بازرگان؛ اسلام دانشگاهی و دینداری شهرنشینان متجدد

۰۴ بهمن ۱۳۸۹ | ۱۷:۲۷ کد : ۲۶۴ از دیگر رسانه‌ها
محمدسعید حنایی کاشانی: مهندس مهدی بازرگان فقط کسی نیست که تفسیر قرآن می‌نویسد و به تحقیق علمی در آن می‌پردازد، او کسی است که «روحانیت» را نیز از نقش سنتی خود خارج می‌کند تا سخنگوی خواست‌های گروهی از مردم شود که نقش فعالتری از دین انتظار دارند. این خواست با انقلاب ۵۷ به نتیجه می‌رسد.

 

بخشی از نسل ما که با برخی کتاب‌های دینی بزرگ شد، به‌ویژه در دهه‌های چهل و پنجاه شمسی، شاهد نام نویسندگانی بر روی کتاب‌ها بود که هرگز عنوان یا لقبی دینی را بر سر خود نداشت، حجت ‌الاسلام یا آیت ‌الله، بلکه عنوان‌های مهندس و دکتر بر سر آنها بود. مهندس‌ها و دکترها کتاب‌های دینی می‌نوشتند، به تبلیغ دین و دفاع از آن می‌پرداختند و کتاب‌هایشان برای درس‌خواندگان دبیرستانها و دانشگاه‌ها و بازاریان باسواد جذابیت داشت.

 

تصور اینکه مهندس یا دکتری تفسیر قرآن بنویسد یا از احکام و عبادات دینی دفاع کند، چنان بود که آخوندی از فیزیک و شیمی و ریاضی سخن بگوید. اما گویی وقتی چنین افرادی از دین دفاع می‌کردند ارزش دین در چشم مردم بالاتر می‌رفت، مگر نه اینکه آنها درس‌خوانده‌تر از «آخوندها» بودند و به «علوم زمان» نیز مسلط بودند. این کتاب‌ها می‌گفتند که اسلام بسیار «علمی» و «مدرن» است و با هیچ چیز «علمی» یا «مدرنی» در تضاد نیست. آن دینی که «بد» است، یا بد بود، «دین» کشیش‌های مسیحی در قرون وسطی بود. اما اسلام جز علم و فلسفه و ترقی و آبادانی و آزادی و کرامت انسانی چیزی نیست. تصور این بود که اسلام تازه‌ای وجود دارد که اسلام «دانشگاهیان» است و نه فقط «اسلام آخوندها» .

 

این «اسلام مهندس‌ها و دکترها» در دانشگاه‌‌ها وجود داشت. دانشجویان در دانشگاه‌ها «نماز» می‌خواندند، به مسجد می‌رفتند و روزه می‌گرفتند. البته، گاهی هم بازداشت می‌شدند و به زندان می‌افتادند، چون استبدادستیز و آزادی‌خواه نیز بودند. دختران دانشجویی هم که می‌خواستند دینداری‌شان را نشان دهند، حجابی جدید را «مُتداول» کرده بودند که تا قبل از آن سابقه نداشت، این حجاب را مردم حجاب دختران دانشجو می‌نامیدند. اینها همه کار آن مهندس و دکترهایی بود که اسلام را در دانشگاه‌ها ترویج می‌کردند. آنها در کشورهای اروپایی و امریکا درس خوانده بودند، خوش‌لباس و خوش‌برخورد و پاکیزه بودند، لباس‌‌های غربی می‌پوشیدند، از طبقات مرفه و موفق شهری بودند، اما با همان کت وشلوارها و کراوات‌هایشان به نماز می‌ایستادند و روزه می‌گرفتند.مردم عادی هم که می‌دیدند این «اسلام» این قدر خوب است که «دانشگاهیان» هم قبولش دارند دیگر نمی‌توانستند به آنچه خود از قدیم داشتند با بدگمانی بنگرند.

