صفحه ویژه: زندگینامه، کارنامه و نمایشنامه عسگراولادی

۱۸ آبان ۱۳۹۲ | ۱۵:۴۸ کد : ۳۷۱۷ وقایع اتفاقیه
تاریخ ایرانی: حبیب‌الله عسگراولادی مسلمان، روز سه‌شنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۲ پس از چند ماه بستری شدن در بیمارستان، در پی عارضه قلبی در سن ۸۱ سالگی درگذشت.

 

او از مبارزان باسابقه انقلابی، همراه امام خمینی در پرواز انقلاب، نماینده ولی فقیه در کمیته امداد امام خمینی، نماینده دوره اول مجلس شورای اسلامی، وزیر بازرگانی دولت‌ رجایی و کابینه اول میرحسین موسوی، نامزد چهارمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران (۱۳۶۴) و عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام بود. عسگراولادی پیش‌تر دبیرکل حزب موتلفه اسلامی بود و سال دبیرکلی جبهه پیروان خط امام و رهبری را برعهده داشت. او خود را فرزند پیر موتلفه می‌خواند و در آخرین موضع‌گیری‌هایش اعلام کرد میرحسین موسوی و مهدی کروبی اهل فتنه نیستند.

 

«تاریخ ایرانی» در پی درگذشت این سیاستمدار کهنه‌کار جمهوری اسلامی، در این صفحه‌ ویژه به زندگی، آرا، کارنامه نیم قرن حیات سیاسی او و نیز آخرین اخبار و اطلاعیه‌ها پس از درگذشت وی می‌پردازد.


***


گل خار زندگی؛ نمایشنامه‌ای که عسگراولادی نوشت

سرگه بارسقیان   

تاریخ ایرانی:
«البته که در هر گروه خوب و بد وجود داره. صنفی که خوب مطلق و بد مطلق باشه نداریم و اینو هم قبول دارم که در بین پولدار‌ها کمتر خوب پیدا میشه، ولی چون با اون‌ها سر و کار دارم میدونم خوب نسبی در بینشون هست.» خالق شخصیت محمد آقای نمایشنامه «گلِ خارِ زندگی» که این دیالوگ را برای یک کارمند شرکت خصوصی نوشته، آن سال‌ها با اسدالله لاجوردی داشت در زندان اوین آیات و روایات اقتصادی را استخراج و مطالعه می‌کرد و از همانجا بود، در اواسط دهه ۵۰ که به گفته او «اندیشه اقتصاد اسلامی» در ذهنش شروع شد؛ در اوایل دهه ۶۰ شد وزیر بازرگانی دولت و در همه این سال‌ها جز زعمای جناح بازار بود. او بود که جلوی دولتی شدن تمام و کمال بازرگانی ایستاد و چنانکه می‌گفت نه علاقه‌ای به اقتصاد متمرکز سوسیالیستی داشت و نه باوری به تجارت آزاد. در ذهنش اقتصاد اسلامی یا تجارت اسلامی بود، به تعریفی که داد در آن همه چیز بینابین است، هر جا ضرورت دارد، دولت تجارت می‌کند و آنجا که غیر‌ضروری است، بخش خصوصی می‌آید.

 

از حبیب‌الله عسگراولادی مسلمان، که سیاستمداری بازاری بود و می‌گفت «اسب سیاست را باید با افسار تقوای الهی سوار شد»، نمایشنامه‌ای در سه پرده برجای مانده به نام «گلِ خارِ زندگی»، حاصل دوران حبس که در شهریور سال ۱۳۵۱ در تهران، در چاپخانه شمس با همکاری شرکت سهامی انتشار - که به گروه‌های ملی‌گرای مذهبی نزدیک بود- منتشر شد. چنانکه عسگراولادی در مقدمه این نمایشنامه آورده «به جبران انجام ندادن اجباری وظیفۀ تربیت و سرپرستی فرزندان»‌اش این اثر را نوشته و تقدیم کرده به «مادر فداکارشان که این وظیفه را بیش از پیش به عهده گرفته است و عزیزانم مهدی، محمد و علی». عسگراولادی ۴۰ ساله، ۸ سالی بود در پی ترور حسنعلی منصور توسط هیات‌های موتلفه اسلامی، در زندان بسر می‌برد و چنانکه اطرافیانش گفته‌اند این نمایشنامه را نوشت تا پیام‌هایی اخلاقی به فرزندانش منتقل کند؛ گفته شده جز این، دو نمایشنامه دیگر هم دارد، منتهی آن‌ها هرگز مجال انتشار نیافتند. همین کتاب ۱۶۸ صفحه‌ای هم مغفول ماند، چنانکه کمتر کسی به یاد دارد این سیاستمدار تازه درگذشته موتلفه‌ای، روزگاری دست به نوشتن نمایشنامه برد تا در عزلت زندان، راهی برای گفت‌وگو با فرزندانش بیابد. خصلتی که در میانه میدان سیاست هم همراهش ماند؛ نامه‌نگاری‌هایش با فعالان سیاسی، خاطره‌برانگیزترینش با رضا خاتمی، دبیرکل وقت جبهه مشارکت در سال ۸۱ و آخرینش با هفت فعال اصلاح‌طلب در سال ۹۱.

 

عسگراولادی را بیشتر با این نامه‌نویسی‌هایش می‌شناسند؛ یادی نشده از آن نمایشنامه‌نویسی‌اش. نمایشنامه‌ای که سه پرده دارد با نام‌های گل، خار و باغبان. نمایشنامه درباره خانواده محمد آقا و پروین خانم است که سه فرزند دارند؛ محمود ۶ ساله، زهرا (زری) ۴ ساله و احمد که تازه به دنیا آمده است. نمایشنامه با گفت‌و‌گوی پروین خانم که در دوره نقاهت زایمان به سر می‌برد و پسرش محمود شروع می‌شود که تصویری می‌دهد از زندگی خانواده یک کارمند شرکت خصوصی؛ محمود از خانه خارج می‌شود و پسر همسایه را می‌بیند که یک کیف قشنگ در دست دارد؛ گریه‌کنان به خانه می‌آید:

محمود (در حال گریه و با صدای بلند): مامان، مامان، یالا. یالا. من کیف میخوام. من مدرسه. یالا.

مادر: تو این بدبختی کی کیف مدرسه رو یادت داده؟ خدایا چه کنم؟

محمود: جعفر کیف داره. میخواد بره مدرسه. منم میخوام. یالا. یالا.

