‌بخش سوم: خون و انتقام

دو تصویر از شاهی که مملکت را به تاراج برده بود
۰۱ مرداد ۱۳۹۰ | ۲۱:۳۲ کد : ۷۲۶۹ کاغذ اخبار
زمانِ‌ حاکمیتِ شاه همه‌چیزِ ایران مالِ او بود. مملکت را بیلیارد‌ها دوشیده بود؛ گذاشته بود شرکت‌های خارجی مملکت را به تاراج ببرند؛ مملکت را پُرِ مستشار و تکنسینِ خارجی کرده بود. این خارجی‌ها دستمزدهای هنگفت می‌گرفتند و توی خانه‌های بزرگ زندگی می‌کردند؛ آمریکایی‌ها که حتی شبکهٔ تلویزیونی خودشان را داشتند. مردمِ‌ ایران حس می‌کردند مملکتشان را از دست داده‌اند و شاه واقعاً هیچ اهمیتی به دین و مذهبِ گران‌قدرِ شیعه نمی‌داد.
‌بخش سوم: خون و انتقام
وی. اس. نایپل/ ترجمه: بهرنگ رجبی

 

تاریخ ایرانی: پیاده‌رو‌ها داغان و پُرِ دست‌انداز بودند. تابلوی کلی از مغازه‌ها داغان بود یا چندتایی از حروف برجسته‌شان افتاده بود. خاک و دوده چنان همه‌جا را گرفته بود و روی تابلوهای چراغ‌دار چنان نقشی از دود مانده بود که ساختمان‌های قدیم‌آتش‌گرفته و سوخته در جا به چشمِ آدم نمی‌آمدند. به‌نظر می‌آمد کارِ ساختمان‌سازی فعلاً معلق است؛ تلّ پاره‌آجر‌ها و تلّ شن و سنگ‌ریزه‌ها به‌نظر کهنه و مدت‌ها دست‌نخورده می‌آمدند.

 

روی دیوار‌ها پوسترهای انقلابی بود و توی کیوسک‌های پیاده‌رو‌ها مجله‌های انقلابی. روی جلدِ یکیشان عکسی دستکاری‌شده از شاه بود که کرده‌ بودندش زیبارویی در لباس شنا؛ کلهٔ شاه را چسبانده بودند به بدن زنی بیکینی‌پوش ــ اما روی بیکینی را با قلمِ سیاه خط‌خطی کرده بودند تا خلافِ طریقِ حُجب‌وحیا هم نرفته باشند. در کاریکاتوری دیگر، شاه با کُتی به تن و کراواتی شُل‌کرده روی کاسهٔ توالتی فرنگی نشسته بود، شلوارش پایین، با مسلسلی سبُک دستش. چمدانِ کنار دستش برچسب خورده بود به اسرائیل و باهاما؛ آن‌بغل از سرِ بازِ کیسه‌ای برزنتی یک بطری ویسکی و نسخه‌ای از مجلهٔ تایم پیدا بود.

 

جوان‌ها با پیراهن‌هایی تنگ و یقه‌باز در پیاده‌روهای داغان ول می‌گشتند. مردانی بودند خوش‌بر و رو از نژادی متمایز، ریزه‌میزه، ‌ چهارشانه، کمرباریک: کارگرانی آمده از روستا، و آن روز بعدازظهر هاله‌ای مختصر از غرور و خطرناک بودن دورشان را گرفته بود. احتمالاً مراسم نماز جمعه شیرشان کرده بود. لباس‌هایشان و به‌خصوص پیراهن‌هایشان، بارقه‌ای از تظاهر و خودنمایی بود که ــ مطابقِ آن‌چه در هند دیده بودم ــ ویژگیِ آدم‌هایی به‌نظرم می‌آید که تازه از دلِ گرفت‌وگیر روالِ زندگیِ سنتی به در آمده‌اند و حالا فکرشان این است که در مورد لباس، هم‌چنان که در مورد چیزهای دیگر، می‌توانند خودشان برای خودشان تصمیم بگیرند.

