به جرم انتشار کتاب محاکمه شدم

خاطرات همایون صنعتی‌زاده؛ از پرورشگاه کرمان تا انتشارات فرانکلین
۰۵ فروردین ۱۳۹۶ | ۱۸:۱۱ کد : ۵۷۹۱ کتاب
خاطرات همایون صنعتی‌زاده؛ از پرورشگاه کرمان تا انتشارات فرانکلین
به جرم انتشار کتاب محاکمه شدم

فرزانه ابراهیم‌زاده

 

تاریخ ایرانی: «اعجوبه! آن قدر زندگی جالبی دارد که آدم می‌ماند از کجا شروع کند: از تاسیس انتشارات فرانکلین که معروفترین کار است؛ از دائره‌المعارف فارسی که حاصل ابتکار او بود؛ از چاپ کتاب‌های درسی که به دست او سامان یافت؛ از سازمان کتاب‌های جیبی که انقلابی در تیراژ کتاب بود؛ از مبارزه با بی‌سوادی که اول بار او شروع کرد؛ از چاپخانه افست که او بنا نهاد؛ از کاغذسازی پارس که او بنیادگذارش بود؛ از کشت مروارید که در کیش آغاز کرد؛ از کارخانه رطب زهرا که به دست او پا گرفت؛ از پرورشگاه صنعتی‌ که تا پایان عمر زیر نظر او بود؛ از کارخانه گلاب زهرا که به دست او ساخته شد؛ از کتاب‌هایی که ترجمه کرد؛ از شعرهایی که سرود؛ یا از مقالاتی که نوشت... واقعا بعضی در نوسازی ایران سهم قابل ملاحظه‌ای دارند. سهم همایون صنعتی‌زاده در نوسازی ایران فراموش‌نشدنی است.»

 

این جملات توصیفی است که سیروس علی‌نژاد برای معرفی همایون صنعتی‌زاده در کتابی که درباره زندگی او منتشر کرده آورده است؛ کتابی با عنوان «از فرانکلین تا لاله‌زار» که بخشی از آن حاصل چند سال گفت‌وگوی علی‌نژاد با این کارآفرین خلاق ایرانی است و بخشی دیگر گفت‌وگو با کسانی است که در طول زندگی صنعتی‌زاده با او همراه و همکار بودند. صنعتی‌زاده در گفت‌وگوهایی که در سال‌های آخر عمرش با علی‌نژاد داشت بخش‌هایی از زندگی‌اش را روایت کرد؛ زندگی مردی که در تمام عمر در اندیشه کاری بود برای نوسازی ایران و کارآفرینی.

 

 

متولد تهران، بزرگ شده در کرمان

 

صنعتی‌زاده که در هفتاد و چند سالگی می‌گفت هیچ وقت نخواسته از دوران کودکی بزرگتر شود، در تهران متولد شد. پدرش عبدالحسین صنعتی‌زاده در کنار کارهای اقتصادی رمان هم می‌نوشت؛ اما همایون خیلی زود از خانواده جدا شد و پیش پدربزرگش حاج علی‌اکبر صنعتی‌زاده رفت؛ یکی از تجار و خیرین شهر کرمان که هنوز هم یتیم‌خانه او در این شهر محلی برای نگهداری کودکان بی‌سرپرست است. صنعتی‌زاده تعریف می‌کند: «پدربزرگ و مادربزرگم فقط یک بچه داشتند که پدرم بود، به این جهت پدرم من را فرستاد کرمان، پیش آن‌ها که جای او باشم. به این ترتیب، من به کرمان آمدم. پدربزرگ من به کلی کر بود. مادربزرگم به شدت وسواسی و مذهبی. از صبح تا شب قرآن می‌خواند و با کسی حرف نمی‌زد. همین خانه‌ای که حالا دفتر گلاب زهرا در آن هست باغ بزرگی بود. من بودم و پدربزرگ و مادربزرگ، در اینجا زندگی می‌کردیم. می‌رفتم توی پرورشگاه صنعتی بازی می‌کردم. همبازی فراوان بود.»