 

تاریخ را امور «خلاف آمد عادت» بسیار است. اما شاید یکی بیش از همه به سرنوشت تاریخی ما مربوط باشد: «دانشگاهی» که از آن «روشنفکر دینی» بیرون آمد و نه «مدرسه‌ای دینی» که از آن «روشنفکر سکولار» بیرون آمد! در اروپای مسیحی کار برعکس بود. «روشنفکران سکولار» قرون میانه و حتی عصر مدرن از «مدرسه‌های علوم دینی» بیرون آمدند. به عبارت دیگر، در غرب، حتی خود «دانشگاه» در ابتدا نهادی برآمده از «مدرسه‌های دینی» بود، و نه نهادی ساخته‌شده در کنار «مدرسه‌های دینی»، تا آنجا که قدیمترین دانشگاه‌های اروپایی زمانی «دیر» و «صومعه» و «مدرسۀ علوم دینی» بودند و بعدها «دانشگاه» شدند. پس، آیا این امر اثبات نمی‌کند که «تاریخ ما» وارونه «تاریخ غرب» است؟

 

اما، به‌راستی، چرا دانشجویان رشته‌های مهندسی و پزشکی یا علوم پایه می‌باید به بحث‌های «خداشناختی» یا «فلسفی» و، به‌ویژه «دینی»، علاقه‌مند باشند؟ امروز، این پرسش را برخی روزنامه‌نگاران یا جامعه‌شناسان غربی نیز از خود می‌کنند، وقتی که می‌بینند برخی از مؤثرترین «سربازان» سازمانهایی تروریستی، همچون القاعده، بیشتر از دانش‌آموختگان دانشگاه‌های اروپایی و امریکایی در رشته‌هایی همچون مهندسی هستند.

 

پاسخی که برخی از این جامعه‌شناسان اروپایی به پرسش «مهندسان دیندار» القاعده می‌دهند این است: آنان «فن» یا «علم مهندسی» آموخته‌اند، اما با «فلسفه» و «فلسفۀ علم» آشنایی ندارند. به عبارت دیگر، آنان جهان‌بینی عقلی و علمی را نیاموخته‌اند. و این ضعف دانشکده‌های مهندسی است که دانشجویان را با «فلسفه» و «تعقل علمی» آشنا نمی‌کنند. برای دانشجویان رشته‌های مهندسی درس «فلسفه» بگذاریم تا از «توهم دینی» خارج شوند. اما می‌توان پرسید اگر در دانشکده‌های اروپایی یا امریکایی به دانشجویان «فلسفه» یا «فلسفۀ علم» نمی‌آموزند، یا چنانکه باید نمی‌آموزند، و این برای همۀ دانشجویان صادق است، پس چرا دانشجویان غربی به طرفداری از «شریعت مسیحی» برنمی‌خیزند یا به سوی «ایدئولوژی‌های تروریستی دینی مسیحی» کشیده نمی‌شوند یا چنین «مهندسان دینداری» در مسیحیت یافت نمی‌شوند؟

 

به نظر می‌آید که پاسخ این پرسش که چرا مهندسان و پزشکان و برخی از دیگر دانشجویان رشته‌های علوم و علوم انسانی در کشور ما به «دین» رو آوردند و به «نواندیشان دینی» و «روشنفکران دینی» تبدیل شدند، بیشتر علت یا دلیلی در تاریخ اجتماعی و تحول مدنی و فرهنگی جامعۀ ما داشته باشد. وقتی در تاریخ‌ معاصرمان با شخصیتهایی دانشگاهی همچون مهندس مهدی بازرگان و دکتر یدالله سحابی و دکتر علی شریعتی و دکتر سیدحسین نصر و دکتر عبدالکریم سروش رو به رو می‌شویم که بیشترین سهم را در پرداختن اندیشه‌ای دانشگاهی، اما کلامی و دفاعی، دربارۀ اسلام در تاریخ معاصر ما دارند، و آموزش‌های اولیه یا تمامی آموزش دانشگاهی خود را در زمینه‌هایی غیر از «علوم دینی» یا حتی «علوم انسانی» سپری کرده‌اند، و البته هریک به سهم خود بیشترین نقش را در اقبال جوانان و دانشگاهیان و گروه‌هایی از طبقۀ متوسط شهرنشین به اندیشه‌های دینی در زمانی خاص داشته‌اند، این پرسش برای ما بسیار پراهمیت‌تر می‌شود.

