عمویی از شکنجه‌های خود و دیگران می‌گوید/ درد تا ابد باقی می‌ماند

۲۹ مهر ۱۳۹۱ | ۰۹:۴۰ کد : ۲۶۹۷ از دیگر رسانه‌ها
سرگه بارسقیان: با حکمی که سرهنگ امجدی و سرگرد مولوی روز هفتم شهریور ۱۳۳۳ به قرارگاه تابستانی دانشکده افسری بردند، افسری که تازه گروهانش را از عملیات برگردانده و در استخر مشغول شستو‌شوی غبار راه بود، ۲۴ سال از آزادی محروم شد. افسر که به چادر سرهنگ بهاروند، رئیس ستاد دانشکده افسری رفت و امجدی و مولوی را دید، فهمید که نوبت به او رسیده است. ستوان یکم «محمدعلی عمویی» بازداشت و به زندان دژبان در خیابان سوم اسفند (سرهنگ سخایی فعلی) منتقل شد. بازجویی ساده‌ای شد و همه چیز را انکار کرد و بجای شماره حزبی، شماره گروهان نظامی‌اش را داد. ماند تا کمتر از یک هفته و بعد به زندان شماره ۲ قصر منتقل شد. زندان شماره ۲ زیر نظر فرمانداری نظامی تهران به ریاست تیمور بختیار بود؛ مسوولیت امور اطلاعاتی- امنیتی (تا سال ۱۳۳۶ و با تشکیل ساواک) با اطلاعات شهربانی و رکن ۲ ارتش بود که مامورانش سیاحتگر، سالاری، زمانی، زیبایی و... مستقیما در امر شکنجه دست داشتند و سرهنگ امجدی و مولوی از جمله افسران رکن ۲ ارتش در فرمانداری نظامی تهران ایفای وظیفه می‌کردند. عمویی را به سالن شماره ۱ زندان شماره ۲ قصر بردند، در سلولی که سرگرد رحیم بهزاد، افسر نیروی هوایی و عضو کمیته مرکزی سازمان نظامی حزب توده ایران در آن بود. زیر چشم بهزاد کبود بود. جملات بهزاد هنوز در خاطر عمویی مانده است: «به من گفت بی‌محابا مشت و سیلی می‌زنند. رفتار موهن دارند. این تازه اول سلام علیک است. بعد شروع می‌شود. آدم را می‌خوابانند و به پشتش شلاق می‌زنند. چون نمی‌توانند زیاد شلاق بزنند، کلیه آسیب می‌بیند، بعدش دستبند قپانی می‌زنند. یک دست را از کنار گردن می‌برند پشت تا به دست دیگر برسد و آنقدر به آرنج فشار می‌آوردند تا مچ هر دو دست به هم برسد و دستبند می‌زنند. احساس می‌کنی جناق سینه‌ات دارد می‌شکند، کتف از شانه‌ات بیرون می‌زند. درد تمام وجودت را فرا می‌گیرد. مدتی طولانی دستبند قپانی زده نگه می‌دارند تا به اقرار بیفتی.»

 

همه این شکنجه‌ها را روی او انجام داده بودند؟

 

بهزاد فعلا در مرحله شلاق بود. پیراهنش را بالا زد و پشت تاول‌زده‌اش را به من نشان داد.

 

و نوبت شما هم رسید؟

 

بازجویی از من به عهده سروان ابتهاج بود. اول نه خبری از اهانت بود و نه خشونت. مطمئن بود پاسخ‌هایی که تحویل می‌گیرد، درست نیست؛ می‌پرسید شماره سازمانی‌ات (در حزب) را بگو، شماره فرماندهی گروهان دانشکده افسری را می‌گفتم و به کل منکر عضویت در سازمان نظامی حزب توده ایران ‌شدم. یک هفته‌ای با بهزاد هم‌سلول بودم تا من را بردند به لشکر ۲ زرهی در جاده قدیم شمیران (خیابان شریعتی)،‌‌ همان جایی که دکتر محمد مصدق محاکمه شد. لشکر ۲ زرهی ساختمانی داشت به نام باشگاه افسران که سرتیپ آزموده دادستان ارتش اداره‌اش می‌کرد و سرهنگ وزیری هم مستقیما بر بازجویی‌های آن نظارت داشت. نشستم روی صندلی، بدون ‌چشم‌بند و دستبند. در اتاقی با میز مستطیلی در وسط که سرگرد وکیلی در راس نشسته بود، افسری خوش چهره و ورزشکار که زیر چشمانش با سیگار سوزانده و سیاه شده بود. در ضلع دیگر سرتیپ آزموده، سرتیپ کیهان خدیو و سرهنگ وزیری نشسته بودند. آزموده معتاد بود و عصبی، وقتی هم عصبانی می‌شد دستش می‌لرزید. معلوم بود با وکیلی مشاجره کرده و عصبانی بود.