مادر (درحالیکه می‌گریست): آخه محمود جون، بابای بیچارت پول نداره. هر چی تونسته قرض و قوله کرده و خرج حکیم و دوای من کرده. هنوز پول مامارو ندادیم. آخه اون مدرسه‌ای که جعفر میخواد بره پولیه. کیف و کتابت هم پول میخواد. بابای جعفر پول داره. بابای بیچارت که نداره.

 

در میانه این جدال مادر و فرزند که پایان صحنۀ اول پرده نخست است «پدر درحالیکه نان و مقداری گوشت و یک پاکت کوچولو سیب و پاکت دیگری شیرینی در دست دارد، با چهره‌ای مغموم ولی با لبخند وارد اطاق شد.» در صحنۀ دوم دو فرزند خانواده بهانه می‌گیرند، یکی سه‌چرخه می‌خواهد و دومی عروسک گنده.

مادر (درحالیکه از ناراحتی می‌لرزید، با صدای بلند گفت): کوفت گرفته‌ها. بیچاره رو ولش کنین. بذارین یه دقه بشینه. حالا اگه بتونه شکمتونو سیر کنه خیلیه، چه برسه اینکه تو سه‌چرخه میخوای، اون عروسک گنده. من یه پیرهن شوراشور ندارم. پس فردا میخوام برم حموم هنوز نه برنج داریم، نه روغن، نه پول و پله‌ای که بتونیم چیزی بخریم. بالاخره اونا که چشم روشنی دادن که باید برا حموم زایمون دعوت کنم. خدایا چه کنیم؟ الهی خودت درس کن.»

 

عسگراولادی تاجر، بازاری زندانی، داستان خانواده‌ای را نوشته که در چنین نداری و تنگدستی بسر می‌برند؛ خانواده‌ای که مادربزرگ برای دعوت از ده، پانزده نفر برای حمام زایمان، از خانباجی سیصد تومان قرض گرفت «تا دو ماهه بهش رد کنیم و خوبیش اینه که خانباجی منفعت نمی‌گیره. فقط خودمون سی چهل تومن روش میذاریم بهش برمیگردونیم.» در این دیالوگ‌ها، ردپایی از نظام فکری اقتصادی در حال شکل‌گیری عسگراولادی می‌توان دید، همچون قرض پول بدون «منفعت» و نظام تربیتی که در لابه‌لای گفته‌های شخصیت‌های نمایشنامه گنجانده شده و نه به اشاره که به تصریح جملات اخلاقی شعارگونه‌ای دارد. وقتی محمود می‌پرسد: «بابا جون چرا ما هیچ وقت مهمون نداریم؟ اون روزی که رفته بودیم خونه عمه صغری اون پری سیاه سوختۀ لوس بهم گفت شما هیچ وقت مهمون ندارین و ما همش مهمون داریم، و شما دل‌گنده‌ها میاین میخورین میرین خونه‌تون. چرا ما مهمون نداشته باشیم؟ که منم به اون بگم دل گنده، باباجون مهمون بیارین. من میخوام به پری بگم پری خیکی.»

مادر (درحالیکه خود را عصبانی جلوه می‌داد): خفه شو بچه. چه پررو. بچه هر حرفی رو می‌شنفه که نمیاد بگه.

پدر: محمود حق داره. بچه اس. او که از گرفتاری‌های ما خبر نداره. او هر چی دیگرون دارن میخواد حتی مهمونم که دیگرون دارن میخواد تو خونه‌اش داشته باشه. اون پری خواهرزادمم بچه اس. و به محمود سرکوفت زده ناراحتش کرده و ما باید بذاریم بچه درد دلشو بگه. و تا اونجا که میتونیم نذاریم ناراحتی در خودش نیگه داره چون ممکنه عزیزم اسباب ناراحتی‌های روحی بشه.

 

پدر در ادامه به محمود می‌گوید: «بزرگان گفتن یکی از راه‌هایی که آدم باید ادب یاد بگیره، از کارای بی‌ادباس، یعنی یه بی‌ادبو که دیدی کار بدی کرد و دیدی بد و برخلاف ادبه شما دیگه اون کارو نباید بکنی. برا همین گفتن (ادب از که آموختی از بی‌ادبان) بازم باید بدونی که مهمون دوست خداس. و نباید دوست خدا رو باهاش بدرفتاری نموده و اذیتش کرد.»

 

پردۀ دوم شرحی است از بدبیاری‌های محمد آقا در دفتر شرکت خصوصی؛ به او می‌گویند پولی که چند روز پیش می‌بایست به کرمانشاه بفرستد، به کرمان فرستاده و شرکت حدود پنج هزار تومان منفعتش را از دست داده یا به تعبیری ضرر کرده است. بدبیاری دوم این بود که محمد آقا وقتی از صندوق شرکت پول برداشته تا به بانک ببرد، در صندوق را قفل نکرده و حالا صندوق با موجودی مقداری اختلاف دارد. مدیر شرکت هم گفت هیچ کدام از کارمندان شرکت مخصوصا محمد آقا حق ندارند به خانه بروند و باید در شرکت بمانند. در همین گیرودار، سروکله محمود – پسر محمد- در شرکت پیدا می‌شود: «باباجون. باباجونم. مامان حالش بهم خورده همش گریه می‌کند. با خانم بزرگ اومدم. مامان گفته حموم زایمون نمیخوام. باباجون منم سه‌چرخه نمی‌خوامو اگه نیای مامانو و نی نی هر دو میمیرن.» مدیر شرکت اجازه می‌دهد کارمندان شرکت را ترک کنند؛ گرچه بعدا مشخص می‌شود که اشتباه در ارسال پول مربوط به متصدی شعبه بانک بوده و اختلافی در موجودی دفتر و صندوق وجود ندارد.

 

در خانه بحثی در می‌گیرد سر خوش‌قدم یا بدقدم بودن نوزاد و اینجاست که عسگراولادی چند دیدگاه را از زبان شخصیت‌های نمایشنامه‌اش مطرح می‌کند:

مادربزرگ: اینکه میگن بچه‌ای که در عین فقر و گرفتاری به دنیا بیاد، خوشبخت میشه و چه بسا دیگرون رو هم خوشبخت میکنه. یعنی چه؟

مادر (پروین خانم): آقا منم یه چیز دیگه‌ای شنیدم. میگن بچه‌ای که در نعمت و ناز به دنیا بیاد چه بسا دچار گرفتاری‌های سختی میشه. یعنی چه؟

پدر (محمد آقا): تا اونجا که من میدونم بچه‌ای که در حالت فقر و گرفتاری بدنیا بیاد، و از روز اول با گرفتاری دست به گریبون باشه، آماده میشه که خودشو و جامعه‌شو سعادتمند کنه. و اونی که در ناز و نعمت بدنیا میاد و عزیز دردونه بارش میارن، برای هیچ ناراحتی آمادگی نداره. یعنی تربیت نشده. ناچار خودش بدبخت میشه و چه بسا جامعه‌شو هم دچار گرفتاری‌هایی میکنه. شاید حرفی که به ابوذر غفاری نسبت میدن مربوط به یه قسمت از همین باشه که فرموده «در شگفتم از کسی که در خانه‌اش وسیلۀ معاش ندارد چرا با شمشیر آخته‌اش از خانه برای گرفتن حقش خارج نمی‌شود.»

