اعلیحضرت مجلس التفات فرموده‌اند نه مشروطیت!

خاطرات حسن تقی‌زاده از به توپ بستن مجلس-۲
۲۴ دی ۱۳۹۲ | ۱۳:۴۴ کد : ۳۹۳۳ دفتر خاطرات
اعلیحضرت مجلس التفات فرموده‌اند نه مشروطیت!
خاطرات تقی‌زاده از مجلس اول را اینجا بخوانید

 

معروفیت

 

یواش یواش که نطق کردم شهرت پیدا کردم. نفوذ من در خارج مجلس زیاد شد. به تدریج پر زور شدیم. من معروف‌تر شدم. گرچه مردم مرا صورتا نمی‌شناختند ولی در روزنامه‌ها می‌خواندند و می‌گفتند تقی‌زاده چنین و چنان گفت.

 

منزل من در خیابان وزیرنظام دروازه گمرک و دور بود. بعضی اوقات پیاده می‌آمدم. دو، سه ساعت از شب گذشته به منزل می‌رسیدم. گاهی واگن اسبی سوار می‌شدم که دو قسمت داشت. یکی برای زن‌ها، دیگری برای مرد‌ها معین شده بود. بار‌ها اتفاق افتاد که سوار واگن بودم دیدم مردم همانجا حرف می‌زدند که امروز تقی‌زاده در مجلس معرکه کرد و نمی‌دانستند که من کنار آن‌ها نشسته‌ام.

 

در مجلس اول که جریان دورۀ آن در روزنامه‌ها هست دو، سه حادثه پیش آمد که انقلاب عظیمی را باعث شد. چون وزراء در مقابل مجلس مسوولیت برای خود قائل نبودند نمی‌آمدند که به مطالب وکلا جواب بدهند. وکلا غوغا و تهدید کردند. آخر کار به اولتیماتوم کشید. بالاخره مجبور شدند به مجلس آمدند.

 

 

نامۀ تحریک‌کننده و ملاقات با مشیرالدوله

 

در این ایام من کاغذی به مرحوم میرزا محمدعلی‌خان تربیت در تبریز نوشته بودم. ضمن آن نوشتم که نه وزراء به مجلس می‌آیند نه به سوال وکلا جواب می‌دهند، و اقدام ناروای عمال دولت در ولایات و اینکه سپهدار یک نفر را که در تنکابن از مشروطیت صحبت کرده به چوب بسته است. این کاغذ من که به تبریز رسید اواسط ماه ذیحجه در تبریز آتش‌سوزانی مشتعل شد. مخصوصا آن‌ها که با محمدعلی شاه دشمن بودند. مرحوم تربیت در انجمن ایالتی آن کاغذ را به کسی نشان داده بود و آن شخص در انجمن خوانده بود. غوغا شد. یکی از پنجره خود را به حیاط انداخت، بازار بسته شد و همه جمع شدند به تلگرافخانه. کشمکش در تبریز افتاد و همه گفتند که شاه با مجلس مخالف است.

 

مجلس اصرار می‌کرد تمام اصول مشروطیت همان‌طور که در فرنگستان است دایر بشود. در «انجمن مهرگان»(۱) گفته بودم آن روز مصادف شد با روزی که وکلای آذربایجان وارد طهران شدند. از تبریز تلگراف کردند بیایید به تلگرافخانه، دسته‌جمعی رفتیم و شکایات انجمن تبریز را شنیدیم.

 

صدراعظم میرزا نصرالله [خان] مشیرالدوله پدر موتمن‌الملک پیرنیا ما را احضار کرد. دسته‌جمعی رفتیم خانۀ او. وی با تبختر نشسته بود. گفت این تبریزی‌ها چه می‌گویند، توطئه راه انداخته‌اند. سعدالدوله حرف زد. او از خدا می‌خواست اغتشاش بشود. می‌گفت از بلژیکی خارجی که وزیر نمی‌شود. در این بین من گفتم آقا تبریزی‌ها می‌گویند اگر مشروطیت داریم مقتضیش اینست…(۲) عمل می‌شود. صدراعظم سر بلند کرد گفت کدام مشروطیت؟ اعلیحضرت مجلس التفات فرموده‌اند نه مشروطیت! من گفتم پس ما بی‌خود اینجا نشسته‌ایم. بلند شدم بیرون بروم. مرحوم حاج میرزا ابراهیم آقا هم بلند شد. مشیرالدوله و اطرافیانش مضطرب شدند. ما را به زحمت نشاندند. حاج سید محمد صراف گفت قربان در دولتخواهی عرض می‌کنم اگر امروز این کار درست نشود فردا طهران هم مثل تبریز خواهد شد. مشیرالدوله اوقاتش تلخ شد. گفت نیکی نیست که از دستتان نیاید، گفتند به شاه می‌گوییم.

 

 

مشروطه و مشروعه

 

انقلاب ثانوی تبریز و طهران آخر منتهی به این شد. مخبرالسلطنه میانۀ شاه و ملت رفت و آمد می‌کرد. شاه می‌گفت من مشروعه را قبول دارم نه مشروطه را، آخوند‌ها گفتند بلی این درست است. ما مدعی شدیم. آقا سیدعبدالله بهبهانی و دیگران گفتند مشروعه درست است. در این بین مشهدی باقر وکیل صنف بقال فریاد کرد و به علماء گفت آقایان ما عوام این اصطلاحات عربی سرمان نمی‌شود، ما مشروطه گرفته‌ایم. سعدالدوله مدعی شد گفت اصلا مشروطه درست نیست، غلط است. این را اوایل که از فرانسه ترجمه کردند «کنستی توسیونل» را «کوندیسیونل» کردند در صورتی که درست نبود.

 

عاقبت محمدعلی شاه گفت‌‌ همان لفظ فرنگی «کنستی توسیون» را بنویسید. بالاخره لفظ مشروطه و هم «کنستی‌ توسیون» را فرمان دستخط داد که ایران را در عداد دول مشروطه (دارای کنستی توسیون) می‌شناسیم و بنا شد بیاید در مجلس قسم بخورد. همین کار را هم کرد.

 

مجلس از اول تا آخر پر از انقلاب بود. همه‌اش بر ضد مستبدین ولایات از قبیل ظل‌السلطان، قوام‌الملک شیرازی، حاج آقا محسن عراقی، عمیدالسلطنه طالشی. کار عمده‌شان این بود. هر روز دنبال کردند ریشه‌اش را کندند.

 

 

واقعۀ توپخانه

 

در دورۀ مجلس اول دائما هر ماه، دو ماه غوغای عظیم شد. امین‌السلطان را کشتند. انواع و اقسام انقلاب پیش می‌آمد که یکی هم اتفاق بزرگ واقعۀ میدان توپخانه بود. محمدعلی شاه می‌خواست از دست مجلس خلاص شود. از الواط و اوباش دسته‌هایی درست کرده بود. یک روز اتفاق کرده بودند به مجلس بریزند آنجا را به هم بزنند. از اتفاقات بود آن روز صبح در مجلس بودم. یک مرتبه دیدیم مردم به طرف مجلس فرار می‌کنند. قزاق و مستحفظ دم در فرار کردند توی مجلس درهای مجلس را بستند. سردسته‌های آن‌ها که به مجلس حمله کردند، صنیع حضرت رئیس قورخانه و مقتدر نظام بود. این دسته که الواط بودند اول رفتند به مسجد سپهسالار ریختند و علما و مشروطه‌طلبان را در آنجا زدند. ملک‌المتکلمین هم آنجا بود. آن وقت آمدند به طرف مجلس. می‌خواستند داخل شوند در‌ها را بسته دیدند. چند تیر به طرف مجلس انداختند و به در مجلس زدند. رفتند به میدان توپخانه، آنجا چادر زدند. فریاد می‌کردند، می‌گفتند: «ما دین نبی خواهیم، مشروطه نمی‌خواهیم». گفتند علما را بیاوریم. حاج شیخ فضل‌الله نوری و سید علی آقای یزدی پدر سید ضیاءالدین را آوردند. یکی، دو نفر کشته شد. مشروطه‌طلبان پریشان شدند. من خودم مجلس بودم. آقا سید عبدالله بهبهانی هم بودند. آن مرحوم فرستاد ظل‌السلطان را صدا کنند. وزارت فرهنگ فعلی خانۀ او بود. ظل‌السلطان آمد. ملتفت مطلب نبود. آقا سید عبدالله او را دید، ظاهرا احترام کرد و گفت اغتشاش کرده‌اند. اقدام کنید برطرف شود. مقصود این بود که او برود پیش محمدعلی شاه. ظل‌السلطان خیلی ترسش گرفت. گفت بروم ببینم چه می‌شود کرد. در رفت. او می‌ترسید بکشند.