آزموده رو به من کرد و گفت:

- راجع به درجه‌دار‌ها چه اطلاعاتی داشتی؟

- تیمسار راجع به چی صحبت می‌کنید؟ من در دانشکده افسری جز دو نفر درجه‌دار ندارم، بقیه دانشجو هستند. (آن دو شاگرد، فلاحی و ظهیرنژاد بودند که پس از انقلاب اولی فرمانده نیروی زمینی ارتش و دومی رییس ستاد مشترک ارتش شد.)

- چی مزخرف می‌گویی؟ راجع به سازمان تو گفتم.

- سازمان ما گروهان چهارم دانشکده افسری است.

- مگر این بازجویی نشده است؟

 

سروان ابتهاج پرونده بازجویی را ‌آورد و آزموده ‌خواند و پاره و پرت کرد به صورت عمویی: «آزموده گفت خجالت نمی‌کشی چنین جوابی دادی؟ وکیلی خندید و یک سیلی خورد؛ سیلی دوم را به صورت من زد و گفت که زیبایی را خبر کنید این افسر بازجویی شود.» سرهنگ علی زیبایی خشن‌ترین بازجوی آنجا بود که بعد‌ها کتابی به نام «کمونیسم در ایران» نوشت که تا پیش از انقلاب ۵۷ در دسترس عموم نبود.

 

عمویی خاطره آن لحظات را هنوز به یاد می‌آورد: «دلهره وجودم را فراگرفت، چرا که اولین بازجویی جدی با زیبایی اذیت کننده می‌شد. با این حال از زیبایی خبری نشد، ساعاتی گذشت و هوا تاریک شد، درجه‌داری آمد و گفت: زندانی‌های قزل قلعه به خط. خودم را جزو زندانیان قزل قلعه جا زدم و همراهشان رفتم.» از شکنجه گریخته بود. حالا در زندان قزل قلعه پی سلول عمویی می‌گشتند - که نبود و نداشت- و در ‌‌نهایت در سلولی جدا از دیگران جایش دادند.

 

اما بالاخره کارتان به این شکنجه‌گر افتاد؟

 

بله، ولی ماجرا داشت. فردا صبح آمدند و دوباره مرا به لشکر ۲ زرهی بردند، سرتیپ آزموده پائین پله‌ها ایستاده بود که چشمش به من افتاد:

- کجا رفته بودی؟

- مگر به اختیار من است که بروم؟ عده‌ای من را از زندان قصر آوردند اینجا و عده‌ای هم از اینجا بردند قزل قلعه.

- از زیبایی می‌ترسی؟

- نمی‌شناسمش.

- اینجا باش تا بیاید.

 

عمویی بجای زیبایی، سروان سیاحتگر را دید که با او آشنا بود؛ زمانی که پاکروان رئیس رکن ۲ ارتش بود، دستور داد افسران نخبه در کلاس‌های آموزش مارکسیسم که خودش تدریس می‌کرد، شرکت کنند و با اصطلاحات مارکسیستی آشنا شوند تا اگر در گفت‌وگوهای افسران بکار رفت، با آن‌ها آشنا باشند و بتوانند رد آن را بگیرند. عمویی، سیاحتگر را از آن کلاس‌ها می‌شناخت. سیاحتگر آن زمان ستوان یکم بود و حالا شده بود از شکنجه‌گران فرمانداری نظامی و رفقای توده‌ای را شکنجه می‌داد.

