بسته‌نگار در گفت‌وگو با تاریخ ایرانی: تقسیم میوه با بازرگان و پاک کردن سبزی با طالقانی بود

مهسا جزینی
۲۸ آبان ۱۳۹۱ | ۱۸:۵۱ کد : ۷۵۷۹ در بندهای زندان قصر
آن زندان اصلی قصر که تاریخ مجسم صد سال ایران و بند سیاسی‌ها بود، نابود شده است...زندان یک دانشگاه بود...از زندان برای نهضت آزادی‌بخش فلسطین پول فرستادیم... ماموران زندان بخشی از روزنامه‌ که خبر فوت دکتر مصدق منتشر شده بود را از قبل بریده بودند...مهندس سحابی مسئول اعتصاب غذای زندانیان شد...لباس زندان زرد راه‌راه بود که ما نمی‌پوشیدیم...آقای طالقانی در زندان رادیو‌های خارجی را گوش می‌کرد...جشن ۲۸ مرداد را در زندان به هم ریختیم...ناطق نوری پای سخنرانی‌های طالقانی و بازرگان و سحابی می‌نشست.
بسته‌نگار در گفت‌وگو با تاریخ ایرانی: تقسیم میوه با بازرگان و پاک کردن سبزی با طالقانی بود
تاریخ ایرانی: محمد بسته‌نگار فعال سیاسی و داماد آیت‌الله طالقانی است. او پیش از انقلاب چهار بار دستگیر و زندانی شد که دو بار آخر را میهمان زندان قصر بوده است. خاطرات او از آن روز‌ها و زندگی در کنار دیگر زندانی‌های سیاسی جذاب و خواندنی است. به خصوص اینکه او بار اول را در کنار دوستان نهضت آزادی با توده‌ای‌ها و اعضای هیات‌های موتلفه و حتی زندانیان عادی و بار دوم با مجاهدین خلق و چریک‌های فدایی هم‌بند بوده است. گفت‌و‌گوی «تاریخ ایرانی» با بسته‌نگار، خلاصه دیدار با او به بهانه گشایش باغ موزه قصر است که البته از گلایه‌های وی هم خالی نیست.

 

***

 

می‌خواهم گفت‌و‌گو با شما را با توصیفی از کتاب «۵۳ نفر» بزرگ علوی شروع کنم: «زندان قصر جای مخوفی است. دیوارهای عظیم و متعدد و کریدورهایی که زندان را احاطه کرده است در تازه وارد چنین تاثیر می‌گذارد که انگار کسی که به دام این زندان افتاده است هیچ وقت‌‌ رها نمی‌شود.» تصویر شما از این زندان در دهه ۴۰ چگونه بوده است؟ چقدر با تصویری که بزرگ علوی سه دهه قبل از آن از زندان قصر ارائه می‌کند، شبیه است؟

 

