موسوی بجنوردی: پس از زندان دموکرات شدم

۲۸ مهر ۱۳۹۷ | ۱۴:۰۰ کد : ۶۴۸۳ دیگر رسانه‌ها
موسوی بجنوردی: پس از زندان دموکرات شدم

کوروش خدابخشی: «وقتی جوان و انقلابی بودم بازداشت و به اعدام محکوم شدم. اتفاقاتی پیش آمد که باعث شد محکومیتم به حبس ابد تبدیل شود. سال‌های سال زندان بودم و با پیروزی انقلاب آزاد شدم. در زندان فکرم عوض شد و دیگر به مبارزه مسلحانه و قهرآمیز معتقد نبودم چون دموکرات شده بودم.»

 

این بخشی از شرح حال سید محمدکاظم موسوی بجنوردی است که در اوج دوران خفقان ستمشاهی به رویای سرنگونی رژیم شاه به شیوه مسلحانه برای برپایی حکومت اسلامی اقدام به تشکیل گروهی از جوانان انقلابی کرد.

 

اما تشکیلات مخفی تحت رهبری وی به نام حزب ملل اسلامی به شکل اتفاقی با بازداشت یکی از اعضا توسط شهربانی در سال ۱۳۴۴ لو می‌رود و ۵۵ عضو دیگر این مجموعه دستگیر و به اعدام و حبس‌های طولانی محکوم می‌شوند. نام اشخاصی چون محمدجواد حجتی کرمانی، ابوالقاسم سرحدی‌زاده، احمد احمد، جواد منصوری، عباس آقازمانی (ابوشریف)، مرتضی حاجی و محمد میرمحمد صادقی میان دستگیرشدگان دیده می‌شود.

 

موسوی بجنوردی ۷۶ ساله بنیانگذار این تشکیلات هم‌اکنون ریاست مرکز دایره‌المعارف بزرگ اسلامی را برعهده دارد، او می‌گوید: زندان‌های آن زمان دانشگاه بود، عده‌ای تحصیل‌کرده در آنجا دور هم گرد آمده و داشته‌های فکری، علمی، تجارب مبارزات سیاسی خویش را به هم منتقل می‌کردند. او نقش زندان را در تغییر افکارش از یک چریک به شخصیتی انقلابی زیاد می‌داند.

 

مبارز سیاسی عهد پهلوی با ذکر خاطراتش از زندان رژیم سابق می‌گوید، بسیاری از مارکسیست‌ها خداپرست بودند اما از ترس بایکوت شدن همفکرانش، جرات ابراز عقاید دین‌باورانه خود را نداشتند.

 

موسوی بجنوردی می‌افزاید، پس از انقلاب از طریق سوابق مبارزاتی نان نخورده و مسئولیتی را قبول نکرده است. او در گفت‌وگو با «ایرنا» خاطراتش از زندان، مبارزان سیاسی و برخی وقایع پس از انقلاب را بازگویی می‌کند که در ادامه می‌خوانید.

 

***

 

مرحوم پدرتان از قصد شما برای مبارزه مسلحانه با رژیم شاه و تشکیل حکومت اسلامی آگاهی داشتند؟

 

نه، نمی‌دانست.

 

 

هنگام شروع مبارزه که به ایران مهاجرت کردید پدر شما یکی از مراجع تقلید نجف بود؟

 

در ۱۷- ۱۸ سالگی از عراق به ایران آمدم. در ۲۰ سالگی حزب ملل اسلامی را تشکیل دادم و در ۲۳ سالگی بازداشت شدم. بعدها خانواده‌ام کم کم به ایران مهاجرت کردند. مرحوم پدرم، میرزا حسن موسوی بجنوردی اصلیتی خراسانی داشت و از آنجا برای ادامه تحصیل به نجف رفته بود و با نوه آیت‌الله سید ابوالحسن اصفهانی (مرجع تقلید شیعیان پیش از آیت‌الله بروجردی) ازدواج کرده بود. در زندان مرتب با پدرم نامه‌نگاری می‌کردم. تعدادی از این نامه‌ها را به تازگی به دست آورده‌ام. این نامه‌ها دست یکی از پسرانم است و روی آن کار می‌کند.

 

خانه ما در نجف وقفی بود و طلبه‌ای عرب در آن خانه قدیمی زندگی می‌کرد. این طلبه چند سال پیش به ایران آمد و با خودش چند کتاب متعلق به پدرم را آورد. به او گفتم اگر تمام نامه‌های من را جمع کنی به تو دستمزد می‌دهم، رفت و ۱۰ روز بعد برگشت، دیدم بسته‌ای آورده است. وقتی بسته را باز کردم نامه‌هایم به پدر را دیدم. در زندان چون می‌دانستم این نامه‌ها خوانده می‌شود محتوای آن بیشتر احوالپرسی بود.