 

پس به جای زیبایی با یک شکنجه‌گر دیگر مواجه شدید؟

 

بله، سیاحتگر گفت بیاوریدش حمام زرهی. درباره حمام زرهی شنیده بودم،‌‌ حمام مخروبه‌ای بود که در گذشته سربازان آنجا استحمام می‌کردند و یکی دو سنگ برای کیسه‌کشی داشت اما حالا شده بود جای خواباندن زندانی و شلاق زدن. جلوی حمام زرهی از من خواست چیزی قبول و خودم را خلاص کنم، شماره سازمانی‌ام را بدهم. منکر شدم و گفتم کدام سازمان و کدام شماره؟ هشدار داد که اگر زیبایی بیاید چنین و چنان می‌کند. گفت زیبایی فلان فلان شده است. سیاحتگر رفت اما خبری از زیبایی نشد. توصیف سیاحتگر از زیبایی دلهره‌ای در دل من انداخت که این چه جانوری است که همکارش درباره او اینطور می‌گوید. با خودم گفتم شاید هم ترفند بازجویی است،‌‌ همان روش کبوتر و باز و بازجوی خوب و بازجوی بد.

 

 

* شکنجه با دستبند قپانی

 

بالاخره کار به بازجویی استوار زمانی کشید، از کارکشتگان رکن ۲ ستاد ارتش، تریاکی و لاغر و چنانکه عمویی توصیفش می‌کند «جلادی به تمام معنا و زبان باز». سال ۳۶ در عملیات تعقیب و گریز، خسرو روزبه به او شلیک کرد که گلوله به شکمش خورد و بعدها از افتخاراتش این شد که در شکمش تیر روزبه است. استوار زمانی در بازجویی از عمویی به او می‌گوید: «جناب سروان، شماره سازمانی تو ۲۰۹۰ است. گفتم بدانی ما می‌دانیم.» شماره درست بود، اما عمویی راه انکار پیش گرفت: «آقای زمانی، من فرمانده گروهان دانشکده افسری هستم.» و جواب شنید: «شما همه‌تان همینطور هستید، برای اینکه مقامات مهم ارتش را بدست بیاورید که آوردید. با درجه پائین فرمانده شدی، چون خوب کار می‌کردی.» دستور داد دستبند قپانی بیاورند. گرچه ۵۸ سال از آن روز‌ها می‌گذرد، اما پیرمرد ۸۴ ساله با درد و تلخی از تحمل دستبند قپانی می‌گوید.

 

و یاد تعریف سرگرد بهزاد از دستبند قپانی افتادید؟

 

برای اولین بار فهمیدم دستبند قپانی یعنی چی؟ فشارش سنگین است. من آدم کتک نخورده‌ای نبودم. در نوجوانی زیاد کتک کاری می‌کردم. در اغلب رشته‌های ورزشی سرآمد بودم. جزو تیم‌های ورزشی کرمانشاه بودم که ۴ آبان ما را به مراسم ورزشگاه امجدیه می‌فرستادند. وضع استقامت من خوب بود، اما تحمل دستبند قپانی خیلی سخت بود. اگر لاغر‌تر باشی تحمل دستبند قپانی راحت‌تر است اما بدن ورزشکاری و عضلانی با این طرز بستن مچ‌های دست، درد بیشتری حس می‌کند. بعد از مدت کوتاهی آمدند و دستبند قپانی را باز کردند. شب در سلول زندان شماره ۲ قصر سرگرد رحیم بهزاد دست‌هایم را ماساژ داد تا از شدت درد کاسته شود.

 

 

* شکنجه با ماساژور چرمی

 

روز بعد عمویی برای اولین بار سرهنگ زیبایی را دید که داشت از پله‌های باشگاه افسران بالا می‌آمد و تا چشمش به عمویی افتاد، گفت:

- تو کجا هستی؟ خیلی زود‌تر از این‌ها قرار بود مشتری من بشی.

- کاری که قرار بود شما بکنید، همکارانتان تا حالا کردند.