 

حاج علی‌اکبر آن‌طور که همایون می‌گوید فرد مترقی و پیشرویی بود: «نخستین سینمای کرمان را راه انداخته بود. یک سالن سینما درست کرده بود که بی‌نظیر بود. هنوز هم هست. آن‌وقت‌ها تیرآهن نبود. معماری می‌خواهی ببینی باید آنجا را ببینی. سالنی به عرض گمان می‌کنم هفده، هجده متر، با طاق ضربی. شب‌ها فیلم نشان می‌دادند. سینمای صامت بود. گاهی زیرنویس داشت اما مردم سواد نداشتند. من مامور بودم که آن زیرنویس‌ها را با صدای بلند بخوانم که مردم متوجه قصه شوند. می‌توانی حدس بزنی که وقتی یک بچه پنج، شش ساله انواع و اقسام فیلم‌های ریچارد تالماج را می‌بیبند و زیرنویس‌ها را برای مردم می‌خواند دچار چه احساسی می‌شود.»

 

همایون که در سن خیلی کم سواد آموخت، می‌گوید که پدربزرگش او را به کتاب معتاد کرده است: «پول جیبی را وقتی می‌داد که کتاب می‌خواندم. باید کتاب را تعریف می‌کردم تا پول جیبی‌ام را بدهد. اول کتابی که خواندم چهل طوطی بود، بعد امیرارسلان و حسین کرد و بقیه. بعد همین جا رفتم مدرسه؛ اما ۹ کلاس اول را در تهران خوانده بودم، در مدرسه زرتشتی‌ها. آنجا، روز اول که رفتم سر کلاس، دیدم یک بچه‌ای کنارم نشسته، گفتم تو کی هستی، گفت ایرج افشار. حالا هفتاد و هفت، هشت سال می‌شود که با او دوستم.»

 

تربیت پدربزرگ با سایر کسانی که همایون صنعتی‌زاده دیده بود تفاوت داشت. او در بخشی از گفت‌‌وگو به یاد آورده که وقتی کلاس دوم بود، پدربزرگ تنبیهش می‌کند: «یک همکلاسی داشتم که زرتشتی بود. عصری که به خانه برمی‌گشتیم گفت خانه ما جشن سده است برویم خانه ما. رفتیم. وقتی برگشتم دیر بود. ساعت حدود شش، هفت غروب بود. در همین کوچه گلاب زهرا دیدم پدربزرگ نگران قدم می‌زند و انتظار می‌کشد. مرا که دید دستم را گرفت برد توی اتاق، هیچ هم نگفت.»

 

به گفته همایون، پدربزرگ از زیر تخت یک ترکه انار درمی‌آورد و شروع به فلک کردن خودش می‌کند. وقتی از او می‌پرسد چرا با خودت این کار را می‌کنی، می‌گوید: «فکر کردم اگر تو را بزنم پای تو می‌سوزد و دل من! دل سوختن صد بار بدتر است. خودم را زدم که دل تو بسوزد. از آن‌وقت‌ها تا حالا هیچ وقت نشده من یک بار دیر بیایم. من در همچنین محیطی بزرگ شدم.» پدربزرگ تا سال ۱۳۱۸ زنده بود و در زمانی که همایون در تهران بود فوت کرد.

