اعترافات شکنجه‌گر ساواک؛ از توده‌ای‌های خودی تا تیرباران جزنی

تهرانی در جلسات دادگاه خود از شکنجه چپ‌گرایان گفت
۱۳ تیر ۱۳۹۵ | ۲۱:۵۷ کد : ۵۵۲۷ وقایع اتفاقیه
تهرانی در جلسات دادگاه خود از شکنجه چپ‌گرایان گفت
اعترافات شکنجه‌گر ساواک؛ از توده‌ای‌های خودی تا تیرباران جزنی

فرزانه ابراهیم‌زاده

 

تاریخ ایرانی: در روزهای پایانی خرداد ۵۸ در میان شور و حال انقلابی و تلاش برای استقرار نظام جمهوری اسلامی خبری کوتاه در رسانه‌ها از آغاز جلسات دادرسی در دادگاه انقلاب بسیاری را به زندان قصر کشاند؛ زنان و مردانی که یا داغ بر تن یا عکس عزیزی را در دست داشتند آمده بودند تا سرانجام دو شکنجه‌گر معروف ساواک را ببینند.


بهمن نادری‌پور ملقب به تهرانی و فریدون توانگری مشهور به آرش دو شکنجه‌گر شناخته شده ساواک و کمیته مشترک ضد خرابکاری بودند که در اوایل سال ۵۸ دستگیر شده و بعد از پایان جلسات بازپرسی به دادگاه انقلاب آمدند تا در مقابل اتهام‌هایی که به آن‌ها وارد شده بود پاسخ دهند. دادگاهی که برخلاف سایر جلسات دادگاه انقلاب در یک یا دو جلسه به پایان نرسید و در بیش از چهار جلسه بخشی طولانی از تاریخ مبارزات سیاسی ایران را در خود ثبت و ضبط کرد.
 

بسیاری از انقلابی‌هایی که از شکنجه‌های کمیته مشترک و زندان اوین زنده ماندند از فریدون توانگری ملقب به آرش به عنوان خشن‌ترین بازجوی ساواک نام بردند. او که متولد ۱۳۲۹ در تهران بود در سال ۱۳۵۱ با مدرک دیپلم به استخدام ساواک درآمد و به عنوان یک نیروی عادی مشغول شد اما با توجه به پیشرفت و دوره‌هایی که گذارند خیلی زود توانست پیشرفت کند. او در اوایل سال ۱۳۵۲ با ارتقاء شغل مسئول اقدام دایره عملیات شد و به بازجویی و شکنجه می‌پرداخت و در ۲۲ اردیبهشت ۱۳۵۴ رئیس دایره عملیات شد. او البته در بیشتر جلسات دادگاه سکوت کرد و تنها در آخرین جلسه با پذیرفتن همه اتهامات گناه اقداماتش را به گردن حکومت انداخت که او را شستشوی مغزی کردند. برخلاف آرش، بهمن نادری‌پور در تمام جلسات دادگاه صحبت کرد و از شکنجه مبارزان سیاسی تا اعدام بیژن جزنی و هشت نفر از همراهانش و به شهادت رساندن سید علی اندرزگو تا ماجرای سیاهکل را از زاویه دید خودش روایت کرد. اعترافاتی که هرچند برای فرار از مجازات اعدام و بیشتر برای تبرئه خودش بود اما اسناد به دست آمده از پرونده‌های ساواک و خاطرات مبارزان نشان داد که او گره‌های زیادی را باز کرده است. البته او هیچگاه به آموزش‌هایی که برای شکنجه مبارزان دیده بود اعتراف نکرد و خود را مبرا از شکنجه دانست و آن‌ها را به گردن دیگرانی انداخت که در این دادگاه نبودند. اما نمی‌توان این نکته را تأیید نکرد که اعترافات او نکات بسیار مهمی را در بر داشت. اعترافاتی که با توجه به انتشار نیافتن حدود ۱۵۰ صفحه دست‌نوشته‌های صریح این شکنجه‌گر تنها مدارک قابل استناد از جریان سرکوب‌های دهه پنجاه به شمار می‌آید.


نخستین دادگاه این دو پنجشنبه ۲۴ خرداد ۵۸ برگزار و متن کامل آن در روزنامه اطلاعات ۲۶ خرداد منتشر شد. به نوشته گزارشگر این روزنامه: «اولین جلسه دادگاه در محل مسجد زندان قصر تشکیل شد و رئیس دادگاه اعلام کرد به اعتبار آنکه امر داوری و قضاوت در صدر اسلام در مساجد انجام می‌شده و نیز برای آنکه مردم بیشتر بتوانند ناظر جریان کار دادگاه‌های انقلابی باشند، محاکمات از این پس در مسجد زندان قصر ادامه خواهد یافت.» ده‌ها تماشاگر و شاهد از سازمان‌های چریکی نظیر سازمان مجاهدین و فداییان ناظر بر چگونگی کار دادگاه بودند و خبرنگاران، فیلمبرداران داخلی و خارجی صحنه‌های دادگاه را ثبت می‌کردند.

طبق کیفرخواست، تهرانی «وقتی وارد ساواک شده دیپلمه بوده و هنگام کار در ساواک لیسانس مدیریت گرفته است در مقابل این پرسش دادگاه که چه تخصص‌هایی دارید پاسخ داد تخصص خاصی ندارم، متاسفانه در طول خدمت در دستگاه ضد مردمی ساواک، به یک سری اعمال دست زدم که اسمش شکنجه، قتل، گناه کبیره و سایر چیزهایی است که برای تک تک آن‌ها در این شرایط متاسفم.»


او که همه آنچه به او نسبت دادند را پذیرفت از رئیس دادگاه خواست تا ۲۴ ساعت به او اجازه بدهد تا به صورت شفاف در مقابل دادگاه اعتراف کند و درباره آنچه در حدود ۱۱ سال حضورش در ساواک گذشته را بگوید. اجازه‌ای که ریاست دادگاه داد تا او بتواند صحبت کند.

