گزارش کنسول آلمان در تبریز از نسل‌کشی ارامنه

ترجمه: واهیک کشیش‌زاده
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۴ | ۲۳:۴۸ کد : ۵۰۲۳ تاریخ جهان
گزارش کنسول آلمان در تبریز از نسل‌کشی ارامنه
تاریخ ایرانی: این خاطرات فصلی از کتاب «ماه عسل ایرانی» نوشته ویلهلم لیتن(۱) کنسول آلمان در تبریز است که در سال ۱۹۲۵ در برلین، در بنگاه انتشاراتی گئورگ زیلکه به چاپ رسید و در ترجمه فارسی کتاب که پیشتر منتشر شده، این فصل حذف شده بود.

 

***

 

در فاصلۀ میان بغداد و حلب به مارش مرگ خلق ارمنی برخوردم. یک سالی است که آن‌ها در این مارش به سر می‌برند. این موضوع در اصل بدین شکل است که ارمنی‌ها را از تمام ترکیه به میان‌دورود و از آنجا به کویر عربی کناره‌های فرات می‌رانند. واحدهای همراه‌کننده فقط برای خودشان مواد خوراکی حمل کرده و ارمنی‌ها را تا حد مرگ از گرسنگی در این کویر می‌راندند. راه نجاتی نبود، اگر کسی جرات فرار هم به خود می‌داد، در راه بازگشت در دل این کویر از گرسنگی جان می‌داد. ۹۰ درصد آنان هم در حقیقت جان سپردند.

 

لپسیوس(۲) این مارش مرگ خلق ارمنی را بزرگترین پیگرد مسیحی‌ها در تمام تاریخ می‌نامد و چنین آماری از قربانی‌ها به دست می‌دهد: پیش از جنگ (جهانی اول) در ترکیه ۱،۸۴۵،۴۵۰ نفر ارمنی زندگی می‌کردند. از آن میان ۲۴۴٬۴۰۰ نفر از قفقاز و یا راه دریا به اسکندریه گریخته‌اند و ۲۰۴٬۷۰۰ نفر مشمول این مهاجرت اجباری نشدند، ۲۰۰ هزار نفر به دین اسلام گرویدند و یا زنان و کودکانی هستند که فروخته و یا ربوده شده‌اند، یک میلیون نفر کشته‌ شده‌اند. تنها ۱۹۶٬۳۵۰ نفر در نواحی حاشیه‌ای کویر عربی جان بدر برده‌اند.

 

بلافاصله بعد از رسیدنم به حلب گزارشی کتبی دربارۀ این رویداد‌ها به روسلر(۳)، کنسول آلمان در این شهر، تحویل دادم. پیش از انعکاس این گزارش باید برای فهم بهتر آن مطالبی را از پیش بیان کنم. دربارۀ بهانۀ پیگرد ارمنی‌ها، از کتاب یاد شدۀ آقای دکتر لپسیوس، چنین مستفاد می‌شود که در ماه مارس ۱۹۱۵ در شهر زیتون، منطقۀ کیلیکیه درگیری‌های مسلحانه‌ای میان واحدهای ترک و دسته‌های راهزن روی داده بود. بنا به نوشتۀ لپسیوس ساکنان ارمنی زیتون کاری با دسته‌های راهزن نداشتند، در عوض ارامنه و مسلمانان فراری از ارتش موجب تقویت این دسته‌ها شده بودند. در روز ۲۵ ماه مارس ۱۹۱۵ بین ۱۰ تا ۲۰ هزار ارمنی ساکن شهر زیتون به سوی صحرای عربی رانده شدند. ارمنی‌ها دورتیول در سواحل کیلیکیه به سوی حلب رانده شدند، ۴۰۵۸ ارمنی سودیجه توانستند به کمک یک کشتی فرانسوی به اسکندریه پناه آورند. در ولایت ارز روم، که مردان ارمنی به خدمت سربازی فراخوانده شده بودند، به دلایل نظامی زنان و کودکانشان کوچانده شده و تا ۱۸ ماه مه ۱۹۱۵ در فلاکت دهشتناکی بسر برده و بی‌آذوقه در شهر آواره بودند.

 

اما رویدادهای ماه آوریل ۱۹۱۵ در شهر وان سیگنال پیگرد عمومی ارامنه بود. در این باره، من در دفتر یادداشت‌های روزانه‌ام این نوشته را یافته‌ام: بریگاد خلیل پاشا عازم ایران شد. از راه رواندوز و راژه به ارومیه رسید و درگیر نبرد با روس‌ها شد، آنان وادار شدند تا با گریز به شمال عقب‌نشینی کنند. راه خوی، تبریز و قفقاز به روی ترک‌ها گشوده شد؛ اگر نیروهای خلیل پاشا از جلفا به سوی تفلیس پیشروی می‌کردند وظیفۀ خوشایندی به شکل توسعۀ جبهۀ قفقاز در انتظار واحدهای خلیل پاشا بود؛ اما در چنین لحظه‌ای خبری از والی وان به این مضمون که ارمنی‌ها در پشت جبهۀ قشون در حال جنگ دست به قیام زده‌اند به دست خلیل پاشا رسید. والی وان به همراه نیروهای وفادارش در قلعۀ وان تحت محاصره هستند. خلیل پاشا باید با واحد‌هایش بازگشته و این قیام را سرکوب کند. بدین ترتیب، قشون باید به پیشروی پیروزمندانۀ خود خاتمه دهد. آن‌ها می‌بایست به سربازانی که نمی‌توانستند علت عقب‌نشینی در برابر روس‌های در حال گریز را درک کنند توضیح دهد. قشون خشمگین از دست خیانتکاران، به نواحی وان رسید و توانست قیام ارمنیان را فرونشاند. تلخکامی سربازان ترک موجب شد که خشک و ‌تر با هم بسوزد. عوامل روس از مدت‌ها پیش پول و اسلحه میان ارمنی‌ها توزیع می‌کردند و مردم را به قیام و مقاومت علیه ترک‌ها تحریک می‌کردند. تراژدی خلق ارمنی است که مسیحیان اروپایی، به جای نیل به تفاهم میان ارمنی‌ها و مسلمانان که به خوبی در میان آنان زندگی می‌کردند، شکاف میان آن‌ها را ژرف‌تر می‌کردند. این تلگراف خلیل پاشا حاوی خبر تسخیر دوبارهٔ تبریز و امکان بازگشت من به کنسولگری بود. از آنجایی که من هرگز در وان نبوده‌ام، یادداشت بالا تنها می‌تواند برهانی برای آن قرائتی باشد که در آن زمان در این نواحی که من از آن گذر کردم رایج بوده و این کلمات تحت تأثیر اطلاعات ترک‌ها به رشته تحریر درآمده است. لپسیوس با توجه به دسترسی به اسناد، در عوض رویدادهای وان را چنین ترسیم کرده است که من برای رعایت جانب عدالت آن را کلمه به کلمه در اینجا نقل می‌کنم:

 

ناآرامی‌ها در وان

 

در روز ۲۲ آوریل از ارز روم این خبر به سفارت رسید: در وان و اطراف آن ارامنه دست به شورش زده‌اند (حدس زده می‌شود به علت تحریک روس‌ها). بارگاه این خبرهای هشداردهنده را تائید کرد. سفارت هرگز توضیحی دربارۀ علل و سیر این رویداد‌ها از دربار دریافت نکرد. ماه‌ها پس از آن بود که گزارش‌هایی از میسیونرهای آمریکایی و آلمانی که خود شاهد زندۀ این ماجرا‌ها بودند به اروپا راه یافت.

 

اما در وان چه گذشت؟ در اواسط ماه فوریه جودت‌بیگ، والی وان، باجناق انور پاشا، از منطقه سلماس و ارومیه پس از لشکرکشی قشون ترکی و کردی به شمال ایران بازگشت. در جمع عده‌ای از شخصیت‌های ترک محل چنین اظهارنظر کرده بود: «ما کار ارمنی‌ها و آشوری‌های آذربایجان را یکسره کردیم. ما باید همین رفتار را با ارامنۀ وان داشته باشیم.» به قائم‌مقام‌های ولایت خود سپرد تا با کوچکترین بهانه علیه ارامنه دست به اقدام بزنند. در ابتدا نسبت به ارامنۀ وان (۲۰ هزار نفر) روی خوش نشان داد. گروه‌هایی برای اعزام به روستا‌ها تشکیل شد تا از تالان‌گری کرد‌ها و خشونت و اذیت و آزار توسط ژاندارم‌ها جلوگیری شود. در این بین جودت‌بیگ نیروهای تقویتی از ارز روم درخواست کرد. هنگامی که در شاتاخ، روستایی اکثراً ارمنی‌نشین در روز ۱۴ آوریل مشاجراتی میان مردم و ژاندارم‌ها درگرفت، او از سه نفر از سرکردگان ارمنی محل، ورامیان، ایشخان و آرام خواست تا برای خاتمه دادن به نزاع با فرمانده پلیس روانۀ شاتاخ شوند. ایشخان به همراه سه ارمنی دیگر عازم آنجا شد. فرمانده پلیس آن‌ها را به همراه ضابطین چرکزی همراهی کرد. در میانۀ راه در روستای هیرچ اُتراق کردند. شباهنگام که ارمنی‌ها به خواب رفتند فرمانده پلیس به چرکز‌ها دستور داد تا ارمنی‌ها را به قتل رسانند. صبح روز بعد پیش از آنکه خبر این جنایت فجیع به گوش کسی در وان برسد جودت پاشا دو سرکردۀ دیگر ارمنی را که در وان مانده بودند پیش خود فراخواند. آرام به صورت تصادفی در خانه حضور نداشت. ورامیان بی‌خبر پیش والی رفت و به محض ورود به مقر او دستگیر شد. والی او را دست بسته از راه بیتلیس به دیاربکر فرستاد. در بین راه او نیز به قتل رسید.

