نفرت ایرانی‌ها از کار‌تر دوره اسارت ما را طولانی کرد

ترجمه: بهرنگ رجبی
۱۷ آبان ۱۳۹۱ | ۱۲:۵۸ کد : ۷۵۷۵ خاطرات یک گروگان سفارت آمریکا
دربارهٔ اصل ماجرای گروگان‌گیری حق نوشتن نداشتیم...تجربهٔ گروگان‌گیری مطلقاً همهٔ زندگی من نیست.
نفرت ایرانی‌ها از کار‌تر دوره اسارت ما را طولانی کرد
تاریخ ایرانی: جان گریوز مسئول روابط عمومی سفارت ایالات متحده در تهران، ۲۰ سال بعد از تسخیر سفارت (سال ۱۹۹۹)، خاطرات ۴۴۴ روز گروگانگیری را برای واحد تاریخ شفاهی مرکز مطالعات دیپلماتیک وزارت امور خارجه آمریکا بازگو کرده که «تاریخ ایرانی» متن کامل آن را منتشر می‌کند.

 

***

 

بانکدار‌ها ]آزادی شما را عقب انداختند[ یا انتقال دولت از کار‌تر به ریگان؟

 

من فکر می‌کنم نفرت ایرانی‌ها از کار‌تر دوران اسارت ما را طولانی‌تر کرد، کارتری که همزمان با گفت‌وگو‌ها برای رسیدن به توافق، برنامهٔ عملیات نجات مسلحانه را طراحی می‌کرد. نمی‌خواستند تا وقتی هنوز کار‌تر رئیس‌جمهور است، ما را آزاد کنند. بعد از آزادیمان من متأسف شدم که فهمیدم وعده‌های کنگره برای رسیدگی به قضیه بایگانی شد. به نظر من می‌آمد که آمریکا باید این فرصت را به خودش بدهد که سیاست ایالات متحده در قبال ایران و دخالت‌هایش در این کشور را علنی کند. منی که نویسندهٔ حرفه‌ای بودم شروع کردم به کار برای تبلیغ چنین علنی‌سازی‌ای. رابطهٔ من با مجلهٔ «پنت‌هاوس» خوب بود اما اجازهٔ انتشار بهم ندادند. سعی کردم توی برنامه‌های گفت‌وگوی تلویزیونی شرکت کنم. سرخوردگی. فقط حق داشتیم دربارهٔ وجوه انسانی قضیه بنویسیم. دربارهٔ اصل ماجرا حق نوشتن نداشتیم. من حتی موفق نشدم در جا انداختن این نکته مؤثر و کارآمد باشم که اسیرکننده‌های ما واقعاً دانشجو بودند. برای آمریکا و آمریکایی‌ها آن‌ها حتماً باید کمونیست‌های کثیفی می‌بودند که برای روس‌ها کار می‌کردند.

 

 

آدمی که بیرون از این جریان بوده، این برداشت را می‌کند که تجربهٔ گروگان‌گیری پیوند عهدی بوده میان بعضی گروگان‌ها ‌که طی سال‌های سال بعد از آن در تماس نزدیک با همدیگر مانده‌اند و برای برخی از گروگان‌ها هم واقعه‌ای که بینشان جدایی انداخته. نگاه شما به این قضیه چیست؟

 

بار‌ها و بار‌ها به کرات و با اقامهٔ دلیل گفته‌اند که این جمع ۵۲ نفر بودند، ۵۲ تا آدم خیلی متفاوت از همدیگر و اینکه برخورد با آن‌ها به منزلهٔ یک کلیت همگن گمراه‌کننده خواهد بود. من مثلاً خیلی علاقه‌ای نداشتم به گروهی بپیوندم که بروس لینگن در واشنگتن راه انداخت. اما از دیدن بعضی از این آدم‌ها لذت می‌برم. رابطهٔ نزدیکم را با یکی‌ از گروگان‌های سابق حفظ کردم که همراه خانواده‌اش می‌آمد به رباط پایتخت مراکش به ما سر می‌زد. تجربهٔ گروگان‌گیری مطلقاً همهٔ زندگی من نیست. الان دیگر در زندگی من مهم نیست. من وقتی متوجه شدم نمی‌توانم بحثی در مورد سیاست ایالات متحده در قبال ایران راه بیندازم چون حق انتشار چنین مطلبی ندارم، کم‌کم دیگر دست برداشتم از تعقیب کردن با دقت رخدادهای ایران. من هیچ وقت متخصص مسائل ایران نبوده‌ام.

