بخش هشتم: دیدار با خلخالی

دلش می‌خواست قصه مرگ نخست‌وزیر شاه را تعریف کند
۰۹ مرداد ۱۳۹۰ | ۱۷:۲۸ کد : ۷۲۷۹ کاغذ اخبار
روزنامه «آیندگان» به‌دست مدعی‌العموم اسلامی در تهران تعطیل شده بود. به روزنامه اتهامِ نشرِ «ایدئولوژی‌ها و اعتقاداتِ انحرافی در میان جامعه مسلمانِ انقلابیِ ایران» زده بودند و کوشش برای «ایجاد اختلاف میان گروه‌های مختلفِ مسلمانِ ایران» ــ اشاره به اقلیت‌های قومی و غیرشیعه بود ــ و تقلب در رقم تیراژِ روزنامه از طریق فرستادن نسخه‌های غیرکامل به بعضی جاهای کشور، تا بتوانند از کاغذ روزنامه «برای انتشار مطالبی به‌قصد تفرقه‌افکنی میان ملت» استفاده کنند.
بخش هشتم: دیدار با خلخالی
وی. اس. نایپل/ ترجمه: بهرنگ رجبی

 

تاریخ ایرانی: خانهٔ خلخالی خانهٔ آخریِ بن‌بستی بود که آسفالتِ نو داشت و پیاده‌رویی با درختان نوسال. نزدیکِ غروب بود؛ آسمان و بیابان سرشار از رنگ. دوروبر آدم‌هایی اسلحه‌به‌دست ایستاده بودند؛ ما یکی دو خانه جلو‌تر نگه داشتیم. بهزاد رفت و با کسی صحبت کرد و بعد مرا صدا زد. خانه نو بود، بتونی، بزرگ نبود و توی پیاده‌رو عقب‌نشینی داشت؛ جلویش هم یک محوطهٔ کوچک را سنگفرش کرده بودند.

 

توی ایوان یا سرسرا جوانِ کوتاه‌قدِ خوش‌بنیه‌ای که کِشبافِ آبی‌رنگ تنش بود، بازرسی بدنی‌مان کرد و بعد رفتیم توی اتاقی کوچک و فرش‌شده. شش هفت نفری آن‌جا بودند و شق‌و‌رق و ساکت روی زمین نشسته بودند؛ بینشان یک زوج آفریقایی هم بود. مَرده کت و شلوارِ خاکستریِ سیر پوشیده بود و سخت بود تشخیص بدهی مال کجا است؛ اما از لباسِ زنه حدس زدم باید سومالیایی باشد، از شاخ افریقا در شمالِ شرقی قاره.

 

انتظارِ این جمعیت را نداشتم ــ راستش کمی شبیه دادگاه‌ بود. امیدم به گفت‌و‌گویی صمیمی‌تر بود، با مردی که ــ من فکر می‌کردم ــ از تختِ قدرت به زیر آمده و احتمالاً احساس می‌کند کنارش گذاشته‌اند و فراموشش کرده‌اند.

 

قاضیِ اعدام؛ آدم ریشوی ریزه‌میزه‌ای که تقریباً پنج پا قدش بود و حالا پشت سر متقاضی‌ای محترم از توی اتاق اندرونی آمد تو، تپل و شنگول بود ــ خودش بود، با چشم‌هایی که پشت عینک ازشان شادی می‌بارید.

 

با قدم‌های کوچکِ خشک و شق‌ورقی راه می‌رفت. پوستش روشن بود، با عرقچینی سفیدرنگ؛ عمامه و روپوش و عبا نداشت؛ کمی هم به‌هم‌ریخته می‌زد، قبا یا پیراهنِ درازِ چروکی تَنَش بود با راه‌راه‌های قهوه‌ای، که آمده بود روی لباس‌های نخی بالا‌تنه‌اش و بالای شلوارِ سفیدِ شل‌وولش آویزان بود.