 

همین طور است وقتی که به فهرست بلندبالای اعضای برخی گروههای چریکی در پیش از انقلاب می‌نگریم، در میان اعضای آنها، به صف طویلی از «مهندسان» برمی‌خوریم که فقط به جنگ چریکی نپرداختند و به تدوین «ایدئولوژی» نیز همت گماشتند. به‌راستی، چرا می‌باید دانشگاهیانی درس‌خوانده در رشته‌های علوم مهندسی یا علوم پایه و ادبیات به «متکلم» و «مدافع» و «نظریه‌پرداز» اسلام تبدیل شوند و درصدد دفاع از اندیشه‌های دینی یا ساختن «ایدئولوژی اسلامی» برآیند؟

 

یک پاسخ شاید این باشد که تاریخ کشورهای اسلامی، از جمله ایران، به گسستی تاریخی دچار شد که نتیجۀ آن برهم خوردن ساختار سنتی جامعه و سستی گرفتن سنت و انحطاط آموزش و اعتقاد سنتی و ارزش‌های عمومی آن و سپس ورود اندیشه‌های جدید به این کشورها بود. از آنجا که ورود دستاوردهای جدید به این تمدن‌های حاشیه‌ای فقط شامل «فن» و «مصنوعات» و تخصصهای لازم برای زندگی جدید بود، و تحول عمیقی که در «روح» و «فرهنگ» و «ساختار اجتماعی» تمدن غربی برای رسیدن به این مرحلۀ تاریخی از سر گذرانده شده بود، به همراه «فن» و «مصنوعات» و «تخصص» به این جامعه‌ها «وارد» نشد، این جامعه‌ها نتوانستند اندیشه‌های جدید را جذب کنند یا آنها را در ساختار اجتماعی خود وارد کنند، و بنابراین دچار نوعی «از خود بیگانگی» شدند که آنها را به تکاپوی یافتن «خویشتن» و «بازگشت به خویشتن» واداشت.

 

در این میان، بیش از همه آن کسانی به التیام این «زخم‌های روحی» برخاستند که بیشترین «تماس» را با فرهنگ غربی داشتند. این پاسخ البته نمی‌تواند از هر حیث جامع باشد. اما می‌توانیم کمی آن را با مسائل جامعۀ معاصر خودمان تطبیق دهیم و ببینیم کار این روشنفکران چگونه به آن چیزی منتهی شد که می‌توانیم «شریعت‌گرایی معاصر» در کشورهای اسلامی بنامیم، «شریعت‌گرایی»ای که ابتدا با کمک علم و فلسفه و ایدئولوژیهای معاصر غربی از خواب بیدار شد.

 

تفاوت بزرگی که میان تمدن اسلامی و تمدن مسیحی وجود دارد، تفاوتی است که میان «الهیات» و «فقه» وجود دارد. اگر تمدن اسلامی تمدنی «فقه‌محور» بوده است یا هست، تمدن مسیحی «الهیات‌محور» بوده است یا هست. از همین روست که رابطۀ «فلسفه» و «الهیات» در تمدن مسیحی بسیار تنگاتنگ‌تر از آن چیزی بود که در جهان اسلام وجود داشت و به همین دلیل سرانجام نیز «فلسفه» بر «الهیات» پیروز شد. با این همه، «الهیات» هم در جهان قرون وسطای غربی کار بزرگی را انجام می‌داد و هم در جهان معاصر غربی، همچنان، کار بزرگی را انجام می‌دهد.

