تاریخ‌نگاری خیابانی انقلاب ایران/ نگاهی به کتاب شاهنشاه نوشته کاپوشینسکی

کریستوفر دی بلِیگ*/ ترجمه: بهرنگ رجبی
۰۲ آبان ۱۳۹۰ | ۲۰:۰۷ کد : ۱۴۴۳ وقایع اتفاقیه
تاریخ‌نگاری خیابانی انقلاب ایران/ نگاهی به کتاب شاهنشاه نوشته کاپوشینسکی
تاریخ ایرانی: ریشارد کاپوشینسکی را تصور کنید که چند ماه بعدِ انقلابِ اسلامیِ ایران در ۱۹۷۹ توی هتلش در تهران نشسته. خبرنگاری خارجی است که دارد بیشترِ سال را مدام این‌ور و آن‌ور سفر می‌کند و بنابراین توی اتاق‌های هتل‌هایی که به نظمی بی‌روح چیده شده‌اند احساسِ کرختی می‌کند، این است که می‌زند اتاق‌ها را آشفته می‌کند، به همشان می‌ریزد، آن‌قدر که دیگر ردی از حضورِ انسانی درونشان دمیده باشد. در کتاب «شاهنشاه» چند صفحه دربارهٔ همین می‌نویسد: «درهای هتلِ من... بسته است. صدای تیراندازی با جیرجیرِ کرکره‌هایی که پایین می‌آیند و دَرَقّ بستنِ ورودی‌ها و در‌ها قاطی می‌شود... هیچ‌کس را ندارم باش حرف بزنم. تنها می‌نشینم به نگاه کردنِ یادداشت‌ها و عکس‌های روی میز، به گوش دادنِ گفت‌وگوهای ضبط شده.»

 

و این‌چنین است که دور از هیاهو و نیروهای اهریمنیِ بیرونِ پنجرهٔ اتاقش، در محاصرهٔ مجموعهٔ درهم‌وبرهم و آشفتهٔ یادداشت‌هایش از رخدادهایی که او برای کارفرمایش، «خبرگزاریِ لهستان»، گزارش کرده، دست‌به‌کار می‌شود. هدفش شرحِ فرارِ شاه و برگشتنِ ]امام[ خمینی از تبعید نیست ــ این کار را انبوهی از خبرگزاری‌ها کرده‌اند، به‌خصوص خبرگزاری‌ای که خودِ او در آن کار می‌کند ــ بلکه مطرح کردن دلایلی است برای اینکه چرا این اتفاقات افتاد. آدم ممکن است فکر کند این کاری است که باید سپرد به تاریخدان‌ها یا جامعه‌شناس‌ها، حتی به شاعران، اما همچنان که کاپوشینسکی جایی دیگر اشاره کرده، چنین آدم‌هایی مایل‌اند از انقلاب‌ها دور بمانند؛ می‌گذارند گلوله از بیخِ گوش روزنامه‌نگار‌ها رد شود. خوشبختانه کاپوشینسکی ترکیبی است استثنایی از همهٔ این‌ها، و همین است که او را فرازِ همتا‌هایش برمی‌کشد ــ این و البته تجربهٔ گسترده‌اش: کاپوشینسکی شاهدِ بیست و هفت انقلاب بوده و برای همین است که حتی وقتی حکمِ کلی می‌دهد ـ و این حکم‌هایش را بی‌‌تأسف و پشیمانی هم می‌دهد ـ آدم احساس می‌کند باید اغماض کند.

 

