جدال در خلوتگاه دزدان

ترجمه: بهرنگ رجبی
۱۴ شهریور ۱۳۹۱ | ۱۵:۲۰ کد : ۲۵۳۹ پاورقی
جدال در خلوتگاه دزدان
تاریخ ایرانی: آنچه در پی می‌آید ترجمه تازه‌ترین کتاب کریستوفر دی بلیگ، روزنامه‌نگار و محقق بریتانیایی است؛ «ایرانی میهن‌پرست؛ محمد مصدق و کودتای خیلی انگلیسی»، بر اساس آخرین یافته‌ها و اسناد منتشرشده در آرشیوهای دولتی آمریکا، بریتانیا و دیگر کشور‌ها به شرح زندگی سیاسی مصدق می‌پردازد. هر هفته ترجمه متن کامل این کتاب که به تازگی منتشر شده را در «تاریخ ایرانی» می‌خوانید.

 

***

 

با پایان استبداد، صدای پای سیاست پایتخت را برداشت. تعداد روزنامه‌ها زیاد شد، پول بسیاریشان را سفارتخانه‌های بریتانیا و شوروی می‌دادند، حریم کمتر خیابانی به کل خالی از بیرق در اهتزاز یک سازمان سیاسی تازه بود. سازمان‌مندترین این گروه‌ها حزب کمونیست کشور بود، توده، که اولش جبهه‌ای بی‌انسجام بود شکل‌گرفته حول مارکسیست‌هایی که در دوران رضاشاه زندانی شده بودند و تقدیرش این بود که مهارش بعدها به دست مسکو بیفتد. کهنه‌کارهای محافظه‌کار قدیمی هم که از تبعید برگشته بودند، حالا بازار برای نظریاتشان می‌یافتند. از برجستگان میان این جمع دو تا از رقبای سیاسی قدیمی مصدق بودند: سید ضیاء، مرد کودتای سال ۱۹۲۱ که حزبش که حسابی تأمین مالی می‌شد آدم‌های ضد کمونیست و حمایت بریتانیا را جذب کرده بود و قوام‌السلطنهٔ زیرک و مرموز.

 

مصدق تا چند ماهی بعد از حمله و الغای رسمی حبس خانگی‌اش، نشانه‌های اندکی از خواست برای از سرگیری سیاست‌ورزی جدی بروز داده بود و تا پیش از پاییز ۱۹۴۲ هم به تهران برنگشت. شصت ساله بود اما ده سالی پیرتر به نظر می‌رسید. جایگاه و منزلتش پیش عامهٔ مردم حالا بیشتر از همیشه بود. بابت برزخ پُر رنجی که از سر گذرانده بود و بابت سر باز زدنش از معامله و کنار آمدن با رضاشاه، تحسین همگان را داشت، و به چشم نمایندهٔ سرآمد آرمان‌های میهن‌پرستانه و دموکراتیکی می‌دیدندش که روح انقلاب مشروطه بودند. بخت دوباره و شگفت به اسیر بیرجند رو آورده بود.

 

فعالان جوان در خانه‌اش را از پاشنه درآورده بودند. روایت یکیشان، ناصر نجمی، دیداری را توصیف می‌کند که او و دیگر اعضای حزب تازه تأسیس میهن‌پرستان در بهار ۱۹۴۳ با مصدق کرده بودند. گروه بعد از رسیدن به خیابان کاخ با استقبال پیشکار مصدق روبه‌رو شدند و بعد از طریق حیاط هدایت شدند به پله‌هایی که بالا می‌رفت تا رسیدند به اتاقی در طبقهٔ اول که تویش صندلی چیده بودند. مصدق لباس خانه به تن و لبخندی شادمانه به لب وارد شد و نجمی احساس کرد این «همان مردی» است که او دنبالش می‌گشت، با «شخصیت رفیع، توان سیاسی، و ویژگی‌های منحصربه‌فرد»ش؛ دعوت کرد بنشینند و راحت باشند و «دستش را با نهایت تواضع گذاشت روی سینه‌اش».