نه من واقعا چنین تصویری از زندان قصر نداشتم که در جریان شرح خاطراتم برای شما توضیح می‌دهم اما ابتدا بگویم که سه چهار سال قبل که کانون زندانیان مسلمان قبل از انقلاب برای شرکت در مراسمی از ما دعوت کرده بود، محل برنامه هم زندان قصر بود، ما هم با خوشحالی تمام دست خانواده را گرفتیم و رفتیم تا محل زندان اما وقتی وارد شدیم آه از نهادم بر آمد. هیچ شباهتی به مکانی که ما زمانی زندانی بودیم نداشت. زندان قصر به این شکل بود که وقتی وارد می‌شدیم روبرو، زندان شماره یک بود که ۱۲ بند داشت و خیلی وسیع بود. هر بند اختصاص به محکومان یکی از جرائم عادی داشت. قبل از زندان شماره یک، باغچه‌ای بود که از کنارش رد می‌شدیم و به سمت شمال می‌رفتیم، اول زندان شماره ۳ بود و کنارش شماره ۴. این دو زندان استثنائا به هم چسبیده بودند و با یک دیوار از هم جدا می‌شدند. شماره ۳ زندان آن زمان مختص زندانیان چپ و حزب توده بود. زندان شماره ۴ اختصاص به زندانیان جبهه ملی و نهضت آزادی داشت. اما من اثری از این دو ساختمان ندیدم. هر دوی این‌ها با خاک یکسان شده بود. بخش‌هایی که باقی مانده بهداری زندان است و بخش زندانیان روانی و بخشی از انفرادی که ویژه زندانی‌هایی بود که زیاد شرارت می‌کردند، ولی آن زندان اصلی که تاریخ مجسم صد سال ایران و بند سیاسی‌ها بود، نابود شده است. سوال من این بود که کجای این فضایی که الان موزه شده است باید دنبال خاطرات و اثرات ۴ سال زندگی در زندان بگردم؟ من پیشنهادی داشتم مبنی بر اینکه حداقل آنجا را حصارکشی و مشخص کنند یا سقفی بزنند، نماد و یادبودی از زندانیان در محل قرار دهند که مشخص باشد اینجا قبلا زندان شماره ۳ و ۴ و محل نگهداری زندانیان سیاسی بوده است. عکس‌ها و مشخصات افرادی که طی آن سال‌ها در قصر زندانی عقیدتی سیاسی بوده‌اند نصب شود. حالا نمی‌دانم بالاخره اعمال بشود یا نشود.

 

 

شما چه سالی وارد زندان قصر شدید؟

 

خرداد سال ۴۳ وقتی برای سومین بار دستگیر شدم همراه آقای مصطفی مفیدی و عباس رادنیا، ما را بردند زندان قزل‌قلعه و ۴۰ روز آنجا بودیم. اواخر تیر ما را بردند زندان شهربانی، چند ساعتی آنجا بودیم و از آنجا ما را بردند زندان قصر شماره ۴ که اتفاقا ورودم مصادف بود با ماه محرم و سخنرانی آقای طالقانی در بند.

 

 

یعنی در زندان اجازه و امکان سخنرانی داشتند؟

 

بله.

 

 

امکان دارد فضای داخلی زندان شماره ۴ را برای ما توصیف کنید؟

 

وقتی وارد زندان شماره ۴ می‌شدیم اول سه اتاق بزرگ تو در تو داشت، بعد وارد یک حیاط بزرگ ۴۰۰ تا ۵۰۰ متری مربع شکل می‌شدیم، یک حوض بزرگ وسط بود و سه، چهار تا درخت توت قدیمی بزرگ داشت. دو- سه تا باغچه داشت و یک طرفش هم خود زندانیان دستشویی و آشپزخانه ساخته بودند. کل زندان شماره ۴ آن زمان ۵۰ تا ۶۰ نفر زندانی داشت. زندانیان آن بند دو طیف بودند، یک طیف سیاسی‌ها که غلبه با نهضت آزادی بود که ۱۴ تا ۱۵ نفر بودند و چند نفر از زندانیان بازاری بازداشتی ۱۵ خرداد و عده‌ای از دانشجویان جبهه ملی که یک جمع ۳۵ نفره بودیم. یک عده زندانیان عادی اما گردن‌کلفت، قلدر و پولدار هم بودند مثل رمضان یخی که در اتاق‌های کوچک‌تر زندان زندگی می‌کردند. جرم این‌ها بیشتر قاچاق و مواد مخدر بود.

 

 

یعنی رمضان یخی را بخاطر مواد مخدر دستگیر کرده بودند؟

 

دقیقا نمی‌دانم سر چه بود، شاید به خاطر قاچاق بوده. برای خودش آنجا زندگی شاهانه‌ای داشت. از بین زندانیان یکی آشپز مخصوصش بود. خودش می‌گفت که سود کارخانه یخ که آن زمان ۱۵ هزار تومان بود را می‌آوردند به او می‌دادند، آن هم در شرایطی که در زندان افراد با ماهی ۶۰ تومان خودشان را اداره می‌کردند. این‌ها چون گردن‌کلفت بودند و شر به پا می‌کردند به اصطلاح تبعید شده بودند زندان شماره ۴.