 

 

چطور متوجه شدید حزب ملل اسلامی لو رفته است؟

 

در کمیته مرکزی تشکیلات قرار گذاشته بودیم اعضا هر روز باید از هم باخبر باشند. یکی از روزها متوجه غیبت «محمد سید محمودی» شدیم. بیش از ۲۴ ساعت بود از او اطلاعی نداشتیم. «حسن عزیزی» که از بستگان او بود با خانه‌اش تماس می‌گیرد. خانواده سیدمحمودی هم از بازداشت او خبر می‌دهند. سید محمودی پس از بازداشت «محمدباقر صنوبری»، نخستین فردی بود که دستگیر شد.

 

به فکر عوض کردن جا افتادیم. می‌دانستم مدارک مهمی پیش «محمد مولوی» معاون تشکیلات است و او هم این مدارک را در خانه سید محمودی پنهان کرده است. چون احتمال بازداشت او زیاد بود به عزیزی گفتم باید هر چه زودتر مولوی را نجات دهیم. مولوی در آموزشگاه ثابت در خیابان نادری (جمهوری اسلامی فعلی) ریاضیات درس می‌داد. جلو آموزشگاه به عزیزی گفتم اینجا بمان، خودم بالا رفتم و او را از کلاس بیرون کشیدم و از لو رفتن حزب خبردارش کردم و سه نفری از آنجا دور شدیم. مولوی به خانه‌اش زنگ زد مادرش به او گفت یک عده از دوستانت اینجا منتظرت هستند، فهمیدیم که لو رفته است.

سپس در همین کوه‌های شاه‌آباد تهران (دارآباد فعلی) تا زمان دستگیری، مخفی شدم. چون پس از لو رفتن تشکیلات و دستگیری اعضا، بازداشت شده بودم شکنجه‌ام نکردند، چون همه چیز را می‌دانستند.

 

 

فکر مبارزه قهرآمیز چطور در ذهن شما خطور کرد؟ متاثر از گروه‌هایی چون موتلفه نبودید؟

 

موتلفه را نمی‌شناختیم. آن زمان سراسر آفریقا، آمریکای لاتین، آسیای جنوب شرقی (کامبوج، لائوس و ویتنام) جنگ‌های مسلحانه رهایی‌بخش در جریان بود. اگرچه این مبارزات ماهیتی ملی‌گرایانه داشت ولی چپ‌ها هم در این مبارزات شرکت می‌کردند. می‌دانید چرا امروز مبارزه مسلحانه مذموم شده است چون مرتجع‌ترین، تاریکترین و ضد بشری‌ترین افراد تاریخ یعنی گروه‌های اسلامی تکفیری، از سلاح به عنوان ابزاری برای کشتن افراد بی‌دفاع استفاده می‌کنند.

 

به کتابخانه کنگره آمریکا دعوت شده بودم. در جلسه پرسش و پاسخ گفتند چرا برخی مسلمانان دست به خشونت می‌زنند؟ گفتم برای پاسخ نیم ساعت وقت می‌خواهم و سپس در مورد احمد بن حنبل، ابن تیمیه، ابن قیم جوزیه و عبدالوهاب توضیح دادم و گفتم آن‌ها یک سلسله فکری هستند که صدها سال است عقل را تعطیل کرده‌اند در صورتی که ما شیعیان عقل را تعطیل نکرده‌ایم. سلفی‌ها هرگونه فهم و تعقل در متون دینی را جایز نمی‌دانند و اعتقاد دارند به ظواهر این متون باید بسنده کنیم. به همین دلیل است تکفیری‌ها نمی‌توانند پیوندی با مدرنیته داشته باشند. این افراد مطرود دنیای مدرن هستند در حالی که شیعیان مشکلی با مدرنیته ندارند. به آن‌ها گفتم دیده‌اید یک شیعه از این کارها بکند؟

 

این واقعیت را بگویم ما هم متاثر از چپ‌ها بودیم. بعدها خیلی از اعضای حزب ملل اسلامی به گروه‌های چپ پیوستند. «هادی شمس حائری» و «علی‌اصغر رفیعی» (اهل کسب) در اوین به سازمان مجاهدین خلق (منافقین) پیوستند، «علیرضا سپاسی» رهبر گروه پیکار و «ناصر صادق» نیز از اعضای گروه ما بودند.