 

ما ماندیم. چند نفر مشروطه‌طلب رفتند این طرف آن طرف، تفنگ نداشتند. چند نفر از طرفداران مشروطیت پیدا شده آمدند. بیشتر اهل آذربایجان بودند. کار ما مشکل بود. حاجی میرزا ابراهیم آقا که خیلی شجاع و با شهامت بود تفنگ پیدا کرد. وکلای آذربایجان آمدند. آذربایجانی‌ها به تدریج جمع شدند در حدود پنجاه نفر شد.(۳) اغتشاش‌کنندگان در توپخانه جمع شده چادر زده بودند و فریاد می‌کردند. گاهی به طرف مجلس می‌آمدند، دوباره برمی‌گشتند. حقیقت این است که از حُسن تصادف بود. عقل نکردند و الا‌‌ همان روز می‌توانستند کلک مجلس را بکنند.

 

 

مشورت برای اختفاء

 

ما در مجلس آدم جمع کردیم. غروب پنجاه تا هفتاد نفر تفنگچی دور ما جمع شدند. نمی‌دانستیم چکار کنیم. شب برویم یا بمانیم. مشکل بود. مستشارالدوله آنجا بود. گفتیم برویم خانۀ مستشارالدوله نزدیک مسجد سپهسالار مشورت کنیم، بعد مخفی شویم. وحشت زیاد بود و می‌گفتیم می‌آیند شب ما را می‌کشند. مشورت کردند هر کس جایی مخفی شود. آنکه یادم می‌آید ما رفتیم خانۀ حاجی میرزا رضاخان منشی سفارت آلمان عموی آقای علی وکیلی سناتور، شب را آنجا خوابیدیم. گویا مستشارالدوله هم با ما بود. فردا بیدار شدیم. احمق‌ها در توپخانه جمع می‌شدند فریاد می‌زدند اما عقلشان نمی‌رسید که به مجلس حمله کنند. فردا وکلا صبح آمدند. آقا سید عبدالله بهبهانی که سنش بیشتر بود، از هیچ چیز نمی‌ترسید. اگر شجاعت او نبود کاری از پیش نمی‌رفت، سید محمد طباطبایی و دیگران. وحشت در بین مجلسی‌ها بود و گاه‌گاهی صدا و فریاد می‌آمد. ترس از این بود که بیایند وکلا را کشته، مجلس را خراب کنند.

 

 

حامیان مجلس

 

عصر نزدیک پنجره روبه‌روی حیاط (طرف مسجد سپهسالار) با مرحوم وثوق‌الدوله نایب رئیس مجلس ایستاده بودیم. یک مرتبه دیدیم غلغلۀ عظیم برپا شد. مثل آنکه چند هزار نفر می‌آمدند. خیلی خیلی ما را ترس گرفت. این جماعت کلی نزدیکتر آمدند به مجلس رسیدند، آمدند گفتند خیر از طرف ملت می‌آیند به حمایت مجلس. چیز فوق‌العاده‌ای بود. آن‌ها که داخل مجلس بودند خیلی خوشحال شدند، تمام حیاط پر شد با بیرق. مثل دسته‌های سینه‌زن فریاد می‌کردند. می‌گفتند ما از مجلس خود دفاع می‌کنیم. به قدری به همراهان ما شور دست داد که گفتند یکی به این جماعت حرف بزند. آخر به من گفتند از پنجره به آن‌ها حرف بزنید. پنجره کمی بلند بود. ممکن بود آدم بیفتد. چند نفری مرا نگه داشتند. حرف زدم. مردم خیلی شور و حرارت نشان می‌دادند.

 

 

حرف زدن برای مردم

 

من گفتم البته همه‌تان شنیده‌اید که اگر یک دولت خارجی در یک مملکتی سفیر دارد همراه سفیر توپ و تفنگ و قشون نمی‌فرستد، سفیر خودش هست و کلاهش. ولی آن سفیر می‌داند که اگر او را بگیرند و بکشند پشت سر او مملکت خودش هست و دولتش و قوای مملکتش هست. ما‌ها هم که اینجا آمدیم وکلای ملت هستیم. ما هم توپ و اسلحه و تفنگ همراه نیاوردیم. با کلاه و عمامه [آمدیم] به اعتماد اینکه اگر تجاوز بکنند، ملت پشت ما هست. اینجا آمده‌ایم و تکیۀ ما به شماست. حالا معلوم شد که همین‌طور است. ملت آمده از وکلای خود حمایت می‌کند. شاه گمان نمی‌کرد چنین باشد. ولی به رأی‌العین دیدیم تمام طهران از جا کنده شد. صد هزار آدم آمد. این‌ها در اینجا فریاد می‌زدند و ابراز شور و احساسات می‌کردند. وقتی نطقم تمام شد برگشتم عقب. گفته‌هایم خیلی اثر کرده بود. وثوق‌الدوله نایب رئیس یکی از آن‌ها‌یی بود که مرا نگه داشته بود که نیفتم. او را دیدم اشک در چشمش جاری بود. خیلی متاثر شد. این بیچاره شخص مشروطه‌طلب بود.

 

تفنگچی‌های ما تفنگ و اسلحه تدارک دیده اطراف مجلس همه جا را گرفتند که اگر بیایند جنگ بکنند. روز اول اغتشاش همه اعوان و انصار ما به پنجاه و هفتاد نفر نمی‌رسید. روز دوم هر کس رسید اسلحه تدارک دیده بود. دورهای دور، روی دیوار‌ها، بام‌های مسجد سپهسالار، اطراف مجلس همان‌طور که الان هست تا سرچشمه از اینجا هم تا خیابان سه‌راه امین‌حضور، عین‌الدوله، از پشت محوطۀ باغ مجلس تا می‌رسید خیابان دوشان‌تپه (ژاله فعلی) تقریبا به صورت مربعی که هر ضلع آن دویست، سیصد متر بود تمام را گرفته روی بام‌ها و دیوار‌ها و میدان [آمادۀ] جنگ شدند. وکلا همه جمع شدند. تا شب می‌ماندند.

 

 

واسطه‌ها میان مجلس و شاه

 

اوایل شب مخبرالسلطنه به دربار رفت و آمد می‌کرد. محمدعلی شاه می‌گفت هواداران مجلس اشرارند. ولی اشرار واقعی آن‌هایی بودند که در میدان توپخانه جمع شده بودند و شاه به آن‌ها محرمانه همه‌جور اسلحه، حتی مشروب هم می‌داد. اوضاع شدت پیدا می‌کرد. بعد از سه، چهار روز ضعف آن‌ها آشکار شد. حتی از قزوین صد تا سوار به طرفداری از مجلس به طهران آمدند. ولایات همه منقلب شد. واسطه‌ها میان مجلس و شاه رفت و آمد داشتند. شاه یواش یواش در ضدیت محکم شد. ولی نتوانست کاری از پیش ببرد. قدرت مشروطه‌طلبان زیاد می‌شد. عاقبت کوتاه آمد. بنا بر این شد که اصلاح بشود. مجلس هم شدت عمل به خرج داد. ناچار جمعیت توپخانه را متفرق کرد. گفته شد روس و انگلیس به او دل ندادند. نصیحت کردند و او نتوانست به آن‌ها تکیه بکند.

 

 

توقیف ناصرالملک

 

قبل از واقعۀ توپخانه در کابینه‌ای که ناصرالملک رئیس‌الوزراء بود با هزار زحمت کابینۀ دلخواه ملی درست کرده بودیم. محمدعلی شاه راضی نبود. یک روز این‌ها را خواست به دربار. هیات وزراء آنجا رفتند. ناصرالملک را توقیف کرد.