 

صبح‌‌ همان روز جودت‌بیگ دستور یورش به محله‌های ارمنی‌نشین وان را صادر کرد. در‌‌ همان حال در آرجش و روستاهای درۀ ارامنه (هایوتس دسور) نیز کشتار فجیعی به وقوع پیوست. مردان ارمنی برای حفظ جان زنان و کودکان خود از کشتار قریب‌الوقوع در محله‌های ارمنی‌نشین سنگربندی کردند. آن‌ها هیچ ارتباطی با روس‌ها نداشتند. چهار هفتهٔ متوالی در برابر قشون ترک که آن‌ها را محاصره کرده و تیراندازی می‌کردند مقاومت نمودند. آذوقه‌شان ته کشیده بود. روز ۱۵ آوریل آخرین بار توپ‌ها به صدا درآمدند.‌‌ همان شب جودت‌بیگ به همراه قشون محاصره کننده در برابر بهت و حیرت ارامنه شهر را ترک کردند. آن‌ها خبر نداشتند که ارتش روسیه در سراسر جبهۀ قفقاز در حال پیشروی بود. در روز ۱۹ ماه مه، ۳۰ روز پس از آغاز محاصره روس‌ها وارد وان شدند. اشغال وان برای پیشروی روس‌ها فقط یک رویداد کم اهمیت بود. عمده نیروی روس‌ها (چنانکه کنسول آندرس پیش از جنگ پیش‌بینی کرده بود) در شمال دریاچه وان به سوی موش و بیتلیس در حرکت بود. برای ارمنی‌ها هم آزادسازی وان تنها به معنای آن بود که با مقاومت قهرمانانه خود و خانواده‌شان را نجات داده‌اند؛ زیرا روس‌ها در روز ۳۱ ژوئیه وان را تخلیه کرده و تمام ساکنان ارمنی وان را وادار به مهاجرت به قفقاز کردند.

 

ترک‌ها وقایع وان را بهانه‌ قرار دادند تا خلق ارمنی را، گناهکار و یا بی‌گناه نابود کنند. این اقدام بنا به تشریح لپسیوس بدین ترتیب عملی شد: از روز ۲۵ آوریل ۱۹۱۵ از کنستانتینوپل ۶۰۰ نفر از فرهیختگان ارمنی به آسیای صغیر کوچ داده شدند. در روز ۲۷ ماه مه ۱۹۱۵ «قانون اضطراری کوچ مظنونین» منتشر شد. در مادۀ دوم آن آمده است: «فرماندهان قشون، هنگ‌ها و گروهان، در صورت وجود ضرورت نظامی، سکنۀ شهر‌ها و روستاهایی را که مظنون به خیانت و یا جاسوسی شده‌اند، از محل کنده و به نقاط دیگر کوچ دهند.» اثبات اتهام برای حکم کوچ غیرضروری است. ظن کافی است. هم در کنستانتینوپل و هم در سراسر امپراتوری کار بر این روال بود. بر طبق همین قانون همۀ ارامنۀ ساکن ترکیه را به سوی کویر به حرکت درآوردند. ۱۴ ژوئن تا ۱۵ ژوئیه ۱۹۱۵ ارامنه ارز روم کوچانده شدند.

از ۲۴ ژوئن ارامنه شابین - قره حصار.

۲۵ ژوئن ارامنه سیواس.

۲۶ ژوئن ارامنۀ ترابوزان.

۲۶ ژوئن ارامنه ارز روم

۲۷ ژوئن ارامنه سامسون

۱ ژوئیه کشتار ارامنه و آشوری‌های نسبین تل

۱ ژوئن کشتار بیتلیس

۱۰ ژوئیه کشتار موش

۱۵ ژوئیه کشتار ملاتیه

۲۷ ژوئیه کوچ ارامنه مناطق ساحلی کیلیکیه و آنتیوخیه

۲۸ ژوئیه کوچ ارامنه آنتپ، کیلیس و آدیامان

۳۰ ژوئیه کوچ سودجیه

۱۹- ۱۲ اوت کوچ ارامنه آناتولی غربی

۱۶ اوت کوچ ماراش (قهرمان ماراش کنونی)

۱۶ اوت کوچ قونیه

۱۹ اوت کشتار اورفا

 

کوچ ارامنه تنها به این مناطق محدود نماند، بلکه تمام سکنۀ شهرنشین و روستانشین ارمنی شرق و غرب آناتولی، کیلیکیه، میان‌دورود (به استثنای قسطنطنیه، اسمیرنا (ازمیر) و حلب، در مجموع ۱،۴۰۰،۰۰۰ ارمنی، مرد و زن و کودک ارمنی را در برگرفت. روال کار چنین بود که تنها چند ساعت پیش از آن حکم تبعید اعلام می‌شد. تبعیدیان می‌بایست تمام مال ‌و منال خود، خانه، زمین کشت، دام، اسباب و ادوات خانه و کار خود را‌‌ رها کنند. این کوچ اجباری در عین حال با غصب مالکیت تام و تمام از خلق ارمنی همراه بود. هر جایی که به تبعیدیان اجازه داده بودند تا ماشین و وسیله نقلیۀ را همراه داشته باشند، بین راه ژاندارم‌ها آن‌ها را غصب کردند. پول، جواهر و زینت‌آلات و هرچه که در دست داشتند هم همین‌طور. مرد‌ها را از زنان و کودکان جدا کردند، در کناره راه آن‌ها را به قتل رساندند. زن‌های جوان و دختر‌ها را ربوده و در حرمسراهای ترک‌ها و یا روستاهای کردنشین به فروش رساندند. آنچه که پس از ماه‌ها آوارگی به مقصد رسید انبوهی از آدم‌های گرسنگی کشیده با تن‌پوش‌های پاره‌پوره‌ای بودند که فقر از سر و رویشان می‌بارید، تنها افراد سالخورده، پیرزن و کودک.

 

طلعت پاشا در روز ۳۱ اوت به معاون سفیر آلمان، فورست هوهن لوهه - لانگن بورگ(۴) گفت که به یک معنا «مسالۀ ارمنی‌ها دیگر وجود ندارد». لپسیوس دربارۀ سرنوشت ربوده‌شدگان نوشته است: نخستین ضربه‌های همزمان کوچ در روزهای ژوئن، ژوئیه و اوت ۱۹۱۵ رخ داد. در آن روزهای کاروان دراز آدم‌ها مثل گلۀ دام زیر آفتاب سوزان خاورزمین توسط ژاندارم‌های زمخت و خشن در کوهپایه‌های بی‌درخت آناتولی رانده می‌شدند؛ آن‌ها از شرق، شمال و غرب امپراتوری روان شدند. دسته‌های راهپیمایان ماه‌ها در حرکت بودند، با تغذیه بد و یا حتی با شکم گرسنه. مزدوران داوطلب و راهزنان کرد به آنان حمله می‌کردند، می‌زدند، می‌کشتند و به آن‌ها تجاوز می‌کردند. از گرسنگی و امراض گوناگون از پا درمی‌آمدند. اغلب تنها یک سومشان به مقصد، در حاشیه کویر عربی، موصل، نیزبین، راس‌العین (کوبانی کنونی)، رقعه، دیرالزور، درعا، هوران و کراک می‌رسیدند. حتی در نقطۀ پایانی این راهپیمایی مرگبار نیز آن‌ها را به خود‌‌ رها نمی‌کردند، هفته‌های متمادی آن‌ها را می‌چرخاندند، اردوگاه‌های اجباری را پر و خالی می‌کردند و با کمال خونسردی می‌گذاشتند تا از گرسنگی و امراض واگیر جان دهند و یا هزاران تن را از دم تیغ می‌گذراندند. راه‌های مملو از لاشه مردگان هوای تنفس را زهرآگین کرده بود. همۀ مسیر راه آلوده به تیفوس بود.

 

بنا به اعلام‌های اولیه میان‌دورود باید مقصد کوچ و محل جدید اسکان تبعیدیان باشد. اما از پائیز‌‌ همان سال دست به کار نابودی ارامنه شهرهای واقع در میان‌دورود زده بودند. در روز ۲ سپتامبر ۱۹۱۵ مسیحیان جزیره (۴۷۵۰ ارمنی، ۲۵۰ کلدانی کاتولیک و ۱۰۰ یعقوبی سوری) به طرز فجیعی به قتل رسیدند. در روز ۱۶ اکتبر ۱۹۱۵ ساکنین ارمنی اورفا (۲۰۰۰۰ نفر) کشته و یا کوچانده شدند. روز ۱۸ اکتبر‌‌ همان سال کنسولگری حلب چنین گزارش داده بود: «بر طبق داده‌های مدیر امور سیاسی ولایت در رادجو و کتمه ۴۰ هزار ارمنی گردآوری ‌شده‌اند. دسته‌های بزرگی نیز از غرب، شمال و مرکز آناتولی در راه‌اند. برای «اسکان» به سمت جنوب (هوران، رقعه، دیرالزور) گسیل شده‌اند، در مجموع ۳۰۰ هزار نفر. بنا به گزارش این کارمند دولتی آن‌ها در این محل به امید خود رها شده و احتمالا همگی می‌میرند... در هر صورت امکانی برای اسکان وجود ندارد و برای ایجاد اردوگاه نه چادری هست و نه آردی، مواد سوخت هم ارسال نشده است. حتی داس و بیل را هم از دست دهقانانی که گسیل شده‌اند گرفته‌اند. اعتقاد عمومی بر این است که تمام تبعیدیان جان زنده بدر نخواهند برد. از شمال سوریه هم مثل میان‌دورود تمامی ارامنۀ باقیمانده منتقل شده و کشته‌ شده‌اند. در اوایل سال ۱۹۱۶ بین ۵ تا ۶ هزار ارمنی از آنتپ به سوی کویر گسیل شدند، اواسط فوریه تمام کودکان کیلیس منتقل‌ شده‌اند.»