 

پرده سوم نمایشنامه عسگراولادی شرح شب‌نشینی خانواده محمد آقا با علی آقا، دوست و همکارش و بدری خانم همسر علی است. شخصیت علی در نمایشنامه، صراحتا پیام‌های اخلاقی می‌دهد؛ از نوعی ایدئولوژی فکری دفاع می‌کند، مدافع نظام اقتصادی غیروابسته است و باصطلاح کاراکتر چیزفهم نمایشنامه است.

 

علی آقا در دیالوگی مخالفتش را با واردات اجناس و کالا از خارج نشان می‌دهد؛ این به نظام فکری نویسنده باز می‌گردد که نظر به بازار وطنی دارد و اقتصادی متکی به خود. (علی آقا): «یادمه یه وقت پدر خدا بیامرزم می‌گفت: بچه‌تون اگر پسر بود خواست بازی کنه ساختن اطاق گلی یا سایه‌بون زدن، چیز کاشتن تو باغچه، دکونک درست کردن و امثال اینا رو یادش بدین. و اگر دختر بود، قنداق کردن، باز کردن، شستن عروسکشو و همینطور سفره پهن کردن برا عروسکهاشو و دوختن و شستن لباس اونارو یادش بدین) اصل حرفت درسته. ولی لازم نیست که آدم عروسک ساخته بخره، باید تو خونه با کهنه و آشغال درست کنه، یه تیکه پارچه قشنگ هم روش بکشه و چند تیکه پارچه هم بده واسه دوختن لباس، قنداق درست کردن و چیزای دیگه. ولی خریدن عروسک‌های ساخته، مخصوصا اونا که از خارجه میاد که آدم باید گول این ملت فقیر و به یه ملت ثروتمند بده برا عروسک!!! من که نمی‌کنم.»

 

همین علی آقا، پسرش را در مدرسه دولتی اسم‌نویسی کرده، چون هم پول مدرسه ملی را ندارد و هم معتقد است آن مدارس «شرکت سهامی تجارتی فروش معلومات» هستند: «داداش واسه اینکه پول خیلی زیادی میخوان. البته بیشتر مردم فکر میکنن مدارس ملی یعنی «شرکت سهامی تجارتی فروش معلومات» و واقعا هم خیلی‌هاشون اینجورن. ولی باید انصاف داد که بعضی‌هاشونم واقعا راه سالم و اطمینان‌بخشی رو برا آموزش و پرورش کودکان کشور در پیش گرفتن که واقعا میشه گفت که آدمو به آینده فرهنگ مملکت امیدوار‌تر میکنن. اما همه مدارس چه اونایی که واقعا شرکت تجارتی هستند و چه اونایی که صادقانه در راه خدمت به آموزش و پرورش نسل جوان ما و غیرمستقیم در راه سعادت جامعه‌مون قدم برمیدارن هر دو دسته متفقن که بهشون از مجامع خیریه دولتی و ملی هیچ نوع کمکی نمیشه. یا اگر هم بشه در مقابل هزینه‌های لازم و توان‌فرسای امروزه خیلی ناچیزه که میشه گفت کمک نمیشه. و این مدارس خودشونو ناچار میدونن که با گرفتن شهریه‌های سنگین سرپا خودشون بایستن و بکارشون ادامه بدن. و بالاخره داداش میدونی ما که نداریم این پولارو بدیم.»

 

بحث محمد و علی، در ادامه به موضوع حفظ جایگاه مقام معلم می‌کشد، تا آنجا که علی مطالعه کتاب «جوانی پررنج» صاحب‌الزمانی را به محمد توصیه می‌کند: «آمارهای ارزنده و بررسی‌های جالبی در مشکلات و رنج‌های جوانان در آن انجام شده بود، گرچه آمار‌ها تقریبا مربوط به ده سال قبل است ولی آماری که نشان‌دهندۀ احتیاج مبرم به معلم و حتی میزان کسری معلم در آن ذکر شده کهنه‌شدنی نیست و بر طبق تحقیقی که ایشان در اون کتاب کرد سیر صعودی احتیاج به معلمو مشخص کرده و در این گفتگو حتی احتیاجی به اون آمار هم نمی‌بینم.»

 

در بخشی از دیالوگ‌ها که مشخصا با هدف تربیت کودک نوشته شده، پیام‌هایی آموزشی گنجانده شده است:

محمد آقا: هم در اخلاق اسلامی و روان‌شناسی امروزه هست که احترام به شخصیت کودک سبب رشد و سعادت او و آسایش بستگانشه... پذیرایی بچه مقدم بر پذیرایی بزرگترهاس.

علی آقا: ما بدونیم نباید بچه‌هامونو از جونور، لولو، تاریکی و امثال اینا بترسونیم. چون بیشتر اونا که در کوچکی ترسونده میشن در بزرگی به شکل یه نوع بیماری در اونا باقی میمونه.

 

علی و محمد دیالوگی دارند درباره سرمایه‌داران، که گنجاندنش در نمایشنامه تاجری که می‌گفت بعد از انقلاب با برخی از مصادره‌های اموال سرمایه‌داران مخالفت کرده، عجیب است:

علی آقا: محمد جون تو فکر می‌کنی این سرمایه‌دارا که همه چیشون پوله و حتی درباره اونها میگن که وقتی با بچه‌هاشون حرف میزنن یا نصیحت میکنن بعد که میخوان به اون حرف یا نصیحت اشاره کنن میگن «گنج دولار تورو نصیحت کردم ولی بالاخره حرفمو گوش نکردی» آیا تو واقعا فکر میکنی این عمل رو صرفا از جنبه انسانی و دینی انجام دادن یا نه چیز دیگریه؟ چه فکر میکنی؟

محمد آقا: البته که در هر گروه خوب و بد وجود داره. صنفی که خوب مطلق و بد مطلق باشه نداریم و اینو هم قبول دارم که در بین پولدار‌ها کمتر خوب پیدا میشه، ولی چون با اون‌ها سر و کار دارم میدونم خوب نسبی در بینشون هست.

