فولادوند: از فلسفه تاریخ غفلت شده است/ هاشم آقاجری: مورخان عمله‌های رشته‌های دیگر نیستند

۰۲ تیر ۱۳۹۳ | ۰۱:۰۱ کد : ۴۴۲۸ از دیگر رسانه‌ها
همایش دو روزه «تاریخ و علوم سیاسی» با میزگردی پایان یافت که ابتدا قرار بود با حضور هاشم آقاجری، داریوش رحمانیان، ابوالفضل دلاوری، احمد بنی‌جمالی و عباس منوچهری برگزار شود؛ اما از این افراد منوچهری و بنی‌جمالی در میزگرد حضور نیافتند و گفت‌وگویی مفصل درباره نسبت تاریخ و علوم سیاسی درگرفت.

 

در ابتدای میزگرد انتهایی داریوش رحمانیان خلاصه‌ای از بحث‌ها و مجادلات مطرح شده را بیان کرد و تریبون را به ابوالفضل دلاوری داد. او صحبت خود را با انتقادی به روند موجود در همایش آغاز کرد که بیشتر به جنبه‌های بین‌رشته‌ای دو حوزه تاریخ و علوم سیاسی و کمتر به ارتباط این دو در مطالعات ایرانی در چند دهه اخیر و آسیب‌شناسی این ارتباط پرداخته است. او معتقد بود: تاریخ و سیاست چه در هستی‌شناسی و چه در حوزه‌های مطالعاتی خاصی که در بر می‌گیرند جدایی‌ناپذیرند، اما در مطالعات ایرانی در هر دو عرصه چیزی بیش از این ارتباط پیش آمده است؛ نوعی تداخل و افراط در تبدیل و تقلیل این دو به یکدیگر. مطالعات تاریخی بیش از حد سیاسی شده‌اند و مطالعات سیاسی بیش از حد تاریخی. این موضوع علاوه بر تاثیر نامطلوب در تحقیقات دانشگاهی بر ذهنیت سیاسی و تاریخی عموم ایرانی‌ها نیز تاثیر گذاشته است. در ۱۵۰ سال اخیر، مطالعات تاریخی همواره با بررسی مساله هویت آغاز شده است. روشنفکران نیمه دوم قرن ۱۹ همچون آخوندزاده و میرزا آقاخان وارد ارزیابی تاریخی و مساله هویت شدند. فعالان نسل مشروطه همچون ذکاءالملک و در زمان رضاشاه نیز روشنفکران مجله آینده و مجله کاوه همه به بازاندیشی در ذهنیت تاریخی ایرانیان پرداختند. این افراد گهگاه مورخ بوده‌اند. از دهه ۱۳۱۰ به بعد تاریخ‌نگاری ایدئولوژیک در اشکال مختلف با ادعای مشروطیت‌زدایی از نظم سیاسی موجود باب می‌شود و اهداف سیاسی آن بیش از اهداف علمی آن است. البته علت این گرایش در مطالعات تاریخی روشن است و انباشته شدن مسائل هویتی و سیاسی ایران، هر ذهن و هر اندیشمندی را در هر رشته‌ای درگیر سیاست و سیاست‌زدگی کرده است. در ایران مهندسان و طبیبان نیز سیاست‌زده بوده‌اند. متقابلا علم سیاست هم بیش از حد تاریخ‌زده شده است. تا دهه‌های ۴۰ و ۵۰ خورشیدی علم سیاست در ایران وجود ندارد و از اواخر دهه ۴۰ با کارهای عنایت شروع می‌شود. علم سیاست در آن زمان بیشتر نوعی تکنوکراسی سیاسی برای پرورش سفرا و پرداختن به مسائل حقوقی بوده است. در یک دهه اخیر نیز تحت تاثیر علوم سیاسی آمریکایی به سمت وجوه تئوریک و مفاهیمی همچون نوسازی سیاسی و توسعه سیاسی که در دهه ۶۰ در آمریکا مطرح بود رفته و در ایران فقط به صورت انتزاعی مطرح شده است. هدف اساسی علوم سیاسی، شناخت سازوکارهای امر سیاسی و تحقیق پیرامون مشکلات این حوزه با تمایل به آینده‌نگری است، درحالیکه در ایران رویکرد علوم سیاسی برعکس و معطوف به بازگشت و مطالعات تاریخی بوده است. این مشکل که هر دو رشته را در بر گرفته از کجا نشأت گرفته است؟ آیا ذهنیت تاریخی ما این ویژگی را به علوم سیاسی داده یا برعکس؟

