قسم خوردیم به استقلال کشور وفادار باشیم

روایت سپهبد امیراحمدی از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹
۰۲ آبان ۱۳۹۳ | ۱۵:۲۷ کد : ۴۷۸۰ دفتر خاطرات
قسم خوردیم به استقلال کشور وفادار باشیم
هنگامی که مقرر شد قسمت‌ها به نواحی قزوین متفرق شوند میرپنج رضاخان با قوای خود به قزوین آمد و در آنجا آتریاد همدان را به ایشان واگذار کردند. و ایشان در قزوین خانه‌ای اجاره کرد و آنجا مشغول مرتب کردن آتریاد همدان شدند. غلامرضاخان میرپنج هم حکمی آورد که رئیس فوج شده. و من نیز روی سابقه و خویشاوندی تمکین کردم و به اتفاق غلامرضاخان و فوج به پیرصوفیان، که پنج فرسخی قزوین در راه همدان است، رفتیم. پس از چند روز من از پیرصوفیان به قزوین آمدم، به ملاقات میرپنج رضاخان رفتم. مجدداً گفت‌وگوها به میان آمد. ایشان گفتند: من در دنبالۀ صحبتی که با هم کردیم، چند روز به تهران می‌روم و با اشخاص موثر مذاکره می‌کنم، ببینم رفتن به تهران و تصرف قزاقخانه برای ما امکان‌پذیر است یا نه.

 

من خواهش کردم که از تصمیماتی که می‌گیرد مرا مطلع کند. ایشان وعده دادند در هر کاری که بخواهند انجام بدهند، من همراز و همکارشان باشم. من به پیرصوفیان بازگشتم و ایشان با اتومبیل به تهران حرکت کردند.

 

 

اولین قدم عملی که برداشتیم

 

پس از چند روز، نامه‌ای از میرپنج رضاخان در پیرصوفیان به من رسید که هر چه زودتر در قزوین آمده مرا ملاقات کنید. من بلادرنگ به قزوین آمدم و ملاقات به عمل آمد. ایشان گفتند: من به تهران رفتم و با اشخاص مختلف و لازم مذاکره کرده‌ام. موافقت کردند که من رئیس قزاقخانه بشوم، مشروط بر اینکه سردارهای قزاقخانه که ارشدیت به من دارند به مخالفت برنخیزند. و اکنون نوبت این است که شما به تهران بروید و سردارها را موافق کنید. تبادل نظر کردیم و قرار شد ایشان نامه‌ای به سردار عظیم - سرلشکر محمد توفیقی - پدرخانم من، که از همۀ سردارها ارشد و مسن‌تر بود، بنویسند و اصل مطلب را ننویسند و من خود موضوع را به میان بگذارم؛ و فقط اشاره کنند که موضوعی که سرتیپ احمد آقاخان عنوان می‌کنند، مورد خواهش من می‌باشد و از اقدامی که به عمل می‌آورید سپاسگزار خواهم شد. چون بین سردار عظیم و میرپنج رضاخان نیز سابقۀ خصوصیت برقرار بود، من نامه را گرفتم و قول دادم که به دستور ایشان رفتار کنم.

 

به پیرصوفیان آمده به غلامرضاخان میرپنج گفتم: قصد دارم چند روز به تهران بروم. او مانع شد و تصور می‌کرد از اینکه فرماندۀ فوج شده من ناخشنودم و می‌خواهم به تهران رفته و مراجعت نکنم. پس از یکی دو روز کشمکش قرار بر این شد که اسب‌ها و اثاثیه‌ام را به پیرصوفیان بگذارم و با اتوموبیل به تهران بروم و بازگردم. با غلامرضاخان از پیرصوفیان به قزوین آمدیم و از ارکان حرب، که به دست انگلیسی‌ها اداره می‌شد و متصدی امور داخلی آن امیر موثق نخجوان بود، مرخصی گرفته و به تهران آمدم. در بین راه چون ژاندارم‌ها پست‌بندی کرده و دستور داشتند که از آمدن قزاق‌ها به تهران جلوگیری کنند به مشکلاتی برخوردم و در هر پست جلوگیری می‌کردند و حتی در ینگی امام کار ما به مشاجره کشید. می‌‌خواستند اسلحۀ ما را بگیرند، من گفتم: اسلحه‌ای که در جلو کشتی‌های جنگی روس با آن جنگ کرده‌ام به شما نمی‌دهم. با زحمت زیاد به تهران آمدم. نامۀ میرپنج رضاخان را به سردار عظیم دادم و پیغام‌ها را جزءبه‌جزء گفتم و قرار شد دعوتی از طرف سردار عظیم از سردارهای قزاقخانه به عمل آید.

