از رضاخان تا علیرضا پهلوی/ خاندان افسرده

۱۷ اسفند ۱۳۸۹ | ۱۹:۱۸ کد : ۴۹۲ از دیگر رسانه‌ها
محمد گلزاری: دو پادشاه، پدر و پسر، سرنوشت: مرگ در تبعید و انزوا. دو شاهزاده، خواهر و برادر، سرنوشت: خودکشی در غربت. این خلاصه سرنوشت خاندانی است که نزدیک یک قرن برای مردم ایران خبرساز بوده‌اند. آخرین‌شان علیرضا پهلوی، جوان‌ترین پسر محمدرضا پهلوی است که با شلیک گلوله در خانه‌اش در بوستون آمریکا خودکشی کرد. به گفته نزدیکانش، او سال‌ها دچار افسردگی بوده و تلاش می‌کرد تا بر آن فائق آید. از رویدادهای تاریخی این‌گونه استنباط می‌شود که افسردگی در خاندان پهلوی ریشه‌ای خانوادگی داشته و در مواجهه با بحران‌ها خود را بیشتر نمایان می‌کرده است.

 

 

پرده اول

 

عصایش را به علامت خداحافظی بلند کرد و بیرون آمد. مراسم پنج دقیقه بیشتر طول نکشید. رضاخان خداحافظی بدون شکوهی انجام داد و تنها سوار بر اتومبیل شد و رفت. این سرنوشت مردی است که خیلی‌ها از او تصور قدرتمندی داشتند. اما به بحران که رسید، درمانده شد. «رضا سخت دچار ضعف روحی شده بود و آن ابهت و یال و کوپال فرو ریخته بود.» (ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، ص 92)

 

مرد اول خاندان پهلوی خیلی سعی داشت خود را قدرتمند و با اقتدار نشان دهد، اما او نیز در حساس‌ترین روزهای زندگی‌اش و درست همان روزها که باید از لحاظ روحی صلابت خود را نشان می‌داد؛ کم آورد: «رضا شاه به حدی لا‌غر شده بود که کاملا‌ نمایان بود. پشتش خم شده بود و بدون عصا نمی‌توانست حرکت کند. به محض اینکه می‌ایستاد، به درخت تکیه می‌زد و او که قبلا‌ به ندرت در فضای باز می‌نشست و همیشه قدم می‌زد، می‌گفت صندلی بیاورید! اراده‌اش را از دست داده بود و حرف‌های ضد و نقیض می‌زد و هرکه هرچه می‌گفت، تصویب می‌شد.» (همان، 97)

 

 

پرده دوم

 

چون پیر و فرسوده شده‌ام، مسئولیت مملکت را به یک فرد جوان، که ولیعهد است، واگذار می‌کنم و از شما انتظار دارم که از ولیعهد به عنوان شاه آینده ایران حداکثر پشتیبانی را بکنید. حاضران هم گفتند: «اطاعت می‌شود». بدین ترتیب محمدرضا پادشاه دوم خاندان پهلوی شد. او دوران پرفراز و نشیبی را در طول سلطنتش طی کرد، اما همیشه یک حس حقارت با او بود. فردوست، دوست صمیمی شاه، می‌گوید: «احساس می‌کردم که در درون او یک حس حسادت نسبت به پدرش وجود دارد و گاه خودش را با رضاخان مقایسه می‌کرد، قامت خودش را با قامت رضاخان می‌سنجید، نافذ بودن دیدش را با نافذ بودن دید رضاخان مقایسه می‌کرد و گاه در این رابطه از من چیزهایی می‌پرسید. شاید قلبا بدش نمی‌آمد که افکار عمومی از پدرش بد بگوید تا خودش مطرح شود.» (همان، 114)

 

شیوه فرزندپروری رضاخان، از محمدرضا فردی با شخصیت متزلزل و بیمارگونه ساخته بود. فردوست از بیماری روحی علیرضا (برادر شاه) و محمدرضا که بیانگر اضطراب تحقق‌یافته‌ای بر پایه یک تیک عصبی است، سخن می‌گوید. «علیرضا همیشه خود را مریض تصور می‌کرد و همین حالت در محمدرضا هم بود. او نیز هر لحظه تصور می‌کرد که میکروبی به او حمله کرده و بدون پزشک یک لحظه نمی‌توانست زندگی راحتی داشته باشد؛ پس محمدرضا و علیرضا هر دو دارای یک مرض بودند که می‌توان آن را «میکرو فوبیا» یعنی ترس از میکروب به طور دائم و در تمام مدت شبانه‌روز و برای تمام عمر نامید. در چنین مواقعی، محمدرضا اگر پزشک حضور نداشت، او را احضار می‌کرد و تا دکتر برسد، از من و از هر فردی که در دسترس بود، حتی از پیشخدمت‌ها سؤالات گوناگون می‌نمود و لازم بود به او گفته شود که به هیچ وجه چنین میکروبی به شما حمله نکرده. با این جواب، او تا اندازه‌ای راحت می‌شد. ولی مدت آرامشش کوتاه بود و دو مرتبه ناراحتی شروع و سؤالات هم شروع می‌شد.»