 

آقاجری در پاسخ به بحث دلاوری گفت: در رابطه علوم انسانی دو روند معکوس وجود دارد: یکی واگرایی و تشخص‌گرایی در قرن ۱۹ است چنان که کانت از جنگ دانشکده‌ها می‌گفت. این روند تا نیمه قرن بیستم پیش می‌رود و بعد از آن به روند همگرایی و چند رشته‌ای و میان‌رشته‌ای تغییر می‌کند. این تغییر از ضرورت بوده و آسیب‌شناسی و توطئه‌ای پشت سر آن وجود ندارد. واقعیت یکپارچه است و وحدت دارد و معرفت و شناخت آن هم پیرو منطق وحدت است. نه واقعیت را می‌توان تکه تکه کرد و نه معرفت آن را. البته رشته‌ها توافق می‌کنند و بر اساس پیش‌فرض‌هایی حوزه‌ای را برای مطالعات خود مشخص می‌کنند. از منظر مکتب آنال مورخانی که وظیفه مورخ را جمع‌آوری مصالح می‌دانند درکی سنتی و نوکانتی دارند. با این رویکرد مورخان به عمله‌های مهندسین در رشته‌های دیگر تبدیل می‌شوند و مصالح را برای مفهوم‌سازی در اختیار دیگران می‌گذارند. این رویکرد به مورخان اشتباه است. اما معنای این سخن آن نیست که ما نظام مقوله‌هایی را که از تجربه امروز بشر گرفته شده به صورت مکانیکی روی تاریخ سوار کنیم. مقوله‌ها به شرطی تاریخی می‌شوند که خود مفهوم تاریخی شود. مارکسیست‌های بریتانیا، آنالی‌ها، کوزلک و دیگران این کار را کرده‌اند. مفهوم طبقه، ملیت و مفاهیم مدرن را نمی‌توان به صورت مکانیکی شبیه آنچه برخی در ایران به صورت کاریکاتوری انجام می‌دهند به کار برد. باید بدانیم که مفهوم دولت - ملت را نمی‌توان در مورد حکومت سلجوقی به کار برد. در مکتب آنال و با تاریخی شدن مفاهیم و فاصله‌گیری از پوزیتیویسم و نظریات برودل، بلوخ، کوزلک و... این تغییر نگاه اتفاق افتاد و رشته‌های علوم انسانی از جزمیت خارج شد. تاریخ در این معنا تاریخ جامعه است. تاریخی که زمانی صرفا با سیاست و تاریخ سیاسی تعریف می‌شد امروز در حیطه‌های گوناگون جامعه با کلیت یکپارچه حضور دارد. تاریخ اگر به تاریخ اجتماعی (social history) تبدیل شود در آن صورت سیاست هم مثل همه حیطه‌های دیگر به خاطر آنکه بخشی از امر بشری است به موضوع تاریخ تبدیل می‌شود. موضوع تاریخ خود تاریخ است و به همین دلیل تاریخ‌نگاری جدید از تاریخ‌نگاری رویدادی فراتر می‌رود و به تاریخ ساختاری و تاریخ فرآیندی تبدیل می‌شود. کوزلک در این زمینه مثالی می‌زند. اگر پستچی زنگ خانه را بزند و نامه‌ای بیاورد عملی منحصر به‌فرد است اما پشت این اتفاق ساختار اداره پست و ساختار بازتولیدی وجود دارد. دوگانه‌انگاری تاریخی که طبری و امروز هم برخی گرفتار آن هستند اشتباه است، امروز با یک نوع دور و فهم هرمنوتیکی از گذشته و آینده ساخته می‌شود و گذشته در خود نیست. تاریخ‌نگاری غایی وجود ندارد چرا که مورخ همیشه در انتظار حال است و نمی‌توان از تاریخ‌نگاری نهایی در مورد مشروطه یا صفویه گفت. تاریخ‌نگاری تولید نوعی آگاهی بر اساس افق تجربه زیسته مورخ است. گاهی مورخان نظریه مورد نیاز خود را از علوم سیاسی اخذ می‌کنند و گاهی برعکس. تیلی خود را مورخ می‌دانست اما کدام علوم سیاسی است که از تیلی یا فوکو بی‌نیاز باشد؟ نسبت این دو رشته در ایران یک بحث است و اینکه چگونه باید باشد بحثی دیگر.