 

آن روز بعدازظهر ماشین‌ها و موتورسیکلت‌ها رد می‌شدند،‌‌ همان جوری که ایرانی‌ها ماشین می‌رانند. دو تا تصادف دیدم. یک مغازه اسمش را عوض کرده بود؛ حالا نامش شده بود «مرغ سوخاری ‌ما»، دیگر «مرغ کنتاکی» نبود، ‌و هیبت کلنلِ جنوبیِ کنارِ اسمِ پیشین را تبدیل کرده بودند به تصویری کاملاً بی‌معنا و نامفهوم (جز برای کسانی که کنل را یادشان می‌آمد). طولی نکشید که دیگر دیدنِ پاسداران انقلاب، آن جوانانِ ‌اسلحه‌به‌دست، آدم را شگفت‌زده نمی‌کرد؛ آن‌ها هم بخشی از منظرهٔ سَبَتِ انقلاب بودند. بیرون سینما‌ها کلی جمعیت بود و گرچه رمضان بود، مردم از ــ به‌اصطلاح ــ آجیل‌فروشی‌ها که باز بودند پسته و شیرینی‌جات می‌خریدند.

 

دور‌تر، در شمال تهران، تهِ خیابانی دراز محصورِ درختان چنار، خیابانی که پدرِ شاه طرح ریخته و ساخته بود، هتل «رویال هیلتون تهران» بود. دیگر «رویال» ــ سلطنتی ــ نبود. کلمه‌اش را از روی تابلوی رو به خیابان کَنده و از سردرِ ورودی برداشته بودند؛ اما کلمه‌هه توی هتل عین خزه‌ای‌ریشه دوانده جان به در برده بود، صحیح و سالم روی دستمال‌ها، صورت‌حساب‌ها، فهرست‌های غذا، و ظرف و ظروف خودنمایی می‌کرد.

تالار انتظارِ‌ هتل تقریباً خالی بود؛ سکوتِ‌ آن‌جا، با وجود پیشخدمت‌ها و مشتری‌های پراکنده، سکوتِ معذب‌کننده‌ای بود. سماورهای ایرانی بخشی از تزئیناتِ‌ هتل بودند. (جا انداختنِ این سماور‌ها به‌عنوان اشیای تزئینیِ یک قوم کارِ نجاری فرنگی بوده؛ دو سال یا در همین حدود پیشتر من چندتاشان را توی مغازه‌ای در لندن دیده‌ بودم که تبدیلشان کرده بودند به پایهٔ چراغ.) هتل‌ها دیگر نوشیدنی الکلی نمی‌دادند اما برای آدم‌شیک‌ها (و غیرمسیحی‌ها)یی که دلشان می‌خواست با نوشیدنیِ غیرالکلیِ حسابی و اشرافی توی دستشان بازی کنند، شربت بهارنارنج یا ویرجین مری [مخلوطِ آب گوجه و لیموی تازه و نمک و سُسی مخصوص. م.] یا سوئینگر [نوشیدنی مخلوطِ آب چند میوه. م.] بود.

 

اسم رستوران فرانسویِ هیلتون، چِز موریس بود. سروشکلش معقول بود، با کاغذدیواریِ قهوه‌ای‌رنگی در نیمهٔ پایین دیوار تیره‌تر می‌شد، و لوسترهای دیواری. روی تابلویی شیشه‌ای نصبِ یکی از دیوار‌ها، با حروفی سفیدرنگ و اندکی قوس‌دار و کشیده به فرانسوی نوشته بودند: شراب و لیکور، غذاخوریِ مدعوین، گرَتینه همیشه موجود است. توی اتاقی بزرگ که شاید صدتا صندلی داشت، فقط یک جمع پنج‌نفره نشسته بودند. به‌‌ همان آرامی و سکوتِ آدم‌های توی تالارِ انتظار. سوپی که من خوردم، عین ماهی‌ِ خاویاری که بعدش خوردم، سرشار از سُس سنگینی قهوه‌ای‌رنگ بود. اما پیشخدمت‌ها کماکان با اعتمادبه‌نفس و مهارت دستمال برای آدم ‌باز می‌کردند و می‌رفتند و می‌آمدند و پذیرایی می‌کردند؛ همین هم احساسِ معذب بودن را بیشتر می‌کرد.