 

لپسیوس در مجموعۀ اسنادی که گرد آورده، تحت شمارۀ ۲۳۵ گزارشی از روسلر، کنسول آلمانی حلب را به چاپ سپرده که با این کلمات آغاز می‌شود:

«کنسول قیصر آلمان،

حلب؛ ۹ فوریه ۱۹۱۶

مطیعانه از زوال و نابودی پیوسته و تدریجی خلق ارمنی جزئیات زیر را که در هفته‌های اخیر به گوشم خورده است گزارش می‌دهم: در ماه نوامبر و اوایل دسامبر گروه بزرگی از تبعیدیان در کناره‌های مسیر راه‌آهن آدانا به حلب بسر می‌بردند، به ویژه در اصلاحیه و در کتمه. از اینجا می‌بایست به علل نظامی رانده شوند تا این بخش آزاد گردد و از سرایت امراض واگیر به قشون جلوگیری شود. در ابتدا نقل و انتقال به وسیلۀ راه‌آهن راس‌العین صورت گرفت. اما از آنجایی که تبعیدیان در راس‌العین محکوم به مرگ بودند و افزون بر آن راه‌آهن توان انتقال همزمان ارامنه و سربازان را نداشت، از این رو ارامنه از اصلاحیه و کتمه پای پیاده به طرف اخترین و از اخترین به سوی باب گسیل شدند. مسافت بین کتمه و اخترین در حدود سی کیلومتر است و تا باب هم همین اندازه. پس این راه‌حل بسیار مساعد بود. جمال پاشا توانست در کنستانتینوپل حرفش را، لزوم ماندن ارامنه میان اخترین و باب، به کرسی بنشاند. در آنجا از ایستگاه اخترین رساندن آذوقه به ارامنه امکان‌پذیر می‌بود. اما این اوامر دوباره ملغی شد و این نگون‌بختان از باب به سوی دیرالزور گسیل شدند. نتیجۀ آن را نامۀ کنسول لیتن، که میان بغداد تا حلب سفر کرده است روشن می‌کند.»

 

این نامه را لپسیوس چاپ نکرده است. متن نامۀ من چنین است:

حلب، ۶ فوریه ۱۹۱۶

جناب کنسول محترم

مطیعانه بنا به تقاضایی که کرده‌اید گزارش کتبی تأثرات و برداشت‌های خود در سفر از بغداد تا حلب را تقدیم می‌کنم. این گزارش عمدتا انعکاس کلمه به کلمه نکاتی است که در حین مسافرت با درشکه با انگشتان نیمه فلج در دفتر یادداشتم نوشته‌ام. از این رو بازتاب بلاواسطۀ تاثراتی است که در محل کسب کرده‌ام. راه بغداد به حلب از ایستگاه‌های ذیل می‌گذرد: بغداد، ابو مسیر، فلوجه، رمدی، هیت، بغدادی، حدیثه، فهیم اناه، نیهیجه، ابوکمال، صلاحیه، میادین، دیرالزور، طیبنی، صبحه، حمان، ابوحریره مسکنه، دیر حفیر، حلب.

 

این ایستگاه‌ها تقریباً ۶۰ کیلومتر از هم فاصله دارند. از این به آن ابتدا و پشت سر هم با سرعت درشکه و یا تاخت و یا بسیار آهسته حرکت می‌کند، تقریباً به طور متوسط ۶ تا ۸ ساعت؛ یعنی راه یک روزه. پای پیاده از این ایستگاه به آن تقریباً راهی سه روزه است. در میان هر کدام از ایستگاه‌ها سرزمینی کویری خالی از سکنه است، که اینجا و آنجا بوته‌هایی به چشم می‌خورند. در بسیاری از این ایستگاه‌ها مسافران هم چیزی برای خوردن نمی‌یابند و حتی نان. این راه اگرچه در امتداد فرات قرار دارد، اما از تمام پیچ‌وخم آن نمی‌گذرد، بلکه آن را قطع می‌کند. چند ایستگاه در مسافت چند مایلی رودخانه قرار دارند. در این ایستگاه‌ها اغلب چشمۀ آب به چشم می‌خورد. اما کسانی که مجبورند این راه را پای پیاده طی کنند و سه روز در راه‌اند اگر نمی‌خواهند از تشنگی تلف شوند باید آب به همراه داشته باشند.

 

در روز ۱۷ ژانویه امسال از بغداد راه افتادم. در روز ۲۳ ژانویه وارد حدیثه شدم. در آنجا من اولین گروه ارمنیان تبعیدی را دیدم، در حدود ۳۰ نفر؛ فقط مرد که لباس‌های روستائیان ترک و جلیقه‌های سیاه و سفید به تن داشتند. در روز ۲۴ ژانویه وارد آنه شدم. در بین راه حدود سی نفر ارمنی را دیدم که تحت مراقبت ژاندارم‌ها بودند. خوان آنه ۴۰ ارمنی را جای داده بود که همگی لباس‌های روستائیان ترکی را پوشیده بودند.

 

در روز ۲۵ ژانویه یک دسته از پنجاه ارمنی را پشت سر گذاشتم، فقط مرد، که تحت مراقبت ژاندارم‌ها به سوی دیرالزور در راه بودند. درشکه‌ران ما گفت که خوب است که هوا سرد است در غیر این صورت آدم نمی‌توانست بین راه بوی تعفن لاشه‌های ارمنی‌ها را تحمل کند. خیلی از این ارمنی‌ها همراه‌شان یک یا دو حیوان بارکش داشتند و مادام که آذوقۀ خرما کفاف می‌داد وضع این ارمنی‌ها خوب بود. به محض آنکه ته کشید باید گرسنگی بکشند، زیرا حتی اگر کسی آماده باشد که به قیمتی بسیار گزاف چیزی به این ارمنی‌ها بفروشد تمام موجودی خواروبار بین راه کفاف یک‌دهم تبعیدیان را هم نمی‌داد.

 

درشکه‌چی به علت سرمای شدید هنگام حرکتمان دچار ذات‌الریه شد و من خودم درشکه را راندم. در ایستگاه بعدی یک نوجوان عرب برای کمک استخدام کردم. در روز ۲۶ ژانویه از یک دستۀ ارمنی متشکل از ۵۰ نفر رد شدیم. در خوان ابوکمال، یکی از ایستگاه‌های بزرگتر (دیگر ایستگاه‌ها دو سه ساختمان بیش نیست) یک جوان ۱۶ سالۀ ارمنی به اسم آرتین از شهر زیتون به ما می‌رسید. در خوان و در همۀ طویله‌ها و نیز در تمام آن محل شمار زیادی ارمنی اسکان‌ یافته‌اند. چند تا زن و بچه هم در میانشان هست. در روز ۲۸‌ام در صلاحیه به چهار آلمانی برخوردم، افسرانی که در حال سفر بودند، آن‌ها به من اطمینان دادند که در جنگ در غرب و شرق شاهد چیزهایی بوده‌اند، اما آن چیزی که در راه حلب و دیرالزور به چشم می‌خورد فجیع‌ترین چیزی است که تاکنون به چشم دیده‌اند. در روز ۲۹‌ام در میادین. در خوان که ارمنی‌ها تنگ هم جا گرفته‌اند، بوی تعفن شدید به مشام می‌رسد. درشکه‌چی درشکۀ چمدان‌ها تب کرد. خدمتکارم درشکه را می‌راند.

 

در روز ۳۰ ژانویه در دیرالزور. بزرگترین آبادی بین راه. اینجا هم شمار زیادی ارمنی هست، بطور حتم بیش از ۲۰۰۰ نفر. تمام خانه‌ها و خوان‌ها پر است. در خوانی که من پیاده می‌شوم‌‌ همان بوی تعفن میادین. پر از ارمنی‌هاست. زن‌ها مشغول تمیز کردن شپش بدنشان هستند. دختران جوان و بچه‌ها هم همین‌طور. در خیابان‌های این شهرک تمیز هم شمار زیادی ارمنی از هر سن و سال و مذکر و مؤنث ملبس به لباس‌های روستائیان ترک و تعداد زیادی هم که معلوم است از طبقه مرفه‌تری هستند با لباس سیویل اروپایی. دختران جوان با لباس‌ها خوش‌ترکیب اروپایی. در اینجا به پنج افسر و یک پزشک آلمانی برمی‌خورم که در راه بغدادند. آن‌ها تعریف می‌کنند که در بین راه حلب تا دیرالزور بسیاری به علت ابتلا به تیفوس جان داده‌اند. این آقایان در سه ساعت، لاشۀ ۶۴ نفر را که در راه افتاده بودند شمرده‌اند. حتی یک مادر با کودک سه ساله‌اش در بین راه افتاده، هر دو مرده. بسیاری از این ارمنی‌ها از کنستانتینوپل‌اند. دیرالزور یک شهرک دلپذیر با خیابان‌های سرراست و پیاده‌رو است. ارمنی‌ها از آزادی کامل برخوردارند، هر کاری دلشان خواست می‌توانند بکنند... حتی در مورد خوراکی هم که باید خودشان بخرند. هر کس پولی در جیب ندارد چیزی گیرش نمی‌آمد. آنتون از آنگورا ساعت طلایی‌اش را به قیمت ۱ پوند ترکی به من می‌فروشد، استپان از بورسا یک گردنبند با تصویر مریم مقدس را به قیمت سه مجیدیه. هنگام حرکت، وقتی که خواستم این یادگاری خانوادگی‌شان را بهشان پس بدهم هر دو ارمنی ناپدید شده بودند و هرچه گشتم نیافتمشان. شاید می‌ترسیدند که می‌خواهم زیر معامله بزنم. این پول چند روزی به زندگی‌شان اضافه می‌کند. من هر دو جنس را به کنسولگری حلب تحویل دادم تا به حساب صاحبشان گذاشته شود و از حقم هم گذشتم.