 

تمام شاهان ایران باستان برای سیاست‌ورزی نیازمند تاریخ بودند. خلفای عباسی همه تاریخ می‌خواندند. شاهان مدرن اروپا از رنسانس به بعد تاریخ می‌خواندند. در دوره‌های سنتی که ضرباهنگ تاریخ کند است سیاست خوب می‌تواند راه‌حل را از تجربه گذشته بگیرد اما وقتی گسست اتفاق می‌افتد نیاز به روش‌های جدیدی است و دیگر مفاهیمی مثل عبرت و درس گرفتن مفهوم نخواهد داشت. هم سیاستمدار و هم عالم سیاست به این دو حوزه نیاز دارند. یکی از مشکلات ایران این بود که برخی جامعه‌شناسان بر اساس یک تغییر کوتاه‌مدت هشت ساله اصلاحات کلی نظریه‌بافی کردند. چون تاریخ ما را نمی‌شناختند، اتفاقا دیالوگ این دو حوزه در ایران همواره کم بوده است، اگر مفاهیم سیاسی تاریخی شود آنگاه گزاره‌ها به این سرعت ابطال نمی‌شود. اما این بینش تاریخی به معنی تلنبار کردن فاکت‌ها نیست. مثلا کارل پولانی این درایت را داشت که با تعلق خاطر به مارکس فهمید استنتاج مارکس بر اساس قرن ۱۹ را نمی‌توان به جوامع پیشاسرمایه‌داری فرافکنی کرد، بنابراین می‌کوشد آن را تاریخی کنند.

 

پس از صحبت‌های آقاجری بار دیگر دلاوری در پاسخ گفت: مباحث آقاجری درست است و آن‌ها را قبول دارم. اما مراد از چیزی که گفتم درهم آمیختگی تاریخ و سیاست چه از نظر هستی‌شناسی و چه از نظر علمی نبود. بحث این بود که متفکرانی که تاکنون مطرح شده‌اند چه سهمی در مطالعات تاریخ ایرانی دارند. اگر به منابع پرمصرف تاریخ‌نگاری ایران از ۱۸۵۰ تا امروز بنگریم جز در موارد استثنا دغدغه تاریخی وجود ندارد. دغدغه آن‌ها بیشتر سیاسی است و نه حتی علم سیاسی. این دو حوزه را نباید از هم جدا کنیم. اساس تحلیل تاریخی زمانمندی (temporality) است. ثبت حوادث ممکن است غیرمستقیم تحلیلی را تحت تاثیر تاریخ‌نگاری سنتی بدهد اما نویسنده نیاز به چارچوب تحلیلی خاصی دارد که زمانمندی را در یک دوره زمانی تحلیل کند. کدام مطالعه ما به مواردی همچون جغرافیا، سبک محلی بومی و... پرداخته است. یکی از مشکلات تاریخ ایرانی تئوری‌زدگی است.

 

عزت‌الله فولادوند در سخنانی در همایش «تاریخ و علوم سیاسی» گفت: متاسفانه فلسفه تاریخ از قدیم نزد ما مغفول مانده و این غفلت سبب شده است ملتی کهنسال و تاریخ‌مند مانند ملت ایران که به گفته معروف هگل تاریخ به معنای صحیح با آن آغاز می‌شود، از دیدگاهی عمیق و فلسفی نسبت به گذشته خودش محروم بماند و این محرومیت نیز آثار زیان‌مندی به بار آورده است که اجمالا بر اهل نظر پوشیده نیست. ولی عجالتا مجالی برای بحث درباره آن نداریم. امروز در اینجا می‌خواهم پس از شرح مختصری درباره چیستی، هدف‌ها و اقسام فلسفه تاریخ به عنوان نمونه به آرای لئوپولد فون رانکه (Leopold von Ranke) بپردازم که معتقد بود مورخ فقط باید آشکار کند واقعا در گذشته چه روی داده است و از تاریخ‌نگاران هم‌عصر خودش انتقاد می‌کرد که با انگیزه اصلاحات، تاریخ را تابع اغراض سیاسی، اجتماعی و مذهبی قرار می‌دهند. اکنون اختصارا بپردازیم به خود فلسفه تاریخ.