 

 

قهر ۳ ساله از پدر

 

دوران دبیرستان همایون صنعتی‌زاده در دبیرستان البرز تهران همزمان شد با شهریور ۲۰ و مملکت وضعیتش خراب شد. او که بعد از فوت پدربزرگ به تهران آمده بود همراه مادربزرگ به کرمان بازگشت و مامور کارهای پرورشگاه شد. خیلی هم وضع بد بود. هیچ چیز گیر نمی‌آمد، قحطی بود: «آن سال خیلی وحشتناک بود. خیلی به مردم سخت می‌گذشت. غذا نبود. نان نبود. پرورشگاه از فرط جمعیت موج می‌زد. یک روز دم صبح سحر دیدم در می‌زنند. رفتم دیدم زنی است با دو بچه. گفت محض رضای خدا بچه‌های مرا به پرورشگاه ببر. گفتم خانم جا نیست، پر است. بچه‌ها روی زمین می‌خوابند. دست کرد از زیر چادرش کماجدانی درآورد. گفت دیشب من از سر شب رفتم سلاخ‌خانه، فقط دو بند انگشت خون به من دادند. این‌ها را باید ببرم بپزم بچه‌ها بخورند. لااقل یکی‌شان را تو ببر. یک همچین وضعی بود.»

 

صنعتی‌زاده در همان زمان متوجه تبعیض‌هایی می‌شود که در میان مردم بود: «توی همان شهر ما ملاک‌های عمده‌ای بودند که بارشان را نصفه‌شب از ده می‌آوردند که کسی نفهمد. من از این قضایا آتش می‌گرفتم. یک مشت بر و بچه را جمع کرده بودم نصف شب دنبال قافله‌های غذا می‌گشتیم. داد و فریاد می‌کردیم. مردم می‌ریختند سرشان غارت می‌کردند. این‌جوری بود که آن سال‌ها مقدمات چپ شدن من فراهم شد.»

 

بعد از این پدرش او را از کرمان خواست و به اصفهان فرستاد تا هم به زمین‌هایشان در شمس‌آباد برسد و هم پیش مادرش که از پدرش جدا شده بود زندگی کند و به دانشگاه برود؛ اما صنعتی‌زاده تصمیم گرفته بود به دانشگاه نرود چون فکر می‌کرد خنگ خواهد شد. این اولین اختلافی بود که همایون با پدرش پیدا کرد. اصرار پدر برای رفتن به دانشگاه کار را به دعوایی سخت کشاند و به قهر پسر منجر شد: «دو سه روز طول کشید تا توی بازار در تجارتخانه‌ای که رئیسش حاج علی آقا یزدی بود، کار پیدا کنم. حاج علی آقای سیگاری هم بهش می‌گفتند جون سیگار می‌فروخت. رفتم پیش او شاگردی، روزی ۲۵ ریال، ماهی ۷۵ تومان. تجارت نیل می‌کرد. شصت تا صندوق نیل خریده بود. توی انبار بود. به من می‌گفت بعد از تعطیل شدن کار در بازار بروم این صندوق‌ها را چک کنم که میخ نخورده باشند. من می‌بایست نصفه‌شب کار می‌کردم تا بتوانم همه صندوق‌ها را چک کنم. خیلی هم گرانی بود. خرج یکی از رفقای مدرسه‌ای، علی نوری که با باباش قهر کرده بود هم گردن من افتاده بود.»

 

او در این تجارت‌خانه با پشتکاری خوب کار کرد اما هر بار نمی‌توانست پیشرفت کند. بعد از سه سال که با پدر قهر بود و بعد از پایان جنگ تصمیم گرفت تا تجارتی برای خودش به راه اندازد: «در سال ۲۵ یا ۲۶ بود. رفتم یک صندوق پستی گرفتم و سرنامه چاپ کردم و تجارتخانه صنعتی باز کردم. شروع کردم به نامه نوشتن به شرکت‌های خارجی که من تجارتخانه دارم و می‌خواهم نمایندگی شما را بگیرم. شروع کردند برای من سمپل (نمونه) فرستادن، اولین سمپلی که برای من آمد یک بسته عمده پوستر بود، همین‌ها که کنار خیابان می‌فروشند. از آمریکا فرستاده بودند. رفتم آن‌ها را دو هزار تومان فروختم. سه، چهارتا از این کارها کردم دیدم ده، پانزده هزار تومان دارم. رفتم سرای جواهری که جای فقرا بود یک دکان گرفتم و تابلو زدم و شدم کاسب. یک ماهی این‌جوری کار کردم که یک روز در باز شد و آقای صنعتی‌زاده تشریف آوردند تو. گفتند خب، چشمم روشن! آقا تجارتخانه باز کرده‌اند. کارت چطور است؟ چه کار می‌کنی؟ نشست ساعتی حرف زد. گفت بیا با هم کار کنیم.» از اینجا شراکتش با پدر شروع شد و همایون فهمید صاحب‌کارش با پدرش دست به یکی کرده بودند تا او را زیر نظر داشته باشند.