 

چهار دهه بعد از نوشتن این نمایشنامه و ذکر مواهب فقر، وقتی به نویسنده می‌گفتند سلطان بازار، این اسدالله عسگراولادی برادرش بود که پا جلو گذاشت و گفت «من را با او اشتباه گرفته‌اند... چه کسی گفته تولید ثروت بد است؟ چه کسی می‌گوید ثروت داشتن کراهت دارد؟... من به میلیاردر بودن خودم افتخار می‌کنم.» حبیب‌الله رفت سراغ فقرا و شد مسئول کمیته امداد امام خمینی؛ تا جایی که برادرش نقل کرده سه روز پیش از درگذشت هم می‌خواست از بیمارستان به کمیته امداد برود «بلکه بتواند کار کسی را راه بیاندازد.» قطعا آن روزهایی که این بخش از نمایشنامه‌اش را می‌نوشت، در مخیله‌اش هم نمی‌گنجید بعد از انقلابی که ۶ سال پس از آن رخ داد، چنان مسئولیتی عهده‌دار شود: «(محمد آقا به مادرش) در دین ما اسلام راجع به نذر و واجب شدنش شرایطی معین کردن، یکی اینکه عملی رو که آدم نذر میکنه باید انجام دادنش بهتر از انجام ندادنش باشه و به خاطر رضای خدا باشه... در عصری که باسواد کردن مردم که یکی از موکد‌ترین موضوعات در دین اسلامه بودجۀ کافی وجود نداره و برای معالجۀ بیماران، پزشک و لوازم کافی وجود نداره. در زمانی که جوانان ما از جهت نداشتن امکانات تن به ازدواج نداده و اکثرا غرق در شهوات و آلودگی‌ها می‌شوند در زمانی که... چرا نباید نذر در مسیر صحیح اسلامی قراره بگیره؟ من از شما می‌پرسم اگر پولی که در هر ماه در دنیای اسلام صرف اینطور نذورات بی‌فایده میشه اگر در مصرف صحیح قرار بگیره شما فکر می‌کنید چند جوان از فساد نجات پیدا کرده و دارای زندگی می‌شوند؟ یا چند بیمار معالجه می‌شود؟ یا چند انسان بی‌سواد دارای معلومات می‌شود؟ و و و البته نذر‌ها و عادات و رسوم دیگری که بی‌فایده است بلکه مضر که در فرصت‌های آینده توضیح داده خواهد شد...»

 

احتمالا آخرین جمله نمایشنامه عسگراولادی نشان از آن دارد که نمایشنامه‌های دیگری می‌خواسته بنویسد که به «فرصت‌های آینده» موکول کرده و می‌توان حدس زد که اگر هم نوشته و منتشر نشده، آن‌ها هم نوشته‌هایی با این مضامین و پیام‌ها باشند. البته سال‌ها بعد خودش شد مسئول نهادی که صندوق‌های صدقات را در سطح شهر‌ها و روستا‌ها گسترد و ماهانه ۱۵ میلیارد تومان از همین صندوق‌ها جمع آوری می‌کنند که گفته‌اند دفع بلا می‌کند و رفع بیکاری.
 

===================================================

خاطره‌گویی حبیب؛ از پیشنهاد شاه به نواب تا فرار جزنی

 

تاریخ ایرانی: اواخر دهۀ ۲۰ و اوایل دهۀ ۳۰ در برابر تحرکات روزافزون نیروهای خارجی به‌ویژه بریتانیا برای کسب امتیازات در مسیر بهره‌برداری از منابع زیرزمینی ایران، نوعی همراهی تاکتیکی میان نیروهای مذهبی و ملی‌گرایان شکل گرفت. این همگرایی مغتنم که بر سر منافع ملی و به‌ویژه حق ملی کردن صنعت نفت ایجاد شده بود، بعدها در جریان قیام سی تیر اوج گرفت و به بازگشت دکتر محمد مصدق به قدرت انجامید. از همان ابتدای شکل‌گیری این ائتلاف نانوشته و با گذشت زمان که بر استحکام آن افزوده می‌شد، تلاش‌ها برای ایجاد اختلاف میان ملیون و مذهبی‌ها و  برهم زدن ائتلاف میانشان، شدت گرفت. یکی از این اختلاف‌افکنی‌ها موضوع پیشنهاد حکومت به مجتبی نواب صفوی رهبر جمعیت فدائیان اسلام برای معرفی گزینۀ نخست‌وزیری بود؛ پیشنهادی که حبیب‌الله عسگراولادی عضو فقید حزب موتلفۀ اسلامی ماجرای آن را در کتاب خاطراتش که سه سال قبل از سوی مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شد، روایت کرده است.

 

عسگراولادی دربارۀ زمینه‌ها و انگیزه‌های حکومت و شخص شاه در ارائه این پیشنهاد می‌گوید: «محمدرضای خائن همواره سعی داشت تا ریشۀ اختلاف‌زا در بین گروه‌های موجود فراهم کند. از این رو علی‌رغم اینکه با ترور رزم‌آرا خود را باخته بود، با نیرنگ‌هایی چند، دوباره خود را پیدا کرد و مصدق را که از قاجار بود (دودمان پهلوی از قاجار هراس داشتند) با فشار مردم پذیرفت، اما [پیش از آن] نیرنگ‌هایی به کار برد.»

 

او با اشاره به یکی از نمونه‌های چنین نیرنگ‌هایی به نقل از حاج مهدی عراقی می‌گوید: «[شاه] وزیر دربار را می‌فرستد دنبال مرحوم نواب صفوی و به شهید نواب پیغام می‌دهد که این حق شماست که نخست‌وزیر را تعیین کنید. چون شما زحمت کشیدید و فداکاری کردید (در خصوص ترور رزم‌آرا). یک حق دیگر هم که ذهن مردم را توجیه می‌کند این است که اگر شما با کسی موافقت نکنید، نمی‌تواند نخست‌وزیر بماند و لذا اعلیحضرت مدنظر دارند که شما کسی را معرفی کنید.»