 

فلسفه هم مانند دیگر دانش‌های بشری شاخه‌هایی دارد: متافیزیک، معرفت‌شناسی، فلسفه علم، فلسفه دین، فلسفه حقوق و... . یکی از این شاخه‌ها فلسفه تاریخ است که شاید در تاریخ فلسفه همیشه از آن به این نام یاد نشده ولی مسایل آن بدون ذکر نام در افکار بسیاری از فیلسوفان دیده می‌شود و از این جهت نمی‌توان گفت از سایر شعبه‌های فلسفه قدمت کمتری دارد. هرچند در صورت‌بندی مسایل خاص آن کمتر از حدود ۴۰۰ سال اخیر تجاوز می‌کنیم. نخستین پرسش این است که تعریف فلسفه تاریخ چیست؟ هگل جایی می‌گوید فلسفه تاریخ چیزی جز تاملات هوشمندانه و عمیق درباره گذشته نیست. ولی با توجه به نظریه‌پردازی‌های کلی و کمابیش مبهمی که درباره تاریخ صورت گرفته، اکنون باید گفت فلسفه تاریخ به مراتب چیزی بیش از تاملات هوشمندانه درباره تاریخ است و شاید بهتر از آن به عنوان تحقیق فلسفی درباره تاریخ یاد کنیم. برای فهم این معنا مهم است به خاطر داشته باشیم فیلسوفان تاریخ از حدود ۱۵۰ سال پیش اصولا تاریخ را به دو قسم بزرگ تقسیم کرده‌اند که می‌توانیم از نظر سهولت نامشان را «تاریخ یک» و «تاریخ دو» بگذاریم. غرض از «تاریخ یک» کل رویدادهایی است که به تجربه انسان درآمده‌اند یا به عبارت دیگر تاریخ در مقام رویدادها. مقصود از «تاریخ دو» گردآوری و نگارش و تفسیر آن رویدادهاست؛ به عبارت دیگر تاریخ به عنوان یکی از رشته‌های دانش یا رشته‌های علمی. از آنجا که دو تصور از تاریخ وجود دارد تصور فلسفه تاریخ نیز به دو طریق ممکن است؛ یکی فلسفه تاریخ در مقام رویدادها و دیگری فلسفه تاریخ به عنوان یکی از رشته‌های دانش. محور تصور فلسفه تاریخ در مقام رویدادها سؤال‌هایی با ماهیت متافیزیکی است. مانند اینکه آیا طرح یا نقش‌هایی در تاریخ وجود دارد، آیا الگویی قابل تشخیص در تاریخ دیده می‌شود؟ آیا رویدادها به طور کلی به سوی هدف یا غایتی پیش می‌روند یا همه چیز تابع بخت و تصادف است و هیچ قاعده و قانون قابل تشخصی در تاریخ وجود ندارد؟ برخی سیر رویدادها را به صورت خطی تصور کرده‌اند و برخی دیگر به صورت چرخه‌ها یا سیکل‌هایی تکرارشونده. ولی عده‌ای دیگر از فلاسفه کلا تصور نظم منطقی در رویدادها را چه به شکل خطی و چه چرخه‌ای رد کرده‌اند و بر عکس، محل تاکید را تصادف محض قرار داده‌اند. اینگونه نظریه‌ها درباره رویدادها در تاریخ به ویژه تصور مقدر بودن تحولات تاریخی یا تصور چرخه‌های تکراری مانند آنچه در نوشته‌های کسانی همانند آگوستین قدیس در قرون وسطا یا در روزگار ما در مورخ آلمانی، اشپلینگر یا آرنولد جوزف تویین‌بی دیده می‌شود، امروزه با وجود تاثیر دیرپای آنان در تاریخ‌نگاران و فیلسوفان، دیگر منسوخ است.