 

 

اجتماع سردارهای قزاقخانه در منزل سردار عظیم

 

بر حسب دعوتی که از طرف سردار عظیم به عمل آمد سردارها یک روز بعدازظهر در منزل سردار عظیم، در پایین چهارراه حسن‌آباد، کوچۀ حمام شاهزاده، به این ترتیب گردهم جمع شدند: سردار عظیم، محمدخان؛ سردار ارشد، نصرالله‌خان؛ سردار مخصوص، محمدصادق‌خان؛ سردار موفق، محمدباقرخان؛ سردار رفعت، علی آقاخان.

 

من مطلب را برای آن‌ها توضیح دادم که میرپنج رضاخان گفته تحمل ریاست سردار همایون برای من شاق است. یا یکی را خودتان برای ریاست قزاقخانه برگزینید یا موافقت کنید من رئیس قزاقخانه باشم. و از جانب سردار عظیم هم، که قبلاً موضوع را با ایشان حل کرده بودم، گفته‌های من تایید می‌شد. بالاخره همه قول شرف دادند که اگر میرپنج رضاخان توانست امور قزاقخانه را مرتب نماید و حیثیت آن‌ها محفوظ باشد، نه ‌تنها مخالفتی ندارند، بلکه موافقت کامل می‌نمایند. همین که اظهار موافقت نمودند، من کاغذی تهیه کرده و صورت مذاکرات آن جلسه را یادداشت کردم و دادم همه امضاء کردند. و آن موافقت‌نامه را به قزوین بردم و میرپنج رضاخان بسیار مسرور شد. و من به پیرصوفیان رفتم.

 

در این اثناء غلامرضاخان میرپنج به فکر افتاد که به تهران بیاید و از اوضاع آگاه شود. مرخصی گرفت به تهران آمد، و من فرماندۀ فوج شدم. در غیاب میرپنج غلامرضاخان، در پیرصوفیان چند بار ژنرال اسمایس انگلیسی برای سرکشی به فوج سوار آمد و کلنل کاظم‌خان سیاح نیز مترجم و همراه او بود.

 

چون هوا سرد شده بود با موافقت ارکان حرب، فوج سوار را از پیرصوفیان به قزوین آوردم و محلی اجاره کرده و آن‌ها را سکونت دادم. هر روز بعدازظهر نزد میرپنج رضاخان می‌رفتم و با ایشان راجع به آمدن تهران و به دست گرفتن امور قزاقخانه صحبت می‌کردیم و نقشه می‌ریختیم.

 

 

نامه‌ای که مفتاح رمز ما شد

 

یکی از این روزها نامه‌ای از ارکان حرب ساکن در قزوین به من رسید، به عنوان میرپنج غلامرضاخان فرماندۀ فوج سوار، که امر شده بود فوری نیروی خود را به تهران بیاورید و آرامش تهران را به عهده بگیرید. من این نامه را بردم پیش میرپنج رضاخان و نشان دادم و گفتم: با این ترتیب موقعیتی به دست آمده که برویم. ایشان از دیدن این نامه تعجب کردند و گفتند: می‌بایستی این نامه به عنوان من باشد نه غلامرضاخان. و نامه را به ارکان حرب برد و پس از نیم ساعت برگشت و خندان گفت: درست کردم. و نامه‌ای نشان داد که نوشته بودند میرپنج رضاخان برای حفظ آرامش تهران حرکت نماید. و به من گفت: شما هم باید بیایید. زیرا ضمن قرارداد و مذاکره قرار گذاشته‌ام که فوج سوار به فرماندهی شما و یک اسکادران از فوج تبریز نیز همراه من باشد. و خلاصه تصمیم آن شد که قوای کافی به تهران حرکت کند. زیرا اوضاع آشفتۀ پایتخت ایجاب می‌کرد که نیرویی مهم باشد تا بتواند امنیت را عهده‌دار شود. بنابراین، حرکت این نیرو که در اول مطلب سهلی بود، از نظرهای مختلف سیاسی به صورتی دیگر درآمد:

 

۱- نظر میرپنج رضاخان و من، با مذاکراتی مکرر که بین من و ایشان شده بود، این بود که به صورت ظاهر برای ایجاد امنیت بیاییم و در ضمن قزاقخانه را در دست بگیریم. میرپنج رضاخان رئیس دیویزیون، و من رئیس آتریاد تهران باشم؛

 

۲- نظر احمدشاه و دولت وقت هم این بود که قوایی به تهران بیاید و امنیت ایجاد کند؛

 

۳- موقعیت جهانی و عده‌ای از سیاستمدارها می‌خواستند که آمدن ما به تهران جنبۀ کودتا داشته باشد و قرار گذاشته بودند با این کودتا نصرت‌الدوله، پسر فرمانفرما، رئیس‌الوزراء مقتدری شود و به اوضاع آشفتۀ ایران سر و صورتی بدهد، در ضمن سدی در راه کمونیست‌های تازه نفس روسیه درست شود.