 

در سالن قرائت انجمن محلی دیرالزور، اعیان ارمنی، یک پزشک، دو کشیش و چند تاجر جمع شده بودند. یک ارمنی رستوران‌دار در جمعشان اقتصاددان است. پروفسور کولتز(۵) که در حال سفر به بغداد است ذات‌الریه درشکه‌چی‌ام را مداوا می‌کند. وضعیت بحرانی‌اش را پشت سر گذاشته. سه تا پیراهن پشمی تن درشکه‌چی می‌کنم، او باید دیگر خودش براند، نوجوان عربی که کمکی گرفته بودم دررفته و نمی‌توان پیدایش کرد و هیچ کس در دیرالزور حاضر نیست با ما همراهی کند... زیرا آن طرف دیرالزور جادۀ وحشت آغاز می‌شود. این راه برای من دو قسمت داشت. اولی از دیرالزور تا صبحه، که من از وضعیت اجساد، وضعیت فساد آن‌ها و لباس‌هایی که به تن دارند و از پاره‌پوره‌های لباس‌ها و ملحفه‌هایی که این‌ور و آن‌ور پخش‌اند، از اسباب و اثاثیه خانه‌ای که خیابان‌ها را پوشانده، می‌توانم تصور کنم که چه اتفاقی در اینجا افتاده است: چگونه پشت سری‌های آواره سرآخر در هم شکسته و با صورت‌های از شکل افتاده و داغان شده مأیوس جان داده‌اند و دیگرانی که به علت سرمای شب سریع‌تر آزاد شده‌اند و آرام به خواب ابدی فرورفته‌اند. کسانی هم به دست راهزنان عرب عریان شده و یا سگ‌ها و دزدان لباس‌ها را از تنشان کنده‌اند، عده‌ای فقط کفش و یا کت و پالتویشان را از دست داده‌اند و دیگرانی که کاملاً لخت و عریان شده و در کنار بار و بندیلشان یک‌ چند پیش از پا افتاده و سپس جان باخته‌اند... حتم در آخرین دستۀ کوچ... درحالی‌که اسکلت‌های خونین و یا رنگ‌باخته یادآور دسته‌های کوچ پیشین‌اند.

 

و در بخش دوم از صبحه تا مسکنه، که من دیگر نیازی نبود تا ابعاد فلاکت را حدس بزنم بلکه می‌توانستم به چشم خودم این درد و نکبت را ببینم: یک دستۀ بزرگ کوچ ارامنه پشت صبحه از کنار من گذشت، تحت مراقبت ژاندارم‌ها می‌بایست سریع‌تر حرکت کنند و حالا بود که تصویر زنده و دلخراش وضعیت پشت سری‌ها در برابرم مجسم شد. در بین راه گرسنگان، تشنگان، بیماران، کسانی که همین چندی پیش جان داده بودند، سوگواران در کنار اجساد تازه؛ و اگر کسی نمی‌خواست از جسد اقوام خود دل بکند جانش را به خطر می‌انداخت چرا که وادی بعدی به اندازه سه روز پیاده‌روی فاصله داشت. نحیف از گرسنگی و بیماری و درد تلوتلوخوران پیش می‌روند، می‌افتند، دیگر به پا نمی‌خیزند. ذخیرۀ نان، آب و نوشابه و خوراکی‌ام به زودی ته می‌کشد. می‌خواهم به کسی که تشنه است پول بدهم. خودش از جیبش پول درمی‌آورد و می‌خواهد به من یک مجیدیه، تقریباً چهار مارک، برای یک لیوان آب بدهد. من قطره‌ای آب ندارم. تازه میان مسکنه و حلب دیگر خبری از ارامنه و اجسادشان نیست، زیرا دسته‌ها عمدتاً از حلب نگذشته‌اند بلکه از میان راه باب رفته‌اند.

 

در روز ۳۱ ژانویه ساعت ۱۱ ظهر از دیرالزور حرکت کردم. سه ساعت تمام حتی یک لاشه هم ندیدم و امیدوارم که حرف و حدیث‌ها مبالغه باشد. اما حالا رژۀ رقت‌بار لاشه‌ها آغاز می‌شود:

ساعت یک بعدازظهر: در کنارۀ چپ جاده یک زن جوان افتاده. لخت و عریان، تنها یک جوراب قهوه‌ای رنگ به پا دارد. دمر افتاده. سرش را در میان دست‌هایش دفن کرده.

ساعت ۱:۳۰ بعدازظهر: در کنارۀ سمت راست جاده یک پیرمرد با ریشی سفید افتاده توی یک گودال. لخت. به پشت. دو قدم آنطرف‌تر یک جوانک. لخت. دمر خوابیده. کپل راستش کنده شده.

ساعت ۲ بعدازظهر: ۵ گور تازه. سمت راست: یک مرد که هنوز لباس‌هایش را به تن دارد. آلتش بیرون افتاده.

۲:۰۵ بعدازظهر: سمت راست یک مرد، پائین‌تنه و آلت خونینش نمایان است.

۲:۰۷ بعدازظهر: سمت راست: جسد پوسیده یک مرد.

۲:۰۸ بعدازظهر: سمت راست یک مرد که تمام لباس‌هایش را به تن دارد: به پشت افتاده، دهانش دریده، سرش به پشتش رسیده، صورت خمیده از درد.

۲:۱۰ بعدازظهر: سمت راست؛ یک مرد، شلوار به پا دارد، بالاتنه‌اش را گاز زده‌اند.

۲:۱۵ بعدازظهر: رد آتشگاه پخت‌وپز. بین راه همه جا پاره‌پوره‌های لباس و ملحفه.

۲:۲۵ بعدازظهر: سمت چپ راه: زنی که به پشت افتاده، بالاتنه‌اش پوشیده با شالی که دور شانه‌هایش را گرفته، پائین‌تنه‌اش را گاز زده‌اند، فقط استخوان خونین رانش از میان پارچه بیرون افتاده.

۲:۲۷ بعدازظهر: تکه‌پاره‌های ملحفه.

۲:۳۵ بعدازظهر: باز تکه‌پاره‌های ملحفه.

۳:۱۰ بعدازظهر: جای یک آتش‌گاه پخت‌وپز و اتراق. تکه‌پاره‌های ملحفه، جای آتش، یک تشت زغال، جسد ۶ مرد، فقط شلوار به پا دارند، بالاتنه عریان، دور آتش‌گاه افتاده‌اند.

۳:۲۲ بعدازظهر: ۲۲ گور تازه.

۳:۲۵ بعدازظهر: سمت راست یک مرد که هنوز لباس به تن دارد.

۳:۲۸ بعدازظهر: سمت چپ یک مرد لخت، جسد گاز گرفته.

۳:۴۵ بعدازظهر: اسکلت خونین یک دختربچه تقریباً ده ساله، موهای بلند و طلایی‌اش هنوز به سرش است، با دستان و پاهای باز میان جاده افتاده.

۳:۵۰ بعدازظهر: تکه‌پاره‌های زیاد لباس و ملحفه.

۳:۵۵ بعدازظهر: سمت چپ یک مرد که تمام لباس‌هایش را به تن دارد، با ریش سیاه بین راه به پشت افتاده، مثل اینکه همین حالا از صخره‌ای که سمت چپ راه است به پائین پرت شده.

۴:۰۳ بعدازظهر: سمت راست: زنی که میان یک پارچه پیچیده شده، یک بچۀ تقریباً سه ساله با لباس آبی کتانی در کنارش چمباتمه زده. بچه مثل اینکه کنار مادر درهم‌شکسته‌اش از گرسنگی جان داده.

۴:۱۰ بعدازظهر: ۱۷ گور تازه.

۵:۰۲ بعدازظهر: سگی در حال گاز زدن لاشۀ آدم.

۵:۰۳ بعدازظهر: ورود به طیبنی. فقط یک خوان و هیچ خانه‌ای دور و برش نیست. ارمنی هم نیست.

 

 

۱ فوریه ۱۹۱۶

 

۸:۲۲ پیش از ظهر: حرکت از طیبنی. یک جوان تازه به صورت کمکی برای درشکه‌چی.

۸:۳۳ پیش از ظهر: سمت چپ: یک جوان، لخت. بلافاصله کنارش جای آتش‌گاه. کفش بچه‌گانه، کفش زنانه، گالوش، شلوار، تکه‌پاره‌های لباس و ملحفه که تمامی راه را گرفته و دیگر جزئیاتش را نخواهم نوشت.

۹:۰۴ پیش از ظهر: سمت چپ لاشۀ در حال پوسیدن.

۱۱:۰۰ پیش از ظهر: اسکلت خونین.

۱۱:۰۳ پیش از ظهر: اسکلت خونین.

۱۱:۳۳ پیش از ظهر: اسکلت خونین.

۱۲:۰۵ ظهر: جای یک آتش‌گاه، تکه‌های بی‌شمار لباس، پتوهای کهنه، سرپوش بچه.

۱۲:۰۷ بعدازظهر: یک اسکلت.

 به سبب وزیدن باد سرد از سمت چپ، پرده‌های یک طرف کالسکه را کشیده بودم، اجسادی را که سمت راست راه افتاده بودند ندیده‌ام.

۴:۳۰ صبح: به صبحه رسیدیم. این روستا پر است از خانواده‌های ارمنی، که از قرار معلوم مدت زمان زیادی است که در اینجا بسر می‌برند و توانسته خانه‌های سنگی برای خود بسازند. تمام خوان‌ها پر از ارامنه است. من تمام ده را زیر پا می‌گذارم چون می‌خواهم بیرون کالسکه بخوابم، بالاخره مدیر مدرسه جایی برای من در مدرسه دست و پا می‌کند، اتاق خوبی گیر من میاد. در این ده چند دختر و پسر جوان هستند که معلوم است از طبقات بالاتری‌اند، بچه‌های این خانواده‌ها لباس‌های مرغوب پشمی اروپایی به تن دارند. خانواده‌های مرفه‌تر در خانه‌های سنگی این ده زندگی می‌کنند. فقیر فقرا دورتادور این ده توی آلونک‌ها و چادر‌ها زندگی می‌کنند. درست در کنار ده یک اردوی چادر وجود دارد با ۱۵۰ چادر. آلونک‌ها را از چوب‌های جعبه‌ها ساخته‌اند.