زیبایی به درجه‌داری که راننده‌اش بود، گفت: «سروان را ببر حمام تا من بیایم. یک مشت و مال حسابی بدهید.» خودش چند دقیقه بعد به حمام زرهی رفت؛ نرسیده شروع کرد فحش دادن و ناسزاگویی. هر چه عمویی می‌گفت «هر برخوردی می‌خواهی بکن اما فحش نده» بی‌فایده بود و سر آخر با سیلی‌ای که بی‌اختیار به صورت زیبایی زد، فحش‌هایش را قطع کرد. صدای زیبایی بلند شد: «کاری می‌کنم در روزگار ندیده باشی.»

 

شکنجه جدیدی در کار بود؟

 

راننده‌اش دست‌هایم را به عقب برد و دستبند زد. شلوارم را پائین کشید. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که می‌خواهند کاری که با ستوان منزوی کردند و سکته کرد و مرد، حالا با من تکرار کنند، استعمال بطری آب جوش. راننده‌اش را فرستاد دستمال چرمی را از جیپ بیاورد. چیزی که آورد چرمی بود که وسطش نازکتر و دو طرفش از کف دست بزرگتر بود. زیبایی، بیضه‌هایم را بین این دو کفه چرمی گذاشت و شروع کرد ماساژ دادن. اول آرام بود، بعد فشار‌ها شدید‌تر شد. از شدت درد فریاد می‌زدم و سرآخر بی‌هوش شدم.

 

عمویی وقتی به خودش آمد دید خیس شده و به صورتش سیلی می‌زنند. زیبایی برای اینکه عمویی را به هوش بیاورد، آب سرد بر صورتش ‌ریخته بود و چپ و راست سیلی می‌زد. همین که چشم باز کرد، زیبایی گفت: «‌ها! حال آمدی. این تازه مرحله اولش بود، حالا مرحله دومش هست.» به محض اینکه این کار را ادامه داد، عمویی از حال رفت و وقتی به هوش آمد، به زیبایی گفت: «هر چی می‌خواهی میگم.» و عمویی زیر شکنجه اعتراف کرد:«عضو سازمان نظامی حزب توده ایران هستم با شماره سازمانی ۲۰۹۰؛ مسوول ردیف اول شاخه دانشکده افسری، مسوول حوزه مسوولین و حوزه اعضای حزب توده ایران.»

 

تا مدت‌ها توان راه رفتن نداشت، پوشیدن لباس و برخورد آن با بیضه‌ها غیرقابل تحمل بود، این درد دو سال با او بود. بعدا پزشکی به نام دکتر حسین ملکی بیضه‌بندی درست کرد که در لابلای پارچه‌اش پنبه گذاشته بود و به کمر بسته می‌شد. سال‌ها بعد که عمویی ازدواج کرده و بچه‌اش هم به دنیا آمده بود، علی‌محمد افغانی نویسنده رمان «شوهر آهو خانم» در مصاحبه‌ای گفت: «رفیق من عمویی را در زندان چنان کردند و مقطوع‌النسل شد.» عمویی به دوستش پیغام داد: «من مقطوع‌النسل نشدم و الان هم بچه دارم.» عمویی جز درباره خودش و دکتر عظیم وهاب‌زاده نشنید که زندانی دیگری چنین شکنجه‌ای شده باشد.

 

یک جا گفتید که ترسیدید با استعمال بطری آب جوش شکنجه‌تان کنند. واقعا این کار را کرده بودند؟

 

استفاده از آن نادر بود. فقط شنیده بودم که منزوی را با آن شکنجه کرده‌اند. بیشتر اما سیلی و شلاق بود که زندانی‌ها را با آن پذیرایی می‌کردند. شلاق را اول به پشت بدن می‌زدند، هنوز اسرائیلی‌ها یاد نداده بودند که بجای زدن شلاق بر پشت که به کلیه‌ها آسیب می‌زند و به همین دلیل کمتر باید زد، بهترین جا کف پاست، طرف را بخوابانند، دست و پایش را ببندند و هر مقدار دلشان می‌خواهد بزنند، پوست و گوشت زخم می‌شود، اما آرام آرام بهبود می‌یابد و می‌توان دوباره زد.