 

 

نواب خوش‌باور بود که پیشنهاد شاه را جدی گرفت

 

دبیرکل سابق حزب موتلفه با بیان اینکه پیشنهاد شاه به نواب «نیرنگ بسیار پیچیده‌ای بود»، می‌افزاید: «سلامت نفس و خوش‌باوری، سبب شد که چنین پیشنهادی از جانب رهبر فدائیان اسلام مورد اعتنا قرار بگیرد.» اینچنین بود که سید مجتبی نواب صفوی دست به استخاره شد تا گزینۀ مورد نظرش برای نخست‌وزیری را پیدا کند و از دل این فرآیند نام یکی از نمایندگان وقت مجلس شورای ملی به‌در آمد.

 

عسگراولادی در خاطراتش می‌گوید: «مرحوم نواب صفوی بدون اینکه به خود بباوراند که باید با آیت‌الله کاشانی یا دکتر مصدق و رهبران جبهۀ ملی مشورت کند، تنها با اتکا به استخاره، به این می‌رسد که سید محمود نریمان را به عنوان نخست‌وزیر انتخاب و معرفی کند. او با نامه‌ای سید محمود نریمان را برای نخست‌وزیری به شاه معرفی می‌کند.»

 

اما نخست‌وزیر پیشنهادی نواب که بود؟ سید محمود نریمان یکی از پانزده عضو جبهۀ ملی در مجلس شورای ملی بود و شخصیتی قابل قبول و معقول داشت. چنانکه به گفتۀ عسگراولادی «تا آن روز هیچ تندروی یا کندروی که از نهضت (جبهۀ ملی) عقب بماند و یا شعارهای تند تا بخواهد رهبری را برعهده بگیرد، نداشت و بسیار معتدل حرکت کرده بود. اما برای نخست‌وزیری آن زمان چیزهای دیگری لازم بود و خود او می‌گفت من فاقد این‌ها هستم و وقتی مرحوم نواب به او این پیشنهاد را می‌دهد، تعجب می‌کند و می‌گوید: به آیت‌الله کاشانی، دکتر مصدق و رهبران جبهۀ ملی پیشنهاد کنید تا آن‌ها شخصیتی را معرفی کنند.»

 

حبیب‌الله عسگراولادی در کتاب خاطرات خود جز این موضوع، بسیاری از وقایع دیگر تاریخی که خود شاهدشان بوده را نیز بازخوانی کرده است. نخستین بازداشت در جریان اعتراض به ایجاد رژیم اسرائیل، قیام سی تیر و خاطرات شخصی او از این واقعه، اختلافات پیش آمده میان هواداران کاشانی و مصدق که در پیروزی کودتای ۲۸ مرداد موثر افتاد، پیوستن به هیات‌های موتلفه و نهضت امام خمینی در ۱۵ خرداد، خاطراتی از دوران زندان ۱۳ ساله و افراد مختلف فعال در جریان مبارزات با رژیم پهلوی، ماجرای پرویز نیکخواه و گفت‌وگوهای ایدئولوژیک موتلفه و مجاهدین خلق در زندان، سفر به فرانسه و حضور در نوفل‌لوشاتو از جمله موضوعاتی است که در این کتاب روایت شده است. «تاریخ ایرانی» بخش‌هایی از این خاطرات را انتخاب کرده است که در پی می‌آید:

 

 

گفتند آقا فتوا داده فردا کسب و کار حرام است

 

دکتر مصدق مقدمه‌ای را برای واقعۀ سی تیر به دست خود فراهم کرد و آن اینکه وقتی کابینۀ خودش را در روزهای ۲۳ و ۲۴ تیر به محمدرضای خائن معرفی کرد، خود را نخست‌وزیر و وزیر دفاع معرفی نمود. تا آن روز وزیر دفاع حتما می‌بایست نظامی باشد و مورد تائید شاه می‌بود. دکتر مصدق با عمل خودش یکی از مقدمات واقعۀ ۳۰ تیر را فراهم کرد. او در این کار مقاومت کرد و مُصر بود که هم نخست‌وزیر باشد و هم وزارت دفاع را عهده‌دار شود. شاه ملعون نپذیرفت و دکتر مصدق استعفا کرد. مقدمۀ دیگر قیام سی تیر فتوای حضرت آیت‌الله کاشانی است. دکتر مصدق پس از استعفا به احمدآباد رفت. آیت‌الله کاشانی در مرکز شهر شاید در چند صد متری مجلس شورای ملی آن روز در پامنار، در منزلش مستقر بود و شب جمعه یا روز جمعه فتوایی را صادر کرد که روز دوشنبه سی تیر، روزی است که کسب و کار حرام است. این مقدمه را آیت‌الله کاشانی فراهم کرد. یادم است با برادر بزرگم که توده‌ای بود روز قبل ـ ۲۹ تیر ـ به خیابان پامنار رفته بودیم، دیدیم نانوایی شلوغ است. صحبت زیاد بود. به برادرم گفتم: «می‌دانی این شلوغی برای چیست؟ برای تعطیلی فرداست.» برادرم گفت: «حالا یک آخوندی حرفی زده، کی گوش می‌دهد.» از یک نفر پرسیدیم: «چه خبر است، چرا در صف نان ایستاده‌ای؟» گفت: «آیت‌الله کاشانی کسب را برای فردا حرام کرده است.»

 

 

کاشانی گفت علیه شاه شعار بدهید

 

[روز ۳۰ تیر] ما موفق شدیم بدن‌های مطهر شهدا را به منزل آیت‌الله کاشانی ببریم. ایشان تشریف آوردند و باز از شهدا تجلیل کردند و تشویق به مقاومت نمودند، بعد فرمودند: «شعارها چیست؟» گفته شد شعار: «مرگ بر قوام‌السلطنه، زنده‌باد دکتر مصدق و یا مرگ یا مصدق». فرمودند: «خودش را در شعارها هدف قرار بدهید؛ خود شاه را. تا خودش را در خطر قرار ندهید مردم را رها نمی‌کند.» بعد فرمودند: «از اینجا تقسیم بشوید؛ عده‌ای بروید بازار، عده‌ای بروید بهارستان و عده‌ای بروید توپخانه، مردم را دعوت کنید که بیایند و مقاومت شدیدتر بشود، یادتان باشد خودش (شاه) را مورد حمله قرار بدهید.» یادم است که از منزل ایشان بیرون آمدیم، دو قسمت شدیم: یک قسمت به طرف بهارستان و یک قسمت هم به طرف بازار حرکت کردیم. خوب هیجان فوق‌العاده شده بود، چون وقتی خونی به زمین ریخته می‌شود، کسانی که ایمانی دارند، بر هیجانشان افزوده می‌شود. اما برعکس، کسانی که ضعف دارند، وقتی که صدای شلیک می‌آید خودشان را می‌بازند و نمی‌توانند مقاومت کنند. شعارها عوض شد. تا آنجا که یادم است این دسته‌ای که به طرف بهارستان می‌رفتیم، شعارمان این بود: «ما بندۀ یزدانیم، ما پیرو قرآنیم، ما شاه نمی‌خواهیم.» این شعار هم هیجان فوق‌العاده‌ای را سبب شد.