 

 

زندگی شما زندانیان سیاسی بند ۴ چطور می‌گذشت؟

 

ما با هم خیلی صمیمی بودیم، به اصطلاح همه سر یک سفره زندگی می‌کردیم. خودمان بین ۱۰ تا ۳۰ تومان بسته به وسعی که داشتیم ماهانه پرداخت می‌کردیم که صرف امورات زندان می‌شد. حسین توسکی یکی از زندانیان عادی، آشپز خوبی بود و واقعا از دل و جان کار می‌کرد و از همین پولی که به او می‌دادیم حتی خرجی زن و بچه‌اش را هم می‌داد. بعد از اینکه در مرداد ماه حکم دادگاه تجدید نظر اعضای اصلی نهضت آزادی تایید و مشخص شد که چند سالی را باید در زندان بگذرانند ما شروع به برنامه‌ریزی کردیم. هر دو ماه یک بار یک هیات مدیره انتخاب می‌کردیم و برنامه‌ریزی با آن‌ها بود. ما برای هر کاری یک نماینده داشتیم و برخلاف زندانیان عادی به صورت تک تک برای پی‌گیری کار‌هایمان به زیر هشت مراجعه نمی‌کردیم. زیر هشت محلی بود که بعد از آن خروجی زندان و اتاق ماموران و رئیس و معاونان زندان بود. هر روز دو نفر را انتخاب می‌کردیم که کارهای بند را انجام دهند.

 

 

حتی آقای طالقانی یا مهندس بازرگان یا دکتر سحابی؟

 

نه این چند نفر را چون مسن‌تر بودند معاف کرده بودیم اما کارهای دیگری انجام می‌دادند. آقای طالقانی مسوول سبزی پاک کردن و مهندس بازرگان مسوول تقسیم میوه بود. میوه‌هایی که در ملاقات‌ها از بیرون می‌آمد یکجا جمع می‌شد و ایشان به تناسب بین ما تقسیم می‌کرد. هر روز سر ساعت ۷ صبحانه خورده می‌شد و سر ساعت ۸ همه در حیاط جمع می‌شدند و سرود ای ایران را می‌خواندیم. بعد از ساعت ۸ تا ۱۰ صبح سکوت و مطالعه اجباری داشتیم. ساعت ۱۰ هم یک پذیرایی مختصر داشتیم، شیرینی و چای یا میوه‌ای که مهندس بازرگان تقسیم کرده بود را می‌خوردیم. بعد کلاس درس شروع می‌شد. من نزد دکتر شیبانی فرانسه و نزد آقای طالقانی فقه و اصول می‌خواندم. مهندس بازرگان در سطح بالاتری درس فرانسه می‌داد. در این بین ورزش هم می‌کردیم، حتی تیم والیبال و پینگ‌پنگ و دمبل و هارتل هم داشتیم. ظهر نماز جماعت می‌خواندیم که برخی زندانیان عادی هم حضور داشتند. بعد از نماز غذا می‌خوردیم و سپس سکوت و خواب بعدازظهر را داشتیم. بعد دوباره کلاس‌های درس شروع می‌شد تا ۵ و ۶ عصر. حتی کسانی بودند که سواد نداشتند، دکتر سحابی سواد یا قرآن یادشان می‌داد. بعد از نماز مغرب و عشاء جلسات شبانه شروع می‌شد. دو شب آقای طالقانی تفسیر قرآن می‌گفت، یک شب مهندس بازرگان سخنرانی داشت و یک شب دکتر سحابی. یک شب هم آزاد بود، هر یک از دوستان برنامه یا مقاله‌ای داشت، ارائه می‌کرد. شب جمعه هم آقای طالقانی سخنرانی عمومی داشت که علاوه بر خود ما زندانیان عادی هم شرکت می‌کردند.