تمام میز‌ها چیده شده بودند. روی تمامشان یک گل سرخ تازه بود، و چیزهایی لودهندهٔ قبل انقلابی بودنِ هتل؛ کارت‌پستال‌هایی رنگی (رستوران چهارسال پیشتر راه افتاده بود)؛ دفترچه یادداشتی ده صفحه‌ای که فکر کرده بودند مشتری‌های چنین جا‌هایی شاید لازمشان شود؛ رویش به انگلیسی و فرانسوی نوشته بودند: چِز موریس، متفاوت‌ترین رستوران تهران. شش ماه بعدِ انقلاب، این بازیچه‌ها ــ دفترچه‌ها، کارت‌پستال‌ها ــ هنوز بودند اما آن دورانی که استفاده می‌شدند دیگر وجود نداشت.

 

استخرِ کنارِ هتل، بنا به اعلانِ کنارش، بابتِ شست‌وشو و تصفیه با مواد شیمیایی تعطیل بود. اما اسکلتِ بتونیِ عظیم‌ آن‌ بغل که قرار بود ساختمانش در ‌‌نهایت به هتل «رویال هیلتون تهران» ملحق شود و مکملش باشد،‌‌ رها شده بود، ‌ تمام مصالح هم توی محوطه و سوار جرثقیل‌ها. پیشخدمت می‌گفت حالا که دیگر «مسافری» نیست؛ ‌ پیمانکارها هم گذاشته بودند از کشور رفته بودند. از هیلتون می‌شد دیگر تپه‌های شمالِ تهران را ببینی، دیگر ساختمان‌های ناتمام و گودبرداری‌شده‌ای را هم که به‌نظر می‌آمد‌‌ رها شده‌اند. انقلاب گریبان شمالِ «بین‌المللیِ» تهران را وسطِ آفرینشش گرفته بود.

 

وقتی برگشتم به هتلم به‌نظرم آمد توی پوسترِ انقلابیِ چسبیده به درِ شیشه‌ایِ ورودی، نمادهایی ناخواسته نهفته است؛ پوستر دو رو چاپ شده بود. روی مشرف به محوطهٔ بیرون تصویری سرراست بود، عکسِ یاسر عرفات، رئیس «سازمان آزادی‌بخش فلسطین»، در لباس چریکی و با عینک آفتابی و دستمال سر قرمزِ چهارخانه.

 

پشتش نقاشیِ تمثیلی‌ای بود که از خون و انتقام می‌گفت. در پیش‌زمینه منظرهٔ زمینی تخت و مسطح بود، زمینی‌ بی‌هیچ ویژگیِ خاص و بارزی، که جادهٔ سیاه‌رنگِ صافی از وسط دو قسمتش کرده بود، وسطِ خودِ‌ جاده هم خط‌های مقطع سفید کشیده بودند. توی این جاده زنی محجبه که از پشت می‌دیدمش، کم‌وبیش درهم‌شکسته، داشت تا آخرین ذراتِ توانش را به‌کار می‌بست تا کودکش را بالا بگیرد، انگار رو به بهشت. پُشتِ زن خونی بود؛ روی جادهٔ سیاه‌رنگ هم خون بود. از این خون، فرازِ جاده لاله‌های سرخِ عظیمی روییده بود که سطحِ ظلمانیِ جادهٔ سیاه‌رنگ با خط‌های سفید را از هم می‌دریدند، و بالای لا‌له‌ها در آسمان، چهرهٔ درهم‌کشیدهٔ ]آیت‌الله[‌ خمینی بود، منجی. ]آیت‌الله[‌ خمینی نجات می‌داد و انتقام می‌گرفت. اما لاله‌هایی که از خون شهیدان رویانده بود جادهٔ مدرن را (که هنرمند خیلی با دقت کشیده بودش) برای همیشه ناکار می‌کردند؛ حالا دیگر جاده در برهوتِ انتهای نقاشی به هیچ‌جا نمی‌رسید.