شمس حائری پس از بریدن از منافقین به لندن رفت و چند سال پیش به ایران برگشت و به اینجا آمد. وقتی من را دید به نشانه شرمندگی با دستش عرق پیشانی خود را پاک کرد چون زمانی که زندان بودم او به همراه سایر مجاهدین خلق (منافقین)، من و سرحدی‌زاده را بایکوت کرده بودند و حتی جواب سلام ما را نمی‌دادند. در واقع آن‌ها به ‌گونه‌ای گروهی عمل می‌کردند که اعضای حزب توده به پای آن‌ها نمی‌رسیدند.

 

 

چند سال حبس بودید؟

 

بیشتر ۱۳ سال حبسم در زندان قصر گذشت. یک سال در زندان تبریز و ۱۶ ماه منتهی به فروپاشی رژیم پهلوی را در زندان اوین گذراندم. پس از بازداشت تا زمانی که دست اطلاعات شهربانی بودم در زندان موقت شهربانی که بعدها نامش کمیته مشترک ضد خرابکاری شد، نگهداری می‌شدم.

 

به دلیل اینکه مرتکب جرم سیاسی شده بودم پرونده‌ام به دادرسی ارتش داده شد چون در قانون آمده بود محاکم سیاسی باید در حضور هیات منصفه برگزار شود. قضات دادگستری آن روزها نسبتا شرافت خود را حفظ کرده بودند و با رژیم شاه همراهی نمی‌کردند. این میراث «علی‌اکبر داور» (بنیانگذار دادگستری نوین در ایران) بود. برخی از قضات دادگستری سابقا زندانی سیاسی بودند. رژیم به ناچار محاکم سیاسی را در دادسرای نظامی برگزار می‌کرد. دوره‌های مختلفی را در زندان تجربه کردم در دوره‌ای به قدری زندانی کم بود که افسران نگهبان با ما والیبال بازی می‌کردند. ابتدای دهه ۵۰ که جنگ‌های چریکی شروع شده بود فشار در داخل زندان بیشتر شد.

 

در زندان سه اصطلاح داشتیم «نقدی، خشکه و تر»؛ اگر مورد غضب قرار می‌گرفتیم «تر» می‌دادند، اگر مورد محبت قرار می‌گرفتیم «خشکه» می‌دادند یعنی مواد غذایی را می‌دادند تا با آن غذا درست کنیم. بهترین دوره تغذیه ما وقتی بود که خشکه می‌دادند. در ابتدا به ما «نقدی» می‌دادند. یادم می‌آید ماهی ۳۲ تومان می‌دادند بعد صحبت کردیم به جای آن خشکه بدهند. شهید مهدی عراقی همیشه داوطلب خدمت به زندانیان سیاسی بود. وی قبول زحمت و این جریان را مدیریت می‌کرد. یک سروان رئیس زندان بود که آدم خوبی بود میان زندانیان برای خشکه، تر یا نقدی رأی‌گیری می‌کرد. زمان جنگ‌های چریکی، یک جلاد به نام سرهنگ زمانی رئیس زندان بود.

 

 

از فضای زندان بگویید.

 

آنجا برای من هم زندان بود و هم دانشگاه. تصور کنید در جایی ۷۰۰ تا ۱۰۰۰ تحصیل‌کرده مبارز، مدعی و صاحب فکر جمع شده و با هم تعامل داشتند. سنتی میان زندانیان بود که بر مبنای آن درس می‌خواندیم و هم درس می‌دادیم. مثلا صبح به یکی عربی یا منطق درس می‌دادم عصر پیش همان شاگردم زبان انگلیسی یا «اسپرانتو» می‌خواندم. زبان اسپرانتو را آنجا یاد گرفتم این زبان اختراعی بین‌المللی بود که بیشتر مائوئیست‌ها به آن علاقه داشتند.

افسران توده‌ای که پس از کودتای سال ۳۲ قلع و قمع شده بودند در مجموع ۲۵ سال زندان بودند. یادم است پس از اذان مغرب در اتاق تلویزیون نشسته بودم و اخبار، تصاویری از ورزش «پاتیناژ» نشان می‌داد. سپس از آنجا خارج شدم و در راهرو اوین که به شکل L بود به یکی از همین افسران به نام «رضا شلتوکی» برخوردم. گفتم چرا در این ورزش پسران پوشیده و دختران لخت هستند آیا این تبلیغ سکس نیست؟ باور نمی‌کنید سر این موضوع تا نماز صبح با او بحث کردم. «الکلام یجر الکلام» بحث‌های مختلفی کردیم و اندازه چند جلد کتاب اطلاعات میان ما ردوبدل شد.