 

این لباس‌های به‌هم‌ریخته به احتمالِ زیاد جزو چیزهایی بود که خلخالی رواج داده بود یا به‌خاطرش مشهور بود ــ تنِ کسی که احتمالاً در رده‌بندیِ روحانیان مقامی بالا‌تر از شیرازی داشت که خودش همهٔ کار‌هایش را می‌کرد؛ به‌محض این‌که سر و کله‌اش پیدا شد، ایرانی‌های توی اتاق لبخندی زدند. مردِ افریقایی نگاهِ پُر برقِ احترام‌آمیزش را دوخت به او؛ برخوردِ خلخالی با مرد خیلی گرم بود و سلام و احوالپرسیِ جدا باهاش کرد. بعدِ سلام و احوالپرسی با افریقایی، رفتارِ خلخالی با بهزاد و من تند و خشن شد. تغییر رفتارش ناگهانی بود. عمدی و حساب‌شده، یک چشمه بازیگری، دلش می‌خواست آن روی دیگرش را نشان بدهد. بهم برنخورد؛ این رفتارش می‌گفت حضور من در اتاق، حضورِ یک بیگانهٔ دیگر که از دوردست‌ها آمده، برایش مطبوع و خوشایند است.

 

گفت: «گرفتارم. وقتِ مصاحبه ندارم. چرا تلفن نکردین؟»

بهزاد گفت: «ما دو بار تلفن کردیم.»

خلخالی جواب نداد. همراهش یک متقاضیِ دیگر را بُرد به اتاق اندرونی.

بهزاد گفت: «داره فکرهاشو جمع‌وجور می‌کنه که تصمیم بگیره.»

اما من می‌دانستم همین الان هم تصمیمش را گرفته. تصورِ مصاحبه با یک خارجی فرا‌تر از آنی بود که او بتواند جلویش مقاومت کند. بیرون که آمد ــ قبلِ اینکه کسِ دیگری را ببرد به اتاق ــ با‌‌‌ همان تندی و خشونتِ غیرواقعی و سراسر ادا گفت: «سؤال‌هاتونو بنویسین.»

 

این هم چشمهٔ دیگری از روشِ برخوردی بود که در پیش گرفته بود، اما برای من سخت بود. امیدوار بودم بکِشانمش سمتِ این‌که دربارهٔ زندگی‌اش حرف بزند؛ دلم می‌خواست به ذهنش نفوذ کنم و بتوانم دنیا را‌‌‌ همان جوری ببینم که او می‌بیند. من امیدوار به گفت‌و‌گو بودم؛ تا وقتی شروع نمی‌کرد به حرف زدن، نمی‌توانستم بگویم چه سؤال‌هایی می‌خواهم ازش بپرسم. با این‌ حال ناگزیر بودم کاری را بکنم که خواسته بود: ایرانی‌ها و افریقایی‌ها منتظر بودند ببینند من دستورش را اجرا می‌کنم. چه‌طور می‌توانستم این قاضیِ اعدام را به جایی بکِشانم که کمی فرا‌تر از این چهره رسمی‌اش را نشان بدهد؟ چه‌طور می‌توانستم این صاحبِ آموخته‌هایی قرون وسطایی را به جایی بکِشانم که از خشم و اشتیاقش برایم بگوید؟

 

هیچ‌چیزِ خاصی به ذهنم نمی‌رسید؛ تصمیم گرفتم روراست باشم. روی یک برگ کاغذِ سربرگِ هتل که همراهم آورده بودم، نوشتم: «کجا متولد شده‌اید؟ چه‌ چیزی باعث شد تصمیم بگیرید سراغِ تحصیلاتِ مذهبی بروید؟ پدرتان چه‌کاره بود؟ کجا تحصیل کرده‌اید؟ اولین بار کجا منبر رفتید؟ چگونه آیت‌الله شدید؟ بهترین روز زندگی‌تان چه روزی بوده؟»

 

وقتی آمد بیرون و بهزاد را با فهرست سؤالات دید بالاخره رضایت داد و آمد چهارزانو درست جلویمان نشست؛ زانو‌هایمان تقریباً مماسِ هم بودند. اوایلش را خیلی ساده و خلاصه جواب داد. متولد آذربایجان بود. پدرش آدمی بود خیلی مذهبی. پدرش کشاورز بود.