 

روز ۲۵ بهمن ۱۲۹۹ قوای مرکبی به این ترتیب از قزوین به طرف تهران حرکت کرد:

 

۱- فوج سوار مرکز به اضافۀ باقیماندۀ فوج سوار تبریز، که از جنگ‌های گیلان جان به در برده بودند، به فرماندهی سرتیپ احمد آقاخان؛

 

۲- فوج پیادۀ تهران به فرماندهی سرهنگ مرتضی‌خان یزدان‌پناه؛

 

۳- گردان عراق به فرماندهی سرهنگ‌ جان محمدخان قاجار دولو؛

 

۴- توپخانه سنگین صحرایی به فرماندهی سلطان مهدی‌خان (سرهنگ مهدی رستم‌وند که در پارچین در اواخر سلطنت رضاشاه انتحار کرد.)

 

آتریاد همدان، که فرماندهی آن با میرپنج رضاخان بود، در قزوین ماند و فرماندهش هم میرپنج حسن‌آقا، پدر سرلشکر مطبوعی شد. زیرا میرپنج رضاخان به فوج پیادۀ تهران، که خود تربیت کرده بود، بیشتر اطمینان داشت و فرماندهی آتریاد همدان را واگذاشت و فرماندهی این قوا را به عهده گرفت.

 

قوا از قزوین حرکت کرد. دو شب در راه خوابیدیم. شب سوم به ینگی امام رسیدیم. احمدشاه و دولت وقت همین که خبر شدند قوایی که به تهران می‌آید بیش از آن است که می‌خواستند، نگران گردیده و از خواستن نیرو پشیمان شدند. هنگامی که در ینگی امام ناهار خوردیم و می‌خواستیم به تهران حرکت کنیم، تلگرافی به دست میرپنج رضاخان دادند به امضای وزیر جنگ که به قزوین مراجعت کند. میرپنج رضاخان تلگراف را به کسی نشان نداد و مرا به گوشه‌ای برد و گفت: مطلب مشکل شد؛ و تلگراف را ارائه داد و گفت: ممکن است با این ترتیب سربازها و ژاندارم‌ها سنگربندی کنند و نگذارند به تهران وارد شویم و مجبور به زد و خورد گردیم. و اگر هم بخواهیم این دستور را اجرا کنیم و به قزوین بازگردیم، هم تهران آشفته‌تر می‌شود و هم ما به مقصود خود نمی‌رسیم. پس از تبادل افکار تصمیم گرفتیم که امر وزارت جنگ را نادیده گرفته و به تهران بیاییم، و تلگرافچی را هم تهدید کنیم که به تهران بگوید تلگراف به مقصد نرسید. من گفتم: تهدید و تشویق هر دو لازم است. میرپنج رضاخان صد تومان داد به من و گفت: بروید و قرارش را بدهید.

 

من آمدم و به تلگرافچی گفتم: این صد تومان را بگیر و به تهران بگو وقتی تلگراف رسید که عده از ینگی امام به کردان حرکت کرده بود و قاصد هم نبود که تلگراف را ببرد؛ و اگر غیر از این بگویی برمی‌گردیم و ترا می‌کشم. تلگرافچی قبول کرد و به تهران جواب داد که موفق نشده تلگراف را به رئیس اردو تسلیم کند. ما حرکت کردیم به طرف کردان و ضمناً این فکر هم برایمان پیدا شد که اگر در ورود به تهران مسامحه کنیم، ممکن است قوایی برای جلوگیری ما تهیه ببینند و مرکزی‌ها به هر وسیله شده دستور کتبی ابلاغ کنند که به قزوین برگردیم، و باید به سرعت خود را به تهران برسانیم و چون وسیلۀ نقلیۀ سریع‌السیر مانند امروز نبود که نیروی پیاده را با ماشین حرکت دهیم و پیاده‌ها مجبور بودند روزی سه فرسخ راه بروند؛ پس از تبادل افکار به این نتیجه رسیدیم که من با واحدهای سوار و توپ‌های صحرایی سریع خودم را به نزدیکی تهران برسانم [و] ارتباط تهران و قزوین را قطع کنم و تهران را در محاصره در آورم تا ستون پیاده برسد، و میرپنج رضاخان با ستون پیاده حرکت کند. من با سرعت آمدم به شاه‌آباد، سه فرسخی تهران، و ارتباطات را قطع کردم. آمد و شدها را از تهران به قزوین کنترل، و حتی دوست عزیزم سرتیپ امان‌الله جهانبانی را - سپهبد فعلی - که از فرنگ برمی‌گشت ناگزیر شدم توقیف نمایم که به تهران نیاید. کلنل کاظم‌خان سیاح که در پیرصوفیان او را همراه کلنل اسمایس دیده بودم، با ما از قزوین حرکت کرد و هنگامی که از ینگی امام من با فوج سوار به شاه‌آباد حرکت کردم، کلنل کاظم‌خان نیز به دستور میرپنج رضاخان همراه من آمد و دریافتم که جوان مودب و خوش‌محضری است.