دلیلش همین است که روزنامه‌نگاری جهانگرد، که مطلقاً متخصصِ امور ایران نیست، بهترین کتاب دربارهٔ انقلابِ آنجا را حاصل داده. و این به‌رغم کوهِ تاریخ‌نگاری‌ها، تحلیل‌ها، و خاطراتِ مبتنی بر «من آنجا بودم»ی است که همگی حین و بعدِ رخدادهای سال‌های ۷۹-۱۹۷۸ ایران نوشته شده‌اند. کتاب‌های خوب را می‌شود با انگشتانِ یک دست شمرد ــ مثلاً «ریشه‌های انقلابِ» نیکی کدِی، پژوهشی در موردِ ایدئولوژی‌های انقلابی و تاریخی که شکلشان داده، و تحقیقِ «روی متحده» دربارهٔ طبقهٔ روحانی‌ای که قدرت را به‌دست گرفت، «ردای پیامبر». بسیاری کتاب‌های دیگر یا صرفاً شرح چکیدهٔ رخدادهایند و خیلی به‌ندرت توضیح می‌دهند معنای این رخداد‌ها چیست، یا روده‌درازی‌هایی سرشار از تعهدند که روی واقعیت سرپوش می‌گذارند. (مثلا «ایران: دیکتاتوری و توسعه» تعمدا غیرپیشگویانهٔ «فردِ هالیدِی» را در نظر بگیرید که نوشتنش چهار ماه پیش از فرارِ شاه تمام شد، کتاب لطف و توجه حسابی به چپ‌های ایران دارد و خیلی اندک اشاره‌ای به ]امام[ خمینی می‌کند.) در موردِ کاپوشینسکی آدم فکر نمی‌کند پای ایدئولوژیِ مزاحمی وسط است، یا فرد عجله دارد. گزارشگر قصه‌هایش را ثبت می‌کند و بعد وسطِ آت‌وآشغال‌هایش می‌نشیند، تا وقتی به آنچه منظورش هست برسد.

 

یکی از چیزهایی که کاپوشینسکی را نویسنده‌ای جذاب می‌کند اهمیتی است که به مشاهداتِ روزنامه‌نگارانهٔ خودش در قیاس با اطلاعاتِ انتزاعیِ تاریخی می‌دهد. وقتی در ۱۹۵۵ در وطنش لهستان از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد این فرصت را داشت که کارش را در دانشگاه ادامه دهد اما مصمم روزنامه‌نگاری را انتخاب کرد، و معدود آدم‌هایی ممکن است نظرشان این باشد که تصمیمِ اشتباهی گرفت. (کاری کرد که اسمش در یک نمایشگاه صنایعِ فولاد بد دربرود و بعد خیلی زود بدل به نخستین خبرنگارِ بخشِ بین‌المللِ روزنامهٔ آن ‌وقت شد.) آماده است به کشور‌ها و حتی رخداد‌ها صورتی انسانی بدهد و بی‌راه نیست که این تمایل را واکنشی خواند به تاریخ‌نگاریِ مارکسیستی‌ای که آن‌زمان در وطنش لهستان درس داده می‌شد، که به جریانات‌ِ تاریخی بیش از اعمالِ مردان و زنان درگیرشان اهمیت می‌دهد. (رویکردش بی‌راه نیست اما نامطمئن و مبتنی بر حدس و گمان است؛ کاپوشینسکی به تلخیصِ دقیقِ آثارش هم رضا نمی‌دهد). به‌هرحال تاریخ‌نگاریِ او مبتنی بر نه کتابخانه که خیابان است، تاریخ‌نگاری‌های مردی که می‌چسبید به کثافتِ پیرامونش و صفیر گلوله‌ها از بالای سرش می‌آمد. به شیوه‌های تعریف‌شدهٔ رفتار و سرمشق‌های عملی اعتنایی ندارد. خیلی متین و به مراعات اشاره می‌کند: «تا جایی که من می‌فهمم اشتباه است دربارهٔ آدم‌ها بنویسی بی‌آنکه دست‌کم اندکی در شرایطی زندگی کرده باشی که آن‌ها تویش زندگی می‌کنند.»

 