 

 

کلی از گروگان‌ها که شرح تجربه‌شان را چاپ کردند. آدم فکرش می‌رود به کتاب مورهد کندی، «آیت‌الله در کلیسای اعظم»؛ چندتای دیگر هم بوده‌اند، گزارش‌هایی که افراد بعد از بازنشستگی‌شان داده‌اند. نظر شما در مورد آن تعداد از این گزارش‌ها که خوانده‌اید چیست؟

 

من همه‌شان را خوانده‌ام و بخش‌هایی‌ از آن‌ها به نظرم جالب آمده، اما در حفظ تعادل و رعایت جانب انصاف ناامیدکننده بوده‌اند چون هیچ کدامشان بحث سیاست آمریکا در قبال ایران را پیش نکشیده‌اند. کار اصلی دیپلمات حرفه‌ای، مأموران وزارت امور خارجهٔ آمریکا، سیاست آمریکا است و اعمالی که این کشور در خارج از کشور انجام می‌دهد. این کتاب‌ها تمرکزشان را گذاشته‌اند روی تجارب شخصی. یکی از کتاب‌ها از دوستی یکی از گروگان‌ها با یک جون ایرانی می‌گفت. باقی بحث محسنات اعتقادات مذهبی را پیش می‌کشند. خوشبختانه هیچ کدامشان پای قضیهٔ نفرت به جوش آمده از آمریکایی‌ها را وسط نمی‌کشند. شما اسم مورهد کندی را آوردید که زود از وزارت امور خارجه بازنشسته شد و رفت سر کاری در یک تشکیلات مذهبی که بعد‌تر معلوم شد تجربهٔ ناجورتری است. مواجه شد با نابردباری‌ها و تعصبات خطرناک.

 

 

جان، شما الان بیرون ایران‌ هستید. یک تجربهٔ انتقال را از سر گذرانده‌اید. برگشته‌اید به واشنگتن. سال ۱۹۸۱ است. از ۱۹۸۲ تا ۱۹۸۶ رفتید به مونته‌ویدئوی اروگوئه و شدید مسئول روابط عمومی سفارت. این گذر شما از یک گروگان به کسب چنین حکم و سمتی چطور صورت گرفت؟

 

من کلی حکم جلای وطن داشته‌ام. استثنائاً همه‌شان را رفته‌ام، که برای مأموران ارشد مورد نادری است. از همه‌شان لذت برده‌ام و کلی چیز نوشته‌ام و سخنرانی عمومی کرده‌ام. در هیات آزمونگران وزارتخانه هم خدمت کرده‌ام و دربارهٔ آزمون‌ها و استخدام‌ها چیز یاد گرفته‌ام. اما من آدم کار کردن توی خود زمین‌ هستم. دلم می‌خواست باز هم بروم آن‌ور آب‌ها. یک گروگان سابق بودم و می‌توانستم هر مأموریتی که دلم می‌خواهد به دست بیاورم. در طول تمام آن سال‌های خدمت در کشورهای فرانسوی‌‌زبان، مدام فکرم این بود که دلم می‌خواهد چیزی دیگر را هم امتحان کنم، اما فرانسه دانستن من همیشه کارگزینی را به این فکر وامی‌داشت که بهترین جا برای خدمت کردنم کشورهایی‌اند که تویشان فرانسه دانستن من به درد می‌خورد. جدای از این، استعداد من در آموزش زبان هم خیلی کم است. (نمرات آزمون استعداد من نشان می‌داد احمقانه است به من در مؤسسهٔ آموزش زبان وزارت امور خارجه شغل بدهند.) خودم هم می‌دانستم نتیجهٔ این آزمون درست است. من نه خیلی آدم گوش کردن‌ام نه حافظهٔ خوبی دارم. قبل رفتن به اروگوئه مقداری اروگوئه‌ای یاد گرفته بودم، از دوران زندگی‌ام در سانتا ایزابل پورتوریکو؛ آنجا با تعدادی از نیروهای سازمان ملل خیلی صمیمی شدم که اروگوئه‌ای بودند. به نظر کشور جذابی می‌آمد، یک‌جور تجربهٔ اجتماعی شگفت‌انگیز، برای همین هم درخواست مأموریت برای اروگوئه دادم. حدود نه ماهی را آموزش زبان اسپانیایی دیدم اما هیچ‌وقت نتوانستم آزمون سطح سه را که مورد نیاز این کار بود، قبول شوم، با اینکه محصل‌های معقول چهار ماهه این سطح را رد می‌کردند. با این حال آدم‌های مؤسسهٔ آموزش زبان وزارتخانه خیلی مهربان بودند با من. سر یکی از جلسه‌های بزرگ توی دفتر مدیران، من صادقانه اذعان کردم معلم‌هایم عالی بوده‌اند و تقصیر از من بوده. مدام ازم می‌پرسیدند برای کمک چکار می‌توانند بکنند. سر آخر با ناامیدی گفتم بخشی از چیزهایی که بهم درس می‌دادند خیلی ربطی به کاری که قرار است بکنم، ندارد. مثلاً کلی از وقت کلاس صرف این می‌شد که کاری کنند انگلیسی‌زبان‌ها قضیهٔ مذکر و مؤنث دستور زبان را بفهمند، چیزی که من باهاش بزرگ شده بودم. نهایتاً هم پیشنهاد یک دورهٔ سازگاری دادم، مشابه همان‌ها که برای یاد دادن پرتغالی به اسپانیایی‌ها و برعکس می‌گذارند. این شد که معلم‌های فرانسوی‌‌دان برای من یک نفر کلاس‌هایی می‌گذاشتند که تمام طول روز طول می‌کشید. کاملاً از این تجربه در مؤسسهٔ آموزش زبان وزارتخانه و سروکله زدن با معلم‌هایم لذت بردم، معلم‌هایی که اهل کشورهای مختلف آمریکای لاتین و اسپانیا بودند. اما خیلی کند پیش می‌رفتم و نهایتاً مقام‌های مسئول وزارتخانه از این یک قضیه‌ چشم‌پوشی کردند که توانستم بدون کسب مهارت‌های زبانی کافی بروم به اروگوئه.