 

روزی چند جوان پیش من آمدند چون قدیمی زندان بودم پرسیدند فایده اینجا نشستن چیست؟ چه اشکالی دارد نامه ندامت بنویسیم و آزاد شویم و بار دیگر مبارزه را شروع کنیم. با آن‌ها مخالفت کردم و گفتم وظیفه ما این است اینجا بمانیم تا بمیریم. دیدم رنگ و روی آن‌ها سفید شد. در ادامه گفتم اینجا قلعه‌ای است که هنوز فتح نشده است. اینجا مانده‌ایم و مقاومت می‌کنیم. مردم بیرون نیازی به ما ندارند و وظیفه خودشان را می‌دانند. بعد در انقلاب اسلامی ثابت شد مردم و رهبری کار خودشان را بلد هستند و امثال من که در زندان بودیم نقشی در آن نداریم.

 

 

با چه اشخاصی زندانی بودید. «خسرو گلسرخی» را دیدید؟

 

گلسرخی با من زندان بود.

 

 

رژیم شاه به او اتهام زده بود یا در حقیقت می‌خواست ولیعهد را گروگان بگیرد؟

 

او به همراه «کرامت‌الله دانشیان» و چند نفر دیگر می‌خواستند این کار را بکنند. گلسرخی شاعر و نویسنده روشنفکری بود و خیلی به اهل بیت ارادت داشت. در زندان به آن‌ها «مارکسیست‌های امام حسینی (ع)» می‌گفتیم.

 

در زندان چند نوع مارکسیست داشتیم. پیرمردی به نام «یولداش زهتاب» از کمونیست‌های قدیمی زندان، در اثر جریانی وضع روحی‌اش بهم ریخته بود. یک روز زمستان با یک پیراهن توی حیاط آمده بود. گفتم بیا داخل سرما می‌خوری، گفت سرما نمی‌خورم چون اگر زیر دوش آب سرد هم بروم «جن»‌ها گرمش می‌کنند. گفتم یولداش! این حرف‌های عامیانه را اگر من بزنم می‌گویند به بقای روح و معاد معتقد است ولی شما ماده‌گرا (ماتریالیست) هستید نباید به روح معتقد باشید. اخم‌هایش در هم رفت و گفت من نه از لحاظ فلسفی بلکه از نظر اقتصادی کمونیست هستم و به خدا و پیامبر باور دارم.

 

از این تیپ کمونیست‌ها در زندان زیاد بودند یکی دیگر «صفر قهرمانیان» بود که با ۳۲ سال حبس طولانی‌ترین زندان سیاسی را در تاریخ ایران تحمل کرده بود. او با من و سرحدی‌زاده رفیق بود. به او گفتم صفرخان تو که به همه چی معتقد هستی بیا نماز بخوان. گفت این پدرسوخته‌ها اگر نماز بخوانم شایعه می‌کنند «بریده‌ام». آن ‌وقت‌ها بزرگترین اتهام به یک فعال سیاسی بریدن و تجدیدنظرطلبی بود همه در زندان خود را «ابرمرد» می‌دانستند.

 

اتهام اولیه گلسرخی سنگین نبود و به ۲-۳ سال حبس محکوم شده بود، اما به یکباره ماجرای گروگانگیری ولیعهد مطرح و پرونده جدیدی برای او تشکیل شد. وقتی گلسرخی را سر این موضوع به دادگاه بردند من به زندان تبریز منتقل شده بودم و اتفاقات دادگاه را از تلویزیون تماشا کردم. بعدها شنیدم بعد از آنکه گلسرخی آن حرف‌ها را در دادگاه زد پس از برگشت به اوین، او را کنار دیوار گذاشتند و مأمور ساواک به او و دانشیان گفته بود «قصد داشتید قهرمان شوید» گلسرخی در پاسخ گفته بود «به خدا که شدیم» بعد هم تیربارانشان کردند. این را بگویم دانشیان کمونیست سفت و سختی بود اما راجع به گلسرخی میان ما و کمونیست‌ها اختلاف نظر بود. می‌گفتیم او مسلمان است و در دادگاه اسم امام علی و امام حسین (ع) را آورده است اما آن‌ها به مارکسیست بودن گلسرخی اصرار داشتند.

 

 

«بیژن جزنی» را در زندان کشتند یا طبق برخی گفته‌ها ساواک زمینه فرارش از زندان را فراهم کرده بود تا حین فرار او را به قتل برساند؟

 

سال‌ها با جزنی در زندان بودم. او را کشتند. ماجرایش این بود که ساواک در پی افرادی بود که اقدام به خرابکاری و بمب‌گذاری کرده بودند چون نمی‌دانست این کار را چه گروهی انجام داده است. بیژن جزنی و چند تن از چریک‌های فدایی به همراه دو نفر از مجاهدین خلق (منافقین) به نام‌های «کاظم ذوالانوار» و «خوش‌دل» مجموعا ۱۰ تن را از زندان قصر به اوین بردند و سپس تیرباران کردند. یکی از ۳۰ نفری که بعدا به اوین بردند، من بودم. رئیس زندان می‌گفت، هر کس را بیرون بُکشید ما اینجا از شما خواهیم کشت؛ یعنی ما گروگان آن‌ها شده بودیم. اما اتفاقی که ما را نجات داد مطرح شدن بحث حقوق بشر جیمی کارتر (رئیس‌جمهوری وقت آمریکا) بود که باعث شد وضعیت ما یک‌باره تغییر کند.