 

شما هم شلاق خوردید؟

 

بله، در لشکر ۲ زرهی بخاطر پرونده نارنجک‌سازی که گمان می‌کردند با آن در ارتباط هستم شلاق مفصلی خوردم. بعد هم کشان کشان بردند در سلول و دمر خوابیدم. افتاده بودم و می‌نالیدم که حس کردم در باز شد، کسی به داخل سلول آمد و دیگر هیچ صدایی نشنیدم. خیلی نگذشته بود که گزگز خوشایندی در پشتم حس کردم، هم می‌سوخت و هم حس خوشایندی داشت. سرم را برگرداندم دیدم استوار ساقی از درجه‌‌داران لشکر ۲ زرهی روی زمین زانو زده و با آب جوش و پنبه پشتم را کمپرس می‌کند.

 

 

* استوار ساقی بازجوی مهربان

 

ساقی مردی بسیار خشن و مورد اعتماد تیمور بختیار بود تا حدی که شده بود مسوول پاسدارخانه لشکر ۲ زرهی. خصلت عجیبی داشت، به کسانی که زیر شکنجه مقاومت می‌کردند، کمک می‌کرد. استوار ساقی بود که خاطرات خسرو روزبه را به بیرون از زندان برد و در اختیار حزب توده ایران گذاشت. اوایل انقلاب آیت‌الله طالقانی که خاطره این کمک استوار ساقی را در زندان از عمویی شنیده بود، به او پیغام داد که در دادگاه شهادت دهد که ساقی شکنجه‌گر بوده اما خوبی‌های زیادی هم کرده است، اما عمویی نپذیرفت: «به طالقانی گفتم شما همه کاره هستید. چه نیازی به شهادت من دارید. این موضوع را به قاضی بگویید. من را معاف کنید.» اما هنوز با گذشت ۵۸ سال، عمویی به نیکی از استوار ساقی یاد می‌کند: «همواره شکرگزار رفتار انسانی استوار ساقی هستم.»

 

استوار ساقی لطف دیگری هم به عمویی و رفقای دربندش کرده بود. از ۱۲ افسر عضو حزب توده ایران، ۵ نفرشان محکوم به اعدام شده و ۷ نفرشان حکم حبس ابد گرفته بودند. عمویی هم اعدامی بود. چند روز پیش از اعدام، ساقی آمد و در سلول را باز کرد و گفت: «امشب چند ساعت رفقا کنار هم باشند.» شبی بود برای عمویی و دوستانش. شب همنشینی اعدامیان و ابدیان. شبی که اعدامی‌ها وصیتشان را به ابدی‌ها می‌گفتند تا به خانواده‌هایشان برسانند. شب بوسه و گریه بود و مگر نه اینکه برای ابدی‌ها این درد جانکاه‌تر بود که سپیده دم آن‌ها هستند و رفقا رفته‌اند. دو روز بعد اعدامی‌ها را بردند عشرت آباد. ۵ نفر اعدامی و زندانی پاسدارخانه لشکر عشرت آباد شب با مرس با هم قرار گذاشتند با لباس نظامی بخوابند و ساعت ۴ صبح که آن‌ها را از بند برای اجرای حکم بیرون می‌برند سرود حزب را تا میدان تیر بخوانند: «دل‌ها از غم گشته خون‌فشان/ خیزید از جای ‌ای ستمکشان/ باید کاخر در نبرد ما/ ظالم گردد محو و بی‌نشان/ ندا رسد به ما کنون ز هر کران/ بپا برادران، به جنگ دشمنان/ ز جا به چاره گر نخیزی این زمان/ ر‌ها کجا شوی ز جور ناکسان؟...»