 

در این تمثیل از انقلاب، هویت و شخصیت هم فقط مال منتقم بود. نقاش، زنِ مجروح را، ‌که طغیان و شورش از درد و رنج او برخاسته بود، کوچک در پیش‌زمینهٔ نقاش کشیده بود، محجبه‌ و بی‌چهره؛ هویتِ زن فقط درد و رنجَش بود. البته که حقّ تمثیل‌پرداز یا کاریکاتوریست بود، و شاید مهم هم نبود اگر در پوستر‌ها و نقاشی‌هایی که آن روز دیدم، آن همه آدمِ بی‌چهره وجود نداشتند.

 

در پوستر‌ی انتخاباتی، جمعیتی بی‌چهره ــ زنانِ محجبه که دیگر کلاً در خط‌خطی‌هایی سه‌گوش خلاصه شده بودند ــ عکس‌های کاندیداهای یک جناح خاص را بالا گرفته بودند. در یک روزنامه چهرهٔ علی، مقتدای شیعیان، پسر عمو و داماد پیامبر، را با خط‌ و خطوطی درهم و سوررئالیستی تصویر کرده بودند، به شکلی متمایز و جداشده از منظرهٔ پشت‌سرش. در یک پوستر ‌]آیت‌الله[‌ خمینی به‌جای اجزای چهره‌اش (محصور در طرحی سردستی از عمامه، گونه‌ها، و ریش) مُشت گره‌کرده گذاشته بودند.

 

کم‌کم داشت به‌نظرم می‌آمد بی‌چهرگی بن‌مایه و خصیصهٔ اسلام است. راستش این قضیه، اعتراضِ نویسنده‌ای در مجلهٔ «ایران ویک» را هم برانگیخته بود (که نامواره‌اش را شبیهِ «نیوزویک» می‌نوشتند)، نشریهٔ انگلیسی‌زبانی که از بعدِ انقلاب منتشر می‌شد و من از باجهٔ روزنامه‌فروشی خریدم. مجله‌ طرفدارِ انقلاب بود، اما به آن‌چه به‌تدریج داشت از پیِ انقلاب می‌آمد اعتراض می‌کرد، تمام ممنوعیت‌های اسلامی در مورد الکل، برنامه‌های تلویزیونیِ غربی، مُد، موسیقی، شنای مختلط، ورزشِ زنان، رقص. تصویرسازیِ جلدش، اتاق نشیمنِ هلالی‌شکلی را نشان می‌داد که جای دیوار‌هایش را میله‌های آهنی گرفته بودند. توی این اتاق خانواده‌ای برای عکاسی ژست گرفته بودند ــ پدر، مادر، و بچه ــ لباس‌های غربی تنشان بود. ولی توی تصویر به‌جای چهره‌هایشان فضای خالیِ سفید بود. آن وقتی که انقلاب شد قرار بر این بود ــ در کلان شهری که شاه بنا کرده بود ــ فرد دوباره حرمت و عزت یابد. به‌نظرم می‌آمد حرفِ جلدِ «ایران ویک» همین باشد.

 

***

 

صبح ترافیکِ روی پل هواییِ سمتِ چپِ هتل سنگین بود. هاله‌ای از هیبتِ کوه‌های شمال تهران زیرِ نور پیدا بود، اما بعد سریع وسط مِه و دود محو شد.

 

زنگ زدم به سردبیر «ایران ویک» و او از من خواست‌‌ همان موقع درجا بروم پیشش. گفت البته باید حواسم باشد، توی خیابانشان دوتا ساختمان به یک شماره هستند، ۶۱. وقتی ۶۱ درست را پیدا کردم باید یادم باشد اگر سوارِ‌آسانسور شوم دفترِ آن‌ها طبقهٔ ششم است و اگر پیاده بروم طبقهٔ چهارم.