 

امروزه محور اغلب تاملات فلسفی درباره تاریخ همان نظریه تاریخ به عنوان یکی از رشته‌های دانش یا «تاریخ دو» است. تمرکز «تاریخ یک» چنانچه دیدیم بر کل تجربه انسانی بود ولی «تاریخ دو» با مسایل فلسفی مربوط به ثبت و ضبط و تفسیر رویدادها سروکار دارد. فیلسوفان متعلق به این مکتب مسایل متافیزیکی مربوط به گذشته را رد می‌کنند و سروکارشان عمدتا با مطالبی در زمینه معرفت‌شناسی و روش‌شناسی در پژوهش‌های تاریخی و نگارش تاریخ است. از این قبیلند مسایلی مانند توجیه و حدود عینیت در تاریخ‌نگاری و حقیقت ادعاهای تاریخ‌نگاران و ماهیت تبیین یا سبب‌یابی در تاریخ، چرایی رویدادها. سؤال مهم و اساسی در این زمینه این است آیا منطق یا روش علمی خاصی وجود دارد که بتوان پیروی از آن منطق یا روش را از تاریخ‌نگاران خواست؟ و اگر چنین روشی هست، چگونه است؟ آیا می‌توان جدا از مسایل عملی سیاسی یا ایدئولوژیک در تاریخ‌نگاری به آن پرسش مربوط به روش و منطق تاریخ پاسخ داد؟

 

از اوایل قرن بیستم تاکنون خاطر بسیاری از فیلسوفان تاریخ به مباحثه میان فیلسوف بزرگ علم، کارل گوستاوهمپل از یک‌سو و فلاسفه‌ای مانند کالینوود از سوی دیگر مشغول بوده است. محور بحث در تاریخ مساله تبیین علمی است. همپل معتقد بود در تاریخ و علوم طبیعی برای تبیین رویدادها باید از آنچه به قوانین پوششی یا قوانین فراگیر معروف است، استفاده کرد. منظور از قوانین پوششی، ترکیبی است از قوانین و اصول نظری مناسب چنانکه در علوم طبیعی معمول است و نیز بیان شرایط تجربی موجود در هر مورد. مجموع این‌ها را مقدمه قرار دهیم و استنتاج کنیم و به عنوان نتیجه رویداد مورد نظر را تبیین کنیم که چرا روی داد، مثلا برای آنکه بدانیم چرا هیتلر در سال ۱۹۴۱ به شوروی حمله کرد یا چرا سلسله قاجار سقوط کرد، باید به شرحی که گفتیم از قوانین پوششی استفاده کنیم و این تنها راه به دست آوردن تبیینی معتبر برای آن وقایع است. از آن مهم‌تر اینکه در پایه تز همپل همان‌طور که علوم طبیعی با استفاده از قوانین پوششی می‌تواند رویدادهای آینده را هم پیش‌بینی کند، در تاریخ هم به همان وجه قادر به پیش‌بینی خواهیم بود که همواره از آرزوهای بشر بوده است. در مقابل فیلسوفانی مانند کالینوود بحث کرده‌اند که مورخ بیش از آنکه بخواهد رویدادها را پیش‌بینی کند، درصدد درک انگیزه‌های بازیگران عرصه تاریخ است. از سوی دیگر عده‌ای از متفکران نیز بوده و هستند که بر پایه تعمق و تدبیر در تصورات و اندیشه‌های تاریخی نتیجه گرفته‌اند که اصولا هیچ روش آرمانی و هیچ حقیقت مطلق در تاریخ جدا از زمینه تاریخی و اجتماعی خاصی در هر مورد وجود ندارد. این نظرگاه اساس مکتب «تاریخ‌محوری» یا «تاریخ‌گرایی» است.