 

ساعت ۴ صبح شد، صدای در آهنی کریدور پاسدارخانه عشرت آباد شنیده شد، صدای چکمه سربازان هم به گوش رسید، صدای قفل در سلول هم آمد، عمویی چشم سربازی را هم دید که به داخل سلول نگاه کرد، اما در سلول باز نشد. مدتی گذشت. صدا‌ها خوابید. عمویی فکر کرد بقیه را برده‌اند و فقط او مانده است. به دیوار زد، هر ۵ نفر در سلول‌هایشان بودند. سپیده زده بود که در سلول عمویی باز شد، ستوان شکرریز افسر نگهبان پاسدارخانه که شاگرد و همشهری خودش (کرمانشاهی) بود احترام نظامی گذاشت و آهسته گفت: «جناب سروان تشریف بیاورید ملاقات.» و عمویی با حیرت پرسید: «ملاقات؟ تقویت روحی می‌کنید؟ می‌خواهید قبل از بردن به میدان تیر روحیه بدهید.» شکرریز دست عمویی را گرفت و برد اتاق کناری اتاق نگهبانی. کسی که انتظار عمویی را در آن اتاق می‌کشید، مادرش بود، با چادری مشکی بر سر و غرق گِل. هر دو مبهوت به هم نگاه کردند: «این وقت صبح؟ چرا گِلی؟» و رفت در آغوش مادر. «مادر اینجا چکار می‌کنی؟»، پاسخ سؤال عمویی، سؤال مادر بود: «زنده‌ای؟» افسر نگهبان از عمویی خواست مادرش را زود بفرستد برود، کار غیرقانونی بود و مجازات سنگینی داشت. اما مادر آن ساعت صبح و آنجا و آن هم با چادر گِل‌آلود چه می‌کرد؟ افسر نگهبان گفته بود که ساعت ۴ صبح که شیفت نگهبانان عوض شده بود، کامیون حامل نگهبانان از در پادگان خارج می‌شد که چراغ ماشین افتاد روی یک سیاهی که خودش را جلوی کامیون انداخته بود؛ آن سیاهی، زنی با چادری مشکی بود که می‌گفت: «اول از روی من باید رد شوید، بعد پسرم را اعدام کنید.» دستش را می‌گیرند و اطمینان می‌دهند پسرش زنده و سر جایش هست. باور نمی‌کند. شکرریز قول می‌گیرد که اگر پسرش را دید، زود برود. آمد، دید و رفت. آن صحنه هنوز هم برای عمویی زنده است.

 

 

* شکنجه روحی خانواده اعدامی‌ها

 

مادر از زنده بودن پسرش مطمئن شد، اما عمویی از زنده ماندنش نه؛ تا اینکه برادر یکی از محکومین به اعدام که سرهنگ بود در ملاقات خبر داد شاه عازم سفر به آمریکا بود که دستور داد حکم اعدام اعضای حزب توده ایران فعلا اجرا نشود. در آستانه عید بود که آن‌ها را به زندان قصر منتقل کردند در کنار دیگر رفقا. فعلا از اعدام و شکنجه خبری نبود و نوبت به شکنجه خانواده‌ها رسیده بود. در آن یکسالی که عمویی و دیگر افسران توده‌ای زیر حکم اعدام بودند، خانواده‌هایشان به هر جا که ذهنشان می‌رسید مراجعه کردند؛ از دفتر وزرا و روسا گرفته تا بیوت مراجع و روحانیون. آیت‌الله کاشانی به خانواده‌های زندانیان پیشنهاد کرده بود به سفارت آمریکا بروند. مادران زندانیان جلوی سفارت آمریکا تجمع کردند، سفیر از آن‌ها پرسید چه می‌خواهید و آن‌ها گفتند فشار آمریکا به شاه؛ سفیر آمریکا گفت ما در امور داخلی ایران مداخله نمی‌کنیم، صدای مادران بلند شد که «همه مملکت زیر مداخله شما است. بچه‌های ما را با مداخله شما گرفتند.» مقصد بعدی خانواده‌های زندانیان سیاسی بیت آیت‌الله العظمی بروجردی بود، به توصیه و تعبیر معممی که «تنها کسی که کلامش نفوذ کافی دارد و شاه خواسته او را زمین نمی‌زند.» خانواده‌ها راهی قم شدند و نیروهای گارد با متوقف کردن اتوبوس، آن‌ها را سوار ماشین خود کردند و به تهران آوردند و در شهرنو پیاده کردند تا تحقیرشان کنند.