 

شام که می‌خوردیم هر کس به کارهای شخصی‌اش می‌رسید تا موقع خواب. خاموشی هم دست خودمان بود. این برنامه ادامه داشت تا در ماه رمضان تفسیر نهج‌البلاغه توسط آقای طالقانی هم به برنامه‌های ما اضافه شد. یادم هست روز دوم بود، آقای طالقانی درباره خلقت انسان صحبت می‌کرد گفت خلقت انسان یک امر یک دفعه‌ای نبوده، تدریجی بوده است، انسان‌هایی ماقبل انسان فعلی وجود داشته‌اند اما انسان فعلی اولین انسانی است که صاحب عقل و اختیار شده است. دکتر سحابی که نشسته بود آن کنار یک دفعه گفت مطلب را گرفتم. بعد از پایان سخنرانی، دکتر یدالله سحابی گفت نزدیک به ۳۰ سال است که این مساله برای من مطرح بود که رابطه خلقت انسان را با دین پیدا کنم و از همان جا کار مطالعه روی این مساله به لحاظ دینی و قرآنی را شروع کرد که آغازی بود بر کتاب «خلقت انسان» ایشان که بعد منتشر شد. در ماه رمضان ما سه تا اتاق هم به افرادی که به هر علتی روزه نمی‌گرفتند اختصاص دادیم که در بند تظاهر به روزه‌خواری نکنند.‌‌

 

 

ورود کتاب به زندان چطور بود؟

 

تقریبا آزاد بود. بعضی کتاب‌ها هم با تغییر جلد و گذاشتن جلد کتابی دیگر، وارد می‌شد. یک کتابخانه کوچک هم داشتیم.

 

 

از بین زندانیان عادی کسانی بودند که جذب زندانیان سیاسی شوند؟

 

بله علاقه‌مند بودند. من یادم هست برخی از همین آقایان در سال ۵۱ که آقای طالقانی تبعید شد، گفته بودند که حاضریم تمهیدات فرار ایشان را حتی به خارج از کشور فراهم کنیم. اوایل انقلاب هم اکثرشان می‌آمدند دور آقا را می‌گرفتند و سعی می‌کردند که محافظ ایشان باشند.

 

 

در دوران زندان مشکلی برای شما ایجاد نمی‌کردند، مثلا به تحریک زندانبان‌ها اذیت کنند یا برنامه‌های شما را به هم بزنند؟

 

یک مورد فقط به مناسبت سالگرد کودتای ۲۸ مرداد بود که در زندان جشن گرفته بودند. ما مخالف برگزاری این جشن بودیم و قصد برهم زدنش را داشتیم که زد و خوردی بین من و یکی از این زندانیان رخ داد و بالاخره نگذاشتیم جشن داخل زندان برگزار شود. از آنجا روابط بین ما و آن‌ها تیره شد که بعد از یکی دو هفته بزرگانشان آمدند نزد آقای طالقانی معذرت‌خواهی کردند و دوباره روابط حسنه شد. از این طرف ما برنامه‌های خاص خودمان راهم داشتیم مثل بزرگداشت ۱۵ خرداد، ۳۰ تیر، میلاد حضرت علی(ع)، مبعث پیامبر(ص) و حضرت قائم(عج). ما جشن عمومی برگزار می‌کردیم. یا  پس از فوت همسر دکتر مصدق و آیت‌الله فیروزآبادی مراسم ختم برگزار کردیم.

 

 

قضیه تبعید به برازجان و بازگشت دوباره شما چه بود؟

 