 

اما برای آنکه نمونه‌ای از آنچه فلاسفه و مورخان بزرگ تاریخ درباره این قضایا گفته‌اند ارایه داده باشم، به یکی از آن‌ها اشاره می‌کنم: لئوپولد فون ‌رانکه، فیلسوف آلمانی نیمه اول قرن نوزدهم. بیشتر صفاتی که اسباب بزرگی مورخی می‌شوند یا به عکس او را آماج انتقاد قرار می‌دهند در لئوپولد فون‌ رانکه جمع بود. از سویی به مورخان آموخت، به‌ تعبیر فراموش‌نشدنی یکی دیگر از برجسته‌ترین مورخان قرن نوزدهم لرد اکتن، نقاد باشید، رنگ تعلق نپذیرید و سخن نو بگویید. از سوی دیگر رانکه توجه وافر به تاریخ سیاسی و دیپلماتیک داشت ولی این توجه وافر به تاریخ سیاسی و دیپلماتیک سبب غفلت وی از ژرف‌نگری در عوامل اقتصادی و اجتماعی و نیز نیروی بنیادبرانداز انقلاب در سرگذشت دولت‌ها و جوامع شد. با این همه به تصدیق اهل اطلاع، یکی از بزرگترین مورخان سده‌های اخیر رانکه بود و بحث درباره علم تاریخ‌نگاری و فلسفه تاریخ بدون توجه به کارها و نظریه‌ها و نفوذ وی مسلما ناقص و ناتمام خواهد بود. رانکه در ۱۷۹۵ در خانواده‌ای از کشیشان و حقوقدانان مومن به پروتستانتیسم به دنیا آمد. تحصیلات عالی خود را در رشته الاهیات و زبان‌شناسی تاریخی در دانشگاه لایپزیک به پایان برد. در نتیجه مطالعات روانشناسی و متاثر از هردر و بیش از همه فیلسوف ایده‌آلیست آلمانی شلینگ به تاریخ روی آورد. هنگامی که در دبیرستان تدریس می‌کرد نخستین اثر مهم او تاریخ اقوام رومی و ژرمنی انتشار یافت و سبب انتصاب وی به استادی دانشگاه برلین شد. در آن ایام در دانشگاه برلین، هگل استاد فلسفه بود، متکلم نامور، شلایرماخر استاد الاهیات بود، رانکه نیز به جمع ستارگان اول جهان اندیشه در برلین پیوست. در دیباچه کتاب مذکور رانکه نوشت: «وظیفه تاریخ داوری درباره گذشته است و آموزش امروزیان برای سود رساندن به آیندگان اما این کتاب مدعی چنین وظیفه خطیری نیست و تنها می‌خواهد نشان دهد که واقعا در گذشته چه روی داده است.» این عبارات بسیار معروف بیانگر هدف صریح رانکه، یعنی عینیت در تاریخ است. اما در عمل آشکار شد که نزد او معنای آنچه واقعا در گذشته روی‌ داده به مراتب ژرف‌تر و گسترده‌تر از رجوع محض به شاهدان عینی و اسناد و مدارک و سپس ردیف کردن وقایع است.

 

رانکه پروتستانی مومن و دارای انگیزه بسیار قوی دینی بود و با الهام از آرای فلسفی شلینگ قصد داشت بفهمد خداوند در تاریخ چگونه عمل می‌کند. او عقیده داشت که خدا در همه جای تاریخ حاضر است و حضور مطلق ذات خداوند در رویدادهای بزرگ تاریخی آشکار می‌شود و مورخ باید بکوشد به راز حضور خدا در جهان پی ببرد. درست است که مورخ فقط باید به امور واقع بپردازد و آرای شخصی را به هیچ روی در تاریخ‌نگاری دخالت ندهد و باز درست است که مورخ به احیای گذشته کامیاب نخواهد شد مگر نوشته خویش را از معتقدات و برداشت‌های شخصی بپالاید، ولی مورخ در عین حال باید از امور واقع محض گذر کند و فراسوی آن به جست‌وجوی گرایش‌های عمومی و اندیشه‌های چیره‌گری برود که خصلت هر شخص یا نهاد از آن‌ها مایه می‌گیرد. پس تاریخ بیش از وقایع‌نگاری است و مورخ در عین تحقیق در امور جزیی یا خاص هیچ‌گاه نباید از کلیت امور غافل بماند. هگل می‌گفت: «آنچه واقعی است، عقلانی است.» اما به نظر رانکه آنچه واقعیت را موجه می‌کند، تداوم تاریخ است. تاریخ تعیین‌کننده رویدادهاست، توجیه‌کننده آن‌ها نیست. رانکه معتقد بود تاریخ از طریق شکوفایی هر فرد و هر قوم و هر دولت تحول می‌پذیرد. به نظر او چنین می‌رسید که از سده پانزدهم تا آن زمان که او قلم بر کاغذ می‌گذاشت هر یک از اقوام مختلف اروپایی به رغم اشتراک در سنت فرهنگی واحد، آزادانه تصوری متعلق به خود درباره دولت پدید آورده و پرورانده‌اند و این موید ادعای اوست. رانکه نمی‌پذیرفت که شرط استقرار نظم اجتماعی و ملی باید به اختلاف خصلت‌های هر قوم یا ملت مختلف باشد. او دولت‌ها را دارای بیشترین اهمیت تاریخی و آفرینندگان اصیل و معنوی ذهن آدمی و نهایتا نشات ‌یافته از علم الاهی می‌دانست که در اساس، تکلیفی جز این ندارند که مستقلا به تکامل برسند و در ضمن قوانینی سازگار با روزگار خویش پدید آورند. مساله جزییت یا خصوصیت در تاریخ‌نگاری و رابطه آن با کلیت و عمومیت یکی از محورهای اندیشه تاریخی رانکه است و دامنه آن نهایتا به نسبت تاریخ با فلسفه کشیده می‌شود.