 

 

* در همسایگی اتاق شکنجه

 

دشواری زندانیان سیاسی دوره پهلوی فقط در ایام بازجویی بود، پس از صدور حکم و تحمل حبس، بقول عمویی «آن‌ها را فقط نگهداری می‌کردند.» ۲۸ امرداد ۱۳۳۴ عمویی و دیگر محکومان به اعدام را به دفتر زندان خواستند و تخفیف حکم اعدام او به حبس ابد ابلاغ شد. اما ۱۷ سال بعد برای عمویی پرونده اتهامی دیگری باز شد که پایش را در تابستان ۱۳۵۱ به کمیته مشترک ضد خرابکاری باز کرد و دو هفته‌ای را آنجا گذراند. گرچه شکنجه نشد اما شاهد شکنجه دیگران بود. او را به اتهام همکاری با گروهی که سرتیپ سعید طاهری، رئیس کل زندان‌های شهربانی را ترور کرده بود، بازجویی کردند. در خانه محمد مفیدی عضو گروه حزب‌الله و متهم به عاملیت در ترور، کتابی پیدا کرده بودند که عمویی به او هدیه داده بود. عمویی سال‌ها قبل وقتی محمد به دیدن دو برادر زندانی‌اش مصطفی و مجتبی از اعضای نهضت آزادی می‌آمد، این کتاب را به او هدیه داده بود و وقتی همچنان در زندان بود، او را بردند برای کشف ارتباطش با ترور رئیس کل زندان‌های شهربانی:

- آقای عمویی شما چه آشنایی‌ای با خانواده مفیدی دارید؟

- سال ۴۴ همراه اعضای نهضت آزادی در زندان برازجان بودیم و در آن ۶، ۷ ماه برادران مفیدی را دیدم و شناختم.

- می‌دانید رئیس سازمان زندان‌ها را ترور کردند؟

- بله، خبرش رسیده.

- ما عوامل ترور را دستگیر کردیم. تا آنجایی که می‌دانیم حزب توده مخالف ترور است.

- بله ترور حلال مشکلات نیست. گیرم فرد جنایتکاری وابسته به نظام را ترور کردند،‌‌ همان نظام یکی دیگر را جایش می‌گذارد.

- ببین محمد، عمویی هم کارتان را تائید نمی‌کند.

عمویی نگاهی به پشت سرش انداخت. محمد نشسته بود، پایش پانسمان شده و زیر چشم راستش سیاه.

- اِ، محمد! چه به روزگارت آوردند؟ برای اعتراف گرفتن اینطوری کردند؟

بازجو پرید وسط حرف عمویی:

- محمد ترور کرده است.

و محمد جواب داد:

- من شلیک نکردم، من فقط با این گروه بودم.

عمویی رو به بازجو گفت:

- خواهش می‌کنم بجای بازجویی چشمش را مداوا کنید، کور می‌شود.

بازجو با عصبانیت جواب داد:

- خیلی خب، از این تروریست مقابل ما دفاع نکنید.

 

عمویی را بردند در سلولی که از کریدور جدا شده بود. آنجا متوجه رفت و آمدی غیرعادی در سلول مجاور شد. به بهانه رفتن به دستشویی از سلول خارج شد و زود برگشت در کریدور فرعی از سوراخ نگاه کرد، دید جوانی روی تخت خوابیده که تمام قفسه سینه‌اش پانسمان شده و همه صورتش زخمی است. با صدای خفیفی گفت جمشیدی. عمویی در روزنامه خوانده بود که جمشیدی در یک تیم خرابکاری کشته شده، اما اینجا او را زنده و زخمی می‌دید که شکنجه‌اش کرده‌اند برای تخلیه اطلاعاتی.