 

 

توقف در شاه‌آباد

 

من در شاه‌آباد موضع گرفتم و سنگربندی کردم. روز بعد سردار همایون و مبین‌السلطنه منشی او با اتومبیل آمدند. مرا از دیدن او به خاطر آمد که «صید از پی صیاد دویدن مزه دارد.» او را توقیف کردم. سردار همایون گفت: شما حق دارید مرا توقیف کنید، ولی این را بدانید که اگر من میرپنج رضاخان را نبینم و مطالب محرمانۀ سیاسی را با او نگویم، به کلی اوضاع به هم می‌خورد. من هم فکر کردم اینکه نمی‌خواهد به تهران برگردد و از دست ما فرار کند، می‌خواهد از راه شوسه به طرف قزوین برود و طبیعی است اگر برگشت توقیفش کار آسانی است. بنابراین، او را اجازه دادم که برود و اگر مطلبی دارد به میرپنج رضاخان بگوید. سوار اتومبیل شد و به طرف کرج رفت. بین راه از جاده‌های فرعی مقداری با اتومبیل به طرف کن و سولقان رفته بود و بعد اتومبیل را گذاشته و پیاده به تهران بازمی‌گردد، و با این خدعه از دست ما فرار کرد.

 

 

ورود گماشتگان نصرت‌الدوله از قزوین و سیدضیاء و ماژور مسعودخان از تهران

 

چون مقدر بود که هر کس از قزوین به تهران یا بالعکس بیاید، توقیف شود که مبادا خدشه‌ای در کار ما پیدا گردد، چهار کامیون که شوفرهای آن انگلیسی بودند، و نوکرها و اثاثیه نصرت‌الدوله را می‌آوردند، در رسیدند و مقداری اسلحه هم داشتند. سوارهای من درصدد توقیف آن‌ها بر آمدند. گماشتگان نصرت‌الدوله انگلیسی‌ها را تحریک کردند که اگر ما نمی‌توانیم با قزاق‌ها مقابله کنیم، شما که انگلیسی هستید می‌توانید مقاومت کنید و آن‌ها درصدد مقاومت برآمدند. به قزاق‌ها دستور دادم که در صورت لزوم تیراندازی کنند. در این اثناء اتومبیلی از تهران رسید و دو نفر در آن بودند. بر حسب دستور جلب آن‌ها را هم گرفتند که توقیف نمایند. یکی از آن‌ها نزد من آمد و خودش را معرفی کرد که ماژور مسعودخان است و گفتند: همراه من آقاسیدضیاءالدین مدیر روزنامۀ «رعد» می‌باشد و با شما مطلبی دارند. چون سرگرم کار آن انگلیسی‌ها و کامیون‌ها بودم، چندان توجه نکردم. لیکن آقاسیدضیاءالدین خودش آمد و گفت: کار مهمی دارم و باید هر چه زودتر با آقای میرپنج رضاخان ملاقات و مذاکره کنم. من که تا آن روز نه سیدضیاءالدین را می‌شناختم و نه روزنامه رعد را دیده بودم و نه در جریانات سیاسی دست داشتم به وسیلۀ سیم تلفنی که با کرج برقرار کرده بودیم به میرپنج اطلاع دادم که دو نفر با این نام و نشان آمده‌اند و می‌گویند کار مهمی با شما دارند و کسب دستور نمودم جواب داد آنجا باشند، من الان می‌آیم. من از آن‌ها در مهمانخانۀ شاه‌آباد، که اطاق خرابه‌ای بیش نبود و من در آن سکونت داشتم، مختصر پذیرایی کردم.