پرسیدم: «شما به پدرتون کمک می‌کردین؟»

- «بچه که بودم چوپانی می‌کردم.» و بعد شروع کردم به خوشمزگی. دیگر صدایش را بالا می‌بُرد و ادا و اصول درمی‌آورد؛ گفت: «همین الان هم هنوز بلدم چطوری سرِ یه گوسفندو ببُرم.» و ایرانی‌های توی اتاق ــ از جمله بعضی محافظ‌هایش ــ از خنده ریسه رفتند.

- «من همه کاری کرده‌ام. حتی فروشندگی. همه‌چی بلدم.»

اما پسر چوپان چه‌طور روحانی شد؟

- «من سی و پنج سال درس خوندم.»

 

کلاً همین. نمی‌شد هلش داد که روایتی بکند، قصه‌ای از تقلا‌ها و پیشرفت کردنش بگوید. ساده زندگی کرده بود، تجربه جزو چیزهایی نبود که او بهش فکر کرده باشد و آن‌قدر مغرور بود - «من خیلی زرنگم، خیلی باهوشم.»- که سؤال‌هایم در مورد گذشته‌ها شوقش را برنمی‌انگیخت. بیشتر دلش می‌خواست درباره قدرتِ الانش حرف بزند، یا نزدیکی‌اش به قدرت، و بی‌توجه به باقیِ سوالات شروع کرد همین کار را کردن.

 

گفت: «می‌دونی، آیت‌الله خمینی استادِ من بودن. من هم معلمِ پسرِ آیت‌الله خمینی بودم.» کوبید روی شانه‌ام و با شیطنتی به‌قصد خنداندن ایرانی‌ها اضافه کرد: «برای همین نمی‌تونم بگم خیلی به آیت‌الله خمینی نزدیکم.»

 

دهانش تا بناگوش باز شد و باز ماند، و خیلی نگذشت که دیگر انگار از فرط خنده داشت خفه می‌شد؛ برایم نمایشگاهی از لثه‌هایش گذاشته بود، زبانش، گلویش. به حالت عادی که برگشت. دستِ راستش را تکانِ مختصرِ فرزی داد و گفت: «حالا دیگه قراره روحانی‌ها حکومت کنن. قراره ده‌هزار سال جمهوری اسلامی داشته باشیم. مارکسیست‌ها راهِ همون لنین‌شونو برون؛ ما هم راهِ خمینی رو می‌ریم.»

 

ساکت شد. بادقت پا روی پا انداخت، چشم‌هایش را دوخت بهم. جدی شد، و انگار از پشت عینکش دارد سر تا پای من دنبالِ چیزی می‌گردد، در سکوتی که خودش وسط انداخته بود، گفت: «می‌دونی دیگه، هویدا رو من کُشتم.»

 

برای ایرانی‌ها جدیتِ صورتش بخشی از شوخی بود. آن‌ها ــ چمباتمه‌زده روی فرش ــ از خنده پخشِ زمین شدند. این‌‌‌ همان کاری بود که بیشتر از همه برایش عزیز بود، قاضیِ انقلابی بودن، در موردِ این‌که حکمِ مرگِ نخست‌وزیر شاه را داده، کلی مصاحبه کرده بود و حالا باز می‌خواست قصه را تعریف کند.

گفتم: «شما خودتون کُشتینش؟»

بهزاد گفت: «نه، اون فقط دستورشو داد. هویدا رو پسر یه آیت‌اللهِ مشهوری کُشت.»

 

خلخالی گفت ولی اسلحه دارد؛ جوری گفت انگار عزیز‌ترین چیزِ بعدی‌اش همین باشد. ایرانی‌ها دوباره از فرطِ خنده روی فرش غلت زدند. حتی افریقاییه هم که چشم‌های پُر برقش را یک آن از خلخالی نمی‌گرفت، لبخندی زد.

بهزاد گفت: «یه پاسداری اسلحه رو بهش داد.»

گفتم: «الان همراه‌تونه؟»

خلخالی گفت: «توی اتاقِ بغلیه.»