این جمله متعلق است به کتابِ «روزی دیگر از زندگی»، گزارشِ او از جنگِ داخلی‌ای که در ۱۹۷۵ پس از خروجِ پرتغالی‌ها از آنگولا در آنجا در گرفت، و به‌نظر می‌آید کاپوشینسکی هیچ جای دیگری این‌قدر مطمئن نیست که آدم‌های نمونهٔ دلاوری و رشادت ــ یا آدم‌های سرسخت، یا، خودمانیم آدم‌هایی بزدل و ترسو ــ می‌توانند در رخدادهایی عظیم و مهم تعیین‌کننده باشند. به یاد می‌آورد که در آستانهٔ خروجِ پرتغالی‌ها از آنگولا مجامعِ بین‌المللی داشتند در موردِ روش‌های برقراریِ صلح بحث می‌کردند، صلح میان دارودستهٔ اِم‌پی‌اِل‌اِی که پایتخت، لوآندا، دستشان بود و دشمنانشان که داشتند برای قدرت گرفتن بال‌بال می‌زدند. به‌طعنه می‌نویسد: «نقشه‌های بزرگ، استراتژی‌های جهانی»، اما «آن‌سوی آب‌ها نمی‌دانند اینجا همه‌چیز به دو نفر ختم می‌شود.» این دو نفر یکی لوئیز است، خلبانِ تنها هواپیمایی که اِم‌پی‌اِل‌اِی در لوآندا دارد، و آن‌یکی آلبرتو که مهندس است. اگر لوئیز کشته شود، جاهایی که او غذا و مهماتشان را تأمین می‌کند، مجبور به تسلیم می‌شوند. اگر آلبرتو کشته شود پایگاهِ پمپاژِ لوآندا از کار می‌افتد و شهر دیگر آب نخواهد داشت. در هر دو صورت اِم‌پی‌اِل‌اِی جنگ را خواهد باخت. این هم از محتوم بودنِ تاریخ.

 

در «شاهنشاه»، کاپوشینسکی ما را به جایی می‌رساند که بپذیریم انقلابِ ایران احتمالاً اجتناب‌ناپذیر بوده، اما دلیلش فقط شکاف‌های پیش آمده در رابطهٔ ایرانیِ تعریف‌شده میانِ شاه و مردمش است. یادآوریِ چنین نظرگاهی مفید است. چون آن چیزی را به چالش می‌کشد که  از ۱۹۷۹ به این‌سو به‌طرز غریبی بدل به باورِ فراگیر و فارغ از حافظهٔ تاریخیِ ایرانی‌ها شده: اینکه قدرت‌های خارجی، چون نیروهایی کیهانی همداستان با هم، دارند پیوسته و بی‌وقفه برای تعیینِ سرنوشتِ ایران توطئه می‌کنند، و اینکه هر بلوایی ــ حتی انقلاب! ــ احتمالاً یک جوری ربط دارد به دسیسه‌های آن‌ها. آسان است تصورِ اینکه به‌دید ایرانی‌هایی بحثِ کاپوشینسکی حقارت‌بار و توهین‌آمیز بیاید چون ظاهرِ خیلی ساده‌ای دارد. در گزارش‌ِ او شاه آدمی است ضعیف و گمراه که در حدِ سلطنت نبوده. دلیلِ نابودیِ شاه این بوده که «کشورِ خودش را نمی‌شناخت... احتمالاً از کاخ بیرون هم که می‌آمد شبیهِ آدمی این کار را می‌کرد که سرش را از لای درِ اتاقی گرم و نرم وسطِ سرمای منجمدکننده‌ای بیرون می‌آورد. یک‌آن دوروبر را نگاه می‌کند و بعد سر را پَس می‌کِشد تو!»

 

«شاهنشاه» یک نمونه آزمایشیِ دستگرمی داشت. در ۱۹۷۸ کاپوشینسکی نوشتنِ گزارشی دیگر دربارهٔ یک حکومتِ خودکامهٔ مبتنی بر یک فرد را تمام کرد ــ «امپراطور» ــ شخصیتِ اصلی‌اش هایلا سیاسی، رهبرِ اتیوپی. «امپراطور» شاهکار است، جوری خنده‌دار که کامِ آدم را تلخ می‌کند و سرشار از حکمت‌های غرّا ــ «آدم نه برای حفظِ کیفِ پولش، بلکه برای حفظِ حیثیتش است که دست به تبر می‌برد» ــ اما «شاهنشاه» کتابِ بهتری است. لحنش متنوع‌تر است، در ریشخند کردن مقتصد‌تر است (و در نتیجه تأثیرگذار‌تر هم هست)، و کمتر بامزه و بیشتر خردمندانه است.