 
 

استخاره کردم


تهرانی برای ورود به ساواک انتخاب شده و آن‌طور که در اعترافاتش گفته بود: «روزی نامه‌ای بدون مارک و امضا به منزل من آمد که در آن از من خواسته بودند برای مذاکره، در یک سازمان دولتی، به ساختمانی در خیابان ایرانشهر شمالی احتمالاً پلاک ۶۸ یا ۶۴ مراجعه کنم. در تاریخی که معین شده بود مراجعه کردم. در مذاکره‌ای که با یک جوان خوش قیافه و خوش بیان داشتم هدف‌های کار که ظاهراً خدمت به ملت و مملکت بود تشریح شد و مرا شایسته استخدام دانستند. من تا آن لحظه اصولاً نامی از ساواک نشنیده بودم و از جنایاتش اطلاعی نداشتم. با توجه به اینکه به من گفته شد کار شما دفتری است و روی این مساله تکیه کرد قبول کردم. حالا می‌فهمم وقتی صحبت از دفتر کرد خودش اطلاع داشت که چه جریانات دیگری در ساواک وجود داشته که مرا به نام کارمند دفتری تشویق به استخدام کرد.»


البته به ظاهر تهرانی بعد از استخدام با توجه به پیشینه ذهنی که نسبت به ساواک و تیمور بختیار داشت آن‌چنان که گفته تصمیم می‌گیرد برای ورود به این شغل استخاره کند: «از آنجا که نیمچه اعتقادی داشتم به‌ وسیله مادرم استخاره کردم و بعد به‌ وسیله پیش‌نماز محله‌مان بین دو نماز استخاره شد و خوب آمد و تردیدها را کنار گذاشتم و برای کسب درآمد استخدام را پذیرفتم. بالاخره در سیزدهم اردیبهشت ۱۳۴۶ پس از آنکه در مقابل پرچم ایران زانو زدیم و به قرآن مجید قسم خوردیم که به پرچم ایران و رژیم منحوس شاهنشاهی وفادار باشیم. کارت شناسایی به‌ دستمان دادند و من را به اداره کل سوم منتقل کردند. اگر من به اداره دیگری در ساواک منتقل شده بودم یا در اداره‌ای غیر از ساواک استخدام شده بودم، حالا آدمی نبودم که به آن جنایات دست زده باشم.» او در ادامه از تأثیر تبلیغات یک‌طرفه، مسائلی که در محیط زندگی‌اش می‌گذشت و روابط آدم‌ها، سخن گفت و چنین نتیجه گرفت که این مسائل در جانی کردنش مؤثر بودند.

 
 

مأمور ویژه گروه‌های چپ

تهرانی بعد از پیشرفت در ساواک آن‌چنان که خودش گفته مسئول عملیات‌ مربوط به مبارزان و فعالان چپ و کمونیست شده و برای همین بیشتر اعترافاتش به اعضای شاخص این گروه‌ها چون بیژن جزنی اختصاص داشت. او از نفوذ ساواک در حزب توده اشاره کرده و آن‌طور که او در دادگاه گفته بود از تمام تصمیمات حزب توده خبردار بودند و این سازمان برایشان یک سازمان خودی بود: «عباسعلی شهریاری که بعداً او را به عنوان مرد هزار چهره معرفی کردند، از مأمورین ساواک بود و در رأس کار قرار داشت و از طریق او سایر مأمورین و منابع به داخل این تشکیلات خدایت شدند. حزب توده به این دلخوش بود سازمانی در ایران دارد و مشغول فعالیت علیه رژیم است و ما دلخوش بودیم که حداقل از هر فعالیتی که در تهران می‌شود اطلاع داریم. تشکیلات حزب توده در تهران به اصطلاح ساواک یک سازمان خودی بود. سازمان خودی به سازمانی می‌گویند که دستگاه اطلاعاتی در آن نفوذ کرده باشد و به‌ موقع از تمام جریاناتی که در آن سازمان می‌گذرد اطلاع یابد و به‌ دلخواه خودش مهره‌ها و چهره‌هایش را تغییر دهد. ساواک چند مهره افتخاری در حزب توده داشت که همه آن‌ها را قبلاً معرفی کرده‌ام. تشکیلات تهران، فعال بود و بعد، تشکیلات جنوب و آذربایجان را به وجود آوردند. عده‌ای از ماموران ما همه ساله هر چند وقت یکبار به کمیته مرکزی می‌رفتند و با تماس با اعضای کمیته از آن‌ها آدرس و واسطه و کانال‌های ارتباطی را می‌گرفتند و به تهران می‌آمدند که با استفاده از آن آدرس‌ها و کانال‌ها فعالیت این‌گونه افراد را بررسی می‌کردیم.»


جزنی یکی از چهره‌های شناخته شده چپ بود که به گفته تهرانی از ابتدا ساواک به دنبال فرصتی بود که بتواند او را دستگیر کند. نخستین بهانه در زمان جشن‌های تاجگذاری در ۴ آبان ۱۳۴۶ به دست آن‌ها داده شد که تصمیم گرفتند بخشی از فعالان سیاسی و از دید ساواک مظنونین را کنترل کنند: «ساواک تصمیم گرفت عده‌ای از افراد مظنون به فعالیت را به طور شاید محترمانه به ساختمان‌های امنی که داشت احضار کند و آن‌ها را معطل کند تا مراسم تمام شود. تمام سازمان‌های اطلاعاتی - امنیتی و انتظامی نیز بسیج شدند تا در طول راه حضور داشته باشند و افراد مظنون را کنترل کنند. از جمله حوادثی که در آن روز اتفاق افتاد احضار شهید بیژن جزنی بود. او را به ساواک تهران احضار کردند و از او خواستند فرمی را پر کند. بیژن فرم را خیلی زود پر کرد و می‌خواست برود. مسئول مربوطه از او خواست مجدداً فرم دیگری را پر کند و فرم دیگری را عین فرم قبلی جلویش گذاشتند و گویا برخورد لفظی بین آن‌ها پیش آمد. بر اثر برخورد لفظی و گزارش آن کارمند موجب شد شک و تردیدی در مورد بیژن جزنی پیش بیاید و مدتی از او مراقبت کند. شخص پرویز ثابتی نمی‌دانم به چه جهت به شرکت تبلی فیلم که در آن زمان بیژن جزنی که در آنجا کار می‌کرد فشار می‌آورد و تضییقاتی برای آن شرکت فراهم کرده بودند. سرانجام شرکت را تعطیل کردند و مجبور کردند با نام شرکت پخش ایران کار تبلیغاتی را ادامه دهند. اولین گزارشی که از فعالیت بیژن جزنی و عباس سورکی به ساواک رسید، به‌ وسیله ناصر آقایان بود. ناصر آقایان بعداً در روزنامه‌ها این عمل را انکار کرد و جسارت و شجاعت نداشت که بگوید من این کار را کردم و بالاخره کار تعقیب و مراقبت بیژن جزنی آغاز شد.»