 

سال‌های سخت روزگار محمدرضا با فریادهای مرگ بر شاه مردم در راهپیمایی بعد از نماز عید فطر سال 57 آغاز شد.«محمدرضا در آن روز سوار بر هلیکوپتر از فراز تهران به تماشای این تظاهرات رفت که طی آن مردم با مشت‌های گره کرده شعار مرگ بر شاه می‌دادند. پس از این بازدید هوایی، محمدرضا تصمیم گرفت ایران را ترک کند. او به شدت افسرده و شکسته به نظر می‌رسید.» (دخترم فرح،ص 394)

 

اوضاع آشفته ایران در کنار بیماری سرطان، پادشاه ایران را به فردی افسرده تبدیل کرده بود که قدرت تصمیم‌گیری صحیح را از دست داده بود: «روان‌شناسان باید نظر بدهند چه تغییراتی در روحیه افرادی پدید می‌آید که با مرگ دست به گریبانند.... هر شب جلسات احضار روح در نیاوران برگزار می‌شد و محمدرضا با استفاده از چند حاضرکننده ارواح و رابطه‌های نیرومند تلاش می‌کرد روح پدرش را احضار کند و از او کسب راهنمایی بخواهد.» (همان؛ ص 406)

 

اما این کمک گرفتن از روح پدر نیز نتوانست به کمک آخرین شاه ایران بیاید. محمد‌رضا برای همیشه ایران را ترک کرد. او در حالی که در خارج از ایران به دلیل نپذیرفتنش در کشورهای دیگر تحقیر شده بود، هر روز نیز علائم افسردگی‌اش شدت می‌یافت، تا جایی که در مدت اقامتش در مصر و در مهمانی انورسادات، برهمگان ثابت کرد که تا چه میزان دارای مشکلات روحی شده است. «پس از صرف شام به تالار نشیمن رفتیم و به صرف نوشیدنی و بحث ادامه دادیم. محمدرضا که آشکارا تحت تأثیر الکل قرار گرفته بود، ناگهان شروع به گریه کرد. او زار زار مانند طفلی معصوم می‌گریست.

همه سکوت کرده بودند.» ( همان؛ ص 406)

 

 

 پرده سوم

 

فروردین سال 49 لیلا، آخرین فرزند محمدرضا و فرح، به دنیا آمد. او نه‌تنها از جبروت و شکوه خاندان شاهنشاهی لذت و بهره‌ای نبرده بلکه در هشت سالگی شاهد طغیان مردم علیه پدرش و خروج آنان ازکشور بود. او هیچ‌گاه طعم شیرین زندگی با خانواده را نچشید. در ده سالگی در مصر به یک مدرسه آمریکایی رفت. حتی در آخرین روزهای مرگ پدرش بر سر بالینش نبود. بعدها که به آمریکا رفت، سال‌های زیادی را بدون مادر به زندگی پرداخت. لیلا در اواخر عمر به افسردگی شدید مبتلا بود و سردردهای میگرنی داشت. در ادامه زندگی ناکامش، شکست عاطفی نیز خورد تا عنان از کف دهد. در یکی از هتل‌های لندن 200 قرص را با هم‌ خورد و به زندگی‌اش پایان داد.

 

 

 پرده چهارم

 

9 سال پس از مرگ لیلا پهلوی، پلیس آمریکا شاهد گزارش یک خودکشی بود. علیرضا پهلوی در منزلش به ضرب گلوله زندگی‌اش را پایان داد. نزدیکان خاندان پهلوی از افسردگی شدید علیرضا بعد از مرگ خواهرش خبر می‌دهند و اینکه او نیز نتوانسته در مواجهه با بحران‌های زندگی فردی پیروز باشد.

 

هرچند که عده‌ای تلاش کردند برای مرگ علیرضا فرضیه‌های متفاوتی را ارائه دهند، اما خانواده خود وی بیش از دیگران خودکشی او را پذیرفتند. آنان بیش از هر تحلیلگر دیگری می‌دانند که سایه افسردگی و بحران‌های روحی چنان بر سر خاندان پهلوی گسترده شده که هر روز احتمال هر واکنش غیرمتعارفی از سایر افراد این خاندان می‌رود. خاندان پهلوی نزدیک یک قرن است که در ایران خبرسازند؛ خبرهایی که هرچه از عمر تاریخ می‌گذرد برای آنان تلخ‌تر و برای شنوندگان عبرت‌آموزتر می‌شود. آیا باز هم خبری این‌گونه از خاندان پهلوی منتشر خواهد شد؟ تاریخ پاسخ می‌دهد که احتمالش بسیار زیاد است.

 

 

منبع: ماهنامه سپیده دانایی


 

کلید واژه ها: علیرضا پهلوی خانواده پهلوی


نظر شما :