 

گفت این کابینه مردم را تحریک می‌کند. وزرای دیگر را اطاق دیگر نگه داشتند. بعد ناصرالملک را به شرطی مرخص کرد که فوری برود. او هم فوری رفت. او خیلی ترسو بود. خیال می‌کرد که تا یک ساعت دیگر او را می‌کشند. در صورتی که صحیح نیست. او از شدت ترس نوکرش را خواسته گفته بود خود را به سفارت انگلیس برسان و بگو که می‌خواهند مرا بکشند. انگلیس‌ها به این خیال که او نشان از دولت انگلیس دارد کسی را به عجله فرستادند. سکرتری به نام چرچیل بود (اورینت سکرتری). او رفت پیش محمدعلی شاه آزادی او را گرفت برد خانه‌اش و فورا او را به فرنگستان فرستادند. دیگران نیز متفرق شدند.(۴)

 

 

مُهر کردن قرآن و بمب‌اندازی

 

برای کابینه کس دیگر ظاهرا نظام‌السلطنه را معین کرد. بعد که نتوانست پیش ببرد شکست خورد. مجلسی‌ها جری شدند. میدان توپخانه متفرق شد. زیرا دیدند حرف شاه مورد اعتماد نیست. قرار شد قرآن مُهر کند، قسم بخورد، حمایت مجلس را بکند. همین کار را هم کرد. روزبه‌روز وضع بهتر می‌شد. طوری میانه خوب شد که مردم گفتند به کلی رفع کدورت شاه شده است. تا اینکه دو، سه ماه بعد اتفاق بمب پیش آمد. خیال کرد باطنا انقلابیون تدارک دیده‌اند و او را خواهند کشت. تصمیم گرفت مجلس را به هم بزند.

 

دو، سه ماه بعد از واقعۀ توپخانه بود. یک روز در خیابان پست‌خانه (اکباتان فعلی) محمدعلی شاه بیرون شهر به دوشان‌تپه یا فرح‌آباد می‌رفت. در‌‌ همان جایی که خیابان اکباتان پیچ می‌خورد به طرف خانۀ ظل‌السلطان (وزارت فرهنگ فعلی). خودش در کالسکه نشسته بود و اتومبیلی را که از فرنگستان آورده بود در جلو می‌کشیدند. بمبی را به اتومبیل انداختند. خودش صدمه نخورد. پایین آمد، خانۀ میرزا حسین‌خان کسمایی آنجا بود، رفت آنجا. بعد هم بیرون شهر نرفت، به قصر برگشت.

 

 

تقاضای محمدعلی شاه

 

قبل از آن و بعد از قضیۀ توپخانه که به خیر مجلس تمام شد یواش یواش میانۀ او با مجلس گرم می‌شد، ولی از لحاظ بمب دلش چرکین شد. تصمیم قطعی گرفت مجلس را از بین ببرد. این‌ها هم زیاده‌روی به حد افراط کردند. بالاخره محمدعلی شاه از مجلس خواست چند نفر از ناطقین تندرو سید جمال‌الدین و ملک‌المتکلمین و از روزنامه‌نویس‌ها صوراسرافیل، مساوات و روح‌القدس را (که قدری هم تند می‌رفتند. مساوات به شاه فحش داد و محمدعلی شاه می‌گفت آن‌ها منشاء شرارت هستند) برکنار بکنند، با مجلس حرفی ندارم. از وکلا هم صریح نمی‌گفت. می‌گفت دو سه چهار نفر را مجلس باید بیرون بکند، یکی من بودم. من هیچ وقت خلاف ادب رفتار نکردم. از وکلا مرا، حاجی میرزا ابراهیم آقا و شاید مستشارالدوله را در نظر داشت. بیرون کردن از مجلس کار آسانی نبود.

 

 

واسطه‌گری مخبرالسلطنه

 

مخبرالسلطنه که رفت و آمد می‌کرد می‌نویسد رفتم دیدم امیربهادر نشسته گفت شاه متغیر است. گفتم من این کار را درست می‌کنم. گفتند برو. پیش شاه رفتم گفتم این‌ها را کنار می‌کنم. شاه گفت تعهد می‌کنی بردار بنویس. من هم برداشته نوشتم. پیش خودم می‌گفتم می‌روم التماس می‌کنم سفری به مشهد بکنند. وقتی من بیرون آمدم به امیربهادر گفت پس کار پالکونیک چه می‌شود.(۵)

 

محمدعلی شاه گفته بود پس پالکونیک رئیس قزاقخانه چه می‌شود؟ امیربهادر گفت چشم. خلاصه دستور به هم زدن مجلس را داده بود. بعد گفت دست نگه دارد. مخبرالسلطنه آمد گفت ملک‌المتکلمین و سید جمال بروند، همچنین مساوات (او آدم خوب و بی‌نظیر بود. دیوانگی کرد در روزنامه بر ضد شاه مقاله نوشت که «شاه در چه حال است». خلاصه زیاده‌روی شد). شاه خیلی متغیر شد. خواستند بگیرند گفتند غوغا می‌شود. گفتند محاکمه بکنید. آن هم میسر نبود.

 

خود شاه به ممتازالدوله گفته بود به من تهمت می‌زنند. وضع بد و بد‌تر شد. مجلسی‌ها و مشروطه‌طلبان گفتند فساد از دربار است. شاه باید امیربهادر، شاپشال، مجلل‌السلطان پیشخدمت شاه را بیرون کند. عاقبت کار به جایی رسید امیربهادر رفت سفارت روس و بست نشست. می‌گفتند کامران میرزا نایب‌السلطنه پدر زنش را دور کنید. آن‌ها می‌گفتند مجلس چند نفر را کنار گذارد. شاه کم‌کم مصمم شد که دیگر پرده را پاره کند.

 

 

رفتن باغشاه

 

یک روز سوم جمادی‌الاولی نشسته بودم در مجلس یک‌مرتبه غوغا شد. همه فرار می‌کردند. صدای تیر می‌آمد. گفتند قزاق می‌آید. تدبیری کرده بودند قزاق‌ها [و] سرباز سیلاخوری به کوچه‌ها بریزند. هر کس پیش آمد بزنند. تمام شهر به‌هم خورد. حملۀ آن‌ها مثل موجی آمد گذشت. از خود شاه نامه‌ای آمد که هوا گرم است رفته باغشاه و آنجا را مرکز خودش کرده.

 

صحبت شده بود کامران میرزا گفته بود این می‌ترسد کاری بکنند برود بیرون شهر آنجا در میان قشون روحش تقویت شود و واهمه‌اش برطرف شود. غوغا شد میرزا سلیمان‌خان میکده را گرفتند (برادر مهندس میکده). او مشروطه‌طلب بود و رئیس انجمن برادران دروازۀ قزوین که انجمن مهمی بود.

 

بعد مستوفی‌الممالک را وزیر جنگ کرده بودند. میکده با مستوفی‌الممالک بستگی داشت. قورخانه را دست او داده بودند. شاه از او شبهه داشت. یک روز او را گرفتند. مجلس نامه‌ای نوشت. گفته بود گناه داشت.

 

 

ترس مشروطه‌طلبان

 

یواش یواش ترس و بیم برای مشروطه‌طلبان و روزنامه‌نویس‌ها عارض شد. گفتند میرزا جهانگیرخان، ملک‌المتکلمین، میرزا داوودخان علی‌آبادی و عده‌ای را می‌گیریم. این‌ها آمدند در مجلس حیاط اندرون (باغ پشت که به خیابان ژاله می‌رسد و دو نفر شاهزاده از اولادان ناصرالدین شاه آنجا منزل کرده بودند).

 

 

ملک‌المتکلمین

 

مساوات و دهخدا آمدند و میرزا جهانگیرخان و آقا سید جمال‌الدین و ملک‌المتکلمین در آن محلی که بعدا چاپخانه شد به این خیال که دولتی‌ها نمی‌توانند وارد مجلس شوند بست نشستند. آن‌ها نمی‌توانستند بروند و گرفتار می‌شدند. اوضاع را بد‌تر کرد. مجلس صبح و عصر و شب بود. آقا سید عبدالله بهبهانی و آقا میر سید محمد طباطبایی بودند. تا اینکه روز آخر دائما آنجا بودیم.