 

فراش مدرسه از اینکه با آمدن ارامنه همه چیز گران شده می‌نالد. پیش از این می‌شد با یک متالیک شش تخم مرغ خرید، الان یک تخم مرغ سه تا چهار متالیک قیمت دارد. ارمنی‌های پولدار خواروبار را به هر قیمتی می‌خرند تا بتوانند زندگی خانواده‌شان را بچرخانند، فقیرتر‌ها گرسنگی می‌کشند. باید برای خانه‌ها هم به صاحب ملک اجاره پرداخت کنند.

 

 

۲ فوریه ۱۹۱۶

 

۹:۰۰ پیش از ظهر: حرکت از صبحه.

۹:۴۵ پیش از ظهر: سمت چپ. جمجمۀ انسان. جوانک وردست درشکه‌چی مهار اسب‌های چمدان‌ها را از دست می‌دهد، اما پس از چند دقیقه در محل پرتی کنار راه دوباره گیر می‌افتند.

۱:۵۵ بعدازظهر: کوچ ارمنی‌ها؛ بیش از بیست گاری بسته به گاو نر با بار اسباب و اثاثیه. بچه‌ها و زنان روی این گاری‌ها نشسته‌اند، در کنارشان بسیاری پای پیاده و با بار و بندیل به پشت. آیا بهتر نبود از این گاری‌ها برای نقل و انتقال مهمات استفاده کنند. این قطار تازه توقف کرده بود. زنی روی یک گونی افتاده و نجوا می‌کند. عده‌ای هم در وضعیت یاس‌آورشان ادعا می‌کنند که رعیت ایرانی هستند، زیرا از کلاه پوستی من حدس می‌زنند که شاید کارمند دولتی ایرانی باشم. ژاندارم‌های شلاق به دست آن‌ها را به حرکت وامی‌دارند.

۲:۰۰ بعدازظهر: جوانکی با بار و بندیلش کنار راه درهم شکسته، ولی هنوز پا‌هایش را تکان می‌دهد.

۲:۰۷ بعدازظهر: پیر زنی دست یک دختر ۱۲ ساله را گرفته و هر دو از تب‌وتاب افتاده‌اند.

۲:۰۸ بعدازظهر: پسرکی با عمود چادر و بار گران بر پشت نزدیک می‌شود. پشت سر او یک پیرمرد، یک رومیزی پیچانده دور خودش.

۲:۳۰ بعدازظهر: یک ارمنی بیمار که یک پارچه دور کمرش پیچانده به من برای دادن یک جرعه آب پول پیشنهاد می‌کند، بی‌نتیجه. من جرعه‌ای هم آب ندارم.

۲:۳۱ بعدازظهر: یک گاری بی‌صاحب با دو تا اسب. بارش گونی. یک زن جوان روی گونی‌ها چشم‌هایش را بسته و آه و ناله می‌کند.

۲:۳۲ بعدازظهر: سمت چپ: یک پیرزن گریان کنار راه.

۲:۳۳ بعدازظهر: دو مرد بی‌حرکت مات و مبهوت کنار جاده نشسته‌اند.

۲:۳۴ بعدازظهر: یک زن تقریباً ۲۵ ساله هق‌هق‌کنان کنار یک مرد سی ساله چمباتمه زده. مرد فقط یک پیراهن به تن دارد، کنارش یک سگ، لباسش چند قدمی‌اش افتاده.

۲:۳۵ بعدازظهر: سمت راست: یک بچه چهار ساله با پیراهن آبی.

۳:۳۶ بعدازظهر: سمت چپ راه یک اردوی بزرگ با تقریباً ۵۰۰ چادر دیده می‌شود. ۲۰ گور تازه. یک زن با بچه نوزاد در بغل. هردویشان مرده.

۳:۳۷ بعدازظهر: سمت چپ ۵ گور تازه، یک مرد مرده.

۳:۳۸ بعدازظهر: ورود به همام. فقط دو خانه: ژاندارمری و خوان. ارامنه، تقریباً ۵۰۰۰ نفر، در اردوی چادر‌ها اسکان‌ یافته‌اند.

 

درست وسط این «آبادی» یک کلبه تازه شروع به ساختمان. فرماندهی این ژاندارمی در همام دو نفر داوطلب جنگ را که ۱۵ روز است اینجا بسر می‌برند پذیرفته‌اند. آن‌ها از وضعیت وخیمی که به ناچار با آن روبرویند گله‌مندند. هر روز ارمنی‌های تازه‌ای از راه می‌رسند و دستور دارند آن‌ها را مجبور به رفتن کنند. اما چیزی برای خوردن نیست. به این خاطر هم چاره‌ای ندارند تا تازه‌واردهای گرسنه را بدون اتلاف وقت راهی کنند. برای اینکه حداقل لاشه‌ها در این آبادی نماند. در پاسخ این پرسش که چرا ارمنی‌ها حداقل اجساد مردگانی را که در حاشیۀ اردوگاه افتاده‌اند دفن نمی‌کنند گفتند که نیرویی برایشان نمانده و الان زمین هم از سرما سخت یخ‌زده است. اکثرشان هم مبتلا به تیفوس هستند. کماندوی ترکی دفن هم صبح تا شب‌کار می‌کند، بدون آنکه از پس این کار بربیاید. یک ژاندارم مسن تعریف کرد که ۲۵ روز است که اینجاست. او می‌گفت که این مجازات حق ارمنی‌هاست، چون تعدادی از آن‌ها علیه پادشاه اقدام کرده‌اند، ولی باید محکوم و تیرباران شوند نه اینکه این‌طور آهسته آهسته و با زجر بمیرند. دیگر تحملش تمام شده و اگر این فلاکت بی‌حد و مرز را بیشتر ببیند حتماً عقلش را از دست می‌دهد. پاسخ پرمعنای هر دو فرمانده به پرسش من که چرا گزارش نمی‌دهند این بود: «افندیم، حکومتین امری! باش اوستونه!» (افندی، امر حکومتیه، دستوره)

 

 

۳ فوریه ۱۹۱۶

 

۸:۲۰ پیش از ظهر: حرکت از همام. سرمای سوزان. همۀ چاله‌چوله‌ها یخ‌زد‌ه‌اند. سه نفر مردی که روز پیش زیر آفتاب لمیده بودند یخ‌زده‌اند. تمام نانی را که باقیمانده بود خریدم، یعنی شش قرص نان.

۸:۵۰ پیش از ظهر: سمت چپ. لاشۀ در حال پوسیدن.

۹:۰۱ پیش از ظهر: یک اسکلت جوراب به پا.

۹:۴۰ پیش از ظهر: سمت چپ. یک جسد تازه لباس‌هایش را به تن دارد.

۱۰:۱۰ پیش از ظهر: سمت چپ. یک جسد لباس به تن، صورت کبود.

۱۰:۲۰ پیش از ظهر: سمت چپ. یک جسد تازه لباس به تن، پا‌هایش را گاز زده‌اند، صورت کبود.

۱۰:۲۶ پیش از ظهر: سمت چپ. یک جسد تازه لباس به تن، سرش پوشیده است.

۱۰:۳۰ پیش از ظهر: سمت راست: یک جسد تازه لباس به تن، صورت کبود.

۱۰:۳۱ پیش از ظهر: یک اسب بدون زین و سوار کنار جاده ایستاده.

۱۰:۵۷ پیش از ظهر: سمت چپ یک جسد، ملحفه رویش.

۱۱:۴۸ پیش از ظهر: سمت چپ جسد تازه یک زن جوان. شلوار گشاد و ژاکت سیاه به تن. حالت خوش‌صورت. صورت قهوه‌ای.

پسربچۀ وردست درشکه‌چی سنگ جمع کرده و لاشه‌های «کافران» را با آن سنگ‌باران می‌کند. از دست خدمتکار ایرانی‌ام کتک مفصلی می‌خورد.

۱۲:۰۵ بعدازظهر: سمت چپ: یک لاشه از هم دریده. یک پا کاملاً ملبس. پای دیگر تا استخوان جویده شده و دور‌تر افتاده. یک گور باز کنارش.

۱۲:۲۵ بعدازظهر: ۱۰ گور تازه.

۱۲:۳۵ بعدازظهر: سمت راست. یک پسربچه لخت و عور. جمجمه سرش پیداست.

واگن اسباب و اثاثیه واژگون شد. یکی از اسب‌ها بر اثر شکستن پا دیگر به درد نمی‌خورد. پسربچۀ عرب وردست درشکه‌چی از دست من یک کتک مفصلی می‌خورد و از آن به بعد مرا به جای افندی «بیگ» صدا می‌کند.

۱۲:۴۵ بعدازظهر: یک واگن شش گاوه با خانواده ارمنی و اسباب و اثاثیه و چندین نفر پیاده نزدیک می‌شوند. در کنارۀ سمت راست جاده دو اردوی چادر، در مجموع ۶۰۰ چادر، ۶ هزار نفر. در دو اردو در حال جمع و جور کردن هستند، بچه و زن، مرده و مریض درهم برهم. وسطشان آشغال. مستراحی هم نیست. چند مرد در حال گشت به هر کسی که بر زمین افتاده لگد می‌زنند تا ببینند زنده است یا مرده. کسانی که راه می‌افتند هنوز مقدار زیادی لوازم خانه، چادر و پتو و غیره همراه دارند، ولی کسانی که راه درازی در پیش دارند فقط دام و خواروبار بار می‌زنند.