 

این کتابی است که اعتمادبه‌نفسش بالا و پایین می‌شود. به یاد بیاورید که کاپوشینسکی روزنامه‌نگاری حرفه‌ای است، با غریزهٔ خطرطلبی‌ِ کاملی که حرفه‌اش ایجاب می‌کند ــ در «روزی دیگر از زندگی» تصمیمش برای عزیمتِ بی‌اندازه خطرناکش به نزدیک‌ترین دستگاهِ تلکس موجود را این‌طور توجیه می‌کند که حاملِ «اخبارِ دنیا» است. و بااین‌حال اما «شاهنشاه» خیلی شاملِ گزارش نمی‌شود («امپراطور» هم خیلی گزارش نیست، صرفاً این‌ور و آن‌ور رفتن‌هایی است پیِ ملازمانِ پیشینِ هایلا سیاسی). این‌جا گزارشگرِ مشهورِ جنگ شیرجه نمی‌زند درونِ هرج‌ومرجِ مرگبارِ تهرانِ انقلابیِ، بلکه خودش را دور نگه می‌دارد. «شاهنشاه» عاری از خودپسندیِ رویکردِ روزنامه‌نگار در جایگاه قهرمانی است که اغلب گزارشگری خوانده می‌شود. در واقع بیشترِ حجمِ کتاب را تأملاتِ کاپوشینسکی دربارهٔ تصاویری معمولی شکل داده، عکس‌هایی که در دسترسِ همه‌اند.

 

چشمِ نویسنده به تصویری از جوانیِ قهرمانِ سیه‌تقدیرِ کتاب می‌افتد، محمدرضا پهلوی، آن‌زمان که ولیعهدِ تاج‌و‌تختی بود در کفِ پدرش، رضا شاهِ کبیر ــ سابقاً رضاخان، که با حمایت و پشتیبانیِ بریتانیا به قدرت رسید. در عکس کنارِ «شاه ـ پدرِ تنومند و قوی‌بنیه» پسر ایستاده، «ظریف، عصبی، فرمانبردارانه خبردار ایستاده... ذاتاً ضعیف و بزدل است، خواهد کوشید به هر قیمت شبیهِ پدرِ مستبد و قسی‌اش شود. از همین لحظه دو جور طبع شروع می‌کنند به رشد و هم‌زیستی درونِ پسر... در ‌‌نهایت هم چنان به‌تمامی زیرِ سیطرهٔ پدر است که وقتی سال‌ها بعد شاه می‌شود خودبه‌خود (اما ضمناً ــ اغلب ــ آگاهانه) رفتارِ بابایی را تکرار می‌کند.»

 

چند صفحه جلو‌تر و تقریباً پنجاه سال بعد‌تر ــ عکس دیگر شاه را نشان می‌دهد که هیجان‌زده دارد قیمتِ جدیدِ نفت را اعلام می‌کند. قیمتی که برای ایران ثروتی رؤیایی به ارمغان خواهد آورد: «حاکم ــ که ادعا می‌کند به ناگهان صاحبِ بینشی متعالی شده ــ خطاب به تک ‌تکِ آدم‌ها اعلام می‌کند در فاصلهٔ زمانیِ گذشتِ یک نسل ایران را (که کشورِ عقب‌مانده، بی‌سامان، بی‌سواد، و پا برهنه‌ای است) بدل به پنجمین قدرتِ بزرگ دنیا می‌کند...» شاه پیش‌بینی می‌کند ایران به پیش خیز خواهد برداشت و یک «تمدن ِ بزرگ» خواهد ساخت.

 

کاپوشینسکی اشاره می‌کند مشکل این است که زیربنا‌ی لازم برای تزریق پول به این کشور مهیا نیست، نیروهای نظامی نمی‌توانند با سلاح‌های تازه‌ای خو بگیرند که شاه پُرولع خریده، و مردم از این هزاران خارجی‌ای که سرازیرِ مملکت شده‌اند نگران و پریشان‌اند ـ متخصص‌ها و مهندس‌ها، کارکشته‌های عمران، متقاضیانِ بستن قرارداد، کلفت و نوکر.

 