تهرانی آنگاه به سلسله مراتب ساواک در جریان کسب خبر و تعقیب پرداخت و ادامه داد: «در جریان کارهای مراقبتی، ارتباط وی با عباس سورکی مشخص شد. بعد از مدتی معلوم شد که دو قبضه اسلحه عباس سورکی به ناصر آقایان داده شده و از او خواسته‌اند که آن‌ها را مخفی کند. پیدا شدن اسلحه در آن زمان، حساسیت مسئولین را زیادتر کرد، بخصوص که بیژن جزنی سال‌ها در جبهه ملی فعالیت داشت. دارای سوابق زندان بود و طبیعی است که چنین فرد باتجربه‌ای می‌توانست دست به عملیاتی بزند. بدین ترتیب مراقبت بیشتر شد.»

 
 

فرار با مجوز ساواک


تهرانی در ادامه صحبت‌هایش در نخستین جلسه دادگاه به ماجرای دستگیری جزنی و سورکی اشاره کرد که باعث مشخص شدن نام‌های دیگری شد که مخفی شدند: «بالاخره در ۱۹ اردیبهشت سال ۴۷ به هنگام سفر ولیعهد کویت به ایران، عباس سورکی اسلحه‌های مخفی شده به‌وسیله ناصر آقایان را از او خواست و ساواک تهران، عباس سورکی و بیژن جزنی را هنگام مبادله اسلحه دستگیر کرد و به قزل‌قلعه بردند. پس از بازجویی بیژن جزنی و عباس سورکی، افراد دیگری را هم دستگیر کردند و بر اساس دلایل و مدارکی که وجود داشت، آن‌ها هم کسان دیگری را معرفی کردند و از کل این گروه پنج نفر که شناخته شده بودند، محل‌های اولیه خود را ترک کردند و تقریباً زندگی نیمه مخفی پیدا کردند.» این افراد عبارت بودند از: علی‌اکبر صفایی فراهانی، محمد صفاری آشتیانی، محمد چوپان‌زاده و شاید مشعوف کلانتری یا عزیز سرمدی که قرار شد از طریق تشکیلات حزب توده در تهران، به خارج از ایران فرار کنند؛ فراری که تهرانی می‌گوید با هماهنگی با برخی از چهره‌های سرشناس حزب توده در آن زمان با مجوز ساواک اتفاق افتاد: «این افراد با دکتر واحدی‌پور تماس گرفته بودند و دکتر واحدی‌پور مسئله را با عباس شهریاری مطرح کرده بود و قرار شد گذرنامه‌های جعلی در اختیار آن‌ها گذاشته شود ولی برای اینکه راه خروج آن‌ها از کشور مشخص شود، مدارک آنان گرفته شد و به آن‌ها گوشزد شد که چون ممکن است ماموران گذرنامه از پاسپورت‌ها ایراد بگیرند ما می‌توانیم شما را با همین گذرنامه از مرز و به طریق غیرمجاز خارج کنیم. آن‌ها هم موافقت کردند. برای این برنامه طرحی بود که مأمورین ساواک، به لباس ژاندارم‌ها درآیند و در مناطقی که قرار بود آن‌ها از کشور خارج شوند، جلوی آن‌ها را گرفتند، برای آنکه عباس شهریاری لو نرود قرار شد اکیپ اول آزاد باشند و از مرز بگذرند و قرعه فال به نام علی‌اکبر صفایی فراهانی و محمد صفاری آشتیانی افتاد.»


بر اساس منابع این دو از شهری نزدیک مرز عراق در خرمشهر با قایق کوچک گذشتند و علامت سلامتی دادند. سه نفر بعد به‌ وسیله لنج‌هایی که ماموران ساواک در اختیار داشتند و لباس ماموران ژاندارم پوشیده بودند جلوی آن‌ها را گرفتند و تحت عنوان قاچاقچی دستگیر و به تهران اعزام و در زندان اعدام شدند.

 


تا سال ۴۸ شکنجه‌ای در کار نبود


به اعتراف تهرانی سرانجام بسیاری از گروه‌های سیاسی متوجه نفوذی بودن تشکیلات او شدند و تصمیم گرفتند که فاز فعالیتی خود را تغییر دهند. تغییری که از دید ساواک پنهان نبود و به دستگیری تعداد زیادی از اعضای حزب توده منجر شد. او البته گفت که تا سال ۴۸ مسئله شکنجه در اعتراف‌گیری رایج نبود و بیشتر از تحت فشار گذاشتن فرد و شلاق نبود. روش ساواک در این دوره این بود که برخی از اعضای رده‌بالا را می‌خریدند و از طریق آن به تشکیلات ضربه می‌زدند.