 

آن روز من هم تقلا کردم. اتفاق غریبی افتاد. من گرفتار تب نوبه شده بودم. آن روز تب لرز شدیدی آمد. رفتم در یکی از اطاق‌های بالای مجلس خوابیدم. مرحوم سید عبدالله بهبهانی در باغ طرف مسجد سپهسالار در یکی از خیابان‌ها فرشی انداخته و تشکی گذاشته، کسالت داشت دراز کشیده بود. یک نفر فرستاد بالا که فلان کس بیاید اینجا، اینجا دراز بکشد. پهلوی ما باشد. آمدم نشستم. تا غروب صحبت داشتیم. وکلا می‌آمدند. غوغای عجیبی بود. صحبت‌ها و خبر‌ها ترسناک بود. واسطه می‌رفت و می‌آمد. حشمت‌الدوله واسطه بود که بلکه اصلاحی بشود. ظاهرا آثار امیدی نبود. بنده تا غروب همانجا بودم، با وکلا و غیره. وقتی شب شد تا سه ساعت از شب گذشته (ساعت ۱۰) همه رفتند.

 

 

منزل یا مجلس

 

منزل ما پشت مسجد سپهسالار که آخرش می‌رسید به خیابان عین‌الدوله بود. اتفاقا دو روز پیش منزل عوض کرده بودیم. به همین جهت قزاق‌ها آنجا را پیدا نکرده بودند. آن خانه در پشت مسجد سپهسالار بود و به کوچۀ دیگر هم راه داشت. بلند شدم بروم منزل بخوابم. فکری آمد که سری به دوستان صمیمی خودم از قبیل میرزا جهانگیرخان و غیره بزنم. دیدم گلیمی انداخته چراغ نفتی روشن بود. خیالم این شد گفتم من منزل نمی‌روم. آدم را صدا کردم که برود منزل و چیزی برای شام بیاورد. آقا سید جمال‌الدین (که می‌شود گفت باعث نجات من شد) یک مرتبه عصبانی شد گفت فلانی شما چرا بمانید، ما مقصر دولت هستیم. شما وکیل مجلس هستید، شما آبرو و عظمت مجلس را نبرید و به منزلتان بروید. خیلی با تندی مرا بیرون کردند.

 

از آنجا تا منزل تب نوبه دوبار آمد. وقتی رسیدم منزل میرزا علی‌محمدخان تربیت (که عاقبت کشته شد) و مرحوم آقا میرزا سید عبدالرحیم خلخالی و امیر حشمت با برادرش آنجا بودند. رسیدم گفتم شام بدهند. از خود بی‌حال شدم. چشم بستم نفهمیدم چه شد. خوابیدم تا وقتی که فردا صبح صدای تفنگ مرا بیدار کرد. گفتم چه شده. گفتند جنگ شروع شده. از حیاط من پشت‌بام مسجد سپهسالار دیده می‌شد. میرزا جهانگیرخان آنجا بود. گفت نگران نباشید چند نفر قزاق بودند بیرون کردیم. ما قریب ده نفر بودیم ماندیم. یواش یواش دست و پا را جمع کردیم. منتظر بودیم. جنگ شروع شد.

 

 

وضع مجلس

 

وکلا از صبح آمده بودند. آقا سید عبدالله، آقا میر سید محمد طباطبایی و بعضی از وکلا آمده بودند. قزاق محاصره کرده کسی را نمی‌گذاشت توی مجلس برود. من گفتم به مجلس برویم. دستۀ ما آمد که برویم. دیدیم قزاق محاصره کرده مانع شد. برگشتند. گفتند نمی‌گذارند. آمدیم نشستیم. بعد از نیم ساعت یا یک ساعت یک نفر آمد گفت امام جمعۀ خوئی (پدر جمال امامی) آمد با درشکه رفت به مجلس. گفتم اگر این‌طور است ما هم برویم. دوباره حرکت کردیم. دوباره مانع شدند. جنگ شد و توپ بستن از سرچشمه به طرف سقف مسجد سپهسالار و مجلس صورت گرفت. تا ظهر جنگ بود. کم‌کم صدا کم شد. گفتند مجلس را گرفتند. قزاق‌ها کشتند و گرفتند. آرامی شد.

 

 

به کجا باید پناه برد؟

 

مخبرالسلطنه به کسی روایت کرد که محمدعلی شاه گفته بود مرا بگیرند و قسم خورده بود با دست خودش مرا بکشد. همان‌طور آنجا وحشت داشتیم. گفتم که خانۀ ما به کوچۀ دیگری راه داشت. روبه‌روی آن خانه‌ای بود و جلوخانی داشت. خانۀ شخصی بود. به او سفارش دادیم که می‌آییم آنجا. گفت بفرمایید. یک اطاق کوچک تاریک در یک طرف خانه بود، رفتیم آنجا. نشستیم. گفتیم کجا برویم و پناه ببریم؟ عقل ما به جایی نمی‌رسید. مرحوم خلخالی که مدتی در رشت بود و با همۀ رشتی‌ها روابط داشت گفت حاجی سید محمود رشتی در خیابان عین‌الدوله منزل دارد، بفرستیم منزل او اگر به ما جا می‌دهد برویم آنجا. فرستادیم در خانه‌اش نبود. گفتند رفته است کسی نیست. از آنجا ناامید شدیم. شاید این هم از اتفاقات عجیب باشد. زیرا او خودش از مستبدین بود. چه بسا ممکن بود ما را تسلیم بکند.

 

 

سفارتخانه؟

 

باز در پی چاره‌جویی بودیم که چکار کنیم. نظر بر این شد برویم حضرت عبدالعظیم و یک طوری خود را به آنجا برسانیم. غیر از این راهی به نظر نرسید. صحبت آمد بلکه خود را به یکی از سفارتخانه‌ها برسانیم. من حتی یک نفر فرنگی نمی‌شناختم. دو سال بود در مجلس بودیم، از فرنگی‌ها دوری می‌کردیم.

 

غیرفرنگی یکی میرزایانس ارمنی که بعد وکیل ارامنه شد، یکی هم اردشیر جی زردشتی تبعۀ انگلیسی خاطرم آمد. گفتیم شاید یکی از این دو در این روز مبادا به درد ما بخورد. خیال کردیم کاغذی به یکی از سفرا (که آن وقت چون تابستان بود رفته بودند به شمیران و قلهک و الهیه) بنویسیم. سفارت روس که جرات نمی‌کردیم. می‌گفتند آن‌ها تحریک می‌کنند. انگلیسی‌ها را هم خیال می‌کردند چون از یک سال قبل از آن با روس‌ها ائتلاف کرده بودند(۶) احتیاط می‌کردند. ظاهرا مرحوم ملک‌المتکلمین و میرزا جهانگیرخان به همین اعتقاد به آنجا نرفتند. انگلیسی‌ها اول کمک می‌کردند. ولی از وقتی که با روس‌ها اتحاد کردند خودداری نمودند. می‌گفتند روس و انگلیس هر دو یک جانورند.(۷)

 

ما کاغذی نوشتیم. گویا خطش را دهخدا نوشت. کاغذ و قلم پیدا نمی‌شد. آخر از کاغذ کله قند زیر نمد بریده نوشتیم. مخاطبش معلوم نبود. نوشتیم ما چند نفر هستیم در خطر، می‌خواهیم بدانیم ممکن است به ما پناه بدهید. دادیم به میرزا علی‌محمدخان تربیت (که جوانی رشید و نترس بود) که میرزایانس یا اردشیر جی را پیدا بکند و به وسیلۀ یکی از آن‌ها آن را به یکی از سفارتخانه‌ها برساند، رفت برنگشت. ناامید شدیم.

