌وپلا بودیم ــ بنشینیم و آرام باشیم تا بشود از زمین بلند شد.

 

خب، توصیف کردن همهٔ جزئیاتش یک کتاب می‌شود، یا شاید یک فیلم... از روی باند فرودگاه که پا شدیم، از شادی هلهله‌ها کشیدیم و مرز ترکیه را که رد کردیم چوب‌پنبهٔ شامپاین‌ها پرید، هلهله‌ها بلند‌تر و بیشتر هم شد؛ این آغاز پروازمان به سوی آزادی بود، لحظه‌ای که نمی‌توانیم فراموشش کنیم... مهمان‌نوازی بی‌وقفهٔ خدمهٔ الجزایری آن هواپیما را نمی‌توانیم فراموش کنیم. چه آدم‌های نازنینی بودند.

کلید واژه ها: بروس لینگن سفارت آمریکا توافقنامه الجزایر ایران و آمریکا


نظر شما :