 

 

از سبزه میدان تا بنگاه فرانکلین

 

همایون در تجارتخانه پدر در سبزه میدان کار می‌کرد و از تجارت سنگ‌های نیمه قیمتی و فرش تا برنج را معامله می‌کردند. او دست به کارهای تازه‌ای نیز می‌زد و مثلا در روزنامه آگهی داد که برنج در خانه تحویل داده می‌شود. ابتکاری که خیلی از طرف مردم استقبال شد؛ اما کار اصلی او همان پوستر بود و با این کار ترقی کرد و در کار تکثیر عکس رفت.

 

او برای فروش این کارها در موزه‌ای که پدرش در چهارراه کالج راه انداخته بود نمایشگاه برگزار می‌کرد و آتاشه‌های فرهنگی و روزنامه‌ها و افرادی چون دکتر خانلری را دعوت می‌کرد و این کار باعث شده بود تا او را بسیاری بشناسند و همین باعث شد تا به سمت یکی از مهمترین اقدامات زندگی‌اش برود. در سال ۳۳ آتاشه فرهنگی آمریکا به نمایشگاه او آمد و دو فرد دیگر را که ناشر بودند به او معرفی کرد و خواست تا موسسه‌ای برای ترجمه و چاپ کتاب‌های آمریکایی در ایران افتتاح کند. آن‌ها جلسه‌ای در هتل پارک گذاشتند و بعد از گفت‌وگویی طولانی قرار شد صنعتی‌زاده بدون هیچ واسطه‌ای این کتاب‌ها را در تجارتخانه خود وارد کند. او هم قبول کرد و کتاب‌ها را برایش فرستادند: «یک روز کرمم گرفت ببینم این کتاب‌ها چیست. نگاه کردم دیدم عجب کتاب‌های قشنگی است. از جمله یک سری چه می‌دانم کوچک ۳۶ صفحه‌ای با قطع کوچک. من واقعا خوشم آمد. اتم چیست؟ مولکول چیست؟ نور چیست؟ الکتریسته چیست؟ دیدم عجب دنیایی است. عصر که می‌رفتم خانه، چند تا کتاب را زیر بغلم زدم، رفتم چهارراه مخبرالدوله. دوستی داشتم به اسم آقای رمضانی، انتشارات ابن‌سینا. درباره کتاب‌ها توضیح دادم و ازش پرسیدم راجع به این کتاب‌ها عقیده‌ات چیست؟ اگر ترجمه بشود، چاپ می‌کنی؟ گفت بله. گفتم حق‌التالیف می‌دهی؟ گفت بله. خواستم ببینم چقدر جدی می‌گوید. گفتم چکش را می‌نویسی؟ او هم برداشت پانصد تومان چک نوشت، داد دست من. خیلی پول بود. صبح نامه نوشتم که چهارتا از کتاب‌های شما را فروختم. مدیرعامل فرانکلین آمد تهران. دیتوس اسمیت که قبلا رئیس انتشارات دانشگاه پرینستون بود.»