 

 

از سرکرده منافقین (رجوی) چه خاطره‌ای دارید؟

 

او چند سال همراه ما در زندان بود. یادم است به «محمد محمدی گرگانی» که انسان متدین و پاکی بود و پس از تغییر ایدئولوژی سازمان از آن‌ها جدا شد، گفتم به رجوی بگو می‌خواهم با او صحبت کنم. صبح یکی از روزها با سرکرده منافقین ملاقات کردم. به او از ضرورت احترام به زندانی‌های قدیمی و هدف مشترک مبارزاتی گروه‌های مختلف علیه استبداد (شاه) و استکبار (آمریکا) گفتم، پاسخ داد مبارزه اصلی ما ارتجاع است و شما هم در راس آن هستید. با شنیدن این جمله، گفت‌وگو را قطع کردم و بلند شدم، رفتم.

 

ساواک هفته‌ای یکی دو بار او را برای مذاکره فرامی‌خواند. یکبار در اوین به سرحدی‌زاده گفتم بیش از ۱۰-۱۲ سال در زندان هستم. تاکنون یک بار به عنوان رئیس تشکیلات، حالم را نپرسیده‌اند. سرکرده منافقین به اعضای گروهش هدف از این کار را تخلیه اطلاعاتی ساواکی‌ها وانمود می‌کرد.

 

 

گویا علت اعدام نشدن رجوی همکاری‌اش با ساواک بوده است.

 

یک بار او به من گفت ساواک به من تهمت زده است. از ترس اعدام در سلول انفرادی گریه می‌کرده‌ام، ولی در واقع دعا می‌خواندم و گریه می‌کردم.

 

از زندان تبریز برگشته بودم و جای من مشخص نبود. در کریدور بند چهارم در یکی از تخت‌ها دراز کشیده بودم و مطالعه می‌کردم. رجوی آمد بالای سرم نشست و گفت ضعفی نشان دادم، گفتم چی شده؟ گفت من را به همراه شیبانی و شهید عراقی و... برای اظهار ندامت بردند و کلی کتک زدند. از شدت درد به آن‌ها گفتم «غلط کردم» ولی حاجی عراقی تنها کسی بود که مقاومت کرد و هیچی نگفت. شنیدم شهید عراقی را آن روز سه بار کتک زده بودند طوری که بلند فریاد زده بود برای چه باید بگویم غلط کردم؟ مگر چکار کرده‌ام؟ همین حین یکی از عوامل زندان گفته بود جناب سرهنگ او گفت غلط کردم! نمی‌دانم چرا رجوی می‌خواست این روایت را از کس دیگری نشنوم به همین خاطر خودش آمد این ماجرا را تعریف کرد.

 

 

فکر می‌کردید سرکرده گروهک منافقین این خیانت‌ها را در حق کشور انجام دهد؟

 

نه اصلا فکر نمی‌کردم حتی احتمال نمی‌دادم حکومت ستمگر شاه سرنگون شود و در زندان آماده مردن بودم.

 

 

گفتید زندان برای من مانند دانشگاه بود آیا همین امر باعث شد از فردی انقلابی به فرهنگی تبدیل شوید؟

 

باید واقع‌بین باشیم خیلی از زندانی‌ها سیاسی بودند که پس از آزادی جنایتکار شدند یا علیه انقلاب اسلامی اقدام مسلحانه کردند. اما زندان طرز فکر من را عوض کرد. منافقین مرا متهم می‌کردند که دیگر به مبارزه مسلحانه معتقد نیستم و در پی مبارزه سیاسی هستم توی دلم می‌خندیدم و به خودم می‌گفتم چه اتهام خوبی می‌زنند.

 

پس از استانداری اصفهان، وارد مجلس شدم. در نخستین دوره مجلس شورای اسلامی به برخی آقایانی که آتش تندی داشتند، می‌گفتم بزرگترین تجلی قدرت ما این است به سخنان همدیگر احترام بگذاریم نه اینکه تو سر هم بزنیم. در همان مجلس به «علی‌اکبر معین‌فر» از اعضای نهضت آزادی که فرد شجاعی بود گفتم می‌دانم متدین هستی و نماز شب می‌خوانی چرا کراوات می‌زنی؟ گفت، تنها چیزی که می‌توانم مخالفتم را با آقایان اعلام کنم همین است! یادم هست در مجلس همین فرد (پس از حمله جمعی از نمایندگان) در حالی که از صورتش خون می‌آمد حرف خودش را می‌زد.