 

مصدق پاهایش را جا داد زیر میزی کوتاه که رویش را کلی قرص و دارو گرفته بود و تعارف کرد مهمانانش از جعبه‌ای شیرینی بادام‌دار بردارند و از خودشان پذیرایی کنند. صدایش بابت دوران حبس هنوز ضعیف بود، اما فعالان جوان مسحورش شدند وقتی اظهار امیدواری کرد نسل تازه کشور را از چنگال اشغال و بلاتکلیفی نجات بدهند.

 

رفتن رضاشاه فضایی خالی به جا گذاشته بود که احزاب و روزنامه‌های تازه، برگشتگان و شاه جوان داشتند سعی می‌کردند پُرش کنند. دموکرات‌های ایران بیش از همهٔ تاریخ فرصت و مجال کامکاری داشتند؛ همزمان حزب توده داشت ریشه‌هایش را در کارخانه‌ها می‌نشاند و مجلس به شکل جمع گروه‌هایی درمی‌آمد که بنا به وفاداریشان به یکی از قدرت‌ها با همدیگر مصالحه می‌کردند. اوقات شاه بابت نداشتن قدرتی واقعی تلخ بود. قصد نداشت صرفاً مُهری برای تصدیق باقی بماند.

 

سال ۱۹۴۳ داشت انتخابات مجلس چهاردهم نزدیک می‌شد که ستایندگان مصدق کار را به جایی رساندند که دیگر برایش سخت بود نامزد انتخابات نشود. یکی از این ستایندگان که برای روزنامه‌ها مقالات جنجالی می‌نوشت، با استفاده از احساسات مذهبی و ملی‌گرایانهٔ مردم، مؤکداً مخالفان تاریخی مصدق را به بریتانیا و رضاشاه منتسب می‌کرد. ماجرای انتخابات بازگشت پیروزمندانهٔ مصدق بود؛ بیشتر از همهٔ نامزدهای دیگر تهران رأی آورد. خطابهٔ افتتاحیه‌اش را در مجلسی که انتظار نداشت هیچ‌وقت دوباره واردش شود، با عباراتی پُرشور آغاز کرد: «من بیست سال است مردم ایران را ندیده‌ام. به مردم ایران احترام می‌کنم.»

 

وقتی نماینده‌ها از اتهام دستکاری در آرا و فساد دو تا از آدم‌های محبوب دربار گذشتند و پیگیری‌ای نکردند، فرصتی بود تا بساط مورد علاقه‌اش را راه بیندازد. مصدق مظنون بود که شاه قضیه را ماستمالی کرده و پیشنهاد کرد مجلس از او بخواهد یک هیات تحقیق جداگانه از طرف آن‌ها تشکیل بدهد که به پرونده‌های مربوطه دسترسی داشته باشد. رئیس مجلس زیر بار رأی‌گیری سر این موضوع نرفت و رویارویی پُر دشنام و ناسزایی درگرفت؛ مصدق تهدید کرد دیگر هیچ وقت پایش را توی مجلس نمی‌گذارد و مخالفانش هم فریاد می‌زدند «چه بهتر! برو گم شو!» مصدق جوابشان داد که «اینجا مجلس نیست خلوتگاه دزدها است!»

 

مصدق پُرغرور بیرون رفت اما حالا وجهه‌اش چنان رفیع بود که وقتی با انزجار دور شد، حامیانش ازش خواستند برگردد. دو صبح بعدتر، جمعیتی از دانشجویان و بازاری‌ها بیرون ساختمان شمارهٔ ۱۰۹ خیابان کاخ جمع شدند، شعارهایی علیه آدم‌هایی دادند که مجلس حاضر به بررسی اتهاماتشان نشده بود، و از مصدق خواستند تا مجلس همراهی‌شان کند. مصدق پیاده همراهشان راه افتاد اما خیلی زود خسته شد و ناگزیر باقی راه را با ماشین رفت، همزمان راهپیمایان فریاد می‌زدند «زنده باد مصدق!» جمعیت به دستور سربازان برای متفرق شدن وقعی ننهادند، و به ساختمان مجلس که سربازانی با سرنیزه و مصمم محافظتش می‌کردند نزدیک شدند، مصدق را سر دست بلند کردند.