 

 

به طرف سفارت انگلیس

 

هوا تاریک شد. گفتیم برویم شاه عبدالعظیم، امیر حشمت و برادرش و میرزا محمود صراف و دهخدا و یحیی‌خان برادر دهخدا و برادر من اسباب‌ها را جمع کردیم. می‌خواستیم برویم که یک مرتبه در به شدت هر چه تمام‌تر زده شد. دهخدا رفت در را باز کرد. دیدیم میرزا علی‌محمد با عجله وارد شد. گفت حتی یک ثانیه هم معطل نشوید قزاق‌ها می‌آیند. او رفته بود اردشیر جی را پیدا نکرده بود، رفته بود سفارت انگلیس آبجوفروشی زردشتی بود. رفته بود جلو گفته بود می‌شود داخل سفارت رفت. گفته بودند هیچ کس نیست، به قلهک رفته‌اند. بروید.

 

در سفارت غلام‌ها گفته بودند چه می‌خواهید؟ گفته بود کاغذی دارم به یکی از انگلیسی‌ها بدهم. در شهر از اعضای سفارت کسی نبود. آن روز که صدای تفنگ و توپ را شنیده بودند ماژور استوکس «آتشه میلیتر» سفارت از قلهک آمده بود شهر و روی وظیفه رفته بود جلو مجلس. برگشته بود به سفارت که عصری برود بالا.

 

وقتی میرزا علی‌محمدخان به میرآخور رئیس غلام‌های سفارت گفته بود کاغذ لازم دارم گفته بود بدهید به من، گفته بود نمی‌دهم. میرآخور رفته به «آتشه میلیتر» که در حمام بود مطلب را گفته بود. او فارسی می‌دانست. کاغذ را همانجا گرفته و خوانده بود. ظاهرا میرزا علی‌محمدخان اسم مرا هم گفته بود. ما امضاء نکرده بودیم و مخاطب هم معلوم نبود. او گفته بود برو بگو بیایند. گویا او به قلهک تلفن کرده بود. اجازه داشتند که فقط در هنگام خطر فوری که کسی جانش به خطر بیفتد به سفارت راه بدهند.

 

روس‌ها روی این موضوع بعدا پیچیدگی کردند و به سفارت انگلیس شکایت کردند. نامبرده خوشبختانه خیلی ضد روس بود. گویا کسی را هم از غلامان همراه میرزا علی‌محمدخان فرستاده بود.

 

کار خوب دیگری که میرزا علی‌محمدخان کرده بود این بود که شاپوی او را گرفته گذاشته بود سرش. شاپو آن وقت‌ها علامت فرنگی بود. بعد میرزا علی‌محمدخان خواسته بود درشکه بگیرد پیدا نشده بود. درشکه یک قران بود. آخر یک تومان داده و درشکه‌ای را آورده بود. اصرار داشت نیم دقیقه هم دیر نشود. عجله کرده سوار شدیم.

 

 

طرز رفتن به سفارت

 

من و مرحوم خلخالی نشستیم. مرحوم دهخدا اخلاق خیلی غریبی داشت. گفت تا برادرم یحیی‌خان هم با ما نیامد من نمی‌روم. برادر او می‌توانست آزادانه در کوچه و بازار گردش بکند و هیچ خطری او را تهدید نمی‌کرد. ولی او به هیچ‌وجه حاضر نشد. تا مجبور شدیم یکی دو نفر را جا گذاشته او را برداریم. من که از همه بیشتر در خطر بودم در جلو نشستم. راه افتادیم. میرزاعلی‌محمدخان در کنار درشکه‌چی نشست و شاپو را بر سر خود گذاشت.

 

از آن پشت مسجد سپهسالار و به مشرق خیابان عین‌الدوله و از آنجا رو به شمال خیابان دوشان‌تپه (ژاله)، از ژاله دست چپ و بعد رو به شمیران از جلو مریضخانۀ و بالاخره از خیابان منوچهری فعلی به سفارت انگلیس رسیدیم. همه جا تاریک بود، در همه چهارراه‌ها قزاق‌ها بودند. جایی رسیدیم قزاقی جلو آمد و کبریت کشید. ولی ملتفت ما نشد. شاید شاپوی میرزا علی‌محمدخان مانع بود که خیال بد دربارۀ ما بکنند. دم در سفارت انگلیس رسیدیم. می‌خواستم پیاده شوم کشیدند توی درشکه و درشکه رفت توی سفارت انگلیس. بعد ما همه پیاده شدیم. تاریک بود. روی علف‌های باغ سفارت [نشستیم]. شام نخورده بودیم، مستخدمی داشتند صدا کردیم که کمی نان برای ما بخرد. گفتند نانوا بسته. پول دادیم نان بیات و پنیر خریدند خوردیم.

 

 

سربازان و غارت مجلس

 

یک نکته که چیزی غیر از تفضل خدایی نبود این بود که همۀ سفارتخانه‌ها سرباز محافظ داشت که چاتمه قراول می‌گفتند. این سربازهای دم در سفارت وقتی دیده بودند [که جمعی] می‌روند غارت مجلس به شوق آمده به غارت رفته بودند. منزل ظل‌السلطان (وزارت فرهنگ فعلی) و خود مجلس شورا آن موقع غارت شد. این‌ها از مجلس سه چهار تا جوال پر کرده آورده بودند. «آتشه میلیتر» که آنجا بود و این را دیده بود بی‌اندازه عصبانی شده بود و گفته بود این‌ها غارتگرند ما نمی‌خواهیم و از سفارت آن‌ها را بیرون کرده بودند. کاغذی نوشته بود که ما این دستۀ غارتگر را نمی‌خواهیم. یک دستۀ دیگر که غارت نکرده باشند بفرستید. اتفاقا در این جریان در باز مانده بود. چیزهایی هم که از مجلس آورده بودند مانده بود آنجا. توی آن‌ها جز دوسیه‌ها و عریضه‌ها چیز به دردخور دیگری وجود نداشت.

 

من وقتی در لندن سفیر بودم [یکی که] گویا رئیس بانک شاهنشاهی بود آمد پیش من. گفت من در طهران یک کمی کاغذ خریدم و از جمله دفتری بود که وکلا مهر می‌زدند و حقوق می‌گرفتند. مهر من هم در آنجا بود. داد به من که آوردم دادم به کتابخانۀ مجلس شورای ملی. در تمام بیست ماه که در مجلس بودیم سه ماه و نیم ماهانه صد تومان داده بودند.

 

 

در سفارت

 

فردا صبح که درهای سفارت باز بود عده‌ای از مردم از ترس جان آمدند. دولت و شاه ملتفت نشدند جلو بگیرند. تا ظهر گویا قریب هفتاد نفر از کسبه و مشروطه‌طلب متفرقه آمدند. تا بالاخره فهمیدند و کاغذ نوشتند و اعتراض کردند. انگلیس‌ها حوالی ظهر در‌ها را بستند و دیگر کسی را راه ندادند الا یک نفر که از راه آب آمد.

 

او بهاءالواعظین بود که با لباس مبدل آمد. انگلیسی‌ها مراقبت کردند که دولتی‌ها نفهمند کی‌ها داخل سفارت هستند. خیلی دقت کردند. خیلی سختگیری کردند. اطراف سفارت را قزاق محاصره کرد. انگلیسی‌ها از این بابت خیلی متغیر شدند. پروتست به دربار فرستادند. به لندن تلگراف کردند. در این میانه‌ کار متحصنین ماند. در صورتی که مرحوم ممتازالدوله و حکیم‌الملک که در سفارت فرانسه بودند دو روزه کارشان تمام شد. آن‌ها می‌گفتند اطراف سفارت نباید قزاقی دیده بشود. «آتشه میلیتر» مثل گربه مواظبت می‌کرد. کوچکترین مطلب را راپرت می‌کرد. سوارهای هندی با لامپ‌های بادی که در دست داشتند تمام دیوار داخلی سفارت را دور می‌زدند. «آتشه میلیتر» خیابان را هم بازرسی می‌کرد. این‌ها می‌گفتند ما کمی نگذارده‌ایم. دولتی‌ها هم می‌خواستند به هر ترتیبی شده اطلاع پیدا کنند که داخل سفارت چه کسانی هستند. از درخت‌ها بالا می‌رفتند. انگلیسی‌ها از این بابت اوقاتشان خیلی تلخ شد. دعوا و کشمکش آن‌ها حکایتی شد. محمدعلی شاه می‌گفت این‌ها اشرارند تحویل بدهید. انگلیسی‌ها صراحتا و جدا نمی‌گفتند نمی‌دهیم. می‌گفتند به ما اطمینانی بدهید که محاکمه بشوند.