 

این شد که در آن اتاقِ سرشار از خنده و در پایانِ گفت‌و‌گویی که او مسیرش را به این‌جا کِشانده بود، من هم تبدیل شدم به یکی از آتش‌بیارهای معرکه‌اش برای خنداندنِ جماعت.

 

دیگر وقتِ افطار بود، وقتی برای تلف کردن نمانده بود، و جز افریقایی‌ها باقیِ بازدیدکننده‌ها باید پا می‌شدند و می‌رفتند. چند دقیقه‌ای بود که جوانانی داشتند کف زمینِ ایوان غذا می‌چیدند؛ خلخالی اعلام کرد ما مرخصیم و انگار کلاً یادش رفته باشد ما آن‌جاییم حتی قبلِ این‌که کفش‌‌هایمان را بپوشیم و به دم در برسیم، همراهِ زوجِ آفریقایی سرِ سفرهٔ شام نشسته بود. شام مفصلی بود؛ غذا خوردن را جدی می‌گرفت.

 

حالا دیگر بالاخره رانندهٔ لُرمان هم می‌توانست غذایی بخورد؛ بهزاد هم می‌توانست لحظهٔ مقدسِ قسمت کردنِ غذا را با او تکرار کند. با ماشین برگشتیم سمتِ مرکز شهر، نزدیکِ آرامگاه، و آن‌ها رفتند توی‌‌ همان قهوه‌خانه‌ای که پیشتر بعدازظهر تویش منتظر شده بودیم و بوی گوشتِ گوسفندی که داشت می‌پخت بَرَش داشته بود.

 

برنج خوردند و گوشتِ گوسفند و نان تخت و پهن ایرانی. تنها چیزی که قهوه‌خانه‌ داشت همین بود. من آن‌ها را با همدیگر تنها گذاشتم. از یک دکه مقداری آجیل و میوهٔ خشک‌شده خریدم، و در امتداد رودخانه پیاده راه افتادم، وسط خانواده‌هایی که آن‌جا توی تاریکی کنارِ سنگ‌چینِ رودخانه اتراق کرده بودند و داشتند غذا می‌خوردند. آن‌دستِ مسیر نورِ چراغ‌های در امتدادِ سنگ‌چین روی هندوانه‌ها و دیگر میوه‌های توی باجه‌ها افتاده بود: بعدِ آن آفتابِ تند و بی‌رنگیِ روز، این منظرهٔ شبانه مطبوع و دلچسب بود.

 

سرِ راه برگشتم به‌سمت قهوه‌خانه آن‌دستِ رودخانه را آمدم و از کنارِ کفش‌فروشی چراغانی‌شده‌ای رد شدم که تویش عکسِ رنگیِ بزرگی از خمینی زده بودند. ایستادم تا یک بار دیگر چهره‌اش را ورانداز کنم. چهره‌ای که نمی‌شد از آن‌چه پسَش می‌گذرد مطمئن شد. پیشانیِ پُرچین، ابرو‌ها، چشم‌هایی که نگاه‌شان جدی بود، لب‌های پُرهوس. در نور مغازه آجیل و کشمش‌هایی را نگاه کردم که توی مُشتم داشتم و در آستانهٔ روانه کردنشان به دهانم بودم. بینشان یک پونز هم بود. اگر مکث نکرده بودم احتمالاً الان جوری دهانم را ناکار کرده بودم که ترجیح می‌دهم فکرش را هم نکنم؛ و روزی که با هویتِ یک غیرمؤمن در شهرِ مقدسِ قم گذرانده بودم، با غافلگیریِ ناگوار و دردناکی تمام می‌شد.

