خاطره نوه بازرگان از شعار «مرگ بر بازرگان»

۰۹ بهمن ۱۳۹۲ | ۱۸:۵۷ کد : ۳۹۸۸ از دیگر رسانه‌ها
تاریخ ایرانی: نازنین بنی‌اسدی، نوه مهندس مهدی بازرگان، در یادداشتی که ماهنامه «نسیم بیداری» منتشر کرده، خاطراتی از نخست‌وزیر دولت موقت روایت کرده است. بخش‌هایی از این یادداشت را به انتخاب «تاریخ ایرانی» می‌خوانید:

 

* در لابه‌لای خاطراتم دربارۀ او، روزهای عید را به یاد می‌آورم و گرفتن آن اسکناس‌های آبی رنگ را از دست‌های مهربانش. آن کالسکۀ عروسکی. سوغات سفر پاریس. زمستان ۵۷ را به یاد می‌آورم سال دوم دبستان. سر کلاس جمله‌سازی، جمله‌های انقلابی می‌نوشتم و معلممان می‌گفت: «این جمله‌ها مال خرابکارهاست.» سپس تعطیل شدن مدارس و بازگشایی. صف کشیدن دوبارۀ ما زیر پرچم رنگ‌ پریدۀ ایران، این بار بدون سرود شاهنشاهی و صدای هم‌کلاسی‌ها: «پدربزرگت نخست‌وزیر شده! خوشحالی؟» راهپیمایی در خیابان. به دست گرفتن تصویر پدربزرگ با احساس افتخار.

 

* بعدازظهر آن روز پاییزی سال ۵۸ را به یاد می‌آورم. سال سوم دبستان. معلم ریاضی وارد کلاس که شد من و دختر خاله‌ام را صدا زد و گفت: «الان رادیو اعلام کرد پدربزرگتان استعفا داده، می‌دانستید؟» و ما نمی‌دانستیم چه بگوییم.

 

* پاییز ۶۰ را به یاد می‌آورم، سال‌های آغازین جنگ. سال پنجم دبستان. در میان صفوف به هم فشردۀ هم‌کلاسی‌ها در حیاط دبستان. سرود، تکبیر و سپس همه فریاد کشیدیم: «مرگ بر آمریکا ... مرگ بر شوروی ... و مرگ بر ...» و ناگهان آن آخرین شعار: «مرگ بر بازرگان!» فرو ریختن تمام دلم و لرزیدن پا‌هایم. کوبش نبض در شقیقه‌هایم. سراسیمه با صدایی که به سختی از گلویم بیرون می‌آمد، به همشاگردی‌هایم می‌گفتم: «نباید این‌رو بگیم ... آدم خوبیه» یکی از بچه‌ها برگشت و با نگاهی سرزنش‌بار به من گفت: «خیلی هم بد بوده. اگر بشناسیش، می‌فهمی ...» او برای هیچ کسی مرگ نخواست و چه صبور بود در برابر مرگ‌خواهی‌های آن روز‌ها.

 

* سفرهایی را به یاد می‌آورم که همراهش بودیم و نظاره‌گر خاموش رفتارش با مردم. مردمی که او را شناخته و به سویش می‌آمدند، خیلی‌ها با محبت و تحسین و برخی با گلایه‌ها و سؤال‌های پی‌در‌پی‌شان: «آقای مهندس، چرا استعفا دادین؟ ما دنبال شما راه افتادیم.» و بعضی‌های دیگر: «چرا اسلام‌تون التقاطیه؟ دین را خراب کردین. چرا توی خط امام نیستین؟» و چراهای دیگر که او همه را با لحن متین و مهربانش پاسخ می‌گفت. او که برای هر هموطنش، برای هر انسانی، شأنی قائل بود و منزلتی. هنوز هم به یاد می‌آورم شهریور ۶۶ را و آن بازگشت اندوه‌بار او را از شهر تبریز، از پنجره خیره مانده بودم به چهرۀ او که چگونه در میان پرتاب زباله و دشنام، آرام و استوار پله‌های اتوبوس را بالا می‌آمد. بغضی در گلویم می‌شکست و فریادی خاموش در سینه‌ام. دریایی بود که به سیلی تیره نمی‌شد. مقصود و هدفی داشت، بالا‌تر از همۀ این‌ها که در اطرافش می‌گذشت و چه آسان می‌بخشید کسانی را که نمی‌دانستند چه می‌کنند.