کاپوشینسکی «هم‌زیستیِ بیمار»ی میانِ شاه و مردمش می‌بیند، نمودش احساسِ وحشتِ ایرانی‌ها است وقتی به پلیسِ مخوفِ شاه فکر می‌کنند. اینجا کاپوشینسکی است که دست می‌بَرد سمتِ عکسی از چندتا آدم که توی صفِ انتظارِ اتوبوس‌اند و عزمِ آفرینشِ رساله‌ای درخشان در بابِ این وحشت می‌کند ــ همهٔ آدم‌های توی صفِ اتوبوس احساسِ ترس می‌کنند آقایی که پشت‌سرشان ایستاده پلیس‌مخفی‌ای باشد با «گوشِ تیز برای همه‌جور کنایه‌ای». نویسنده به یاد می‌آورد که تجربه یاد ِ ایرانی‌ها داده عباراتی چون «غیرقابل تحمل، ظلمت، فشار، جهنم، زوال، باتلاق، فساد، قفس، میله، زنجیر...» (فهرست ادامه دارد اما کاپوشینسکی خسته نمی‌شود:) «... از بین رفتن، متزلزل‌شده، کور شدن، کَر شدن، غرقِ غم بودن، یک چیزی مختل است، یک چیزی سرِ جایش نیست، همه‌چیز به گند کشیده شده، فلان چیز را دیگر مجبورند کوتاه بیایند...»، چنین عباراتی «دامگاهِ پُرخطری از دلالت‌های ضمنی» بودند که «در محدوده‌اش ممکن بود با یک لغزش زبانی تکه‌تکه شوی».

 

ایرانی‌ها چطور بر ترسشان فائق آمدند؟ کاپوشینسکی توضیح می‌دهد که «این‌ها مردمانی مغرورند و پای شأن و حیثیتشان که وسط باشد بی‌‌‌نهایت هم حساس می‌شوند. یک ایرانی هیچ وقت نمی‌پذیرد که نمی‌تواند کاری را انجام بدهد؛ چنین اقراری برایش مساویِ سرافکندگیِ عظیم و بی‌آبرویی است. عذاب می‌کِشد، غصه می‌گیرد، و نهایتاً به‌تدریج متنفر می‌شود. ایرانی‌ها سریع فهمیدند تصورِ رهبر حاکمشان چیست: شما‌ها همه فقط بنشینید زیر سایهٔ دیوارهای مسجد و گوسفندتان را بپایید، چون یک قرن طول می‌کشد به یک دردی بخورید! من اما باید ده‌ساله با کمکِ خارجی‌ها امپراطوری‌ای عالمگیر بسازم. برای همین است که در ذهن ایرانی‌ها «تمدنِ بزرگ» بیش از هر چیز تحقیری است عظیم.»

 

شاه که متزلزل می‌شود و دنیا که هول و هراسش را می‌بیند، مردم همه اعتمادبه‌نفس می‌یابند. کاپوشینسکی با قاطعیت و سرِخود آن لحظهٔ دقیقی را تعیین می‌کند که به‌تعبیرِ تروتسکی، انقلاب دیگر ناممکن نیست و ناگزیر می‌شود. این رخداد جروبحثی است میانِ دو نفر، معترضی که در کنارهٔ جمعیتی عظیم ایستاده و یک آقای پلیس. (و به یاد بیاورید کاپوشینسکی شاهدِ انبوهی، شاید صد‌ها نمونه از این جروبحث‌ها در کلی کشور‌ها بوده.) کاپوشینسکی به یادمان می‌آورد تا پیش از این رخداد اگر آقای پلیس سرِ مرد داد می‌زد که برود به خانه، او و باقیِ جمعیت فلنگ را می‌بستند. اما دیگر نه.

 

«پلیس داد می‌زند، اما مرد نمی‌دود. همانطور همانجا می‌ایستد، پلیس را نگاه می‌کند... از جایش تکان نمی‌خورد، دوروبر را وراندازی می‌کند و‌‌ همان نگاه را در چهره دیگران هم می‌بیند... با اینکه آقای پلیس داد زدن‌هایش را ادامه داده اما هیچ‌کس نمی‌دود: آقای پلیس سرِآخر دست برمی‌دارد. یک لحظه سکوت می‌افتد. نمی‌دانیم آقای پلیس و مردِ کنارهٔ جمعیت خودشان آن‌موقع فهمیده‌اند چه اتفاقی افتاده یا نه. مرد ترس را کنار گذاشته ــ و این دقیقاً آغازِ انقلاب است... آقای پلیس می‌چرخد و متین و موقر راه می‌افتد سمتِ جایی که بوده.»