 

هگل معتقد بود تاریخ طبق قوانینی بالاتر و مستقل از تجربه‌های فردی و رویدادهای تاریخی خاص پیش می‌رود. رانکه این نظر را رد می‌کرد و عقیده داشت فرد غایت فی‌نفسه است. غرض او از جزییت، مغز وجود هر موجود است که یکتاست و باید با ادراکی معنوی یا روحی که از پوسته ظاهری می‌گذرد و به عمق جوهر فرد نفوذ می‌کند، شهودا دریافت شود. هر موجود فردی یا جزیی اگرچه متناهی است ولی جلوه‌ای یگانه از ذات نامتناهی ایزدی است. این نظر از طریق لایب‌نیتس و در نهایت به آرای عارفان آلمانی به‌ویژه شاعران سرزمین، یوهانس شفلر برمی‌گردد که نوشته بود هیچ ذره‌ای آنچنان خُرد و هیچ اخگری آنقدر بی‌فروغ نیست که خردمند جلال خداوند را در ژرفای آن نبیند. پس رانکه متکی به چنین سنت و سابقه‌ای است هنگامی که می‌نویسد: «هر عصری دارای رابطه مستقیم با خداست و در پیشگاه ایزدی بهره‌مند از حقوق برابر.» یا در جایی دیگر می‌گوید: «تاریخ در هر وجودی چیزی ناکران‌مند و ابدی می‌بیند که از خداوند منشأ می‌گیرد.» با این حال، رانکه چنانکه پیش‌تر معتقد بود مورخ باید هم به کلیت و هم به جزییت بپردازد و امر جزیی و فرد فقط هنگامی به راستی شناخته می‌شود که با امر کلی ارتباط پیدا کند. در ۱۸۳۰ در یکی از نوشته‌های خود می‌گوید: «فقط آنگاه که به جایگاهی فراز آییم که کل تاریخ را از نظر بگذرانیم ممکن است به فهم فرد امید بندیم که در اصل و مبدأ و حیات کل شریک است. هر چه بیشتر می‌گذرد در این اعتقاد راسخ‌تر می‌شوم که در تحلیل نهایی هیچ چیزی به جز تاریخ عمومی نمی‌تواند نوشته شود.»

 