 

روز دوم که ملک‌المتکلمین و میرزا جهانگیرخان (صوراسرافیل) را دار زدند دیگر انگلیسی‌ها اطمینانی برای محاکمه و حفظ جان متحصنین در صورت تحویل دادن نداشتند. اصولا دستور انگلیسی‌ها این بود که کسی را راه ندهند، مگر در صورتی که خطر آنی کشته شدن در بین باشد.

 

 

تلگراف محمدعلی شاه به پادشاه انگلیس

 

محاصره شدت پیدا کرد. در کتاب آبی جریان نوشته شده. «آتشه میلیتر» را فرستادند در شهر (در سفارت) بماند. او متصل کارش تلفن کردن بود که قزاقی دیده می‌شود یا کسی نزدیک دیوار می‌آید؟ محمدعلی شاه تلگرافی به پادشاه انگلیس کرد که ‌ای برادر من، اینجا اشرار خیلی اغتشاش کردند، مجبور شدم تنبیه بکنم.

 

قسمتی از اشرار را شارژ دافر شما پناه داده. از شما می‌خواهم این‌ها را عوض بکنید، یک سفیر عاقلی به اینجا بفرستید که دولت بتواند مذاکره بکند. عین تلگراف محمدعلی شاه و تلگراف جواب پادشاه انگلیس در کتاب آبی چاپ شده است. پادشاه انگلیس جواب داده بود که من به شارژ دافر خودم کمال اطمینان و اعتماد را دارم و شنیده‌ام که شما و قشون شما سفارت مرا محاصره کرده‌اید و من می‌خواهم محاصره را بردارید، و الا دولت من مجبور می‌شود اقدام لازم به عمل آورد. آن‌ها که پناه آورده‌اند در خطر جانی بوده‌اند. امیدوارم که سلطنت بکنید و عدالت و انصاف و مشروطیت داشته باشید.

 

کشمکش تمام نشد. دو سه روزه آمده بودیم، بیست و چند روز ماندیم. کاغذ نوشتند اصرار کردند قزاق و سوار را بردارید، نشد. آخر به غیظ افتادند و اولتیماتوم دادند، اولتیماتوم بدون مدت که اولا سرباز و قزاق را فورا از اطراف سفارت بردارید و برای رفع توهین، دولت توسط وزیر امور خارجه با لباس رسمی معذرت بخواهد و همچنین شاه توسط وزیر دربار. فورا قبول کردند. شارژ دافر انگلیس از قلهک آمد، وزیران خارجه و دربار با لباس رسمی آمدند عذرخواهی کردند و مذاکره [راجع به] متحصنین شروع شد.

 

 

حشمت‌الدوله در سفارت انگلیس

 

در توپ بستن مجلس عده‌ای توانستند به سفارت انگلیس بروند. در آنجا اول استوکس بود. از او که به طرفداری روس‌ها مایل بود متصل شکایت می‌شد. بعد از سه، چهار روز او را برداشتند و اسمارت را فرستادند. استوکس آمد و گفت کسی آمد که عاقل‌تر از من است. یک نفر را فرستاده بودند آمد که حشمت‌الدوله (از دربار) میرزا حسین‌خان علاء را می‌فرستند که فلان کس (من) را در سفارت ببیند. انگلیسی‌ها که با دولت بر سر غیظ بودند از جهت توپ بستن مجلس و گذاشتن قزاق‌ها در اطراف سفارت خیلی تند بودند. گفتند علاء چه کاره است؟ حشمت‌الدوله خودش بیاید. بعد از کمی برگشت و گفت حشمت‌الدوله می‌آید. آن بالا اطاق‌هایی بود. انگلیسی‌ها گفتند بیاید آنجا و چون آن‌ها ترسیدند من تند حرف بزنم قبلا به من گفتند امیدواریم حرف سخت نزنید.

 

حشمت‌الدوله اول که از در درآمد گفت داداش روا نیست شما زیر بیرق کفر بیایید. شروع کرد به حرف زدن به ترکی. من گفتم اجازه بدهید به فارسی حرف بزنیم. گفت امیربهادر قول شرف داده است که با شما رفتار ملایم بکند. گفته فلانی هر قدر بدی کرده ما نیکی می‌کنیم، دلم پر بود. خیلی حرف‌ها گفتم. گفتم که این‌ها انسان‌هایی هستند که قول شرف دادند، قرآن را مهر کردند، آخر مجلس را توپ بستند.

 

 

نامۀ مستشارالدوله

 

خیلی بامزه این بود که از مستشارالدوله وکیل آذربایجان نوشته‌ای برای من آورده بودند. او که خود در زنجیر بود نوشته بود گرچه شخص گرفتار اطمینان دادنش درست نیست ولی من اطمینان پیدا کرده‌ام که می‌خواهند با شما رفتار بهتری داشته باشند. حشمت‌الدوله با مستشارالدوله و امام جمعه خیلی رفیق بود. لذا او را فرستاده بودند. موقع رفتن گفت فلانی با ما رسمی رفتار کردید.

 

 

سر زدن به خانه

 

استوکس و اسمارت خیلی به من اظهار علاقه و ارادت می‌کردند. وقتی بنا شد از ایران برویم، قبل از آن من گفتم که باید سری به منزلم بزنم. توصیه می‌کردند نروم. می‌ترسیدند آسیبی به من برسد. گفتم غیر از آن نمی‌شود. زیرا هر چه کاغذ داشتم آنجا بود. بعد خیلی اصرار کردند که زود بیایید. یک کسی را که رئیس غلامان و میرآخور بود با من همراه کردند که منزلم را ببینم و برگردم. آنجا دوتا حیاط بود. گفتم آنجا باشند و گفتم چایی به آن‌ها بدهند. خدمتکار آمد، به او کمی پول دادم و تسلی دادم. همۀ اسباب را جمع کردم در یک صندوقی. از در عقب خانه کسی را فرستادم برود منزل حکیم‌الملک که او بیاید از در عقب مرا ببیند. او و ممتازالدوله رئیس مجلس در سفارت فرانسه بودند. با یک عبای پیچیده آمد. گفتم بیایید فرنگستان. گفت دلم می‌خواهد. تا بعد ببینم چه می‌شود. من دوباره سوار شده آمدم سفارت انگلیس. اسمارت گفت از وقتی که من رفتم و برگشتم آنجا قدم می‌زد. خیلی علاقه داشت سلامت برگردم. بعد گفتند باید از طرف شاه به عذرخواهی بیایند و رسما عذر بخواهند.

 

 

مذاکرات دولت با سفارت

 

انگلیسی‌ها گفتند تامین بدهید. طول کشید. محمدعلی شاه گفت تامین می‌دهد به شرط اینکه شش نفر را از ایران بیرون کنند و چهار نفر به ولایات خودشان بروند. اول می‌گفتند که تا ده سال. این‌ها چانه می‌زدند. آخر در مورد من یک سال و نیم و دربارۀ بقیه یک سال شد. این شش نفر این‌ها بودند: مرحوم دهخدا ـ معاضدالسلطنه نائینی از منسوبان مشیرالدوله کنسول سابق ایران در باکو ـ صدیق حرم که خواجۀ دربار محمدعلی شاه بود ـ مرتضی قلی‌‌خان نائینی (پدر دکتر طبا که آنجا بود) ـ بهاءالواعظین.

 

چهار نفر دیگر که قرار شد از طهران به ولایت خودشان بروند عبارت بودند از مرحوم [سید عبدالرحیم] خلخالی و برادر من(۸) و امیر حشمت (نیساری) و برادرش.

 

 

مخارج سفر

 

مذاکره شد که برای ما‌ها که باید برویم تا رشت و انزلی دولت درشکه بدهد. انگلیسی‌ها گفتند این‌ها که می‌روند، بعضی‌ها زندگانی هم ندارند، بایستی به آن‌ها پول داده شود. معاضدالسلطنه گفت من چیزی نمی‌خواهم. دویست تومان از دولت طلب دارم آن را بدهند. او رئیس انجمن آذربایجان بود. قبلا کنسول ایران در باکو بود حسن شهرت داشت و همیشه کمک کرده بود و به همین جهت از طرف مجلس به وکالت انتخاب شد.