 

درون مجلس خبر پیچید که مصدق و حامیانش دم در هستند. صدای تیراندازی آمد و چند نماینده سراسیمه بیرون رفتند تا ببینند چه خبر است. به سربازها دستور داده شده بود بالا سر راهپیمایان آتش کنند، راهپیمایانی که داشتند سعی می‌کردند به زور راهشان را به درون محوطهٔ مجلس باز کنند، اما یک مُشت سرباز نشانه رفته بودند سمت جمعیت. مصدق صدمه‌ای ندید اما چند تایی از راهپیمایان مجروح شدند و یکی از دانشجوها بعدا مُرد. مصدق غش کرد، نماینده‌ای دیگر را با ضربهٔ تفنگ زدند. هر دو را بُردند به استراحتگاه مجلس و چند ده‌تایی از حامیان مصدق موفق شدند بریزند توی مجلس. فقط وقتی آنجا را ترک کردند که مصدق ازشان درخواست کرد. بازاری‌ها به اعتراض کرکرهٔ مغازه‌هایشان را پایین کشیدند.

 

این ماجرا توانایی مصدق را برای به‌کارگیری و مهار جمعیت اثبات کرد، توانایی‌ای که بعدتر بدل به یکی از کاراترین سلاح‌های او می‌شد. اعتراضش به مجلس جنجالی شده و به مصیبتی انجامیده بود، اما او ته همهٔ دیگر ابزارهای اعتراض به رفتارهای مستبدانهٔ مجلس و دربار را درآورده و به جایی نرسیده بود. مصدق بعدتر بابت عبارات غیر مدبرانه‌ای که در مجلس به کار بُرده بود، عذر خواست، اما مخالفان چپ و راست به شدت به اقدام او انتقاد کردند. در واقع نمایندگان نظرشان را عوض کردند و حکمی را که او می‌خواست بهش دادند، اما تحقیقی که سرآخر انجام داد خیلی به جایی نرسید.

 

استبداد سلامت و اعصاب مصدق را تحلیل بُرده بود. چرا نقش سیاستمداری پیر را به خود نگرفت، به عوض این که خودش را دوباره وسط دعوا بیندازد؟ بخشی از جواب برمی‌گردد به عشق ایرانی‌ها به سن ‌و سال و تجربه؛ شاه که ریخت و قیافه‌اش شبیه بچه‌ها بود، خیلی خوب این را می‌دانست و نیز به تجلیات حمایتی که از جوانان گرفته بود، جوانانی که فقط سیاست‌های عقیم رضاشاه را به چشم دیده بودند. این نیروی قدرتمندی بود برای مقاومت، و با اینکه به ظاهر آدمی باقی ماند بدون ‌اعتمادبه‌نفس تا آخر عمر مدام تهدید می‌کرد استعفا می‌دهد یا می‌گذارد می‌رود. حس سرنوشتی مقدر مانع می‌شد چنین کارهایی کند.

 

در گذشته غریزه‌اش بهش می‌گفت روی پای خودش بایستد، هم‌پیمانان ابن‌الوقت را نپذیرد و نقش بیگانه‌ای مخالف‌خوان را بازی کند، اما حالا کلی طرفدار داشت، طرفدارانی که چندتایی‌شان بعدها عزیزانش می‌شدند. قرار نبود مصدق دودمانی سیاسی تشکیل بدهد، نه فقط به خاطر بیزاری‌اش از دادن کارها و امور به دست خویشاوندان، بلکه به این خاطر که بچه‌هایش گرفتار مسائل و کارهایی دیگر بودند. احمد که حالا کارمند بلندمرتبهٔ وزارت راه بود، ذاتاً آدمی بود روشنفکر و هنرمند. غلامحسین پزشکی خصوصی شده بود مشتاق و علاقمند کارش اما به لحاظ سیاسی آدمی صاف‌ و ساده. اگر زمانهٔ دیگری بود، منصوره، دختر وسطی مصدق، می‌توانست پا به میدان بگذارد، چون فعال سیاسی متعهدی بود و شوهرش، برادرزادهٔ مصدق احمد متین‌ دفتری، قبلاً نخست‌وزیر بود، اما حالا دیگر سیاست‌پیشهٔ قابل قبولی برای زنان به حساب نمی‌آمد. بیست سال قبل از آن بود که زن‌ها صاحب حق رأی بشوند، بتوانند نامزد مجلس بشوند. همچون زهرا او هم کارهای ماندگارتر را به سیاست ترجیح می‌داد.