 

* روزهای آغازین دانشجویی‌ام را به یاد می‌آورم و خانۀ او را در خیابان غزالی که به دانشگاه تهران نزدیک بود و بعضی روز‌ها از دانشکده به آنجا می‌رفتم. هنوز هم خاطرۀ آن روز پاییز ۶۹ در ذهنم زنده است که بخشی از کتاب‌های کتابخانه‌اش را به من داد که از آن‌ها برای مدتی ـ و شاید هم برای همیشه ـ نگهداری کنم. چقدر با علاقه از جو دانشکده، استاد‌ها و درس‌ها پرسید و در آخر هم پرسید آن‌قدر که می‌خوانم چرا مطلبی نمی‌نویسم تا چاپ شود و من از کامل نبودن نوشته‌هایم گفتم و او مرا پند داد که: «اگر منتظر یک کار کامل هستی، هیچ‌گاه هیچ کاری نخواهی کرد.»

 

* آذرماه ۷۳ را به یاد می‌آورم و دیدارمان را در بیمارستان دی. به خاطر ناراحتی قلبی بستری شده بود، اما مثل همیشه گرم و خوشخو بود. اوایل دی ماه بود که شبی پای تلفن گفت مدتی است فرزندم را ندیده و به منزل ما می‌آید. آپارتمان ما چند پاگرد پله داشت و پزشکان بالا رفتن از پله را برای پدربزرگ منع کرده بودند. هنوز هم چهرۀ خسته‌اش را به یاد می‌آورم که چگونه برای دیدن نتیجه‌اش، آن پله‌های طولانی را یک به یک و با تأنی طی کرد.

 

* آن آخرین شب زندگی‌اش، برای خداحافظی رفته بودیم. تا چند ساعت دیگر پرواز داشت، اما پشت میز نشسته بود و به سرعت مشغول نوشتن بود. به تشخیص پزشکان برای جراحی قلب به خارج از کشور می‌رفت و فردا شبش ۳۰ دی ماه ۷۳، آن ‌‌نهایت تاریکی را به یاد می‌آورم که کنار در خانۀ مادرم، خبر را شنیدم. در میانۀ راه، سفر ابدی‌اش را آغاز کرده بود. صدایش هنوز در ذهنم زنده است. او به راستی به خوب بودن و دوست داشتن و هر آنچه می‌گفت ایمان داشت و چقدر خوب آن را در زندگی حقیقی‌اش به کار گرفت. بهتر است چیزی نگویم. او تنها پدربزرگ نوه‌هایش نبود. بلکه پدری بزرگ و معنوی بود برای تمام مبارزان راه روشنایی، چرا که خود در یکی از آخرین مصاحبه‌هایش دربارۀ دین‌داران و اندیشمندان دینی در اردیبهشت ۷۲ گفته بود: «در شرایط حاضر، نیاز‌ها بیشتر، وظایف سنگین‌تر و به‌‌ همان اندازه، ارزش‌ها و پاداش الهی بر‌تر است... منصرف از وظیفه و مأیوس از نتیجه نبوده، دلسرد و برکنار نشوند... با ایمان محکم به خدا و آخرت و امید نجات و سعادت ابدی، راه خدا و عبادت او را با عشق و نشاط و توان در پیش گیرند. پرچمداران و برپاکنندگان حق و حقیقت گردند و چاره‌سازان مصائب و مسائل ملت.»

کلید واژه ها: بازرگان


نظر شما :