تهرانی از نفوذ به هسته پنج نفری سازمان انقلابی حزب توده اشاره کرد و گفت: «این افراد اصولاً کادرهای سازمان انقلابی در چین کمونیست و کوبا و بعضاً آلمان بودند و دوره‌هایی از جنگ‌های چریکی و پارتیزانی دیده بودند. ما از طریق هسته پنج نفری دکتر سیاوش پارسانژاد را شناختیم و دستگیر کردیم. شما از من می‌پرسید که چرا آن اعمال را انجام داد؟ دکتر سیاوش پارسانژاد ۱۴ سال در خارج از کشور بود، جنایات رژیم را می‌دانست، به ایدئولوژی که خودش به آن معتقد بود مجهز شده بود. برای مبارزه علیه رژیم به ایران آمده بود. این فرد اجازه نداشت که بیاید مصاحبه رادیو تلویزیونی کند و اقدامات رژیم را تأیید کند. من به عنوان یک فرد دیپلمه وقتی می‌دیدم یک دکتر این‌چنین در مصاحبه رادیو تلویزیونی به به و چه چه می‌زند مسلماً برداشتم این بود که حتماً کار رژیم درست بوده است. وی پس از آن مصاحبه رادیو تلویزیونی رهبران گروه‌های مخالف را که با رژیم سابق همکاری می‌کردند ملامت کرد و گفت: «پارسانژاد اشتباه کرد، نیکخواه اشتباه کرد، کوروش لاشایی چرا؟ موسی رادمنش، دکتر بیژن قدیمی، عباس اردیبهشت، محمود صادقین و اردشیر فرید مجتهدی چرا؟ ابراهیم نوشیروان‌پور چرا؟ این‌ها چرا تعریف و تمجید کردند و من و امثال من را به ادامه کارمان سمج‌تر کردند.»


او همچنین از معامله با برخی از سازمان‌های انقلابی اشاره کرد و گفت: «سازمان‌های دیگری هم در ایران به وجود آمد: مثلاً سازمان انقلابی که گرداننده آن سیروس نهاوندی بود، فردی که قبلاً در یک سازمان مارکسیستی وابسته به سازمان انقلاب در خارج از کشور ایران فعالیت می‌کرد. سازمانی که در مصادره کردن بانک ایران و انگلیس در تخت جمشید دخالت داشت. سیروس نهاوندی و اعضای سازمان او دستگیر شدند، اما سیروس معامله کرد. او از داخل زندان به من پیغام داد که می‌خواهد صحبت کند. نزد او رفتم. گفت در مقابل دادن اطلاعاتی تخفیف می‌خواهم.»


او در زندان سیروس را دید و به او گفت: چون در حدی نیستم که بتوانم به تو قولی بدهم من گزارش می‌کنم آن‌ها تصمیم می‌گیرند بعد به تو قول خواهم داد. «گزارش کردم، با گزارش من موافقت شد اما نگذاشتند من سیروس را ببینم. سیروس را به جای خاصی برند و گفتند به غیر از ناصری کسی نمی‌تواند با او تماس بگیرد. نتیجه معامله‌ای که سیروس نهاوندی کرد این بود که هیچ‌کدام از اعضای سازمانش اعدام نشدند. به‌هرحال سیروس نهاوندی را طی یک طرح از بیمارستان ۵۰۱ فراری دادند و برای آنکه ظاهرسازی هم کرده باشند چند روزی نگهبانان را بازداشت کردند. سیروس بعداً با سازمان انقلابی تماس گرفت و مجدداً گروهی را به وجود آورد که سازمان ساختگی بود و دستگاه‌های اطلاعاتی برای کسب خبر از سایر گروه‌ها از آن استفاده کردند. این سازمان در سال ۵۵ ضربه خورد و افرادش دستگیر شدند.»

 


دادگاهی در مقابل خانواده‌های داغدار


دومین دادگاه تهرانی و آرش اما در حضور خانواده‌های چهره‌های شناخته شده‌ای چون مادر سنجری‌ها که ساواک سه نفر از فرزندانش را کشته بودند و همسر بیژن جزنی برگزار شد. به گزارش خبرنگار روزنامه اطلاعات، مادر سنجری‌ها در طول محاکمه اشک می‌ریخت و چهره همسر بیژن جزنی که یادداشت برمی‌داشت در زمان اعتراف تهرانی درباره قتل بیژن جزنی دیدنی بود. گفته شده بود که همسر تهرانی هم به صورت ناشناس شرکت کرده بود.


او در دومین دادگاه به ماجرای حمله چریک‌های فدایی گروه کوه به پاسگاه سیاهکل پرداخت و درباره نقش خودش در این جریان گفت: «در سال ۴۹ یک کمیته چند نفری تشکیل داده شد که در ابتدا به خاطر شناسایی دانشجویانی بود که در محیط‌های آموزشی به مناسبت رسیدن ۱۶ آذر دست به تظاهرات می‌زدند. چون در سال‌های ۴۷ و ۴۸ دانشجویان در اکثر دانشگاه‌ها و مراکز عالی آموزشی دست به اعتصاب زدند و تظاهرات گسترده‌ای در دانشگاه‌ها و آموزشگاه‌های سراسر کشور به وقوع پیوسته بود، سپهبد ناصر مقدم مدیرکل وقت اداره سوم برای پیشگیری دستور تشکیل آن کمیته را داده ولی من هنوز جزو اعضای آن نبودم. در جریان بازجویی از متهمی به یک شاخه مارکسیستی و لنینیستی می‌رسند و تهرانی مأمور پیگیری پرونده می‌شود.»


به گفته تهرانی، آن فردی که گروه را لو داده بود خبر می‌دهد که می‌خواهد حرف بزند: «رضا عطارپور و محمدحسین ناصری معروف به دکتر عضدی یک روز جمعه به اوین رفته و آن متهم نیز در مورد سازمان آزادی‌بخش یا رهایی‌بخش خلق که ادامه‌دهندگان گروه شهید بیژن جزنی بودند گفته بود که این سازمان از تیم‌های مختلفی مثل تیم شهر، تیم کوه، تیم علمی، تیم رابطین و تیم اسلحه تشکیل شده بود و هر یک از این تیم‌ها وظایف مشخصی را دنبال می‌کرد. مثلاً تیم شهر اماکن و محلات حساس را شناسایی و چند بانک را برای مصادره کردن در نظر گرفته و بانک وزراء و ونک را نیز به فرماندهی علی‌اکبر صفایی فراهانی مصادره کرده بود.»