۱:۰۰ بعدازظهر: ورود به ابوحریره، در کنار فرات. ارمنی‌های اردوگاه چادری سطل‌هایشان را با آب فرات پر می‌کنند. من خودم پائین می‌روم و از رودخانه فرات دو تکه یخ می‌گیرم. معلوم می‌شود که شب در اینجا چه سرمایی حاکم بوده. دو دختر جوان با دو سطل نزدیک می‌شوند. لباس‌های تر و تمیزی به تن دارند، دوپیس آبی پررنگ اروپایی. دست‌هایشان از کار نامأنوس و سردی آب باد کرده و سرخ شده. سه پسربچۀ ۶، ۵، ۴ ساله همراه‌شان هستند. دختر‌ها به جز ترکی کمی هم فرانسه حرف می‌زنند، اما نمی‌گویند از کجا می‌آیند. چنانکه پیداست چند روزی است که با خانواده‌شان در اینجا اتراق کرده‌اند. تا امروز خوراکی داشته‌اند، اما چون خانواده مرفهی هستند، پاپا می‌خواهد در ایستگاه بعدی باز کمی خرید کند. تا همام که شش هزار نفر هر چه موجود بوده را خورده‌اند و چیزی باقی نمانده، برای کسانی که پای پیاده و یا با واگن‌های گاوی که قدم به قدم راه می‌روند در راه‌اند، دو روز راه است و سه روز دیگر تا صبحه! ایستگاه بعدی که «پاپا بتونه خرید کنه» برای این نگون‌بخت‌ها پنج روز فاصله است و شاید مجبور باشند پنج روز گرسنگی بکشند! من هنوز یکی و نیم قرص نان دارم. وقتی که بهشان حالی کردم که در ایستگاه بعدی چیزی برای خوردن نیست، آن‌ها این صدقه را به شرطی قبول کردند که اگر چیزی برای خرید با پول وجود داشته باشد با دیگران تقسیم کنند و به سرعت و با یک تشکر کوتاه دور شدند.

۱:۵۲ بعدازظهر: حرکت از ابوحریره.

۲:۲۷ بعدازظهر: سمت چپ: یک جسد در ملحفه سفید پیچیده شده.

۲:۳۰ بعدازظهر: سمت چپ: سه لاشه: یکی را خورده‌اند، یکی تازه، بالاتنه لخت و دیگری پوسیده.

۲:۳۵ بعدازظهر سمت چپ: یک مرد که پیراهن به تن و شلوار آبی به پا دارد همین الان مرده. دو تا دختر گریان در کنارش زانو زده‌اند.

۲:۳۶ بعدازظهر: سمت چپ: یک دختر با موهای سرخ طلایی (مسی)، بلوز مشکی و شلوار خاکستری، رو به شکم افتاده.

۲:۴۰ بعدازظهر: سمت چپ: یک لاشۀ پوسیده. لاشخور بالای سرش نشسته.

۲:۴۷ بعدازظهر: سمت چپ: جسد یک دختربچه، حیوانات وحشی آن را دریده‌اند. موهای مشکی. پاهاش این‌ور و آن‌ور افتاده. تکه‌های گوشت کنده شده. یک لاشخور بالای سرش در پرواز است.

۲:۵۲ بعدازظهر: سمت چپ: یک پسربچهٔ در حال مرگ روی بارش افتاده. پا‌هایش از شدت تشنج در حرکت است. کنارش یک سگ در حال خوردن امحاء و احشاء یک لاشه.

۲:۵۳ بعدازظهر: سمت چپ جسد یک پسربچه که تمام لباس‌هایش را هنوز به تن دارد.

۲:۵۸ بعدازظهر: سمت چپ: دو تا جمجمۀ انسانی و اسکلتی که استخوان‌هایش کاملاً از هم جدا شده.

۲:۵۹ بعدازظهر: سمت چپ: جسد یک مرد پیراهن سفید به تن و شلوار سیاه به پا، کتش کنارش افتاده.

۳:۰۰ بعدازظهر: سمت چپ: یک سگ چاق‌وچله ولگرد و پتو لباس‌های از هم دریده.

۳:۰۱ بعدازظهر: سمت راست: یک پیرمرد. ستون فقراتش افتاده بیرون. پا‌هایش را خورده‌اند.

۳:۰۲ بعدازظهر: وسط جاده ستون فقرات و جمجمه آدم.

۳:۰۳ بعدازظهر: سمت چپ: زنی با شلوار قهوه‌ای رنگ، تازه. پتوی از هم دریده.

۳:۰۹ بعدازظهر: یک لاشه. سرش هنوز به تنش است. صورت کبود. پا‌هایش را خورده‌اند. شکم و قفسه سینه‌اش باز است و امحاء و احشایش را خورده‌اند. چانه‌اش را یک دستمال پوشانده.

۳:۱۳ بعدازظهر: سمت چپ: یک سگ بزرگ سفید، تن یک جسد را می‌درد و صورتش را گاز می‌زند.

۳:۱۵ بعدازظهر: سمت راست: اسکلتی که هنوز پوست سینه‌اش دست‌ نخورده است. پا‌هایش از زانو به بعد دیگر نیست. باسنش عریان. از رانش فقط یک استخوان باقیمانده.

۳:۲۴ بعدازظهر: سمت چپ: یک مرد لباس به تن. یک زن لباس به تن، مو‌ها سفید. وسط جاده یک دختر جوان ۱۵ ساله، لخت، بدن زیبا، مثل به خواب‌رفته‌ها آنجا افتاده، اما هنگام راه افتادن متوجه می‌شوی که دست راستش نیست و مفصل خونینش کنده شده.

۳:۲۵ بعدازظهر: سمت چپ: دو مرد، لباس به تن، صورت کبود.

۳:۳۰ بعدازظهر: سمت چپ: یک زن با لباس آبی، پا‌ها لخت، جوراب مشکی، تازه. سمت راست: یک سگ بزرگ سفید.

۳:۳۴ بعدازظهر: سمت راست: جمجمه و استخوان سفید وسط تکه‌های ملحفه و لباس.

۳:۳۷ بعدازظهر: سمت راست: یک مرد لباس به تن. کاملاً سیاه.

۳:۴۳ بعدازظهر: سمت راست: یک بچه با شلوار راه راه سرخ و سفید که یک کت مردانه رویش انداخته‌اند. پهلوی چپش یک سگ چاق ‌و چله.

۳:۴۵ بعدازظهر: سمت راست شش اردوی چادر ارمنی‌ها، تقریباً ۶۰۰ چادر و ۶ هزار نفر جمعیت، ارمنی‌ها چوب خشک جمع می‌کنند.

۳:۵۳ بعدازظهر: سمت راست: یک لاشه با شلوار مشکی و روپوش زرد، صورت کبود.

۳:۵۹ بعدازظهر: سمت راست: یک لاشه، صورت سیاه، پیراهن سفید، زیرشلواری سفید.

۴:۰۳ بعدازظهر: سمت راست: یک مرد پابرهنه، کت و شلوار سیاه، بالای کتش پاره شده.

۴:۰۴ بعدازظهر: یک اسکلت وسط جاده کنار چرخ‌های واگن. دندان و گوشت قسمت پائین صورت هنوز به جامانده. از این رو حالت صورت به یک لبخندی که تمام صورت را پوشانده می‌ماند ولی با دندان‌های براق شده ترسناک به نظر می‌رسد. سمت چپ: بالای یک بلندی نه چندان مرتفع، تا ارتفاع چشم مسافر، یک بچۀ تقریباً دو ساله، فقط یک پیراهن سرخ به تن دارد که بالا کشیده شده، شرمگاه خونین، رو به جاده.

۴:۰۸ بعدازظهر: سمت چپ: یک زن شلوار زرد و جوراب مشکی.

۴:۱۲ بعدازظهر: سمت چپ: یک پسربچۀ کوچک با شلوار سفید. صورت کبود، غیر از آن کاملاً تر و تازه.

۴:۱۳ بعدازظهر: سمت چپ: یک پسربچۀ کوچک با دستان به هم تا زده، لباس مشکی، جوراب سفید.

۴:۲۳ بعدازظهر: سمت چپ: یک دختربچۀ کوچک، شلوار چهارخانه، دامن خاکستری، موهای قهوه‌ای.

۴:۲۴ بعدازظهر: سمت چپ: یک نوجوان، کاملاً تازه و لباس به تن. کفش‌های کتانی، بندهای پیچیده دور پاچه‌هایش.

۴:۳۷ بعدازظهر: سمت چپ: یک جسد که دورش ملحفه سفید و پتوی سیاه پیچیده‌اند. سرش کبود.

۴:۵۰ بعدازظهر: سمت چپ: یک زن، شلوار سیاه، کت قهوه‌ای.

۴:۵۵ بعدازظهر: سمت چپ: یک زن وسط جاده، ژاکت مشکی، مو مشکی، دستش را روی چشم‌هایش گذاشته.

۶:۱۰ بعدازظهر: ورود به مسکینه.

 

نرسیده به مسکینه یک اردوگاه چادری با بیش از ۲ هزار چادر و بیش از ۱۰ هزار جمعیت. یک شهرک کامل چادر. مثل اینکه مستراحی نیست. دوروبر آبادی و اردوگاه کمربندی از فضولات انسانی و آشغال، واگن من هم باید مدتی از میان آن بگذرد. من شب را در واگن سر می‌کنم زیرا این محل مملو از جمعیت است و جایی برای خواب نیست. تنها اتاق ژاندارمری را ۶ پزشک ترک که از کنستانتینوپل آمده‌اند و عازم بغداد هستند اشغال کرده‌اند. آن‌ها تعریف می‌کنند که در راه حلب و مسکینه هیچ لاشۀ مردگانی به چشم نمی‌خورد. آیا دربارۀ مشاهدات خود در بین راه از مسکینه به بعد در کنستانتینوپل گزارش خواهند داد؟

 

 

۴ فوریه ۱۹۱۶

 

۳:۰۰ پیش از ظهر: حرکت از مسکینه.