 

 

دکتر مصدق فکر می‌کرد نیازی به مذهبی‌ها ندارد

 

در ۳۰ تیر ۱۳۳۱ شرایطی برای دکتر مصدق و ملیون پدید آمد ـ یا اینکه دشمنان ایران اسلامی صحنه‌سازی‌هایی کردند ـ که مصدق و همراهانش خیال کردند مردم گرایش ملی را رجحان می‌دهند و دکتر مصدق نیازی به بخش مذهبی ندارد. بر همین اساس از آیت‌الله کاشانی و بخش مذهبی فاصله گرفت و به بخش ملی و حتی به نیروهای چپ در کشور اتکا کرد. این اتکا باعث شد که نیروهای مذهبی اعتراض کنند و حتی بخش تند و به تعبیری افراطی مذهبی که از اول با حکومت دکتر مصدق با گرایش ملی مطلق مبارزه داشتند، مرحوم آیت‌الله کاشانی را زیر فشار قرار دادند که، ما از اول گفتیم این‌ها می‌خواهند اسلام را در کشور کنار بگذارند و برای این منظور از کنار گذاشتن روحانیت آغاز کردند و نهایتا اسلام را در کشور کنار خواهند گذاشت. این هیجان دوطرفه سبب شد که اکثر مردم از صحنۀ مبارزات سیاسی کنار بروند.

 

 

کمونیست‌ها از اختلافات بهره‌برداری کردند

 

در ۲۸ تیر ۱۳۳۱ که اعلامیه مرحوم آیت‌الله کاشانی برای بازگرداندن حکومت به دکتر مصدق و کنار زدن دولت تحمیلی قوام‌السلطنه صادر شد، مردم چنان به خیابان‌ها ریختند که مجالی برای نیروهای نظامی نگذاشتند. با اینکه تعداد زیادی به شهادت رسیدند اما واقعا خون بر شمشیر غالب شد و ناگزیر محمدرضای خائن، قوام‌السلطنه را عزل کرد و در روز ۳۰ تیر فرمان نخست‌وزیری دکتر مصدق را مجددا صادر کرد. اما با سیزده ماه فاصله یعنی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ درگیری بین دو بخش ملی و مذهبی اوج گرفت و کمونیست‌ها از این قضیه بهترین بهره‌برداری را کرده و خودشان را نیرویی نشان دادند که از دولت ملی حمایت می‌کند، لذا در کنار دکتر مصدق قرار گرفتند و بدین ترتیب مردم از صحنه‌ها کنار رفتند.

 

 

مردم می‌گفتند دعوا سر لحاف ملانصرالدین است

 

قضاوت منصفانه این است که یک بخش متعصب اطراف آیت‌الله کاشانی و یک بخش متعصب همراه دکتر مصدق بودند. کمونیست‌ها هم با تمام نیروهای کارگری یا کارمندی و فرهنگی خود در کنار نیروهای ملی، روش منافق‌گونه‌ای را در پیش گرفتند، اما مردم از صحنه کنار بودند و می‌گفتند که اصلا دعوا سر لحاف کهنه ملانصرالدین است. این‌ها سر تقسیم قدرت با هم اختلاف دارند و کارهایشان برای ملت و کشور نیست. دیگر حتی توجهی به کارهای هیچ کدام از این دو بخش در میان عامۀ مردم نبود.

 

 

کودتاچیان با شعار «هم شاه، هم مصدق» به خیابان کاخ آمدند

 

در ۲۵ مرداد وقتی شاه ملعون از ایران رفت، دولت مصدق شبه‌ کودتایی اعلام نمود و تعدادی را دستگیر کردند. منزل آیت‌الله کاشانی را نیز تحت کنترل و محاصره قرار داد. بنابراین ۲۵ تا ۲۸ مرداد نیروهای مذهبی نتوانستند کوچکترین تحرکی بکنند. روز ۲۸ مرداد از جنوب تهران و از منطقه‌ای بدنام در تهران عده‌ای حرکت کردند و با شعار «هم شاه، هم مصدق» توانستند به وسط شهر در خیابان فلسطین امروز ـ که آن روز خیابان کاخ بود و دکتر مصدق منزلش در قسمت میانی آن قرار داشت ـ بیایند. این‌ها آمدند روزنامه‌های باختر و کیهان را آتش زدند و به همراه نیروهای کودتاگر با نیروهای نظامی محافظ خانۀ دکتر مصدق و تعدادی دیگر با مدافعین کاخ سلطنتی درگیری نظامی پیدا کردند و شاید دو سه ساعت همدیگر را مورد حمله قرار دادند؛ ولی از مردم هیچ خبری نبود.

 

 

طیب گفت من به فرمان روحانیت حرکت کردم، نه شاه

 

یک شب در زندان مرا تازه از زیر شکنجه آورده و گوشۀ اتاق افتاده بودم، ماموری که آنجا بود برای اینکه مرا دلداری بدهد تا از دردهایم کاسته شود گفت: «این‌ها که چیزی نیست حل می‌شود، دوست داری از طیب چیزی برات بگویم.» گفتم: «بگو». گفت: «چند شب قبل از اعدام طیب یک هیاتی آمدند در زندان، چندتایشان نظامی بودند، چند تا ساواکی و یکی دو تا هم از شهربانی.» به طیب گفتند کارت تمام شد اعدام می‌شوی، مگر یکی از این سه تا کار را بکنی: یا به شاه نامه بنویسی و بگویی در مقابل حرکتی که در ۲۸ مرداد کردی تو را ببخشد؛ یا شاه را به ولیعهد قسم بدهی، علتش هم این بود که او یک چراغانی در جنوب تهران برای زایمان فرح کرده بود، گفتند شاه را به آن قسم بده، یا اینکه از خمینی تبری بجویی. طیب شکم بزرگی داشت، دستش را روی شکمش زد و گفت: «سه ماهه این شکم من از حرام پاک است، دیگر نمی‌خواهم آلوده بشوم. اما اینکه می‌گویی من از خمینی تبری بجویم. اگر این کار را بکنم خمینی بسیار خوشحال می‌شود تا اینکه من آلوده با او نسبت داشته باشم و در این باره خیلی گریه کرد.» بعد گفت: «من حاضر نیستم چنین کاری بکنم.» آن‌ها به او چند تا فحش دادند و یکی دو تا لگد هم به او زدند و گفتند: «خاک بر سرت، تو همان نبودی که روز ۲۸ مرداد آن کارها را کردی و لقب تاجبخش گرفتی، الان این جوری حرف می‌زنی؟» طیب گفت: «۲۸ مرداد هم یکی از علما به من گفت که اسلام در خطر است ـ اشاره به مرحوم بهبهانی ـ و توده‌ای‌ها مملکت را می‌خورند و مصدق نمی‌تواند در مقابل توده‌ای‌ها بایستد، من آن روز هم به فرمان روحانیت حرکت کردم نه برای شاه.» پس از آن ماموران بیشتر او را زدند.