 

ما و گروه بازرگان بر سر مسائل عقیدتی، یکدیگر را قبول نداشتیم. در زندان وقتی میان ما و اعضای نهضت آزادی درباره نوع حکومت بحث می‌شد، آن‌ها به تشکیل حکومت دینی باور نداشتند در حالی که ما به جمهوری اسلامی باور داشتیم. آن‌ها در پی دموکراسی ملی بودند حتی به مشروطه سلطنتی باور داشتند و حاضر بودند در این نوع حکومت به شرط اینکه واقعا مشروطه باشد فعالیت کنند. به همین خاطر به همراه جبهه ملی می‌گفتند شاه باید سلطنت کند نه حکومت.

 

در دادگاه نظامی که پس از کودتای ۲۸ مراد ۳۲ برگزار شد بازرگان گفته بود ما آخرین گروهی هستیم که به زبان قانون با شما صحبت می‌کنیم و پیش‌بینی کرد مردم با اسلحه با رژیم سخن خواهند گفت. بعد از آن بود که حزب ملل اسلامی با روش مبارزه مسلحانه تشکیل شد و پس از ما هم چریک‌های فدایی خلق و مجاهدین خلق (منافقین) همین روش را علیه حکومت شاه در پیش گرفتند.

 

 

در جایی به نقل از حضرت امام(ره) گفته‌اید «جلال‌الدین فارسی» خیلی فلسطینی است...

 

همه ما و همه بزرگان صدر انقلاب عضو شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی بودیم البته بیشترشان شهید شدند یا درگذشتند. در نخستین دوره انتخابات ریاست جمهوری به اتفاق آرا شهید بهشتی را به عنوان نامزد انتخاب کردیم. آن زمان امام(ره) در قم بودند و رابط ما با ایشان، مرحوم هاشمی رفسنجانی بود. امام(ره) پیام دادند نخستین رئیس‌جمهوری اسلامی نباید روحانی باشد. بار دیگر در حزب روی چند نامزد دیگر رأی‌گیری شد. نمی‌دانم چه شد اعضای حزب نظر مثبتی به جلال‌الدین فارسی نشان دادند. برخی بزرگان روحانی حزب چون مرحوم رفسنجانی و شهید باهنر برای مذاکره خصوصی با فارسی جلسه گذاشتند و سرانجام وی به عنوان نامزد حزب انتخاب شد. تا اینکه امام(ره) از قم پیام دادند «فارسی به دلیل اینکه چهره‌اش معروف به نزدیکی با فلسطینی‌ها است صلاح نیست رئیس‌جمهور شود». امام(ره) می‌خواستند نخستین رئیس‌جمهوری اسلامی بی‌حاشیه باشد امام فرموده بودند «او حاشیه فلسطینی دارد» پس از مدت کوتاهی پیام آمد وی اصالت «افغان» دارد.

 

 

نخستین بار این موضوع را آیت‌الله منتظری مطرح کرد یا حضرت امام(ره)؟

 

ما که امام را نمی‌دیدیم و این موضوع را خودم از امام نشنیدم. رابط ما با امام، مرحوم رفسنجانی بود و او به دلیل نزدیکی با بنیانگذار نظام جمهوری اسلامی، مورد اعتماد کامل ما بود. بنابراین گفتند خوب نیست نخستین رئیس‌جمهوری این‌چنین حاشیه‌ای داشته باشد. «باید به امام(ره) آفرین بگویم که جلال را قبول نکرد». جلال برای من تعریف می‌کرد در نجف نزد امام(ره) رفتم، ایشان گفتند درباره «صادق قطب‌زاده» تحقیق کن ببین مذهبی است؟ رفتم خانه قطب‌زاده در پاریس و دیدم درب خانه‌اش باز است. وارد شدم خودش در خانه نبود اما سجاده‌اش پهن شده است. فوری به امام گزارش دادم که قطب‌زاده مذهبی است. بعدها قطب‌زاده به دلیل تلاش برای کودتا علیه انقلاب اسلامی اعدام شد.