 

از اینجا کار او با فرانکلین در ایران شروع شد. دفتری از پدرش در خیابان نادری کرایه کرد و او ترجمه‌ها را در آنجا آماده می‌کرد و به ناشر می‌داد و کتاب‌ها منتشر می‌شدند. کتاب‌هایی که خیلی زود با همراهی مترجم‌های معروفی چون جمال‌زاده چاپش تمام می‌شد. با تلاش همایون صنعتی‌زاده بنیاد فرانکلین تصمیم گرفت همه کار خودش در تهران را به او بدهد؛ اما این کار با مشکلاتی برای او همراه بود. یکی از این مشکلات را با جلال آل‌احمد پیدا کرد: «اوایل کار آقای آل‌احمد هم خیلی به من کمک می‌کرد. آل‌احمد با خانلری و یارشاطر بد بود. یارشاطر بنگاه ترجمه و نشر کتاب را درست کرده بود. آل‌احمد از لج او خیلی به من کمک می‌کرد. مرا تحریک می‌کرد که به جنگ یارشاطر بروم. یک روز که حوصله‌ام رفت گفتم تو با یارشاطر دعوا داری باش، من به این کارها کار ندارم. با من چپ شد. چپ که شد بعدها یک چاه و دو چاله را نوشت علیه من. چاهش منم و چاله‌اش ابراهیم گلستان و ناصر وثوقی. سال‌ها گذشت. فرانکلین موسسه بزرگی شد و آل‌احمد مقاله‌های وحشتناکی علیه من می‌نوشت. گفتند آل‌احمد علیه شما نوشته، بخوان.»

 

صنعتی‌زاده اما این مقاله‌ها را نخواند؛ مقاله‌هایی که بعدها باعث دردسرش شد: «نخواندم تا مرا در دوره انقلاب گرفتند. بازجویی‌های حرفه‌ای و غیره. دیگر آخر کار که داشت خیالشان راحت می‌شد یک روز بازجو به من گفت درباره مطالبی که آل‌احمد راجع به شما نوشته چه می‌گویی؟ گفتم من نخوانده‌ام. گفت ما را دست می‌اندازی؟ گفتم والله بالله نخوانده‌ام. باورش نمی‌شد گفت خیلی خوب، می‌دهم بخونی. رفت آورد خواندم، دیدم عجب چرت‌وپرتی نوشته.»

 

ماجرا آن‌طور که صنعتی‌زاده تعریف می‌کند از آنجایی شروع شده بود که او کتابی به اسم گراس را که فیلمش ساخته شده بود و به ایل بختیاری می‌پرداخت به خان بختیاری داده بود که ترجمه کند. او هم ترجمه کرده بود؛ اما این ترجمه خوبی نبود و برای همین کتاب را به سیمین دانشور داده بود تا فارسی آن را اصلاح کند. آل‌احمد در یک چاه و دو چاله نوشته بود این کتاب را سیمین ترجمه کرده و صنعتی‌زاده داده بود به خان بختیاری تا از نفوذ او استفاده کند تا هزار تن کاغذ بدون گمرک وارد کند. بازجو از صنعتی‌زاده می‌خواهد تا بگوید این ورود کاغذ چه بوده است: «گفتم برادر، این که دیگر قابل تحقیق است. خیلی ساده است. برو اداره گمرک. برو ببین اصلا چنین وارداتی صحت دارد. رفت و سه روز بعد برگشت و گفت این مزخرفات چیست که آل‌احمد نوشته است. ما را سه روز از کار و زندگی انداخت و اصلا چنین خبری نبود.»

 

فرانکلین در طول دوره فعالیت صنعتی‌زاده ۱۵۰۰ کتاب چاپ کرد. این کتاب‌ها در زمان انقلاب باعث شد تا او به دادگاه انقلاب تحویل داده شود و به جرم انتشار کتاب محاکمه شد. فرانکلین به سازمان آموزش انقلاب اسلامی تبدیل شد و انتشار همان کتاب‌ها را ادامه داد.