 

***

 

بزرگراهی که به تهران می‌رسید، شلوغ بود. ماه در آسمان بود اما نورِ چراغِ ماشین‌ها و اتوبوس‌ها چشم‌انداز را نابود کرده بودند. فقط تکه‌پاره می‌توانستی بیابان و ماه و نمای تپه‌ها را ببینی. بهزاد خسته بود؛ خوابش بُرده بود. بیدار که شد از راننده خواست رادیوی ماشین را روشن کند تا اخبار را بشنود. اخبار برای بهزاد بد بود. «آیندگان»، روزنامهٔ دست‌چپی‌ها، روزنامه‌ای که بهزاد می‌خواند و درباره‌اش برای من می‌گفت، به‌دست مدعی‌العموم اسلامی در تهران تعطیل شده بود. به روزنامه اتهامِ نشرِ «ایدئولوژی‌ها و اعتقاداتِ انحرافی در میان جامعه مسلمانِ انقلابیِ ایران» زده بودند و کوشش برای «ایجاد اختلاف میان گروه‌های مختلفِ مسلمانِ ایران» ــ اشاره به اقلیت‌های قومی و غیرشیعه بود ــ و تقلب در رقم تیراژِ روزنامه از طریق فرستادن نسخه‌های غیرکامل به بعضی جاهای کشور، تا بتوانند از کاغذ روزنامه «برای انتشار مطالبی به‌قصد تفرقه‌افکنی میان ملت» استفاده کنند. اموال و دارایی‌های روزنامه تحویل «بنیاد مستضعفان» شده بود و سپاه پاسداران دفترهای روزنامه را اشغال کرده بود.

 

به رغم شیرازی و خلخالی، بهزاد کماکان ادعای خودش را در مورد انقلاب داشت؛ در جنبش مردمیشان قابلیت‌ها و حتی طلیعهٔ یک انقلابِ دیگر را می‌دید، گرچه الان دیگر انقلاب با او چپ افتاد بود. اما انقلابی‌ها باید صبور باشند؛ و بهزاد صبر را از پدرِ انقلابی‌اش یاد گرفته بود. از دست دادنِ روزنامه جدی بود ــ اگر قضیه برای من اتفاق افتاده بود شاید داغانم می‌کرد و مرا به هم می‌ریخت ــ ولی بهزاد از پس تحملِ سرخوردگی‌اش برمی‌آمد.

           

دوباره نخوابید. هم‌چنان که با ماشین بیابانِ مهتابی را می‌رفتیم، هرازگاهی حواسش می‌رفت جاهای دیگری. سمت راستمان از کنار دریاچهٔ سفیدِ نمک رد شدیم. دریاچه‌ای که او گفته بود پلیس مخفی شاه جنازه‌ها را آن‌جا می‌انداخته. دستِ چپمان قبرستانی بود که شهدای انقلاب تویش دفن شده بودند، قبرستانی که اگر روز برگشته بودیم احتمالاً می‌رفتیم سری بهش می‌زدیم، و بعد دستِ راست پالایشگاه تهران. شعله‌های آتشی که از دودکش‌های درازش لهیب می‌کشیدند ــ ایران وقتی خواب بود هم داشت پول در می‌آورد.

 

حدودِ نیمه‌شب رسیدیم به هتل. دمِ ورودیِ هتل بود که لُر روی قیمت کشید و پولِ بیشتر خواست، قضیه‌ای که احتمالاً ساعت‌ها درباره‌اش فکر کرده بود. هم خرج مسافت را حساب کرد هم زمان را؛ ساعت‌های دیروقت را هم حساب کرد. و سرِآخر رقم گران‌تر از رقم تاکسیِ هتل شد که رَدَش کرده بودیم. اما روزی که گذرانده بودیم سخت‌تر از آن قدری بود که او الان داشت طلب می‌کرد. ناهاری که دلش می‌خواست ازش دریغ شده بود. من ساعت‌های متمادی و با دلسوزی‌ای هر دم بیشتر پسِ کلهٔ کوچکِ چهارگوشش را نگاه کرده بودم، وقتی بالاخره زمانِ غذا خوردن رسید شور و شوقی که برای برنج و گوشتش داشت منظرهٔ خیلی جذابی ساخت؛ چهره مفلوک و پُرچینش وقتی رو کرد طرفم و پول بیش خواست، خیلی ملتمسانه بود. در نورِ خفیفِ چراغِ سواری، او چنان تصویر آرمانی‌ای از کارگرِ خوب و متشخصِ آرمانِ بهزاد بود که من بی‌ هیچ اعتراضی پو‌ل را دادم.

 

کلید واژه ها: خلخالی نایپل هویدا روزنامه آیندگان


نظر شما :