 

 

از قطب‌زاده خاطره‌ای دارید؟

 

زمانی برای ملاقات با امام(ره) به قم رفتم در آنجا چون من را می‌شناختند و خیلی به امام نزدیک بودم کسی از من سؤالی نکرد و بازرسی نشدم. وارد بیت شدم قطب‌زاده که آن زمان وزیر امور خارجه بود داشت خارج می‌شد سلام و احوالپرسی نکردم. آن ‌وقت‌ها به برخی از اشخاص که همراه امام(ره) از پاریس برگشته بودند نظر مثبتی نداشتم و آن‌ها را انقلابی نمی‌دانستم حتی به امام(ره) گفتم به این افراد زیاد توجهی نکنید بیشتر به انقلابیان داخل عنایت داشته باشید، امام نگاه خاصی کردند و پاسخی نداد. سپس به امام گفتم دولت بازرگان چند فرمانده سپاه چون ابوشریف را قبول ندارد آن‌ها بچه‌های خوبی هستند. امام(ره) فرمودند اسامی آن‌ها را بدهم، وقتی خم شدم اسامی را به ایشان تقدیم کنم، اسلحه‌ام روی زمین افتاد. «امام(ره) لبخندی زد او چون روحیه انقلابی داشت خوشش می‌آمد.» به سرعت اسلحه را برداشتم و آن را داخل کیف‌دستی خودم گذاشتم.

زمانی قطب‌زاده شکایت من را پیش برادرم آقا محمد برده و گفته بود موسوی بجنوردی الگوی ما بود. او وقتی محکوم به اعدام شد اعلامیه زیادی منتشر کردیم و برای لغو حکم اعدامش کلی فعالیت کردیم چرا بی‌اعتنایی می‌کند؟

 

این را بگویم یکی از روحانیان تاجر عراقی به نام «موید» که اصلیتی ایرانی داشت و سال‌ها نماینده جد ما در بغداد بود در زمان صدام به ایران مهاجرت کرده بود و در تهران به من گفت پسرش با گروه آقا سید تقی شیرازی یعنی حزب عمل (کار) همکاری می‌کرد. حزب عمل، پسر موید را برای ترور سفیر عراق در ایتالیا مأمور کرده، اما در آنجا کشته شده بود. به قطب‌زاده زنگ زدم پس از احوالپرسی، از او خواستم با رایزنی با مقام‌های ایتالیایی پیکر پسر موید را تحویل خانواده‌اش دهد. در ادامه قطب‌زاده خواستار دیدن من شد و قراری گذاشت. بعد به خانه ما آمد و با خودش پرونده‌هایی از پاکسازی وزارت امور خارجه آورده بود. می‌خواست خود را انقلابی نشان دهد. آن زمان کاره‌ای نبودم و در ملاقات با او به عنوان یک انقلابی ایراد می‌گرفتم. گفتم علت دلخوری من این است که شما ملاقات خصوصی با وزیر امور خارجه پاکستان که فردی مشکوک است، داشته‌اید. او گفت مأمور به مذاکره بودم. در ادامه گفتم پیکر پسر موید را به خانواده‌اش برگردانید پس از مدتی پیکر را تحویل دادند.

 

 

همان زمان دیداری هم با یاسر عرفات داشته‌اید. گویا گروهی از مبارزان انقلابی متاثر از جنبش فتح فلسطین از ناپدید شدن «امام موسی صدر» استقبال می‌کردند.

 

در خانه برادرم بودم زنگ زدند و گفتند یاسر عرفات به تهران آمده است. سپس به مدرسه رفاه رفتم کنار اتاق امام(ره)، مرحوم حاج احمد آقا و محمد منتظری به همراه عرفات نشسته بودند مثل اینکه از سوابق زندان و انقلابی‌گری من برای عرفات تعریف کرده بودند. عرفات تا من را دید به طرفم دوید، بغلم کرد و به عربی احوالپرسی کردیم. اواخر جلسه در گوش عرفات از سرنوشت امام موسی صدر پرسیدم، «با لهجه محلی گفت «کتلوا» یا قتلوا. گفتم کجا؟ گفت همانجا در لیبی.»

 

یادم می‌آید استاندار اصفهان بودم «صادق طباطبایی» که معاون وزیر کشور بود پیشم آمد و این ماجرا را با خونسردی برایش تعریف کردم. دیدم اشک می‌ریزد، از او معذرت‌خواهی کردم و گفتم نمی‌دانستم صدر، دایی شما است و این‌قدر متاثر می‌شوید. سال‌ها بعد خواهر بزرگوار امام موسی صدر تابلویی را برای من آورد، گفتم خداوند برادر شما را رحمت کند. او به من ایراد گرفت و گفت «قائل نیستیم ایشان در قید حیات نیستند» سپس از او معذرت‌خواهی کردم. بچه بودم امام موسی صدر وقتی به نجف می‌آمد مهمان پدرم بود. او چهره بسیار زیبایی داشت و سخنران خیلی خوب، فصیح‌الکلام و انسان خوش‌مشربی بود.