سال ۴۴ ما در اعتراض به وضعیت برخی زندانیان سیاسی که در زندان شماره یک و سه بودند، دو بار دست به اعتصاب غذا زدیم. بار اول برخی اعضای هیات موتلفه را برده بودند زندان شماره یک، در بند زندانیان عادی پخش کرده بودند از قبیل مهدی عراقی و امانی و حمید ایپک‌چی که هنوز ۱۵ سالش نشده بود. بار دوم وقتی بود که بعد از یکی دو ماه شنیدیم که دکتر سامی و پیمان که جنبش جاما را تشکیل داده بودند را آورده‌اند زندان شماره ۳. آقای دادمهر که الان مدیر یک کتاب‌فروشی در بازارچه کتاب روبروی دانشگاه تهران هست هم در بین آن‌ها بود. از حزب ملت ایران هم دو نفرشان را برده بودند آنجا. آن زمان سری دوم بچه‌های موتلفه مثل ابوالفضل توکلی و عزت‌الله خلیلی و لاجوردی هم آنجا بودند. شنیدیم چون جا نبوده آن‌ها را کنار دستشویی اسکان داده‌اند و برای همین دست به اعتصاب زده‌اند. این شد که ما هم اعتصاب غذا کردیم. آخر شب بود که مهندس بازرگان را خواستند، ایشان هم گفته بود مسئول اعتصاب غذا مهندس سحابی و یکی دو نفر دیگر هستند، با آن‌ها صحبت کنید. یکی دو هفته از این ماجرا نگذشته بود که یک روز ظهر دکتر سحابی گفت این اعتصاب غذا، امروز و فردا یک کاری دست ما می‌دهد. یکی دو ساعت بعد بود که ما را خواستند گفتند وسائلتان را جمع کنید، می‌خواهند شما را ببرند زندان قزل‌قلعه یک جای مخصوص بهتان بدهند. در حالی که متوجه شدیم قرار است ما را به برازجان تبعید کنند، ولی بعد از هفت ماه ما برگشتیم. البته این بار تنها نبودیم، همراه با عده‌ای از افسران زندانی حزب توده برگشتیم. بعد یک عده دیگر از توده‌ای‌ها هم به آن‌ها اضافه شدند. در واقع یک کمون افسران حزب توده بود و یک کمون هم زندانیان غیرافسر توده‌ای بودند. ما که وارد شدیم بقایای سری دوم موتلفه و دکتر سامی و دوستانشان هم آمده بودند زندان شماره ۴ که این بار به طور کامل اختصاص پیدا کرده بود به زندانیان سیاسی و از زندانیان عادی خالی شده بود. زندان را هم بنایی و رنگ کرده بودند.

 

 

ارتباط شما با افسران توده‌ای چطور بود؟

 

رابطه خوب و صمیمی‌ای بود، گاهی آن‌ها ما را دعوت می‌کردند در جمع خودشان گاهی ما. مثلا افسران از خاطراتشان به ویژه کودتای ۲۸ مرداد تعریف می‌کردند که تصمیم گرفته بودند اقدامی علیه کودتا انجام دهند اما تصمیم‌شان در کمیته مرکزی حزب رد می‌شود. گاهی نوشته‌های ما را می‌گرفتند می‌خواندند، کتاب «اسلام و مالکیت» آقای طالقانی را می‌خواندند. مدافعات ما در دادگاه را می‌خواندند. گاهی در جشن‌هایمان دعوتشان می‌کردیم.

 

 

با اعضای موتلفه چه رابطه‌ای داشتید؟

 