برنامه این تیم‌ها بر اساس گزارش‌های ساواک چنین بود: «تیم کوه به گفته آن فرد به شناسایی مناطق کوهستانی اطراف تهران مبادرت و از شهریور ۴۹ آماده برای عملیات پارتیزانی، از دره درکه حرکت و کوه‌ها و جنگل‌های مازندران را شناسایی و به طرف کوه‌های استان گیلان در حرکت بودند. تیم رابطین وظیفه ارتباطی با سایرین به‌ ویژه تیم کوه و تیم شهر را عهده‌دار بود و اعضای این تیم در مناطق مختلف که از قبل تعیین می‌کردند، با تیم کوه رابطه و نیازمندی‌های غذایی و پوشاکی و سایر موارد مورد لزوم آن‌ها را برای تعبیه انبارهای مختلف در جنگل‌ها تدارک می‌دیدند. تیم علمی موفق به ساختن ماده منفجره فولمینات جیوه شده و دست‌اندرکار ساختن ماده منفجره تی‌ان‌تی بود. تیم اسلحه تعدادی سلاح و مهمات از طریق قاچاقچیان محلی در ارومیه و کردستان تهیه و در تجهیز سازمان به سلاح گرم فعالیت می‌کردند. ضمناً مقداری اسلحه و مهمات و نارنجک جنگی نیز به‌وسیله علی‌اکبر صفایی فراهانی و محمد صفاری آشتیانی از خارج از کشور که توسط جبهه خلق برای آزادی فلسطین، جناح جرج حبش که معتقدات مارکسیستی دارد و مورد حمایت شوروی است، از راه عراق به کشور وارد و در اختیار سازمان قرار داده شده بود.»


او از راه‌اندازی یک گروه برای شناسایی و دستگیری این افراد گفت: «نتیجه این مأموریت دستگیری ایرج نیری یکی از اعضای تیم رابط در قریه شبخوسلات یکی از توابع بخش سیاهکل و همچنین دستگیری محمود رحیمی مسچی آموزگار از قرا اطراف فومن و یکی دیگر از اعضای تیم رابطین بود. در جریان تحقیقات از این دو نفر معلوم شد اعضای تیم کوه در مناطق و جنگل‌های سیاهکل در جاده سیاهکل - دیلمان بوده و در نظر دارند به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل و گارد جنگل حمله و ضمناً پاسگاه دیگری به نام شویل را نیز برای حمله بعدی در نظر گرفته بودند.»


تهرانی گفت که در روز ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ در ساعت ۷:۳۰ یا ۸ شب تلفنی از رشت خبر دادند که پاسگاه ژاندارمری سیاهکل مورد حمله واقع و معاون رئیس پاسگاه و رئیس خانه انصاف قریه شبخوسلات به نام وحدتی کشته شده‌اند و مهاجمین به داخل جنگل عقب‌نشینی کرده: «شخصی به نام هادی بنده‌خدا لنگرودی که قبل از حمله به پاسگاه ژاندارمری برای کمک گرفتن از ایرج نیری برای بردن او به قریه رفته بود، با دو قبضه اسلحه گرم به وسیله مردم قریه دستگیر و به پاسگاه ژاندارمری تحویل و فعلاً در اختیار ساواک رشت است. عطارپور دستور داده بلافاصله هادی بنده‌خدا لنگرودی را به تهران منتقل کنند.»


بنده‌خدا لنگرودی ساعت ۲ بعد از نیمه شب به کمیته مشترک رسید و اعتراف‌گیری از او در همان ساعت شروع شد: «او اعتراف کرد و اسامی اعضای گروه کوه متشکل از: علی‌اکبر صفایی فراهانی، علی نیری پسر عموی ایرج نیری، محدث قندچی، عباس دانش بهزادی، محمدرحیم سماعی، مهدی اسحاقی، احمد فرهودی مارکسیست و طرفدار جنگ مسلحانه در شهرها است. همان گروهی که شهید امیرپرویز پویان او را رهبری می‌کرد و پیرو تز کارلوس ماریگلا بودند. او همچنین اعتراف کرد که تیم کوه دارای انبارک‌های غذایی و خوراکی و دارویی است و حاضر است محل آن‌ها را نشان دهد. او همچنین گفته است: اعضای تیم کوه از طریق حمید اشرف و اسکندر صادقی‌نژاد که تیم رابطین بودند در جریان دستگیری اعضای تیم شهر تصمیم گرفتند که عملیات حمله به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل را زودتر از موقع آغاز کنند. او بعد از آن شرحی از درگیری سیاهکل را گفته است.»


تهرانی روز بعد یعنی ۲۰ بهمن ۴۹ به اتفاق یک افسر ضد اطلاعات ژاندارمری و هادی، ابتدا با هلی‌کوپتر به سوی ساری پرواز کرد ولی در بین راه هلی‌کوپتر به علت اشکالات فنی به تهران مراجعت و در بعد از ظهر همان روز با یک اتومبیل شورلت ژاندارمری با چند نفر دژبان در ساعت ۱۰ شب به ساری رسیدند و صبح روز بعد کار تخلیه انبارک‌ها را به راهنمایی هادی بنده‌خدا لنگرودی شروع کردند: «در این انبارک‌ها که علامت‌گذاری شده بود برنج، نمک، دارو، عسل، پول خرد، نارنجک، اسلحه و مهمات وجود داشت. من در تخلیه ۳،۴ انبار شرکت داشتم و دو انبارک واقع در خرس‌دره و زیارتچال نیز غیرقابل دسترسی بودن در زمستان تخلیه نشد.»


او در ادامه از دستگیری صفایی فراهانی چنین گفت: «چند روز بعد علی‌اکبر صفایی فراهانی فرمانده تیم کوه، جلیل انفرادی و نیری که به قریه‌ای به نام بیستون وارد شده و قصد داشتند علی نیری را برای معالجه به شهر ببرند، به وسیله مردم روستای مذکور دستگیر و به مأمورین ژاندارمری تحویل دادند. در جریان دستگیری این سه نفر چشم علی‌اکبر صفایی فراهانی به شدت مجروح و یک میله آهنی به شش جلیل انفرادی فرو کرده بودند و آن‌ها را با طناب‌های پشمی بسته بودند.» بازجویی از صفایی فراهانی و دو نفر همراهش را به گفته تهرانی دکتر عضدی و منوچهری آغاز کردند و او ادامه داد.