 

 

هفته گذشته دکتر علی‌اکبر صالحی مهمان شما بودند. دوستی شما به کی برمی‌گردد؟

 

آقای دکتر صالحی در کربلا و من در نجف به دنیا آمدیم. پدر وی نماینده جد من بودند. آشنایی ما به زمانی بازمی‌گردد که همراه هم به حج رفتیم...

 

 

از ابوشریف اطلاعی ندارید؟

 

از بچه‌های تشکیلات ما بود و هم اکنون مدرسه‌ای در پاکستان دارد و تدریس می‌کند.

 

 

به عنوان یک دایره‌المعارف‌نویس بخواهید کتاب زندگی خودتان را بار دیگر ویرایش کنید کدام بخش‌ها را اصلاح می‌کنید؟

 

مبارزه مسلحانه را قبول ندارم و اقدام مناسبی نمی‌دانم. امام(ره) هم مخالف شیوه مسلحانه برای مبارزه با حکومت شاه بود. «ﺟﻮﺋﻞ ﻫﺎﻧﺘﺮ» مشاور دینی اوباما خرداد ماه ۱۳۹۳ به توصیه وزارت امور خارجه و سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی به همراه استاد محقق داماد به اینجا آمد و از دیدن دفترم در ساختمان دایره‌المعارف بزرگ اسلامی خیلی شگفت‌زده شد و گفت اینجا از دفتر اوباما زیباتر است. سپس از من خواست درباره خود بگویم، گفتم «وقتی جوان انقلابی بودم بازداشت و به اعدام محکوم شدم اتفاقاتی پیش آمد که باعث شد محکومیتم به حبس ابد تبدیل شود. سال‌های سال زندان بودم. با پیروزی انقلاب آزاد شدم. در زندان فکرم عوض شد. دیگر به مبارزه مسلحانه معتقد نبودم چون دموکرات شده بودم.» خیلی از کلمه دموکرات خوشش آمد. منظورم از کلمه دموکرات دست کشیدن از اسلام نبود بلکه نشان‌دهنده مشی مبارزاتی‌ام بود یعنی طرفدار مبارزه سیاسی و مدنی شده بودم. او وقتی می‌خواست دفترم را ترک کند، گفت گزارش این جلسه را به اوباما می‌دهد.

 

تجربه ناموفق حکومت‌های برآمده از اقدامات مسلحانه مانند «پل پوت» در کامبوج نشان داد نباید به این شیوه عمل کرد. مبارزه مسلحانه همان چیزی است که در شرع فقط برای دفاع و جهاد مشروع شده است. اینجا می‌فهمیم چرا امامان ما به شکل مستقیم دست به اقدام مسلحانه نمی‌زدند. در روایات آمده است گروهی به امام صادق(ره) پیشنهاد کردند خلیفه شود امام قبول نکرد چون این کار موجب جنگ و خونریزی می‌شد. جوانتر که بودم این روایات را جور دیگری تفسیر می‌کردیم الان می‌فهمم چرا ائمه معصومین(ع) مبارزه مسلحانه را تائید نمی‌کردند به همین جهت امام خمینی(ره) هم تائید نکردند.

 

افتخار می‌کنم به این آگاهی رسیدم از افکار تند دست بکشم و معقول و دموکرات شوم. پس از پیروزی انقلاب اسلامی نان سوابق مبارزاتی‌ام را نخوردم و مسئولیتی قبول نکردم چون به کار علمی و فرهنگی علاقه‌مند بودم.

 

هشت سال رئیس سازمان اسناد و کتابخانه ملی و مشاور دولت اصلاحات بودم. وقتی وارد کتابخانه ملی شدم کتابخانه فقط ۳۰۰ هزار جلد کتاب داشت و در واقع کشور ما به این عظمت و با چند هزار سال قدمت کتابخانه‌ای در شأن خود نداشت. وقتی شروع به کار کردم خطاب به رئیس‌جمهوری وقت گفتم کتابخانه شارجه بیشتر از کتابخانه ملی ما کتاب دارد. خاتمی در جلسه‌ای گفته بود بجنوردی ۲۰۰ میلیون دلار می‌خواهد تا کتاب بخرد به او پنج میلیون دلار می‌دهیم و ساکتش می‌کنیم، گفتم آقای خاتمی شما فقط دو میلیون دلار دادید! اما به رغم کم بودن اعتبارات در دوره مسئولیتم تعداد کتاب‌ها را به یک میلیون جلد رساندم. پس از پایان دوره اصلاحات با آمدن آقای احمدی‌نژاد استعفا کردم.

 

 

منبع: ایرنا

کلید واژه ها: کاظم موسوی بجنوردی حزب ملل اسلامی جزنی گلسرخی زندان قصر مسعود رجوی


نظر شما :