 

اما ما در تمدن اسلامی، چه در قدیم و چه در جهان معاصر، به گروه‌هایی برمی‌خوریم که نظیری برای آنها در تمدن مسیحی نمی‌توان یافت: شاعران حکیم و صوفیان شاعر در قدیم، و روشنفکران دینی در امروز. «الهیات» یا «خداشناسی» حاکم بر حیات فکری جهان اسلام در کتاب‌های فقهی یافت نمی‌شود، هرچند فقیهان به نحوی پوشیده «الهیاتی» را به احکام تبدیل می‌کنند. از همین روست که بار بزرگ تفکر دینی را در تمدن قدیم اسلامی شاعران و صوفیان و برخی فیلسوفان به دوش می‌کشند و فرهنگ عمومی شهرنشینان جهان اسلام را تشکیل می‌دهند. از همین رو، در جهان قدیم، «فقه» و «فقیهان» بیشتر با «عوام» سر و کار داشتند و ادیبان و شاعران و صوفیان و فیلسوفان با خواص. فرهنگ درخشان تمدن اسلامی که هنوز بار اندیشۀ اسلامی بر دوش آن است در میان آثار اینان یافت می‌شود.

 

اما تمدن اسلامی هنگامی که به جهان مدرن رسید، دیگر نه آن شاعران حکیم را داشت و نه آن صوفیان خلاق و فیلسوفان مبتکر را. شاعران و نویسندگان جدید ایران فرهنگ اروپایی را سرمشق قرار دادند، و بیشتر ایدئولوژیهای چپ را برگزیدند. اما برخی درس‌خواندگان که با ادبیات جدید و فرهنگ جدید زندگی نمی‌کردند، اما با «علم جدید» و «شیوۀ جدید» زندگی سازگار بودند، راهی تازه برای خود برگزیدند و آن این بود که خود و «ایدئولوژی» خود را بازیابی یا نوسازی کنند. ثمرۀ این تلاش آن چیزی بود که به روشنفکران دینی منجر شد. «روشنفکر دینی» ایران، نخستین نمایندۀ خود را در مهندس مهدی بازرگان می‌یابد که به «نوسازی» و «بازسازی» اندیشۀ دینی می‌پردازد.

 

مهندس مهدی بازرگان فقط کسی نیست که تفسیر قرآن می‌نویسد و به تحقیق علمی در آن می‌پرداز، او کسی است که «روحانیت» را نیز از نقش سنتی خود خارج می‌کند تا سخنگوی خواست‌های گروهی از مردم شود که نقش فعالتری از دین انتظار دارند. این خواست با انقلاب ۵۷ به نتیجه می‌رسد.

 

آنچه اکنون برای ما بازماندگان بعد از این طوفان مهم است این است که بپرسیم آیا، به تعبیر قدما، «احیای تفکر دینی»، یا به تعبیر دقیقتر متأخران، «نوسازی» و «بازسازی» اندیشۀ دینی به آنچه می‌خواست دست یافت یا خود به «خلاف آمد عادت» دیگری تبدیل شد؟ نصر حامد ابوزید، در جایی گفته بود (نتوانستم شاهدش را پیدا کنم اما مطمئنم او گفته بود) که روشنفکران مسلمان دیگر نباید به «نوسازی» یا «بازسازی» اندیشۀ دینی یاری کنند، چون هر کاری که آنان بکنند سودش به محافظه‌کاران و شریعت‌گرایان می‌رسد. آیا این همان چیزی نبود که بازرگان نیز به آن رسید؟ آنچه امروز ما می‌توانیم «میراث» بازرگان بنامیم این است آیا «دانشگاه» هنوز می‌تواند به «نوسازی» یا «بازسازی» اندیشۀ دینی یاری کند یا باید چنین کاری کند؟ یا «دانشگاه» می‌تواند «طرح نوسازی و بازسازی اندیشۀ دینی» را به مدعیان دیگرش واگذارد و راه خود را برود؟ «راه آینده» کدام است؟ این داستان دیگری است.

 

 

منبع: ماهنامه مهرنامه

 

 

 

کلید واژه ها: بازرگان روشنفکران ایرانی


نظر شما :