 

 

جسارت نیکخواه در بیان عقیده، جوانان را جذب کرد

 

پرویز نیکخواه یک روشنفکر بسیار جسور و از نظر بیان اعتقادات و جلب نسل جوان به افکار و اندیشۀ خود، بسیار موفق بود و در پروندۀ شمس‌آبادی مرحوم که به طرف شاه شلیک کرد و کشته هم شد، نقش موثری داشت. البته تعدادی دیگر از روشنفکران نیز در این پرونده دیده می‌شدند، اشخاصی همچون آقای منصوری و آقای کاشانی، اما ایشان یک جسارت خاصی در بیان عقیده داشت و در خصوص جذب جوانان به اندیشه موفق بود؛ به گونه‌ای که تعدادی را به خودش جلب کرده بود و به این خاطر اسباب یک دوره تبعید شد.

 

 

روی اعضای حزب ملل و موتلفه تاثیر گذاشت

 

ما به دیگر برادرها می‌گفتیم که این آدم، آدم خطرناکی است. او هم از نظر عقیده و هم از نظر روش با ما اختلاف دارد. اما با این حال او روی تعدادی اثرگذاری داشت. افرادی همچون کیوان مهشید و آقای ایپکچی که با ما بود نیز از او تاثیر پذیرفتند، باعث شد که این‌ها در شرایط سخت تبعید، در اتاق و سلول‌های محدود، تغییر ذهنی پیدا کنند. یکی از این‌ها که تغییر ذهنی پیدا کرد، خود همان پرویز نیکخواه بود که ظاهرا در زندان بروجرد بود و از همان جا رفت پشت تلویزیون و بر انقلاب شاه و مردم و بر خیلی مسایل صحه گذاشت و با فاصلۀ کمی هم آزاد شد و مورد توجه رژیم قرار گرفت، به صورتی که حتی تا مقام شهردار تهران هم بالا رفت و در اول انقلاب اسلامی اعدام شد. آثاری که او بر تعدادی از اعضای حزب ملل اسلامی و موتلفه داشت، بسیار مخرب بود. آقای عباس مدرسی‌فر جزو کسانی است که به واسطۀ ارتباط با او به کرمانشاهان تبعید شد و در آنجا که تنها ماند یک حالت دوگانه‌ای پیدا کرد. بعدها وقتی ایشان را به تهران باز گرداندند، نماز جماعت را تحمل نمی‌کرد و حتی وسط نماز جماعت ما، رادیو روشن می‌کرد و موسیقی گوش می‌داد.

 

 

در فتنۀ نیکخواه بعضی برادران خودمان را از دست دادیم

 

کیوان مهشید که با ما به برازجان تبعید شد و ما در آنجا با هم بودیم، وقتی رادیو اعلام کرد که پرویز نیکخواه رژیم را تائید کرده، با مشت به سر خودش می‌کوبید و می‌گفت: «حال من مثل این است که از یک ارتفاعی سقوط کرده باشم و در حال از بین رفتن باشم، تکه و پاره شدم.» فتنۀ پرویز نیکخواه در زندان برای زندانبان‌ها خیلی نفع و برای گروه‌های اسلامی ضررهایی داشت و ما بعضی از برادران خودمان را از دست دادیم.

 

 

بیژن جزنی می‌خواست کپی حرکت مائو را اجرا کند

 

موضوع دیگر در سال‌های اولیۀ حضور ما در زندان، فتنۀ جزنی بود. در زندان خبردار شدیم یک گروه که وابسته به شاه بوده را گرفتند که شخصی به نام بیژن جزنی در راس آن است و تعدادی از روشنفکران در سطوح مختلف نیز همراه آن بودند. این‌ها نه بر ضد مذهب کار می‌کردند و نه مذهبی بودند، نه بر ضد ملی‌گراها کار می‌کردند و نه ملی‌گرا بودند. این‌ها می‌خواستند کپی حرکت مائو را در چین اجرا کنند.

 

 

فرار جزنی و یارانش شرایط زندان را سخت کرد

 

این‌ها نقشه کشیدند که از زندان فرار کنند و بسیار ساده‌اندیشانه چهار نفرشان از زندان گریختند. در حالی که این فرار اصلا دامی بود که پلیس و ساواک جلوی آن‌ها گستردند و کاملا پیدا بود که موفق به فرار نمی‌شوند. آن‌ها از دیوار زندان به پشت بام رفتند و وقتی از طرف دیگر بام به پایین آمدند، محاصره شده و هر چهار نفرشان را گرفتند. در اثر برنامۀ آن‌ها ـ یعنی فرار این چهار نفر ـ شرایط زندان بسیار سخت و خشن شد. این چهار نفر را که دستگیر کردند، بعضی از رهبرانشان را هم گرفتند و به زندان انفرادی بردند. شرایط زندان بسیار سخت و خشن شد. این چهار نفر را که دستگیر کردند، همۀ امکانات را در زندان از ما پس گرفتند. حتی چراغ خوابی که برای مطالعه داشتیم را جمع کردند و فقط چراغ سقف به صورت شبانه روز روشن بود. همچنین ساعت سکوت برقرار کردند که در آن ساعت، هیچ کس نباید رفت و آمد می‌کرد. نماز را هم جزء برنامه نیاوردند. آن‌ها را که دستگیر کردند. بعضی از رهبرانشان را هم گرفتند و به زندان انفرادی بردند. شرایط برای ما نیز سخت‌تر شد، تمام کتاب‌ها و لوازم‌ ما را بردند؛ به جز یک دست لباس، همه چیز را بردند. شدیم مثل روزهای اولی که دستگیر شده بودیم یعنی از لحاظ امکانات تا آن سطح پایین آمدیم.