تهرانی در بخش دیگری از صحبت‌هایش از شکنجه گروه سیاهکل گفت که او خودش هم بازجو بوده است و هم شکنجه‌گر: «فقط آن موقع با شلاق بود و در این پرونده من بازجو بودم و هم شکنجه‌گر و هم امور اجرایی کمیته به دستور عطارپور بود که دستور از ثابتی می‌گرفت و خود سپهبد ناصر مقدم که باعث و بانی شکنجه‌ها بود.

 


کشتار زیر شکنجه


تهرانی همچنین در بخش دیگری از این اعترافات از بازجویی از ابراهیم پوررضا خلیق گفت و البته سعی کرد که خودش را از کشتن او بری بداند: «او قبلاً به شدت شکنجه شده بود و علاوه بر من حسین ناهیدی و چند نفر دیگر در اتاق بودند. دست و پای او را بسته و با کابل پا را زدیم و بعد من و ناهیدی بیرون آمده تا در مورد ادامه کار صحبت کنیم. در این موقع افراد گارد ساواک شاید برای خوش‌خدمتی دست‌های رضا خلیق را با دستبند به پنجره اتاق بسته و آویزان کرده بودند، وقتی وارد اتاق شدم وضع را بحرانی دیدم، وقتی دستبندها را باز کردم بیهوش شده بود و تلاش‌های بعدی بی‌اثر ماند و او شهید شد.»


تهرانی در مورد یکی دیگر از جنایات ساواک گفت: «در اوایل سال ۵۳ یکی از دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف به نام محمود نمازی، به طور اتفاقی مورد شناسایی واقع شد و در ادامه پیگیری مأمورین یک باب خانه امن آن‌ها در خیابان نواب و یک باب خانه در شهرستان قزوین مورد شناسایی قرار گرفت و در جریان عملیات به تدریج انوشیروان لطفی، محمود نمازی، منصور فرشیدی دستگیر ولی هنگامی که نفر چهارم خشایار سنجری از منزل خارج می‌شد، با مأمورین برخورد و پس از کشیدن سلاح کمری‌اش با مأمورین درگیر شده و به شهادت می‌رسد. حدود ساعت ۱۱ صبح سه نفر دستگیر شده را به کمیته آوردند و عطارپور دستور داد که اسامی آن‌ها را در دفتر زندان ننویسند و یا با مشخصات جعلی بنویسند. چون من قبلاً از انوشیروان لطفی بازجویی کرده بودم بازجویی از او به من محول شد و عطارپور طی نوشته‌ای که به روزنامه‌ها داد اعلام کرد که در برخورد مأمورین با سه نفر، دو نفر به اسامی انوشیروان لطفی و منصور فرشیدی به قتل رسیده و حال سومین نفر که در بیمارستان است رضایت‌بخش نیست. در حالی که محمود نمازی در زندان بود و عطارپور خواست که فرشید نمازی تمام مطالب را بگوید.» بعد از دو سه روز عطارپور گفت هر سه باید بمیرند و هر کسی باید متهم خود را بکشد.


او در ادامه به یاد آورد: «یک روز صبح که آمدم حسینی به من گفت که کار طرف تمام شد. من فکر می‌کنم بر اثر شکنجه و یا خوردن ضربه شهید شدند و وقتی به پزشک قانونی می‌بردند می‌گفت خودکشی کرده است.»

 


صدور حکم اعدام در رستوران


تهرانی در دومین جلسه دادگاه در مورد اعدام گروه ۹ نفری بیژن جزنی نیز گفت: «بعد از ترور رضا زندی‌پور رئیس کمیته مرکز شهربانی و راننده‌اش در اواخر سال ۵۳ و پایان یافتن مراسم عزاداری، یک روز در ۷ فروردین ۵۴ محمدحسن ناصری معروف به عضدی مرا به اتاق خود خواست و گفت قرار است عملیاتی انجام شود که آقای ثابتی گفته شما هم باید در عملیات باشید.»


به گفته او: «در روز پنجشنبه ۲۹ فروردین رضا عطارپور تلفنی به من اطلاع داد که کاظم ذوالانوار را به بازداشتگاه اوین منتقل نمایم، در آن موقع سرهنگ وزیری رئیس زندان اوین بود و تاکید کرد که این کار باید فوری انجام شود و قرار گذاشت که ناهار را در رستوران هتل آمریکا واقع در خیابان تخت جمشید حاضر شوم. کاظم ذوالانوار به بازداشتگاه با یک نامه فرستاده شد. ساعت ۲:۳۰ به رستوران رسیدم. رضا عطارپور، محمدحسن ناصری، پرویز بهمن‌فرنژاد معروف به دکتر جوان، سعدی جلیل اصفهانی معروف به بابک، ناصر نوذری معروف به رسولی و محمدعلی شعبانی معروف به حسینی هم تقریباً همزمان با من آمده بودند. ترکیب افراد برای صرف غذا با هم جور در نمی‌آمد.»


جریان اعدام ۹ نفر فعال سیاسی در این جلسه تشریح شد: «عطارپور گفت که حسینی و رسولی زندانیان را از زندان اوین تحویل می‌گیرند و ما در قهوه‌خانه اکبر اوینی در نزدیکی بازداشتگاه اوین منتظر می‌شویم و با سرهنگ وزیری به محل می‌رویم.»


به گفته او رسولی و حسینی زودتر حرکت کردند: «بعد از نیم‌ساعت به سوی قهوه‌خانه راه افتادیم رسیدیم. رسولی و حسینی زندانیان را تحویل گرفته و سرهنگ وزیری در حالیکه لباس نظامی به تن داشت خود را آماده کارزار با عده‌ای کرده بود که هم دستشان بسته بود و هم چشمشان. با راهنمایی او و به دنبال مینی‌بوس حامل زندانیان به بالای ارتفاعات بازداشتگاه اوین رفتیم و سرهنگ وزیری با بی‌سیم گفت هیچ‌ کس اجازه ندارد تا دستور ندادم بالا بیاید. زندانیان را پیاده کرده به ردیف روی زمین نشاندند در حالی که دست‌ها و چشمانشان بسته بود، سپس رضا عطارپور فاتحانه پا پیش گذاشته و گفت همان‌طور که شما و رفقای شما در دادگاه‌های انقلابی خود رهبران و همکاران ما را محکوم کرده و حکم را اجرا می‌کنید ما هم شما را محکوم کرده و می‌خواهیم حکم را اجرا کنیم. بیژن جزنی و چند نفر دیگر به این عمل اعتراض کردند.»