 

محمدعلی شاه گفته بود من به همۀ این‌ها پانصد تومان می‌دهم. آن‌ها ایراد کردند که کم است. صحبت زیاد شد. تا اینکه معاضدالسلطنه را علیحده کردند. ماندیم ما پنج نفر. برای پنج نفر ما نهصد تومان دادند به سفیر، تقسیم می‌کردند، اول از آن سیصد تومان خواستند به من بدهند، گفتم من نمی‌خواهم. هر چه گفتند آقا اینکه خلاف شرافت نیست، گفتم من نمی‌خواهم. پول محمدعلی شاه را نگرفتم. ظاهرا پنج تومان هم نداشتم. گفتم مقداری را به دهخدا بدهند. سیصد تومان به او دادند. صد و بیست و پنج تومان هم به مرحوم خلخالی که تبعیدی از طهران بود دادند. یکی از آن‌ها که به سفارت انگلیس رفته بودند صدیق حرم خواجۀ خود شاه بود. محمدعلی شاه از این بابت خیلی عصبانی بود. می‌گفت، این آدم را من خریده‌ام، ملک من است. چطور او را پناه داده‌اید؟

 

 

انجمن آذربایجان

 

در آن زمان انجمن‌ها در محلات تشکیل شده بود که تعداد آن‌ها به ۱۴۴ می‌رسید. از جملۀ این‌ها انجمن آذربایجان و انجمن مظفری نزدیک مجلس بود. در انجمن آذربایجان غیرآذربایجانی هم عضو آنجا بود. عباس آقا که امین‌السلطان را کشت از جیبش کاغذی از انجمن آذربایجان که بلیط آنجا بود درآمد که به اشتباه گفتند او عضو انجمن آذربایجان بود، در صورتی که بلیط انجمن را هر کسی می‌شد داشته باشد.

 

اول مرا رئیس انجمن آذربایجان کرده بودند. بعد از چندی گفتم چون وکیل مجلس هستم مناسب نیست و استعفا دادم. بعد معاضد‌السلطنه رئیس شد. او هم که وکیل مجلس شد آقا سید جلیل اردبیلی رئیس آنجا شد.

 

یک نفر زردشتی به نام ارباب بهمن که عضو انجمن آذربایجان بود به آقا سید جلیل اردبیلی گفته بود اگر فلان کس یک وقت احتیاج داشته باشد از من قرض کند. به من از تبریز قریب سی تومان می‌رسید. دستم تنگ شد به حاجی علی عباس صدقیانی متوسل شدم که یک قدری به ما قرض بدهد. اول صد تومان قرض کردم. بعد از کمی صد تومان دیگر گرفتم. ارباب بهمن گفته بود از من قرض بگیرد.

 

روز قبل از توپ بستن مجلس به آقا سید جلیل اردبیلی گفتم پنجاه تومان قرض بگیرد. شب را که به سفارت انگلیس رفتم یک تومان نداشتم. قریب هفتاد نفر که آمدند هیچ‌کدام پولدار نبودند. ما شب نخست را با دو نان گذران کردیم. مرحوم ممتازالدوله که با حکیم‌الملک در سفارت فرانسه متحصن بودند ده تومان برای من فرستادند. چند روز گذران کردیم با هفتاد نفر که بودیم. آن تاجر تبریزی (صدقیانی) در آن حیص و بیص طلبش را می‌خواست. شاگرد یک نفر زردشتی که مقابل سفارت انگلیس در خیابان علاءالدوله آبجوفروشی داشت و شلوار کوتاه به پا داشت و برای سفارت آبجو می‌آورد آنجا می‌آمد و می‌رفت. انگلیسی‌ها غیر از او کسی را نمی‌گذاشتند وارد شود. آن شاگرد آمد گفت ارباب گفته است شما پنجاه تومان خواسته بودید حاضر است. گفتم به ارباب بگو صد تومان هم بدهد به خانوادۀ حاج میرزا ابراهیم آقا تبریزی.

 

موقعی که مجلس را به توپ بستند عده‌ای از در عقب رفتند خانۀ امین‌الدوله که حاج میرزا ابراهیم آقا تبریزی و مستشارالدوله و چند وکیل دیگر جزو آن‌ها بودند. معروف است از خانۀ امین‌الدوله به دربار تلفن شده بود که این‌ها اینجا هستند و ریختند آن‌ها را لخت کردند. حاج میرزا ابراهیم آقا که مقاومت کرده بود او را کشتند. او از نزدیکترین دوستان من بود. خیلی باسواد و عالم و با شجاعت بود.

 

 

تکرار و بازگشت به موضوع سفارت

 

شب که سفارت رفتیم نگران آن‌هایی که منزل ما بودند بودیم. برادرم و امیر حشمت و چند نفر دیگر نیم ساعت بعد از بیراهه آمدند رسیدند. یکی هم معاضدالسلطنه بود. یک ساعتی گذشت یک مرتبه دیدیم چند نفر رو بسته آمدند. یکی مرتضی قلی‌خان نائینی پدر دکتر طبا بود. آن‌ها که آمدند گفتند حاجی میرزا ابراهیم آقا تبریزی کشته شد. خیلی اسباب تاثر و ناراحتی شد. گفتم صد تومان به خانوادۀ حاجی میرزا ابراهیم آقا بدهند. آن زردشتی داد.

 

آن پسر بچه مرتب از آبجوفروشی می‌آمد و می‌گفت که ارباب می‌گوید باز لازم دارید بدهم. به تدریج که از ایران رفتم گویا سیصد و پنجاه تومان گرفته بودم. سندی نوشتم به او دادم که این مبلغ را مقروضم.

 

ولی یک روز عباسقلی‌خان نواب که عضو سفارت بود آمد پاکتی به من داد و رفت. من پاکت را باز کردم دیدم اسکناس است. شمردم نود و چهار تومان بود. حالا هم نفهمیده‌ام رقم نود و چهار تومان چه صیغه‌ای بود. روز قبل از رفتن از سفارت بابت پولی که از آن زردشتی قرض گرفته بودم این نود و چهار تومان را گذاشتم توی پاکت و برای او فرستادم.

 

روز حرکت ما، صبح حسینقلی‌خان نواب که وکیل مجلس بود و با او خیلی دوست بودم و در قلهک، در خانۀ برادرش مخفی شده بود، هنگامی که هوا کمی تاریک بود آمده بود به سفارت انگلیس. خیلی تشکر کردم. گفت یک عرضی دارم، پولی به برادر من فرستاده‌اید. پول را داد گفت نگه دارید. پس دادم. گفتم محال است قبول نمی‌کنم. گفت مال برادر من نیست، او نداده. یک مشروطه‌خواهی داده است و از من قول گرفته اسمش را نگویم. گفت من ملاحظه داشتم اسمش را نگویم. اما چاره نیست می‌گویم. حاجی معین‌التجار بوشهری داده است [و من بعد‌ها] به او پس دادم. وقتی این حرف را زد گفتم آن را به دهخدا بدهند. همین‌طور شد. من به ارباب بهمن مقروض شدم.

 

 

گونی نان روغنی

 

روزی که حرکت کردم به طرف رشت آن بچه آمد. دستش یک گونی بود. گفت ارباب گفت این‌ها نان روغنی است، تا انزلی چیزی غیر از این نخورید، بعد‌ها که به ایران آمدم دیدم راه مازندران را کنترات گرفته بود. خواستم پول او را بدهم قبول نکرد. قبض را توی پاکتی به من پس فرستاد. او به اصرار نمی‌خواست بگیرد ولی من پس دادم.