 

 

معجزۀ آقای انواری ماشین را پنچر کرد!

 

وقتی قرار شد ما را به برازجان تبعید کنند، ابتدا سوار اتوبوس کردند و به طرف شمس‌العماره حرکت دادند تا از آنجا سوار اتوبوس شده، از راه اصفهان و شیراز و کازرون به برازجان ببرند. در خیابان ناصرخسرو آقای انواری گفت: «ما را کجا می‌برند.» ما گفتیم: «ظاهراً ما را به شمس‌العماره می‌برند تا در گاراژ ترانسپورت سوار اتوبوس کنند و به برازجان ببرند.» آقای انواری گفت: «صاحب‌مرده پنچر هم نمی‌شود.» ناگهان اتوبوس همان‌جا جلوی ساختمان اقتصاد و دارایی پنچر شد. ژاندارم‌ها ریختند پایین و پیش‌فنگ و پافنگ کردند و ما را در حلقۀ امنیتی خود قرار دادند که به ماشین حمله نشود. خلاصه ما را تحت‌الحفظ از آنجا به سمت شمس‌العماره حرکت دادند. در این بین مردم ما را دیدند و به خانواده‌های ما اطلاع دادند. جلوی شمس‌العماره جمعیت نسبتاً زیادی جمع شد - خدا رحمت کند - پدر شهید عراقی، با تعدادی آمده بود، صحنۀ بسیار خوبی شد. آن وقت‌ها ما به آقای انواری می‌گفتیم که پنچر شدن ماشین از معجزات شماست.

 

 

بعد از مباحثه با مجاهدین، ضد انقلاب شدیم

 

شهید لاجوردی معتقد بود که مجاهدین خلق مسلمان نیستند، مشرک به زندان آمده‌اند و الان ملحد هستند. گفتم بنشینیم با این‌ها در خصوص ایدئولوژی‌مان صحبت کنیم. این مساله را با آن‌ها مطرح کردیم و پذیرفتند. قرار گذاشتیم هشت نفر از سران این‌ها و سه نفر از ما جلساتی با هم داشته باشیم. چندین جلسه ۵ یا ۶ ساعته با این‌ها داشتیم، راجع به اینکه تازه‌واردها در زندان چه مرحله‌ای دارند، از نظر اقتصادی و ایدئولوژی، از نظر اعمال، از نظر اخلاق، از نظر روش‌ها و منش‌ها، سوابق سیاسی تشکل‌ها در کشور، سوابق سیاسی خود این‌ها، مواضع امام، در خصوص همۀ این مسائل بحث کردیم و مورد بررسی قرار دادیم. آخرین شب، دیگر این‌ها هیچ مطلبی برای گفتن نداشتند. خدا رحمت کند شهید لاجوردی را، هم صریح‌اللهجه بود و هم نسبتاً پر مطالعه و هم الفاظ خوبی را برای بیان مطالب استخدام می‌کرد. ایشان جواب قانع‌کننده‌ای برای مطالب آن‌ها داشت. آن شب که آن‌ها از پیش ما رفتند، فردا صبح اعلام کردند اسدالله لاجوردی، ابوالفضل حاج حیدری و حبیب‌الله عسگراولادی هر سه نفر ضدانقلاب هستند و بر همین اساس شروع به تخریب ما کردند و هر کس از زندان خارج می‌شد، سعی می‌کردند توسط او پیغامی برای علما و شخصیت‌ها علیه ما بدهند.
 

***
 
 نقش عسگراولادی در بازداشت سران حزب توده به روایت محمد توسلی

  

 تاریخ ایرانی: مهندس محمد توسلی،‌ اولین شهردار تهران بعد از انقلاب و از اعضای نهضت آزادی ایران در گفت‌وگو با روزنامه «قانون» درباره حبیب‌الله عسگراولادی گفت: «بی‌تردید حبیب‌الله عسگراولادی از پیشکسوتان جریان راست سنتی است. ایشان از جمله افراد اولیه هیات‌های موتلفه بودند که از سال ۱۳۴۱ و در زمانی که امام خمینی(س) در قم بودند تشکیل شدند و به نهضت پیوستند و بعد‌ها در جریان قضیه ترور منصور ایشان نیز جز متهمان و بازداشت‌شدگان بودند و در ‌‌نهایت نیز در آن زمان به تحمل حبسی طولانی مدت محکوم شدند. من نیز در سال ۱۳۵۰ و در جریان کمک به سازمان مجاهدین خلق به همراه مرحوم مهندس سحابی و آیت الله ‌هاشمی ‌رفسنجانی بازداشت شدم و ابتدا به سه سال و سپس به یک سال حبس محکوم شدم که ۶ ماه از این یک سال را در زندان شماره ۴ قصر و در کنار زندانیان ملل اسلامی، افسران حزب توده و همچنین محکومان موتلفه گذراندم. در آنجا توانستم بیش از پیش با مرحوم حاج مهدی عراقی و مرحوم انوری و مرحوم عسگراولادی آشنا شوم. آقای عسگراولادی تحصیلات عالیه نداشت ولی در زندان تحصیلات خود را دنبال می‌کرد. در‌‌ همان زندان مشخص بود در وهله اول بسیار متشرع و اخلاق‌مدار هستند و در وهله بعدی بسیار به مطالعه علاقه دارند و حتی در کلاس‌هایی که ما در زندان برگزار می‌کردیم نیز شرکت می‌کردند و توانسته بودند با هم‌بندیان خود ارتباطات خوبی برقرار کنند. بعد از انقلاب بین مدیران دولت موقت و جریان راست سنتی شکاف و فاصله افتاد که باعث شد رابطه ما کمتر شود. با تمام این تفاسیر ما به شکل مقطعی دیدارهای خود را حفظ کردیم و به تبادل نظر پرداختیم و در ‌‌نهایت نیز آخرین دیدار ما بر می‌گردد به زمانی که ایشان در بیمارستان دی بستری بودند که به همراه آقای مهندس صباغیان به عیادت ایشان رفتیم.» وی افزود: «حزب موتلفه اسلامی‌ امروز‌‌ همان تعالی یافته هیات‌های موتلفه است که در سال ۱۳۴۱ در کنار امام تشکیل شد. پایگاه اصلی این هیات‌‌ها بخش تجاری بازار بود و در ‌‌نهایت این حزب به بازوی اجرایی جریان روحانیت تبدی

کلید واژه ها: عسگراولادی


نظر شما :