اما اعتراض آن‌ها به جایی نرسید و رگبار مسلسل را به سمتشان گرفتند: «اولین کسی که رگبار مسلسل را به سوی آن‌ها بست سرهنگ وزیری بود و از آن‌جایی که گفتند همه باید شلیک کنند همه شلیک کردند، من نفر چهارم یا پنجم بودم که شلیک کردم.»


با تعریف این خاطره دادگاه به هم ریخت خصوصا آنجا که تهرانی گفت که دست‌های آن ۹ نفر بسته و روی زمین نشسته بودند: «بعد سعدی جلیل اصفهانی بالای سر همه رفت و تیر خلاص شلیک کرد؛ واکنش نشان دادند. شاید برای همین بود که وقتی درباره اینکه خودش تیر خلاص شلیک کرده از او سؤال کردند؛ گفت: «نمی‌دانم.» این جلسه به خاطر ناراحت شدن برخی خانواده‌ها تعطیل شد و به سومین روز دادگاه رسید.


او در جلسه بعدی دادگاه گفت: «اجساد آن‌ها را داخل مینی‌بوس گذاشته و به بیمارستان ۵۰۱ ارتش تحویل دادیم. ضمناً چشم‌بند و پابندها به‌وسیله من و رسولی انجام شده بود. لباس‌های خون‌آلود و چشم‌بندهای مقتولین به دستور عطارپور، توسط من و رسولی سوزانده شد تا مدرکی باقی نماند. من تا دو ساعت قبل از انجام طرح اطلاعی نداشتم. من تا آن زمان با مسلسل تیراندازی نکرده بودم و نمی‌دانم گلوله‌های من به کسی اصابت کرده است یا خیر؟»

 
 

شیخ عباس تهرانی، روحانی هزار چهره

تهرانی در چهارمین جلسه دادگاه از ماجرای دستگیری و کشتن مرضیه روحی آهنگر و سید علی اندرزگو گفت: «در سال به احتمال قوی ۵۲ بود که من با نام شیخ عباس تهرانی آشنا شدم. او از جمله سربازان راستین اسلام و حق و حقیقت بود که قبلاً در هیات مؤتلفه اسلامی فعالیت داشت و در به درک فرستادن حسنعلی منصور نخست‌وزیری که کاپیتولاسیون را در ایران احیاء کرد نقش داشت و از همان زمان یعنی سال ۴۲ متواری بود ولی همچنان به ادامه راه توحیدی و مبارزه علیه رژیم و تحصیل علوم دینی می‌پرداخت. در سال ۵۲ وی به عنوان پیش‌نماز یکی از مساجد فکر می‌کنم مسجد چیذر به آگاهی دادن جوانان مشغول بود و خود را برای مبارزه مسلحانه آماده می‌کرد.»

او گفته که در سال ۵۲ هنگامی که اکیپ‌های کمیته برای دستگیری شیخ عباس تهرانی به منزل او مراجعه کردند او متواری شد و گویا همه وسایل موجود در منزل را که جهیزیه همسرش بود به‌ عنوان اموال گروه ضبط و به انبار کمیته منتقل گردید.

تهرانی در این دادگاه هم بار دیگر تاکید کرده که به هیچ وجه در کار بازجویی و این کارها نبوده و در سال ۵۲ فقط در جریان بوده است: «تا بهمن ماه سال ۵۵ که به کمیته اوین منتقل شدم هیچ خبری از وضع و عمل سید علی اندرزگو نداشته و وقتی به اوین آمدم متوجه شدم قبلاً سه نفر را به اتهام ارتباط با او دستگیر و مورد تحقیق قرار داده‌اند. در اوین زمستان سال ۵۶ به دستور هوشنگ ازغندی معروف به دکتر منوچهری به من مأموریت داده شد که تا به اتفاق تعدادی از مأمورین تیم تعقیب و مراقبت به شهرستان قم رفته و یکی از طلاب علوم دینی به نام دیانت را که از سال ۵۴ بعد از حوادث مدرسه فیضیه متواری و آدرسی از او در قم به دست آمده بود، شناسایی نمایم. من با کارمندان تیم تعقیب و مراقبت به قم عزیمت کردم و خود را به سازمان اطلاعات و امنیت قم که در آن زمان محمود معینی رئیسش بود معرفی نمودم و بعد از چند روز محل سکونت آقای دیانت که در جاده قم ـ کاشان بود شناسایی شد ولی چون او ظاهراً به طور عادی زندگی می‌کرد و همچنان به تحصیل علوم دینی می‌پرداخت، لذا با مذاکره با ازغندی قرار شد هیچ اقدامی روی او انجام نشده و اطلاعات خودمان را به ساواک قم بدهیم.»

به آن‌ها خبر داده بودند که اندرزگو در منزل آقای اشراقی و آیت‌الله ربانی شیرازی بسر می‌برد و از یک موتورسیکلت گازی آبی رنگ استفاده می‌کند و لباسش نیز کت و شلوار خاکستری است: «چند روزی بدون نتیجه در شهرستان قم برای شناسایی سید علی اندرزگو در شهرستان مشهد در حوالی هتل اطلس در میدان دقیقی مشاهده شده که مشغول فروش تسبیح و انگشتری عقیق بوده و احتمالاً نیز منزل او در کوچه «چهنو» است. با این مشخصات به ما نیز دستور دادند که با استفاده از وجود افراد تیم تعقیب و مراقبت سعی نماییم او را پیدا کنیم.»