 

راننده تاکسی هتل سرِ پیدا کردن حتی یکی از ۶۱‌ها به گیر خورد؛ و آنی که بعد از کلی چرخیدن وسطِ ترافیک ایرانیِ تهران پیدا کردیم، ساختمانِ اشتباه بود. این شد که باز افتادیم به گشتن و صبح کم‌کم گذشت؛ و بعد ۶۱ دومی را دیدیم. سردبیر گفته بود اگر با آسانسور بروم طبقهٔ ششم، اگر پیاده بروم طبقهٔ چهارم. اما تابلوی توی لابیِ ساختمان می‌گفت دفترِ روزنامه طبقهٔ پنجم است.

 

آدم انتظار نداشت دفتره آن‌قدر بزرگ باشد، توی اتاقی که درِ ورودی بهش باز می‌شد دختری متین و خوش‌برخورد پشتِ ‌میز نشسته بود. با آن همه وقتی که بُرده بود تا برسم به آن‌جا، و با آن دعوتِ سریع و یکباره‌ای که ازم شده بود، آقای عبدی، سردبیر جوانِ روزنامه، رُک‌وراست گفت دیگر ناامید شده بوده از آمدنم. به‌خلاف آن‌چه او فکر کرده بود من از طرف هیچ روزنامهٔ انگلیسی یا آمریکایی‌ای نیامده بودم. گفت برای صحبت کردن با من ده‌ دقیقه وقت دارد؛ نباید راننده را می‌فرستادم برود.

 

اما بعد توی دفترِ خودش رفتارِ اداری و مدیرانه‌اش مهربانانه‌تر شد و تبدیل شد به آدمی ایرانی‌تر؛ با لطف و محبتِ تمام دستور داد چای بیاورند، چایی که توی استکان‌هایی کوچک آوردند. گفت برای درکِ ایران به شهرِ مقدسِ قم بروم و آن‌جا با آدم‌های توی خیابان صحبت کنم. گفتم فارسی بلد نیستم، ‌ گفت آن‌ها هم انگلیسی بلد نیستند. یعنی همین است که هست.

 

دوباره مهربان شد و گفت سعی خواهد کرد برایم قرار ملاقاتی با یکی از محققانِ مجله‌اش بگذارد ــ اما جوری گفت که بهم بفهماند اتفاقی قرار نیست بیفتد. درست‌‌ همان موقع رئیس گروهِ تحقیق آمد تو. قول داد ببیند چه‌کار می‌تواند برایم بکند. رئیس گروهِ تحقیق گفت کلّ گروه‌شان سه سال حسابی مشغول و گرفتارِ کارِ مخفیِ زیرزمینی بوده‌اند و هنوز هم حسابی گرفتارند. به‌نسبت ایرانی‌ها بلندقد بود، آدمِ جدی‌ای بود و کیف‌دستیِ چرمیِ قشنگی هم داشت. ولی به شیکی و‌ آراستگیِ سردبیر نبود؛ سردبیر به‌شدت جذاب بود و پسِ رفتارِ اداری و مدیرانه‌اش کلی شیطنت و بازیگوشی نهفته بود.

 

در مورد جلد «ایران ویک» پرسیدم. آیا خانواده‌های ایرانی، حتی ‌خانواده‌های طبقهٔ متوسط، واقعاً‌ همان‌قدر «هسته‌ای»‌اند که جلدِ روزنامه‌ نشان می‌داد؟ من انتظار داشتم خانواده‌های ایرانی سنتی‌تر باشند، گسترده‌تر. آقای عبدی انگار بخواهد مسئلهٔ چندهمسریِ را سریع از ذهنِ من بیرون کند، به لحنی تند گفت خانواده‌های طبقهٔ متوسط ایرانی همان‌طوری‌اند که جلد نشان داده. نقشهٔ بزرگِ جزایر کارائیب و خلیج مکزیکو به دیوار بود. فکر کردم احتمالاً بابتِ ماجراهای کوبا و نیکاراگوئه آن‌جا است، کانون‌های قدیم و جدیدِ انقلاب. اما نه، آقای عبدی رفته بود به گینه و پایتختش کایِن تا برای نشریه‌ای فارسی که مجموعه‌ مطالبی دربارهٔ زندان‌ها داشت، دربارهٔ «جزیرهٔ شیطان» ‌ بنویسد، مقرِ اصلیِ زندان‌های فرانسه در مستعمره‌اش گینه.