ما با آن‌ها زیاد بحث نمی‌کردیم. مهندس سحابی برای بازاری‌ها یا موتلفه‌ای‌ها کلاس درس گذاشته بود، کتاب «تنبیه‌الامه» علامه نائینی را برایشان تدریس می‌کرد. زیاد با آن‌ها بحث سیاسی نداشتیم.‌‌ همان زمان آقای ناطق نوری هم آمد زندان. ایشان با احترام با ما برخورد می‌کرد. پای سخنرانی‌های آقایان طالقانی و بازرگان و سحابی می‌نشست. بخش‌هایی از کتاب‌هایی که مهندس بازرگان یا آقای طالقانی یا دکتر سحابی نوشته‌اند محصول همین دوره است، مثل «تفسیر پرتوی از قرآن» آقای طالقانی یا «خلقت انسان» دکتر سحابی. آقای محمدمهدی جعفری سخنرانی‌های آقای طالقانی را می‌نوشت که بعد به صورت کتاب منتشر شد. دکتر شیبانی یک کتاب ترجمه کرد. مهندس سحابی کتاب «افضل الجهاد» عمار اوزگان را آنجا ترجمه کرد یا «ایران و ناسیونالیسم» ریچارد کاتم اولین بار آنجا ترجمه شد. البته بعد‌ها دیگران هم آن را ترجمه کردند. همه این‌ها محصول مطالعات این دوره است. واقعا آن زمان زندان یک دانشگاه بود. کتاب اقتصادنا سید محمدباقر صدر را که به عربی بود به صورت بحث تدریجی می‌خواندیم. یا تاریخ ابن‌خلدون یا تاریخ مشروطه یا بحث‌های فقهی و اصولی و حتی رمان‌های بزرگ را در زندان می‌خواندیم. یک کار جالب هم در خرداد سال ۴۶ انجام دادیم. زمان جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل بود، تصمیم گرفتیم که یک هفته عزای عمومی اعلام کنیم و یک هفته هر شب سخنرانی داشته باشیم و جیره یک ماهه خودمان را بفرستیم برای نهضت آزادی‌بخش فلسطین. آن زمان که برگشته بودیم قصر جیره را نقدی می‌دادند. خودمان هم یک چیزی رویش می‌گذاشتیم و اموراتمان می‌گذشت.

 

 

با خواسته شما موافقت شد؟

 

پول را که گرفتند اما اجازه ملاقات با کسی از اعضای نهضت آزادی‌بخش فلسطین را نداشتیم. خون هم از ما نگرفتند. نامه و پول را از ما گرفتند که برایشان بفرستند.

 

 

راستی شما گویا لباس زندانی هم نمی‌پوشیدید، درست است؟

 

بله، لباس زندان زرد راه‌راه بود که ما نمی‌پوشیدیم. آن زمان رئیس زندان آقای سرتیپ کورنگی که انسان خیلی خوبی بود. ‌‌نهایت محبت را به ویژه به آقای طالقانی داشت و تا جایی که امکان داشت با ما همکاری می‌کرد. یادم هست یک بار آقای مهدی عراقی از زندان شماره ۳ آمد، یک صبح تا ظهر با آقای طالقانی ملاقات کرد. آقای طالقانی هم در نامه‌هایی که می‌نوشت خیلی از این افسر تعریف می‌کرد. یک بار سر موضوعی با یکی از زندانبان‌ها درگیر شدم و توی گوشش زدم، من را چند روزی بردند انفرادی، بعد‌ها شنیدم می‌خواستند به تلافی بیایند من را داخل سلول کتک بزنند اما آقای کورنگی مانع شده بود. الان هم منزلش نزدیک خانه ماست، در همین کوچه بالایی و همدیگر را گاهی می‌بینیم، ایشان خیلی اظهار محبت و ارادت دارد. بعد از‌‌ انفرادی من را بردند زندان شماره ۳ که با اعضای حزب ملل اسلامی که نزدیک به ۵۰ نفر بودند مثل کاظم بجنوردی، به اضافه موتلفه‌ای‌ها مثل مهدی عراقی هم‌بند بودیم. همان جا بود که خبر فوت دکتر مصدق را شنیدیم، البته چون آقای طالقانی در زندان شماره ۴ یک رادیو داشت و هر وقت فرصت می‌کرد رادیو‌های خارجی را گوش می‌کرد، آن‌ها زود‌تر از ما خبر را شنیده بودند.

 

 

رئیس یا ماموران زندان خبر داشتند؟

 

حالا اگر هم داشتند به روی خودشان نمی‌آوردند. چون در زندان با ممنوعیت روزنامه نمی‌گذاشتند ما خبر‌های این چنینی را متوجه بشویم، مثلا آن بخش از روزنامه‌ که خبر فوت دکتر مصدق منتشر شده بود را از قبل بریده بودند. برای همین فردای آن روز ما در ملاقات خبردار شدیم و ختمی برای ایشان در زندان شماره ۳ گرفتیم. یک دقیقه سکوت اعلام کردیم و قرآن خواندیم. اما در زندان شماره ۴ مراسم را مفصل‌تر گرفته بودند. آقای طالقانی و بازرگان سخنرانی کردند، آقای طالقانی راه مصدق را به راه انبیا تشبیه کرد که با ظلم زمانه در افتاده است. در حالی که خیلی از آقایان بازاری مخالف بودند و مصدق را یک فرد بی‌دین می‌دانستند. دو سه روز بعد من را صدا کردند زیر هشت. گفتند بیا برگرد شماره ۴. این شد که برگشتم پیش دوستان.