۱۱:۰۰ پیش از ظهر: دو جسد مذکر، یکی سمت چپ و دیگری سمت راست جاده.

۵:۰۵ بعدازظهر: ورود به حلب.

 

 

۵ فوریه ۱۹۱۶

 

هوا بارانی است.

 

 

۶ فوریه ۱۹۱۶

 

بارش سنگین برف

 

 

جمع‌بندی

 

من به چشم خودم در میان راه دیرالزور به مسکینه نزدیک صد لاشه و به همین شمار هم گور تازه دیده‌ام. حالا تمام آن گورهای جمعی واقع در گورستان‌های این آبادی‌ها را حساب کرده‌ام. من نزدیک ۲۰ هزار ارمنی دیدم. هر تعدادی را که هم اینجا آورده‌ام محدود به حدس و گمانه بر اساس مشاهدات خودم بوده است. من هرگز از جاده دور نیافتادم، برای نمونه در دیرالزور به محله‌های دور‌تر نرفتم. از این رو تعداد تبعیدیان باید به مراتب بیشتر از این‌ها باشد. افزون بر آن کسانی را که در سمت چپ ساحل فرات بوده‌اند ندیده‌ام. مسافتی را که من طی کرده‌ام، فقط یک بخش آن است. در سمت شمالی مسکینه در جهت باب و از دیرالزور به طرف راس‌العین اردوگاه‌های بزرگ ارمنی در انتظار کوچ هستند. پس بعید نیست مسافرانی که چند هفته پس از من همین مسافت را طی می‌کنند ده بار بیشتر از من جسد بشمارند. از قرار اکنون همه جا در ترکیه که شن صحرا به حاشیۀ آبادی‌ها رسیده همین صحنه‌های دردناک با شرکت صد‌ها هزار نفر در حال تکرار است.

 

ترک‌ها، ارمنی‌ها را نه به حکم «زندانی» بلکه به عنوان «مهاجر» می‌خوانند؛ آن‌ها هم خوشان را چنین می‌نامند. در گزارش‌های رسمی هم ‌صحبت از «کوچاندن» است، از این فجیعانه‌ترین شکل مرگ. در عرف رسمی همه چیز به خوبی و خوشی می‌گذرد. حتی یک فنیگ هم از آن‌ها اخاذی نمی‌شود... نه از زنده‌ها. آن‌ها می‌توانند خودشان با پول هر چه دلشان می‌خواهد بخرند... اگر چیزی بیابند! و هیچ کس نمی‌تواند قاتلان اصلی را به این راحتی بیابد!

 

در بین راه از بعضی ترک‌ها پرسیدم که چه عاقبتی در انتظار این‌هاست؟ پاسخ این بود، «همگی خواهند مرد». آن‌ها خواهند مرد. اطاعت کورکورانه ژاندارم‌های گوش به فرمان حکومت که گویا هرگز به فکر این هم نیافتاده‌اند که سوگند وفاداری می‌تواند آدم را موظف به نافرمانی موقت و درخواست تغییر یک فرمان کند، سرمای سوزان زمستان، گرمای طاقت‌فرسای تابستان، تیفوس و کمبود خوراکی، ضامن آن است.

 

این‌هایی که بین راه چنین جان دادند و پوسیدند شهروند مسیحی امپراتوری عثمانی بودند. دوران کاپیتولاسیون به سر آمده، ما به عنوان مسیحی در ترکیه از تمام حقوق شهروندان امپراتوری عثمانی برخورداریم، ما ادعای دیگری جز رفتار یکسان نداریم. اما همه جان نخواهند داد. کسانی که از سلامت آهنین برخوردارند و یا مثل روباه زیرک‌اند و یا از ثروت برخوردارند جان بدر خواهند برد. آن‌ها چشم در چشمان مرگ خواهند دوخت، اعصابشان پولادین خواهد شد و اگر اتفاقی نیافتد، یک کینه آشتی‌ناپذیری علیه ترکیه و امپراتوری آلمان در خود ذخیره خواهند کرد. نیروی زندگی در رگ‌هایشان شاید نسل‌های بی‌شماری را در آینده به دنیا آورد.

 

از این رو شاید در آینده باید شماری از ارامنه را حساب کرد که در مرزهای شرقی ترکیه و در شمال در سواحل دریای سیاه و در نواحی مرزی ایران با کرد‌ها، بلکه در جنوب در نواحی فرات تا میان‌دورود با عرب‌ها در جنگ و ستیز خواهند بود، یعنی در سواحل فرات از مبدأ تا شط العرب اسکان خواهد یافت.

 

آیا نباید در این باره پیگیری کنیم؟ هر ارمنی‌ای که درس‌خواندۀ مدرسۀ میسیونرهای فرانسوی است، فرانسوی روان صحبت می‌کند و با روح فرانسوی تربیت‌یافته است. در برابر آن مدرسه‌های میسیونرهای آلمانی برای ارمنی‌ها سراغ دارم که در آن‌ها به جای زبان آلمانی به زبان ارمنی تدریس می‌کنند و معلم‌ها و بانوان معلم روح آلمانی در دست‌پروردگانشان نمی‌کارند، بلکه برعکس تحت تأثیر دانش‌آموزان ارمنی وارد شبکۀ تبلیغاتی ارامنه می‌شوند و از این رو به گونه‌ای ناآگاهانه به حاملان و مدافعان سیاست ارامنه تبدیل می‌شوند.

 

همهٔ این مؤسسات در مضیقه هستند. یکی از این مؤسسات را سراغ دارم که برای دو بانوی معلم و بیش از ۶۰ دانش‌آموز همۀ مخارج و نیز حقوق و مواد خوراکی آن‌ها را سالانه به میزان ۸ هزار مارک تأمین می‌کرد. آیا نباید از راه کم‌خرج‌های دولتی (رایش) به این مؤسسات میسیونری در ارمنستان و ارمنستانی که از نو به وجود خواهد آمد نظارت دولت رایش تأمین شود و آن را چنان تشدید کرد که گسترش و رواج زبان و روح آلمانی بی‌قید و شرط تأمین شود و به سوءاستفاده از این میسیونری‌ها برای تحریکات سیاسی خاتمه داده شود؟

 

آیا زمان آن فرا نرسیده است که دست به کار این امر مهم ملی - آلمانی شد، پیش از آنکه کشیشان (پاترس) فرانسوی و روسی (پوپ) و یا عواملشان بازگردند و ارامنه را علیه هر چه آلمانی است و علیه ترکیه تحریک کنند؟ از دیدگاه صرفاً عملی هم نابودی این همه نیروی کار زنده در راه حلب تا بغداد تأسف‌آور است. در این راه آدم در همه جا به بقایای جاده‌ای تازه‌‌ساز برمی‌خورد که پیشرفت زیادی هم داشته است. ارمنی‌ها با خوشحالی این جاده را به اتمام می‌رساندند. آن‌ها حتی درخواست دریافت دستمزد هم نمی‌کردند. به غیر از نان، برای نجات یافتن از مرگ از گرسنگی. سدهای سنگی که طرح آن انداخته شده، کیلومترهایی که سنگ‌چین شده، تپه‌هایی که پشت سر هم راه از میان آن‌ها سوراخ شده، پل‌های سنگی که برخی شروع شده و پارهای به پایان رسیده فریاد می‌زنند که جاده را به اتمام برسانید! و با این تکلیفی که معین است و در امتداد کل این مسافت ۲۰ هزار نیروی کار آماده نشسته‌اند و از گرسنگی می‌میرند.

 

اصلا لازم نیست که این جاده بر حسب طرح قبلی ساخته شود. هم اکنون می‌توان پاره‌ای از این نقشه‌ها را تصحیح کرد تا در کوتاه‌ترین مدت این جاده در وضعیتی قرار گیرد که بتوان راهی را که امروزه ۲۰ روزه طی می‌شود به راحتی در عرض پنج روز فاصلۀ میان حلب و بغداد را با واگن‌های باربری پشت سر گذاشت.

 

در میان محافل راه‌آهن بغداد شنیدم که از کمبود نیروی کار شکوه می‌کنند. ۱۲ هزار کارگری که به زودی مورد نیاز خواهند بود را مشکل بتوان پیدا کرد و در مثلث میان حلب - موصل - بغداد صد‌ها هزار نیروی کار ارمنی بیکار افتاده.

 

در ایران اما هموطنان ما پوستشان افتاده به دباغ‌خانه و با فشنگ‌دان خالی چشم انتظار مهماتی هستند که با توجه به وضعیت رقت‌بار حاکم بر هر کدام از نواحی ترکیه در جای شلوغی میان کنستانتینوپل و بغداد مانده است.

 

با اطمینان دادن به اینکه این عرایض در ‌‌نهایت راستی و صداقت بیان شده است.

ارادتمند شما

ویلهلم لیتن

 

این گزارش لپسیوس نشان می‌دهد که پس از بازگشت من هم مارش مرگ خلق ارمنی پایان نیافته است: در روز ۶ آوریل ۱۹۱۶ در اردوگاه راس‌العین ۱۲ هزار نفر از ۱۴ هزار تبعیدی سلاخی شدند؛ دو هزار نفر باقی مانده را هم بعد‌ها کشتند. در روز ۱۶ آوریل در معارا و روستاهای مجاور «ارمنی‌های اسکان داده شده» را به سمت کویر عربی روانه کردند؛ در روز ۱۹ آوریل ۹۰۰۰ ارمنی از قهرمان ماراش را به دنبال آن‌ها روانه دیرالزور کردند (مابقی ۲۴ هزار نفر). مرگ و میر به علت گرسنگی در اردوگاه‌ها باعث شده که همیشه جا خالی باشد.

 

بالاخره در سال ۱۹۱۸ پس از ورود ارتش ترکیه به قفقاز دور جدیدی از پیگرد ارمنی‌ها آغاز شد؛ در روزهای ۱۶ و ۱۷ سپتامبر در باکو بین ۲۰ تا ۳۰ هزار ارمنی به قتل رسیدند.