 

 

چهارده ماه فشار ذهنی گروگان بودن را داشتید و زندگی‌ای که مختل شده بود، بعد کلاً این‌ها را گذاشتید پشت سرتان و افتادید به گذراندن ۹ ماه آموزش فشردهٔ زبان. خیلی سخت است.

 

نه، فکر نکنم مال این بود. قضیه فقط این بود که من استعداد یادگیری زبان خارجی نداشتم؛ خیلی آدم‌بزرگ‌ها این‌طوری‌اند. بچه‌ها همه استعداد حیرت‌انگیز و ذاتی یاد گرفتن زبان‌های زنده دارند اما به سن بلوغ که می‌رسند وجه زیادی از این توانایی را از دست می‌دهند. بنا به تحقیقات اخیر، زبان‌هایی که آدم‌ها در کودکی یاد می‌گیرند، در جایی از مغز ذخیره می‌شوند متفاوت از جایی که زبان‌های یاد گرفته در بزرگسالی ذخیره می‌شوند. برای یک آدم‌بزرگ زبان‌هایی هستند که به زبان به اصطلاح بومی‌اش نزدیک‌ترند و زبان‌هایی هم هستند که دورترند. برای همین است که یاد گرفتن چینی برای یک انگلیسی‌زبان خیلی سخت است ولی یاد گرفتن اسپانیایی نسبتاً راحت است.

 

 

سؤالم این است که آیا ممکن است تجربهٔ گروگان بودن که خیلی هم ازش نگذشته بود، به طریقی مانع توانایی تمرکزتان روی یک چیز خاص در دوره‌های زمانی طولانی مدت شده بوده.

 

شک نیست توانایی تمرکز من به خوبی زمان بیست سالگی‌ام نبود، اما شک دارم این قضیهٔ آموزش زبان خیلی ربطی به تجربهٔ گروگان‌گیری داشته. اگر هم این‌طور بوده، به نظر من سروکله زدن با زبان اسپانیایی نهایتاً آموزنده آمد. در طول سال‌ها کارم در کشورهای فرانسه‌زبان، می‌دیدم بسیاری از همکارانم با کار کردن در شرایطی که باید فرانسه حرف بزنی مشکل داشتند و به محضی که می‌شد، ازش اجتناب می‌کردند. بعضی‌هایشان که حتی می‌افتادند توی سرازیری و کم‌کم فرانسه‌ای هم که در مؤسسهٔ آموزش زبان وزارتخانه یاد گرفته بودند، یادشان می‌رفت. سر این قضیه مشکلاتی داشتند که من می‌دیدم اما نمی‌توانستم درست و حسابی درکشان کنم. وقتی من وارد اروگوئه شدم، نمی‌توانستم ارتباط برقرار کنم. اولین تجربهٔ جدا ماندنم از محیط پیرامون. هر روز صبح توی کلاس آموزش زبان سفارت شرکت و تمرین می‌کردم. هر شب تلویزیون گوش و تماشا می‌کردم. آخر دو سال، سطح سه از سه را گذرانده بودم و دیگر کم‌ و بیش می‌توانستم کارم را به اسپانیایی راه بیندازم. آخر سال سوم از من آزمون سطح چهار گرفتند، آزمون مکالمهٔ سلیس اسپانیایی و ارتباط راحت با اروگوئه‌ای‌ها. اما هنوز هم هیچ یادم نرفته برداشتن گوشی تلفن چه حالی دارد وقتی می‌دانم دارند از من امتحان می‌گیرند. اینجا بود که بالاخره مشکلات همکارانم در کشورهای فرانسه‌زبان را فهمیدم. در رباط یک مأمور سیاسی را یادم است که غر می‌زد داشته توی مهمانی‌ای با یک مراکشی خوب حرف می‌زده تا اینکه من سر رسیده‌ام و پیوسته‌ام بهشان. فرانسهٔ سلیس و بومی من باعث شده بود آن مراکشی بزند به فرانسهٔ محاوره‌ای طبیعی، فرانسه‌ای که برای همکار من تقریباً نامفهوم بود.

کلید واژه ها: گروگان های آمریکایی گریوز


نظر شما :