 

به فاصلۀ سه ربع ساعت میرپنج رضاخان آمد و در آن اطاق ملاقات کردند. صحبت روی این بود که باید به ناامنی و آشفتگی کشور خاتمه داد. آقاسیدضیاءالدین قرآنی از جیب خود درآورد و پنج ‌نفری، یعنی میرپنج رضاخان و سیدضیاءالدین و ماژور مسعودخان و کاظم‌خان و من، قسم خوردیم که به کشور و استقلال کشور وفادار باشیم. و چون نوبت به من رسید اضافه کردم که به میرپنج رضاخان تا پایان عمر وفادار و فداکار خواهم بود. بعد رضاخان از اطاق بیرون آمد و به من گفت: کار ما از آنچه به عهده داشتیم مهم‌تر شده. قسمت پیاده اکنون از عقب می‌رسد و شما هم باید حاضر باشید که به اتفاق به تهران برویم و ممکن است زد و خورد هم بشود و احتیاطات لازمه را بکنید.

 

بعدازظهر ۲ اسفند ۱۲۹۹ قوای پیاده رسید. از شاه‌آباد به مهرآباد حرکت کردیم. اول غروب در مهرآباد تمرکز یافتیم. تعداد زیادی اتومبیل، که حامل سرداران قزاق و رجال و چند نفر از نمایندگان سیاسی بود، به مهرآباد آمد. این شخصیت‌ها میرپنج رضاخان را ملاقات کردند و خواهش داشتند که قوا به تهران نیاید و به قزوین بازگردد. ولی رضاخان نپذیرفت و گفت: ما مزاحم کسی نخواهیم شد و مجبوریم به تهران نزد عائله خود بیاییم و اقامت این نیرو در قزوین موردی ندارد. در حالی که آن رجال در مهرآباد نشسته بودند، ما به طرف تهران حرکت کردیم. آن‌ها نیز پس از اینکه این بی‌اعتنایی را دیدند، پس از حرکت یکی بعد از دیگری به تهران حرکت کردند. چون من اسب تندرو داشتم، برای آقاسیدضیاءالدین اسب جوان من را آماده کردند که سواره همراه ما آمد. ستونی که از مهرآباد حرکت کرد، برای هرگونه زد و خوردی آماده بود. نزدیک دروازه قزوین که رسیدیم، عده‌ای از سربازها در کنار خندق مسلح ایستاده بودند، ولی فوری تسلیم شدند و سلاح خود را دادند و ما آن‌ها را در بین قسمت‌ها با خود به تهران آوردیم. از دروازه قزوین به خیابان جنب گلشن و چهارراه حسن‌آباد به قزاقخانه، محل فعلی باغ ملی و کاخ وزارت امور خارجه، وارد شدیم. شبانه قسمتی از نیروی پیاده برای گرفتن کلانتری‌ها تقسیم شدند و کلانتری‌ها را گرفتند. مامورین ادارۀ شهربانی، که رئیسش وستداهل بود، قدری مقاومت کردند که با چند گلوله توپ شراپنل که خالی شد، ناگزیر به تسلیم شدند و وستداهل، رئیس کل شهربانی، خودش به قزاقخانه آمد و تسلیم ما شد و به کار خود برگشت؛ تا شبانه حکومت نظامی اعلام، و کلنل کاظم‌خان سیاح حاکم نظامی تهران شد و تصمیم گرفتند که عده‌ای از رجال و سرشناسان را توقیف کنند. از همان شب شروع به دستگیری آنان شد و در عمارت وسط قزاقخانه، که اکنون سررشته‌داری ارتش است، عده‌ای از رجال را دستگیر و حبس نمودند و مامور محافظت آن‌ها نیز سروان کریم‌آقا بوذرجمهری بود (به درجۀ سرلشکری رسید، در سال ۱۳۳۱ درگذشت.)

 

تصمیمات توسط آقا سیدضیاءالدین و میرپنج رضاخان گرفته می‌شد و من مامور توسعۀ کار قزاقخانه بودم و همۀ افسران و قزاق‌ها نیز، برخلاف گذشته، روز و شب در قزاقخانه می‌ماندند. بازار هم بسته شد و مردم نگران بودند. روز چهار اسفند سیدضیاءالدین و میرپنج رضاخان نزد احمدشاه رفتند. سیدضیاءالدین فرمان نخست‌وزیری گرفت و میرپنج رضاخان نیز به لقب «سردار سپه» و ریاست دیویزیون قزاق نائل گردید.

 

 

منبع:

 

خاطرات نخستین سپهبد ایران، احمد امیراحمدی، به کوشش غلامحسین زرگری‌نژاد، موسسه پژوهش و مطالعات فرهنگی، چاپ اول: اردیبهشت ۱۳۷۳، صص۱۷۱-۱۶۳

کلید واژه ها: سپهبد احمدی کودتای سوم اسفند


نظر شما :