آن‌ها از طریق شنود متوجه شده بودند که اندرزگو در مشهد است و یک تیم ۲۲ نفره به این شهر رفتند: «در مشهد به ساواک محل مراجعه کردیم و نسبت به کنترل تلفن منزل اقدام شد، سپس منزل در یکی از کوچه‌های همان محله کهرو شناسایی شد و جریان کار نیز به‌ وسیله ازغندی (ادامه) داشت چون که در زمینه این عملیات حساسیت نشان می‌داد اطلاع داده می‌شد.»


اما در مشهد نیز نتوانستند اندرزگو را بگیرند و خبر رسید که او در تهران است: «روز بعد در حدود ساعت ۱۰ یا ۱۱ صبح به تهران وارد شدیم و سعیدی گفت قرار است جوادی یا سید علی اندرزگو برای صرف افطار به منزل حاج اکبر برود. ازغندی به من دستور داد که به مرکز شنود تلفنی واقع در خیابان ابوریحان بروم اما کارمندان غیرمجاز را در آن محل راه نمی‌دادند. در اینجا باید توضیح بدهم که ساواک دو مرکز تلفنی داشت، یکی در خیابان ابوریحان (بود) اما (دیگری) در خیابان ثریا که هر دو در جریان جنبش نهضت اسلامی تخلیه گردید و بعداً مردم دو مکان را اشغال کردند. این دو مرکز، تلفن‌ها را بین خودشان تقسیم کرده بودند. به این صورت که یکی از شماره ۲ تا ۵ و دیگری از شماره ۵ تا ۹ را کنترل می‌کردند.»


حدود ساعت پنج بعدازظهر سعیدی تلفنی به ساواک خبر داد که در حوالی خیابان ایران، نزدیک منزل حاج اکبر، سید علی اندرزگو معروف به شیخ عباس تهرانی مشاهده و به‌ وسیله مأمورین به شهادت رسیده است. به گفته تهرانی جریان درگیری به این صورت بوده است که: «مأمورین تیم، شهید سید علی اندرزگو را مشاهده و به مأمورین اکیپ ضربت نشان می‌دهند، مأمورین هم در سر کوچه به شهید سید علی اندرزگو دستور ایست می‌دهند ولی او که با انجام حرکاتی خود را مسلح نشان می‌داد به رگبار مسلسل بسته می‌شود و هنگامی که به زمین می‌افتد دفترچه یادداشت بغلی خود را از جیب بیرون می‌آورد و در همان حالت شدت خونریزی شدید دفترچه را ورق می‌زند و چند برگ آن را که مطالبی روی آن نوشته بود پاره می‌کند و در دهان خود می‌گذارد و می‌خورد، یعنی با این برگ کاغذ افطار می‌کند. جریان جزئیات دقیق‌ترش به این صورت بوده است که اول خود کمیته گارد اوین در دستگیری وی دخالت داشتند و به سید علی اندرزگو ایست می‌دهند و سید علی اندرزگو دستش را بالا می‌برد و افراد گارد کمیته یک رگبار مسلسل به بغل سید علی اندرزگو به دیوار می‌بندند ولی سید علی اندرزگو دستش را پایین می‌آورد و خودش را مسلح نشان می‌دهد که یکی از مأموران هول می‌شود و رگبار مسلسل به پای سید علی اندرزگو می‌بندد و باز سید علی اندرزگو ول نمی‌کند دوباره دستش را به طرف جیبش می‌برد و خودش را مسلح نشان می‌دهد که این بار رگبار را به طرف وی شلیک می‌کنند که به زمین می‌افتد و شهید می‌شود و بعد در حدود ۲۰ نفر که با سید علی اندرزگو در ارتباط بودند، دستگیر شدند و تحت بازجویی قرار گرفتند. این‌ها که دستگیر شدند همگی خانوادگی بودند، مثل پنج برادر و یا با همدیگر فامیل بودند و در خانه این‌ها مقداری اعلامیه و یا دستورات امام خمینی بود که پس از مدتی به تدریج آزاد شدند و رفتند.»

 


اعدام در ساعت یک نیمه شب


تهرانی و آرش بعد از چند جلسه دادگاه به اعدام محکوم شدند. تهرانی در آخرین روزهای زندگی‌اش در نامه‌ای به آیت‌الله طالقانی و حجت‌الاسلام حسن لاهوتی اشکوری نوشت: «به عنوان یک ایرانی مسلمان که از ابتدای استخدام در ساواک (۱۲ سال) در اهداف مبارزه با کمونیسم کار کرده و از نزدیک وضعیت گروه‌ها و دستجات مختلف مارکسیستی را تا حدودی می‌دانم، اعلام خطر می‌کنم که دولت موقت انقلاب اسلامی، به‌طور کلی مسئولین امر باید هرچه زودتر برای مقابله با این گروه‌ها وارد عمل شوند.»


تهرانی با نام بردن از حزب توده، سازمان انقلابی حزب توده، سازمان مارکسیستی - لنینیستی طوفان، سازمان نوید، چریک‌های فدایی، سازمان اتحاد برای ایجاد حزب طبقه کارگر، گروه ۱۹ بهمن، گروه ستاره سرخ، گروه شفق سرخ و... به همراه تشریح پیشینه و نوع فعالیت‌هایشان نوشته بود: «اگر بخواهم از سایر گروه‌ها و دستجات و یا سایر سازمان‌های پوششی کمونیست‌ها بنویسم، به قول معروف مثنوی هفتاد من کاغذ شود. اما فقط یک سؤال باقی می‌ماند که با توجه به وضعیت گروه‌ها، رهبری انقلاب چطور باید با آن‌ها رفتار نماید و به‌ طور کلی چه باید کرد.»


در ساعت ١ نیمه شب سوم تیر ١٣۵٨ به حکم دادگاه انقلاب، نادری‌پور و فریدون توانگری در زندان تیرباران شدند. خبرنگار کیهان گزارش داد که تهرانی در آخرین لحظه با همسرش صحبت کرد و به او گفت: «من جنایت کردم و باید کشته شوم و تو برای من از خانواده‌ها طلب آمرزش کن. آنچه را که من کرده‌ام شمر نکرده بود، من باید اعدام شوم، در غیر این صورت نمی‌توانم به صورت مردم نگاه کنم.»  

کلید واژه ها: تهرانی ساواک بیژن جزنی


نظر شما :