 

 

دایره‌المعارف فارسی و مصائب آن

 

یکی از کارهای مهم همایون صنعتی‌زاده انتشار دایره‌المعارف فارسی بود که ایده‌اش در انتشارات فرانکلین به ذهنش رسید. او فکر کرده بود که جامعه ایرانی به یک مرجع اطلاعات عمومی احتیاج دارد. از همان روز اول هم معلوم بود این دایره‌المعارف هزینه و زمان بالایی می‌برد. هیات مدیره فرانکلین به او گفتند که چنین کاری نمی‌کنند و او را به موسسه خیریه‌ای بنیاد فورد معرفی کردند. بنیاد فورد به او پیشنهاد داد نیمی از هزینه دایره‌المعارف را در صورتی می‌دهد که در ایران هم کسی یا نهادی نیم دیگر را پرداخت کند؛ اما پیدا کردن کسی که بتواند آن را هزینه کند کاری سخت بود. در نهایت با تلاش صنعتی‌زاده، اشرف پهلوی قبول کرد در ازای چاپ کتاب «مادر و بچه» به نام خود این پول را بدهد. او هم به بنیاد اعلام کرد که این پول پرداخت می‌شود. بنیاد فورد هم قبول کرد و ۱۵۰ هزار دلار به حساب او ریخت.

 

او در مرحله بعد به سراغ کسی رفت که بتواند مدیریت این دایره‌المعارف را برعهده گیرد. نخستین کسی که پیشنهاد شد شجاع‌الدین شفا بود که صنعتی‌زاده معتقد بود نادرست و ناپاک است و حاضر نبود با او کار کند. صنعتی‌زاده تلاش زیادی کرد تا جلوی شفا بایستد. در همین زمان بود که دکتر غلامحسین مصاحب که در آن زمان معاون امور سد کرج بود، با این شرط که کسی در کارش دخالت نکند قبول کرد که این کار را انجام دهد و بعد از گذراندن دوره‌ای چند ماهه در انگلیس و آمریکا و فرانسه و آشنایی با دایره‌المعارف‌سازی کار را آغاز کرد.

 

اما در طول نوشتن این دایره‌المعارف مشکلات زیادی به وجود آمد. یکی از آن‌ها این بود که الگویی برای دایره‌المعارف نبود. از سوی دیگر اشرف پهلوی به قول خودش عمل نکرد و پول را پرداخت نکرد. او یک بار صنعتی‌زاده و مصاحب را دعوت کرد تا صحبت کند؛ دعوتی که مصاحب به سختی راضی شد قبول کند: «دریای علم بود. آدم رک و راستی بود. ترس من هم از این رک و راستی‌اش بود. اشرف در اثنای صحبت گفت علی‌اصغر حکمت علاقه‌مند ‌است که جزو تهیه‌کنندگان دایره‌المعارف باشد، خواهش می‌کنم کاری به ایشان واگذار کن. مصاحب هم نه گذاشت و نه برداشت بدون معطلی گفت عیب ندارد بفرمایید بیاید من مقالات مربوط به یهود را بدهم ایشان بنویسد. اشرف رنگش پرید. حکمت جدش یهودی بود. مجلس خنک و یخ شد. اشرف مانده بود چه بگوید. من دیدم قضیه ۱۵۰ هزار دلار دیگر تمام شد.»

 

صنعتی‌زاده مجبور شد همه هزینه را بدون این که به کسی بگوید از فرانکلین بدهد. کتابی که در سه جلد بدون آن که نامی از صنعتی‌زاده باشد منتشر شد؛ دایره‌المعارفی که به عنوان یکی از مراجع مهم بعد از اتفاقات طولانی به انتشارات امیرکبیر سپرده شد تا همچنان منتشر شود.

 

***

 

از فرانکلین تا لاله‌زار؛ زندگی‌نامه همایون صنعتی‌زاده

سیروس علی‌نژاد

انتشارات ققنوس

چاپ اول، ۱۳۹۵

۲۷۲ صفحه

۱۷ هزار تومان

کلید واژه ها: همایون صنعتی‌ زاده انتشارات فرانکلین


نظر شما :