در فاصله سال‌های ۱۸۵۲ تا ۱۸۶۸ توجه رانکه بر تصویر کردن عصرهایی متمرکز شد که بیشترین تاثیر را در پرورش و تکامل بشر داشته‌اند تا آشکار شود ملت‌های بزرگ چگونه به شخصیت بارز خود در تاریخ رسیده‌اند. در سلسله گفتارهایی در این سال‌ها رانکه این اندیشه را بسط داد که هر عصری بی‌همتاست و باید در نفس خویش بررسی شود و نه به عنوان پله‌ای برای رسیدن به عصر بعد. او نشان داد که برخلاف هردر و هگل معتقد به وجود اراده کلی حاکمه‌ای نیست که تکامل آدمی را از نقطه‌ای به نقطه دیگر هدایت کند و به هدفی تعیین‌شده برساند. به عقیده او خداوند همه عصرها را به یک چشم می‌نگرد و مورخ نیز باید چنین کند. مورخ ممکن است در هر عصر خاص برخی اندیشه‌های اصلی را تشخیص دهد که مردم به راهنمایی آن‌ها پیش می‌روند اما دلیلی در دست نیست که پیشرفت یا رشد تکامل عمومی در تاریخ وجود داشته باشد. در تاریخ‌نگاری توجه رانکه عمدتا به اقوام لاتین و ژرمن از سده شانزدهم به بعد و خصوصا به تاریخ سیاسی یعنی مناسبات خارجی و نظام‌های حکومتی و اداری معطوف بود و چنانکه گفتیم این امر سبب دست‌کم گرفتن عوامل اقتصادی و اجتماعی شد. ولی شاید در تبرئه رانکه بتوان چنین گفت تمرکز بر تاریخ سیاسی بعضا از این نتیجه می‌شد که عمده مآخذ و منابع در دسترس او سیاسی بوده و بعضا از این اعتقاد وی که کلید حفظ و حراست فرهنگ ملی، نگهبانی از هویت سیاسی است.

 

آثار رانکه، هر یک به تصدیق اهل فن، شاهکاری است از دقت وسعت پژوهش و شیوایی روایت که در آن کلاف پیچیده روابط سیاسی و دیپلماتیک از هم باز می‌شود ولی مسایل بزرگی که علت اصلی دگرگونی‌های بنیادی فضای فکری و اجتماعی و اقتصادی بوده، متاسفانه کمتر مورد توجه قرار می‌گیرد. رانکه اعتقاد راسخ داشت هر ملت باید در تحکیم اندیشه معنوی و اخلاقی بکوشد که بنیاد شکل‌گیری آن بوده است و تداوم تاریخی آن ملت. از این‌ رو، نهایت کوشش هر ملت یا دولت باید متوجه برکنار ماندن از تاثیر عوامل و اندیشه‌های خارجی باشد تا خلوص ایده شکل‌دهنده به آن ملت محفوظ بماند. نیازی به گفتن نیست که چنین حوزه‌ای، حوزه‌ای سخت محافظه‌کارانه است و در این صورت هیچ دولتی را نباید با معیاری جز آنچه از اندیشه‌ها و ارزش‌های رسمی آن به دست می‌آید مورد داوری قرار داد و دولت حق دارد برای محفوظ نگاه ‌داشتن خود به اقدامات فوق‌العاده و حتی خشن دست بزند؛ موضعی که حتی امروز پس از ۱۵۰ سال اساس کار دولت‌های محافظه‌کار و بنیادگراست. رانکه بزرگترین مورخ عینیت تاریخ بود اما در بن اندیشه و به رغم دانش پهناور و عمق پژوهش از دگرگونی‌های سیاسی و اجتماعی به ویژه از نهضت‌های انقلابی و رادیکال رویگردان بود و به همین جهت هرچه جلوتر می‌رفت فهم تغییرات فرهنگی و اجتماعی را دشوارتر می‌یافت. متاسفانه بسیاری از پیروان کلام مشهور او که پیش‌تر نقل کردم، این گفته را به غلط تعبیر کرده‌اند. مقصود رانکه از اینکه باید دید در گذشته واقعا چه روی داده است، این بود که مورخ در عین توجه دقیق به امور واقع و تحقیق در مدارک و اسناد همواره باید در پی ترسیم چهره عمومی و بیرون کشیدن جوهره وقایع مورد بحث باشد. به علت این سوءتعبیر تاریخ‌نگاران در فرانسه، آلمان و آمریکا به او پشت کردند و به گفته یکی از دانشوران او را برای آنچه نوشته بود و سوءاستفاده دیگران از اندیشه او و آنچه ننوشته بود، مورد شماتت قرار دادند. با این حال در ارزش دستاوردهای رانکه تردیدی نیست و تحت تاثیر او بود که تاریخ‌نگاران اعتمادبه‌نفس افزون‌تر یافتند و بهتر توانستند به یاری پژوهش‌های علمی به فهم تاریخ جهان و برداشت عمیق‌تری از گذشته برسند.

 

 

منبع: روزنامه شرق

کلید واژه ها: عزت الله فولادوند هاشم آقاجری تاریخ نگاری


نظر شما :