گفت «تنها سفر کردن بده. باید یه دختری همراه‌تون باشه.»

 

سرِ سفرِ ‌خودش به کایِن دختری همراهش بوده. زنی اهلِ کشورِ‌ هندِ غربی که خوشگل هم بوده. هندِ غربی؟ آقای عبدی با دختری سیاه‌پوست بوده؟ گفت «اشتباه می‌کنم، مال هندِ غربی نبود، مکزیکی بود.» سرش را کمی بالا آورد، انگار دارد به یاد می‌آورد، و چشم‌های مشکی‌اش بی‌حالت شدند، گود افتادند. بعد حتی فقط یک روز اقامت در تهران ــ و به‌رغم نصیحتش که بروم و با مردمِ‌ قم صحبت کنم ــ حس می‌کردم این حرف‌ها و رفتار‌ها از انقلابِ خمینی و خیابان‌هایش دورند. شش ماه بعد‌تر که پس از پایانِ سفرم به چندتایی کشورِ ‌اسلامی به تهران برگشتم «ایران ویک» دیگر پیدا نمی‌شد.

 

***

 

فردایش دوباره تعطیل عمومی بود و خیابان‌های اصلی و پُرمغازه‌ی شهر شلوغ بودند ــ سالگردِ مشروطه بود، که به یادبودِ نخستین قانونِ ‌اساسیِ مکتوبِ‌ ایران گرامی داشته می‌شد، قانونی که ایرانی‌ها تازه در ۱۹۰۶ به آن رسیدند.

 

در خیابانِ‌ نادرشاه فروشنده‌های دوره‌گرد و آفتاب و گردوخاک به آدم احساس بودن در هند می‌دادند ــ نادرشاه حکمرانی ایرانی بود که در ۱۷۹۳ به دهلی حمله کرد و تخت طاووسِ شاه‌جهان را درنوردید و به یغما برد، غنایمی که جواهراتش هنوز هم بخشی از خزانه‌های دولتِ ایران‌اند. در خیابانِ‌ فردوسی، که دکان‌های صرافی‌هایش رو‌به‌روی دیوارِ دراز و بی‌رنگ‌ونوشتهٔ حیاط سفارتِ انگلستان است، حال‌وهوا کمی شبیه محله‌های بدنام است، همه دارند بی‌تاب پرسه می‌زنند، می‌روند سراغِ کسی یا منتظرند کسی بیاید سراغشان.

قیمت‌هایی که صرافی‌ها پیشنهاد می‌دادند از بانک‌ها بهتر بود. سردر داشتند و بعضی‌هایشان ویترینی از سکه و اسکناس‌های شبیه اصل، اما با همهٔ این‌ها، توی دکان‌های کوچکشان فقط اسباب و لوازم کار است: میز، صندلی، تلفن، گاوصندوق، تصویری از ]آیت‌الله[‌ خمینی. رفتارشان هم با محیطشان هم‌آهنگ بود؛ سر بالا می‌آوردند، نگاه می‌کردند، می‌گفتند نه، و نگاه می‌گرفتند. چک‌های مسافرتیِ مُهرخوردهٔ من را قبول نمی‌کردند. فقط آقاناصر اظهار علاقه کرد. اما بعدش تمامِ‌ چک‌هایی را که داشتم خواست، و بعدش هم عزمش را جزم کرد قالی‌ِ ابریشمی قدیمی‌ای را که به دیوار آویزان بود، پنج هزار پوند به من بفروشد.

 

بعضی صراف‌ها از آن‌طرفِ چیزی که به‌معنای واقعیِ کلمه سوراخی توی دیوار بود، کارشان را می‌کردند. بعضی‌های‌شان مغازه نداشتند؛ این‌ها که لباس‌هایشان آراسته بود، با کیف‌دستیشان فردوسی را بالا ‌و پایین می‌کردند.