 

افکار عمومی آمریکا و اروپا مکررا به این باور دست یافته است که آلمان به عنوان قدرت دوست و هم‌پیمان ترکیه این خشونت را تائید کرده و یا الهام‌بخش آن بوده است و یا حتی مسلمانانی که طبعی لطیف دارند نمی‌خواهند باور کنند که دولتشان عامل این جنایات بوده است. از این رو من نامه‌ام را خطاب به آقای کنسول روسلر نقل کرده‌ام تا نشان دهم که من سکوت نکرده‌ام و بلافاصله به مراجع ذیربط دربارهٔ این رویداد‌ها گزارش داده‌ام. اما من باید اضافه کنم که همۀ آلمانی‌هایی که با مارش مرگ ارمنی‌ها روبرو شده‌اند همین کار را انجام داده‌اند، یعنی بلافاصله به کنسول‌های آلمانی گزارش داده‌اند.

 

کنسول‌های آلمان در ترکیه بلااستثنا به سفارت آلمان در کنستانتینوپل گزارش داده و در جا هر چه از دستشان برآمده انجام داده‌اند تا بتوانند کمکی کرده باشند و اقداماتی را نزد مقامات ذیصلاح دولتی محلی انجام داده‌اند. برای نمونه یکی از کنسول‌های آلمانی در روز ۱۰ ژوئن ۱۹۱۵ خطاب به سفارت نوشت: «من نزد مراجع محلی مراتب انزجار ژرف خود را بابت این جنایات اعلام کرده‌ام.»

 

اما تمامی سفیران آلمان در کنستانتینوپل، فرای هِر فون وانگن ‌هایم(۶) (یادداشت مورخ ۴ ژوئیه ۱۹۱۵)، فورست هوهن لوهه - وانگن بورگ (یادداشت‌های مورخ ۹ اوت، ۱۳ سپتامبر و ۱۶ نوامبر) گراف وولف مترنیخ(۷) (یادداشت ۴ ژانویه ۱۹۱۷)، هر فون کولمان(۸) (فوریه ۱۹۱۷) گراف برنزتورف(۹) (ماه مارس ۱۹۱۸) با یادداشت‌های کتبی و حضور و اعلام شفاهی بی‌وقفه و پیوسته علیه پیگرد ارامنه توسط ترک‌ها به شدید‌ترین نحو اعتراض کرده‌اند. «مجازات‌ها این تصور را بر می‌انگیزد که گویا دولت ترکیه خود بر آن است تا جنگ را ببازد» این گفتهٔ گراف مترنیخ به خلیل پاشا در روز ۳۰ ژوئیهٔ ۱۹۱۶ است.

 

مراجع نظامی و فرماندهان آلمانی از فلدمارشال فون در گولتز(۱۰) گرفته تا اوبرستلویتنانت،(۱۱) (سرهنگ) پاراکین(۱۲)که به خاطر اعتراضش به پیگرد ارامنه در باکو پستش را از دست داد، هر آنچه که در توان داشتند انجام داده‌اند. اثبات بی‌چون و چرای اینکه آلمان هرچه در توان داشته انجام داده را لپسیوس به یاری اسناد و مدارکی که در صفحات XXVII-XXXIII و نیز XXXVII-XXXVIII و همچنان XLII ff کتاب یاد شده «آلمان و ارامنه» آورده و مطالعهٔ آن را برای هر کسی که می‌خواهد دربارهٔ مسالهٔ ارامنه داوری کند در این مجال توصیه می‌کنیم.

 

ترکیه در برابر این اعتراضات هیچ‌گونه تفاهمی نشان نمی‌داد. گراف وولف مترنیخ سفیر آلمان دربارهٔ گفت‌وگوی خود با طلعت پاشا در روز ۱۸ دسامبر ۱۹۱۵ چنین گزارش داده است: «در حین گفت‌وگو طلعت پاشا چنین برداشتی را ابراز داشت که من در گذشته نزد همکاران او مشاهده کرده‌ام مبنی بر اینکه اگر شما هم باشید در موقعیتی مشابه دست به همین کار می‌زنید و با اعمال قهر و خشونت، جنبش انقلابی در آلمان را نابود خواهید کرد. من باز در برابر این دیدگاه که برای مجازات گناهکار نباید بی‌گناهان را رنج داد و یا اینکه تنها جرم اثبات شده قابل مجازات است هیچ‌گونه تفاهمی احساس نکردم. من به این وزیر عرض کردم که ما هرگز چنین رفتاری نخواهیم داشت و فقط کسی که جرمش اثبات شده است مجازات می‌شود.»

 

این عدم تفاهم با رویکرد کاملاً مخالفت‌آمیز یادداشت مورخ ۲۲ دسامبر ۱۹۱۵ سازگار است. در این یادداشت که دربار ترکیه برای نخستین بار به یادداشت‌های آلمان در رابطه با مسائل مربوط به ارامنه پاسخ داده، باز به‌‌ همان اصل تکیه کرده که در همۀ گفت‌وگوهای حضوری و شفاهی ابراز داشته‌اند: اینکه هیچ قدرت خارجی، حتی هم‌پیمان آلمانی، اجازهٔ مداخله در امور داخلی ترکیه را ندارد. در این یادداشت آمده است که «در اینجا باید متذکر شد که اقدامات ایذایی در رابطه با جماعت ارامنه ساکن امپراتوری در قلمرو اقدامات داخلی حکومت قرار دارد: از این رو تنها زمانی می‌تواند موضوع اقدامات دیپلماتیک باشند که به ناگزیر مخل منافع طرف بیگانه‌ای باشد که در این خصوص فعال است. در واقعیت امر تردیدی نیست که هر حکومتی حق دارد اقدامات تنبیهی و ایذایی بکار برد، اقداماتی که برای جلوگیری از حرکت انقلابی که در این سرزمین تبلیغ می‌شود کارساز باشد، بویژه اگر این حرکت در دوران جنگ عمل کند.» به واسطهٔ این اعلامیه و این ادعا که همۀ اقدامات مذکور علل نظامی داشته و راهکار مشروع تدافعی به شمار می‌آیند، مداخلهٔ سفارت در مورد مسالهٔ ارامنه بدون هیچ‌گونه مصالحه و به طرز غیرقابل قبولی رد شد.

 

امپراتوری آلمان در آن شرایط امکان نفوذی برای مخالفت‌خوانی علیه این موضع خشک و نامنعطف در دست نداشت. صربستان، بلغارستان و رومانی، آلمان را از ترکیه جدا می‌کرد و تازه در نوامبر ۱۹۱۵ مقدمات رخنه به صربستان فراهم شد. با شروع این اقدامات و سپس معلوم شدن تاثیر آن، لحن محاورات رسمی ترکیه از اساس تغییر یافت، اما ترک‌ها توانستند با مقاومت منفعلانه‌ای در برابر تصورات آلمان برخیزند؛ بدین صورت که قول‌های مثبتی دادند و در عمل آن را نقض کردند. اوامری به مقامات محلی ارسال کردند ولی با آگاهی و یا ناآگاهی مرکز درست خلاف آن را انجام دادند و از آنجایی که ترک‌ها در کنستانتینوپل می‌توانستند مدت زمان درازتری به این مقاومت منفعلانه ادامه دهند تا ارامنه در کویر گرسنگی بکشند، پس در موفقیتشان تردیدی نبود.

 

با در نظر گرفتن بی‌نتیجه بودن اقدامات دیپلماتیک، مقامات کنسولگری‌های آلمان در ترکیه در تمام دوران جنگ و تحت مشکلات فراوان در این جهت می‌کوشیدند که حداقل به حمایت از نهادهای امدادگر خلق تحت پیگرد ارمنی برخیزند. هیچ آلمانی در پیگرد ارامنه دست نداشته است. هیچ یک از آلمانی‌ها تا آنجایی که در توان داشته از انجام وظایف انسانی خود برای جلوگیری از پیگرد ارامنه و یا کاهش اثرات آن کوتاهی از خود نشان نداده است. این را باید با توجه به اسناد و مدارکی که آقای دکتر لپسیوس به افکار عمومی عرضه داشته به صورت حقیقت انکارناپذیر مسلم دانست.

 

اما باید این موضوع را هم اذعان کرد که بسیاری از ترک‌ها نیز مخالف پیگرد ارامنه بودند. برای نمونه تا زمانی که جلال بیگ والی حلب بود، کنسول روسلر که به گونهٔ خستگی‌ناپذیری در خلال تمام دوران جنگ به نفع ارامنهٔ حیطهٔ کنسولگری خود و سیل عظیم تبعیدیانی که در حرکت بودند برخاسته بود، د‌ست‌ گرم این والی عادل و انسان‌دوست را که در ولایت خود نه نفی بلد و نه کشتاری را تحمل کرده، بر پشت خود احساس کرده است. اما جلال بیگ به علت سرپیچی از اوامر کنستانتینوپل در روز ۲۱ ژوئن از مقام خود خلع شد. سرفرمانده قشون چهارم، جمال پاشا که فرماندهی کیلیکیه و حلب را عهده‌دار بود سیاست دولت در قبال ارامنه را نکوهش می‌کرد. با صدور اوامر پی در پی حداقل موفق شد تا در حوزهٔ فرماندهی‌اش کشتاری صورت نگرفت.

 

 

پی‌نوشت‌ها:

 

۱- Wilhelm Litten

۲- Lepsius

۳- Rößler

۴- Fürst Hohenlohe-Langenburg

۵- Külz

۶- Freiherr von Wangenheim

۷- Graf Wolf- Metternich

۸- Herr von Kühlmann

۹- Graf Bernstorff

۱۰- Feldmarschall v.d. Goltz

۱۱- Oberstleutnant

۱۲- Paraquin

کلید واژه ها: نسل کشی ارامنه


نظر شما :