 

حالا انگار اوضاع فرق کرده بود؟

 

بله، در اتاق بازجویی شکنجه‌گران دوره‌ام کردند. یکیشان گفت: «این دوره با زمانی که شما را بازداشت کردند فرق دارد، کادر جدید آمده است.» جواب دادم: «بله، حسابی می‌توانید از زیر بار متهم بربیایید.» این را که گفتم نفس گرمی پشت گردنم حس کردم که گفت: «جناب سروان سلام عرض می‌کنم.» برگشتم دیدم پشت سرم استوار زمانی ایستاده، همان شکنجه‌گری که سال‌ها پیش صابونش به تن من خورده بود و حالا ستوان سوم شده بود. آن افسر افیونیِ لاغر، چاق و سرحال شده بود. رو کرد به بازجو‌ها گفت: «شما جناب سروان را نمی‌شناسید، من زبانشان را می‌دانم.» و نشست به گفت‌وگو:

- سروان چرا در زندان ماندی؟ انقلاب شده.

- بله شاه اراضی را تقسیم کرده است.

- دو کلمه بنویس، قول می‌دهم تو را از زندان بیرون ببرم.

- اول باید بروم بیرون زندان ببینم چی شده.

- بدون نامه که نمی‌شود.

- ۱۸ سال کشیدم، باقی‌اش را هم می‌کشم.

- ابد باقی ندارد.

 

عمویی را بردند سلول مجاور اتاق شکنجه در کمیته مشترک ضد خرابکاری. فریاد شکنجه‌شدگان آرامش را از او سلب می‌کرد تا حدی که اعتراض کرد «شکنجه‌ام کنید، اما من را کنار اتاق شکنجه نگذارید. این بد‌تر از خود شکنجه است.» دو هفته حضور او در کمیته مشترک به سختی گذشت و چیزی از ارتباط عمویی و ترورکنندگان نیافتند و راهی‌اش کردند به زندان قصر تا باقی حبس ابدش را بکشد، گرچه صدای زمانی در گوشش بود: «ابد باقی ندارد.»

 

 

* اتوی داغ و درد شادور

 

چند ماه بعد عمویی را تبعید کردند به زندان عادل آباد شیراز. همانجایی که تصویر دردناک شکنجه یک زندانی در ذهن عمویی برای همیشه حک شد: «با پزشکی روبرو شدم به نام دکتر شادور که چریک فدایی بود. هنگام صحبت تیک خیلی تندی داشت، تا حدی که تمام بدنش تکان می‌خورد. علتش را که پرسیدم، جواب داد دست گل ساواک است. شادور را خوابانده بودند روی تخت و اتوی داغ روی کمرش کشیده بودند.» شکنجه‌ای این چنین عمویی را چنان متاثر کرد که پس از سال‌ها وقتی به این بخش از کتاب خاطرات پرویز ثابتی، رئیس اداره امنیت داخلی ساواک می‌رسد که گفته: «من با شکنجه و هرگونه اقدام غیرقانونی مخالف بودم و تا آنجا که در توان داشتم از آن جلوگیری می‌کردم. خودم هیچگاه ندیده‌ام که فردی مورد شکنجه قرار گیرد ولی البته در این باره بسیار می‌شنیدم.» سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «یک انسان باید فاقد همه چیز باشد که رئیس اداره امنیت داخلی ساواک باشد و بیاید و بگوید شکنجه‌ای در کار نبوده است. خودم دو مورد شکنجه ماموران ساواک را به چشم خودم دیده‌ام. چطور کسی می‌تواند با چنین وقاحتی منکر شکنجه شود؟» از آنجا که ثابتی اعمال شکنجه درباره عناصر فعال حزب توده ایران در فرمانداری نظامی تهران در دوره تیمور بختیار (پیش از تشکیل ساواک) را تائید کرده - که یکی‌شان خود عمویی است- می‌گذرد اما وقتی می‌خواند «۴ سال بعد که سرلشکر پاکروان به ریاست ساواک رسید، استفاده از شکنجه زندانیان به صفر رسید» و با انکار شکنجه مواجه می‌شود، چشمان سوزانده شده مفیدی و اتوی داغ بر پشت شادور و جمشیدی خوابیده بر تخت را به یاد می‌آورد که دست گل ساواک بود. ابد باقی ندارد، درد اما تا ابد باقی می‌ماند. و حواله می‌دهد به این گفته مولانا «چو اندکی بنمودم بدان تو باقی را.»

 

 

منبع: دوماهنامه اندیشه پویا

کلید واژه ها: عمویی ثابتی


نظر شما :