 

سرِ خیابان، نزدیک یک باجهٔ روزنامه‌فروشی، مردِ میان‌سال ریزه‌میزه‌ای دیدم که بیشتر می‌خورد هندی باشد تا ایرانی. اول فکر کردم دارد خوش‌خوشک برای خودش قدم می‌زند، بعد فکر کردم صراف است. رفتم سراغش و او طوری رفتار کرد انگار من صرافم.

 

هندی بود، مسلمانی شیعه اهل بمبئی، و بیست سال بود در ایران زندگی می‌کرد. صراف نبود؛ آمده بود فردوسی دلار بخرد. دلار را بهش قیمت داده بودند ۱۱۵ ریال. رقم خوبی بود؛ ولی خودش آدمِ تجارت بود و فکر می‌کرد اگر زود تسلیم نشود و کوتاه نیاید، اگر کماکان به آدم‌ها رو نشان دهد، ممکن است سرآخر بتواند یکی از آن صراف‌های قدم‌رو را وسوسه کند یکی دو ریال پایین بیاید.

 

جوانی ــ هندی، پاکستانی، یا ایرانی ــ آمد و مضطرب و بی‌قرار نزدیکِ‌ ما ایستاد. دوست یا خویشاوندِ مردِ اهل بمبئی بود. مرد او را هم آورده بود تا در خریدِ دلار کمک کند؛ او هم برای خودش جدا پرس‌وجو می‌کرد.

مردِ اهلِ بمبئی که انگار حس می‌کرد توضیحی لازم است، گفت: «اون قدیم‌ها این مغازه‌ها پُرِ ارزِ خارجی بودن. پُر ‌ها! این‌جا هیچکس دلش ارز خارجی نمی‌خواست. همه ریال می‌خواستن.» اما غصهٔ حکومتِ شاه را نمی‌خورد: «می‌بخشین زبونم تنده‌ها. شاه حرومزاده‌ای بود.»

 

کلمهٔ تندی بود؛ همین روی مردِ جوان را هم باز کرد تا اضطرابش بریزد و حرف بزند. موضوع ارزِ خارجی کنار گذاشته شد؛ دو مرد حالا داشتند دربارهٔ بی‌عدالتی‌های شاه صحبت می‌کردند، هرکدام پشت آن یکی در‌می‌آمد، به دیگری ‌آفرین می‌گفت، تا اینکه در آن خیابانِ پُرگردوغبارِ میزبانِ درخت‌های چنار و کفاش‌ها و سکه‌فروش‌های کنارِ پیاده‌رو، جفتشان به اوجِ شور و حدتشان رسیدند، شبیهِ هم.

 

زمانِ‌ حاکمیتِ شاه همه‌چیزِ ایران مالِ او بود. مملکت را بیلیارد‌ها دوشیده بود؛ گذاشته بود شرکت‌های خارجی مملکت را به تاراج ببرند؛ مملکت را پُرِ مستشار و تکنسینِ خارجی کرده بود. این خارجی‌ها دستمزدهای هنگفت می‌گرفتند و توی خانه‌های بزرگ زندگی می‌کردند؛ آمریکایی‌ها که حتی شبکهٔ تلویزیونی خودشان را داشتند. مردمِ‌ ایران حس می‌کردند مملکتشان را از دست داده‌اند و شاه واقعاً هیچ اهمیتی به دین و مذهبِ گران‌قدرِ شیعه نمی‌داد.

 

مردِ اهل بمبئی غافلگیری دیگری هم برای من داشت. داشت از ایران می‌رفت، بعد بیست سال زندگیِ خوب در دوران حاکمیتِ شاهِ بد. برمی‌گشت به بمبئی. برای همین هم آمده بود به خیابانِ‌ فردوسی دلار بخرد. هزینهٔ اضافه‌بار هواپیمایش را باید به دلار می‌پرداخت ــ اضافه‌باری که از حرف‌هایش استنباط کردم خیلی زیاد است. جوری که انگار آدم دیگری دارد حرف می‌زند، گفت: «دیگه نمی‌دونم این‌جا قراره چه اتفاق‌هایی بیفته».

 

کلید واژه ها: نایپل


نظر شما :