 

در یک قطعهٔ گزارشیِ بی‌نظیر، کاپوشینسکی عزمِ یادآوریِ «تمدنِ بزرگ» می‌کند. دارد با مکافات از وسطِ «گِل و گُهِ روستای کوچکی نزدیکِ شیراز، پُرِ آلونک‌های زشت و حقیرِ گِلی» رد می‌شود: «جلوی یکی از آلونک‌ها زنی دارد سِرگینِ گاو را به هیئتِ کیک‌های گِردی درمی‌آورد تا (در این مملکتِ نفت و گاز!) وقتی خشک شدند تنها قوتشان کند و جلوی جمعِ خانواده‌اش بگذارد.»

 

«شاهنشاه» گزارشی امپرسیونیستی و شاعرانه است اما اثرِ تمام‌وکمالی نیست. کاپوشینسکی حقِ مطلب را در موردِ تأثیرِ احساساتِ ضدامریکاییِ مردم در پیش از انقلاب ادا نمی‌کند. به‌دفعات در اشاره به نقشِ سازمانِ سیا در سرنگونیِ نخست‌وزیرِ ملی‌گرا، محمد مصدق، در ۱۹۵۳ کوتاهی می‌کند. وگرچه حسبِ وظیفه‌اش اهمیتِ اسلامِ شیعه در زندگیِ ایرانی‌ها و نقشِ اجتماعی مسجد را شرح می‌دهد اما به‌نظر می‌رسد این وقایع‌نگارِ تعارضاتِ حکومت‌های پسااستعماریِ عصرِ جنگ سرد، در توصیفِ فرزندِ تازۀ‌ دستگاهِ ایدئولوژیکِ این دوران، معذب و مردد است.

 

شیوه‌ها و اسلوب‌های روایتِ کاپوشینسکی چی؟ اهمیتی دارد آن عکسِ آدم‌های توی صفِ اتوبوس که بهش اشاره می‌کند وجود دارد یا نه؟ آیا تاریخ‌نگاریِ رمان‌گونه‌اش ــ «سرِ یک مهمانی ژنرالِ انگلیسی، سِر ادموند آیرُنساید، روی نُکِ پایش می‌ایستد تا قدش برسد به گوشِ رضاخان و زمزمه می‌کند: کلنل، شما آدمی هستید که قابلیت‌های زیادی دارین.» ــ به اعتبارِ تحلیل‌هایش ضربه می‌زند؟ آیا باید سرکشیِ کاپوشینسکی را تحسین کنیم یا ازش بیزار باشیم، اینکه مرزهای حرفه‌اش را چنان گسترش می‌دهد که به بیانِ آدام هاچشیلد «نوعی روزنامه‌نگاریِ جادویی» می‌آفریند؟

 

من از دید روزنامه‌نگارانه‌ام می‌گویم: زنده باد جادو. کاپوشینسکی طرفدارِ همهٔ آن‌هایی است که از قیدوبندهای دست‌وپاگیری به‌نام قالب و چارچوب خسته‌اند، آن‌هایی که دیده‌اند عبارت‌های شاعرانه‌شان بابتِ کمبودِ جا حذف شده، سر تا تهِ ارتشِ ویراستار‌ها و غلط‌گیر‌ها را به فحش کشیده‌اند. لغزش‌هایش در ثبتِ تاریخ‌ها و وقایع‌نگاری‌های تردیدبرانگیزش، تک‌گویی‌های درونی‌ای که نسبت داده به آدم‌هایی که ممکن است وجود داشته باشند یا تا حدی آن‌طوری باشند، یا از تخیل خودِ او جان گرفته و به زیبایی زبانشان را یافته باشند؛ استفادهٔ عجیب‌وغریبش از زمان‌های مختلف در تعریفِ یک ماجرا، این‌ها ضعف‌های کاپوشینسکی‌اند، و همان‌قدر برای آثار درخشانِ او لازم و ضروری‌اند که انبوهِ حقایقی که مطرح می‌کند. به این دید او نویسنده‌ای است روزنامه‌نگار، نمونه‌ای از آن‌چه بسیاری از ما دوست داشتیم باشیم ــ کاش فقط دلش را داشتیم.

 

* پژوهشگر مسائل خاورمیانه و نویسنده نشریات نیویورکر، گرانتا، نیویورک‌ ریویو‌آوبوکس

 

 

متن کامل کتاب شاهنشاه، نوشته کاپوشینسکی را در اینجا بخوانید
 

کلید واژه ها: شاهنشاه کاپوشینسکی تاریخ نگاری


نظر شما :