 

 

شما بعد از آزادی از زندان قصر، در سال ۵۰ ازدواج کردید، چه شد که سال ۵۱ دوباره بازداشت شدید؟

 

خرداد ۵۱ دوباره بازداشت شدم. رفتم زندان شماره ۳ اما گفتند این قدیمی است بهتر است برود‌‌ همان شماره ۴. من از دهنم پرید گفتم نه من می‌خواهم همین جا در زندان شماره ۳ بمانم، چون شنیده بودم سران مجاهدین و چریک‌های فدایی آنجا هستند، دوست داشتم ببینم این‌ها چه می‌گویند. وقتی رفتم دیدم زندان غلغله است. کل بند‌ها، کریدور‌ها و حیاط پر از زندانی بود. حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفر بودند. یک سفره بزرگ از این سر تا آن سر حیاط می‌انداختند. موسی خیابانی، مسعود رجوی و لطف‌الله میثمی هم بودند. یادم هست نوشته‌هایشان را خیلی ریز توی دفترچه‌هایی می‌نوشتند که هر دو هفته یک بار ماموران می‌ریختند بازرسی می‌کردند. نوشته‌هایشان دو قسمت بود، یک قسمت مثل کتاب‌های تئوریک و یک قسمت هم مربوط به فعالیت‌های چریکی‌شان بود. جوانانی که وارد زندان می‌شدند به طور طبیعی دو دسته می‌شدند، مذهبی‌ها را مجاهدین جذب می‌کردند و غیرمذهبی‌ها جذب چریک‌های فدایی می‌شدند.

 

خیلی دوست داشتم نوشته‌های چپی‌ها را هم بخوانم اما به راحتی نمی‌دادند. من به هر دوز و کلکی بود به نوشته‌هایشان دسترسی پیدا می‌کردم و می‌خواندم. ما به جز سفره مشترکی که داشتیم اشتراکات دیگرمان کم بود. بین گروه‌های مختلف روابط حالت مصنوعی داشت. در حالی که دوره قبل زندان روابط خیلی صمیمانه‌تر بود.

 

 

رابطه بین مجاهدین و چریک‌ها در زندان چطور بود؟

 

با هم بحث ایدئولوژیک نمی‌کردند، چون می‌گفتند ما وحدت استراتژیک داریم. من یادم هست داشتم کتابی می‌خواندم، یکی از این مجاهدین آمد به من گفت خوش به حالت که هر کتابی را می‌توانی بخوانی اما ما نمی‌توانیم. من سال ۵۲ که از زندان آزاد شدم هنوز تغییر ایدئولوژیک مجاهدین اتفاق نیفتاده بود. البته نشانه‌هایی از آن قابل لمس بود. رادیکالیسم شدید را می‌شد بینشان دید، هم بین مجاهدین و هم چریک‌ها. مثلا صبح‌ها ورزش‌های بسیار زیادی داشتند، دور حیاط می‌دویدند که بعد از مدتی دیگر خسته شده بودند. دیگر اینکه آنجا همه چیز عمومی شده بود، حتی لباس زیرشان هم عمومی بود. یعنی این نگاه به مالکیت عمومی را به همه چیز تعمیم می‌دادند. طرف لباسش را می‌شست، پهن می‌کرد بقیه هم همین طور، بعد هر کسی نیاز داشت بر می‌داشت. یادم هست بعد از مدتی همه خارش گرفته بودند.

کلید واژه ها: زندان قصر بسته نگار


نظر شما :