 

 

به سوی رشت(۹)

 

ما به راه افتادیم. باقی متحصنین رفتند خانه‌های خودشان. کسی متعرض آن‌ها نشد. چون دولت به وسیلۀ سفارت انگلیس به آن‌ها تامین جانی و مالی داده بود. ما رفتیم تا رشت. سه شبانه روز در راه بودیم. درشکۀ پستی بود. هر ساعت یا دو ساعت در محل‌های معینی اسب حاضر بود و عوض می‌کردند و الا ده روز وقت می‌گرفت که به رشت برسیم. سفارت انگلیس جهت اطمینان بیشتر یکی از غلامان آنجا را همراه ما کرد. به وزارتخانۀ خارجه هم نوشتند کسی را بفرستند. آن کس از وزارت خارجه آمد. این دو نفر مراقب ما بودند. رفتیم رسیدیم به کنسولخانۀ انگلیس در رشت. همراهان ما در قسمت بیرون، زمین را فرش کردند و نشستند. برای ما دو نفر وکیل (من و معاضدالسلطنه) دو اطاق در اندرون دادند. کنسول انگلیس در رشت رابینو بود که عاشق ایران و آدم خیلی خوب بود. در ایران متولد شده بود و...رابینو رئیس بانک انگلیس در ایران بود. در راه خیلی گرد و غبار بود و احتیاج داشتیم حمام برویم. گفتند در سبزه میدان که الان هم هست ـ حمام است، رفتم آنجا.

 

از کنسولخانه که بیرون رفتم صدا افتاد. همه مردم مطلع شدند. رفتیم حمام کیسه کشیدیم. بیرون که آمدم، آنجا که لباس‌ها خود را کنده بودیم دیدم مردم نشسته‌اند. بیرون که تمام کوچه بود مردم مودب ایستاده بودند. آقا بالاخان حاکم آنجا بود. در حمام فراشی بلند شد یک مرتبه گفت خدا تیغ پادشاه اسلام را بران کند، خدا دشمنانش را ذلیل کند. مردم از ترسشان حرفی نزدند. کوچه‌ها و خیابان‌ها تا کنسولخانه دو کیلومتر راه پر آدم بود. می‌دویدند از آن طرف مثل اینکه شاه یک مملکتی بیاید.

 

رسیدیم کنسولخانۀ انگلیس. دیدیم مراسله‌ای از حاکم به کنسول رسیده که فلان کس رفته بیرون و شهر به هم خورده است. از کنسولخانه جواب داده شد که ایشان اینجا محبوس نیستند، اختیار دست خودشان است. ما آنجا منتظر ماندیم تا کشتی حاضر شود.

 

در ضمن راه از طهران تا رشت غلام سفارت انگلیس سخت مواظب ما بود. در راه برای خوردن چایی ایستادیم. به هر کجا می‌رفتیم غلام هم می‌آمد. در آنجا شنیدم قزاق‌ها به همدیگر می‌گفتند که این‌ها مسوول خون‌های طهران هستند. غلام فورا به تلفونخانه رفته با سفارت تماس پیدا کرد که جان این‌ها در خطر است. در رشت که بودیم محرمانه از مشروطه‌طلبان به کنسولخانه آمده با ما ملاقات می‌کردند. یکی از آن‌ها یپرم بود. او کارخانۀ آجرسازی در آنجا داشت.

 

 

انقلاب رشت

 

از عجایب این بود که شش، هفت ماه بعد در رشت انقلاب شد. مجاهدین از باکو آمدند و بمب آوردند و در ۱۶ محرم ۱۳۲۷ خروج کردند، از جمله مرحوم میرزا علی‌محمدخان و معزالسلطان و برادرش میرزا کریم‌خان بودند. حاکم در بیرون شهر مهمان سردار معتمد (پدر اکبر) از قوم و خویشان سردار منصور بود. معزالسلطان با یک دسته یکسره رفت حاکم را کشت. در شهر هم میرزا علی‌محمدخان و عده‌ای از گرجی‌ها و قفقازی‌ها هجوم آوردند و در دارالحکومه جنگ کردند. مجاهدین آنجا را به توپ بستند. دارالحکومه و شهر را گرفتند و بعد سپهدار را از تنکابن دعوت کردند آمد و رئیس شد.‌‌ همان روز هم یکی رفت در خانه آن فراش که در بالا ذکر آن گذشت و او را در دم در کشت.

 

 

در کنسولگری رشت

 

گفتم در رشت کنسولگری انگلیس به دو نفر از ما (من و معاضدالسلطنه) به عنوان اینکه وکیل مجلس بودیم در اندرون (اندرون به معنی آنکه خود کنسول آنجا منزل دارد) اطاق مرتبی مثل اطاق‌های انگلیسی (انگلیسی‌ها آن وقت‌ها در اطاق یک میز می‌گذاشتند و لگنی روی آن و چیزی که داخل آن بود روی آن قرار می‌دادند) به ما دادند. معاضدالسلطنه در کنسولخانه نماند ولی من بودم تا کشتی تدارک کردیم. روز رفتن سوار شدیم به انزلی رفتیم. [بعد] سوار کشتی شده به باکو روانه شدیم.

 

عدۀ ما منحصر به آن‌هایی نبود که تبعید شده بودند و بایست از ایران برون بروند. جمعی دیگر هم به ما ملحق شده بودند مانند امیر حشمت (نیساری) و برادرش و سید عبدالرزاق‌خان و [میرزا آقاخان] که بعد‌ها معروف «به عصر انقلاب» شد. عبدالرزاق‌خان صنعتگر بود و «عدل مظفر» را او درست کرده بود و آدم خوب و جان نثار بود. عبدالرزاق‌خان آن بود که در تهران با میرزا علی‌محمدخان تربیت کشته شد و چند نفر دیگر.

 

پی‌نوشت‌ها:

 

۱ـ اشاره است به سه خطابه در انجمن مذکور خواند و چند بار چاپ شده است. (ا. ا.)

 

۲ـ یک کلمه به خط تقی‌زاده ناخواناست. (ا. ا.)

 

۳ـ از اینجا به بعد تا صفحه ۷۶ در مجلۀ یغما چاپ شده است. (ا. ا.)

 

۴ـ همین مطلب در خلاصه‌ای از جریان‌ها که در صفحات قبل گفته تکرار شده است.

 

۵ـ ناصرالدین شاه برای قزاقخانه و تربیت قزاق‌ها مانند قزاق‌های روسی از اطریش صاحب‌منصبانی آورد که فوج اطریشی می‌گفتند. بعد‌ها از روس‌ها افرادی را آوردند که گارد شاه باشند، این‌ها را خیلی خوب درست کرده بودند که بریگاد قزاق نامیده می‌شد. بانک روس که اینجا ایجاد شد حقوق آن‌ها از طرف آن بانک به حساب دولت ایران پرداخت می‌شد و تنها قشون منظم بود. بعد از آنکه فرانسه از پروس شکست خورد در ایران تاثیر کرد. ناصرالدین شاه تصمیم گرفت با پروس رابطه برقرار کند. گویا یحیی‌خان مشیرالدوله را فرستادند ترتیب عهدنامه برای فرستادن و پذیرفتن سفیر داده شود. ولی پیشرفت نکرد. یک سال، دو سال بعد دومی رفت و بیسمارک نپذیرفت و گفته بود ایران در این اتحادیۀ مثلث وزنی ندارد، قشونی ندارد، قلم که روی کاغذ گذاشته می‌شود باید ارزشی داشته باشد. ما شنیده‌ایم ایران فقط هشتصد قشون منظم که قزاق‌ها باشند دارد. دفعه سوم دنبال کردند مخبرالدوله را فرستادند. او تدبیر کرد که به عنوان خرید اسلحه و کشتی وارد شود. کشتی جنگی که اسمش «پرسپولیس» بود خرید. آن‌ها به طمع افتادند معامله کردند. اسلحه خریدند و قرار عهدنامه گذاشتند و سفیر فرستادند. (س. ح. تقی‌زاده)

 

۶ـ اشاره است به عقد قرارداد ۱۹۰۷ (ا. ا.)

 

۷ـ تا اینجا در مجلۀ یغما چاپ شده است.

 

۸ـ به نام جواد

 

۹ـ از اینجا تا صفحۀ ۹۰ در مجلۀ یغما ۱۳۵۱ (شمارۀ اول) چاپ شده است.

 

 

منبع:

 

زندگی طوفانی، خاطرات سید حسن تقی‌زاده، به کوشش ایرج افشار، تهران، ۱۳۶۸، صص۹۰-۶۳

کلید واژه ها: تقی زاده به توپ بستن مجلس


نظر شما :