 

ترکیب نخبگان ایران داشت عوض می‌شد. مصدق نزدیکترین حامیانش را میان نسلی از جوانان شایسته یافت، بسیاریشان از طبقهٔ متوسط که در دوران رضاشاه درس خوانده بودند و حالا در امور اداری، دانشگاهی و مطبوعاتی بلد کار شده بودند. آن‌ها تحت تأثیر شخصیت شگفت و فوق‌العادهٔ مصدق بودند و مستعد پرستش قهرمانشان. میان این‌ها آدم برجسته قلدر بلند قد طاسی بود اهل یزد، شهر تجارت؛ حسین مکی.

 

مکی پسر بازرگانی بود که سالی یک بار سفر می‌کرد به روسیه تا کلاه بفروشد، و هیچ‌کدام از مزایای ثروت و خانواده‌ای را نداشت که برای مصدق جزو بدیهیات و مسلمات زندگی‌اش بود. آدمی بود که روی پای خودش ایستاده و پیش رفته بود و دریغ و پشیمانی نداشت و اگرچه مهندسی خوانده بود، بعد از سقوط رضاشاه به عنوان آدمی اداری، روزنامه‌نگار و تاریخدان اسم ‌و رسمی در کرده بود. احمد مصدق دوستش بود؛ او، مکی را به پدرش معرفی کرد، بعد از اینکه مصدق به یکی از کتاب‌هایی که مکی دربارهٔ ایران تحت استبداد نوشته بود، اظهار علاقه کرد. مکی خیلی جوان‌تر از آن بود که بسیاری از اتفاقاتی را که شرح داده بود، خودش به یاد بیاورد، اما تحت تأثیر شخصیت مصدق بود، آدمی که به نظر او بسیار متفاوت از «عروسک‌های خیمه ‌شب‌بازی»ای می‌آمد که نقش‌های معین شده‌شان را بر صحنهٔ سیاست ایفا می‌کنند.

 

مصدق به سرعت به مکی اعتماد کرد و به عوضش مکی هم مجذوب و والهٔ این مرد مسن‌تر از خودش شد، این مرد فروتن و مقتصد (وقتی رفت دیدار مکی را جواب دهد فقط کمی چای خورد و برای بعدش هم یک پرتقال برداشت گذاشت توی جیبش). و این‌چنین بود که یک دوستی نزدیک سیاسی پا گرفت؛ مصدق برای مکی نامه‌هایی ساده و با اُنسی کم ‌و بیش پدرانه می‌نوشت، و مکی سر انتخابات سال ۱۹۴۳ برای مصدق تبلیغ کرد و بعدها هم برایش زحمت‌ها کشید و مشاورش داد و کمکش کرد.

 

مکی، مصدق را به یکی دیگر از هم‌پیمانان دیگر آینده‌اش معرفی کرد، پسر نماینده‌ای استانی، مظفر بقایی، و سعی کرد مصدق و قوام‌السلطنه را با همدیگر آشتی بدهد. اما این دو جان‌ به ‌در بُردهٔ عهد قاجار خیلی از همدیگر دور بودند و وقتی قوام‌السلطنه از همهٔ حیله‌ها و کلک‌هایش استفاده کرد تا در انتخابات سال ۱۹۴۵ مجلس تقلب کند، مصدق دیگر پَسَش زد و به موضع اولیه‌اش برگشت. خود مکی هم رأی آورد، اما هم‌پیمانی و همسویی‌اش با قوام‌السلطنه خیلی نپایید.

 

اکثریت خانوادهٔ مصدق، مکی را به چشم تازه‌ به دوران ‌رسیده‌ای از خود راضی می‌دیدند، آدمی فرصت‌طلب. اما مصدق، مکی و امثال او را به ‌کار می‌گرفت و استفاده‌شان را می‌دانست، چون این آدم‌های ایران عصر نو بودند که با شور و شوقی سیری‌ناپذیر و تمام‌نشدنی فراخوان او به پا گذاشتن در میدان نبرد را پاسخ می‌دادند.

کلید واژه ها: ایرانی میهن پرست مصدق


نظر شما :