تحصیل در لبنان، ماموریت‌‌های پدر و روحیات مادر

خاطرات هویدا از ایام جوانی
۲۳ فروردین ۱۳۹۴ | ۱۵:۰۶ کد : ۷۹۰۶ خاطرات امیرعباس هویدا
پشت قرآن در صفحه سفید قبل از سوره فاتحه الکتاب، مادربزرگم یادداشت کرد که من قبل از آفتاب یک روز سرد زمستانی به دنیا آمدم...دولت ایران پدرم را مامور کرده بود که میان پادشاه یمن و عربستان سعودی میانجی‌گری کند...پدرم در ایام اقامت در سوریه با آزادیخواهان و استقلال‌طلبان این کشور رابطه داشت...در تمام این دوره سخت زندگی و بعد‌ها هم که کارمند کوچکی با حقوق ناچیز در دستگاه دولت بودم قوم و خویش‌های بسیار کم به خودم دیدم. اما امروز قوم و خویش‌های بسیار از هر طرف مرا کشف می‌کنند.
‌‌‌‌‌‌‌

عکس خانوادگی هویدا در کنار مادر، پدر و دکتر سرداری

تاریخ ایرانی: سیدعبدالکریم طباطبایی وقتی دست به انتشار روزنامه «دنیا» زد، پا جای پای محمدحسن‌خان اعتمادالسلطنه گذاشت و سالنامه‌نگاری کرد. اولین شماره سالنامه دنیا را در نوروز ۱۳۲۴ منتشر کرد و آخرینش را سال ۱۳۵۳. یکی از آنان که هر ساله مطلبی برای طباطبایی می‌فرستاد، امیرعباس هویدا بود؛ چند سالی به عنوان عضو هیات مدیره شرکت ملی نفت ایران برای دنیا نوشت و از نوروز ۱۳۴۴ به عنوان نخست‌وزیر و وزیر دارایی، خاطراتش را از ایام کودکی و جوانی و اقامت در خارج و عزیمت به وطن، جنگ دوم جهانی و مسئولیت‌های سیاسی‌اش نقل کرد. «تاریخ ایرانی» خاطرات هویدا را از چند شماره سالنامه دنیا انتخاب کرده که شرح خودنوشت زندگی نخست‌وزیری است که در اواخر دوران سلطنت زندانی و اوایل پیروزی انقلاب اسلامی (۱۸ فروردین ۱۳۵۸) اعدام شد. آنچه در ادامه می‌خوانید یاد او از ایام جوانی است که در نوروز ۱۳۴۵ منتشر شد.

 

***

 

می‌گویند: آقای طباطبایی در همه کار‌ها و مخصوصاً در امر مربوط به مقاله‌های «دنیا» مردی است پشتکاردار و پیگیر. من این حرف را قبول دارم بعلاوه او در دوستی و وفا و صفا هم، اینطور است یا لااقل از وقتی او را شناخته‌ام چنین نظری درباره او داشته‌ام و دارم و ان‌شاءالله که این خط مشی را هم در زندگی همواره ادامه خواهند داد.

 

وقتی ماه دی فرا می‌رسد او برای «دنیا» مقاله‌اش را می‌خواهد. اصلاً کاری هم به گرفتاری‌های طرف و کارهای وقت بلع کن این روزهای ما ندارد. و از همه جالب‌تر اینکه هر چه آدمی گرفتار‌تر می‌شود او مقاله‌ای مفصل‌تر و جالب‌تر می‌خواهد. عقیده دارم که دوستی برای طرفین ایجاد مسئولیت می‌کند و من هیچ‌گاه از مسئولیت خودم نمی‌خواهم شانه خالی کنم. اما او این دفعه روش تازه‌ای اتخاذ کرده و آن اینکه موضوع مقاله را هم که تا به حال به اختیار نویسنده بود خودش معین کرده و از من شرح ایام جوانی را خواسته است.

 

اما در این شغل و کاری که امروز دارم می‌توانم بگویم که وقتم تقریباً به خودم تعلق ندارد. و از زندگی شخصی و خصوصی‌ام فقط چند ساعتی در روزهای جمعه آن هم گاه گاه برایم باقی می‌ماند. از این‌رو اگر نتوانسته‌ام آنطور که می‌خواستم مطلب را بپرورانم عذر می‌خواهم و به آقای عبدالکریم طباطبایی هم رشک می‌برم که کاری ثابت و دائم دارد و می‌تواند وقت خود را صرف این نوع کارهای ادبی کند.

 

کار او طوری است که او را ریگ ته جوی کرده است نه مثل ما آب گذران. و اگر روزی من هم ریگ ته جوی شدم امید دارم که بیشتر و بهتر بتوانم برایش بنویسم به شرط آنکه آن روز هم از من همینطور و با همین اصرار و پافشاری امروز مقاله بخواهد.

 

وقتی آدم بخواهد یادگارهای طفولیت را بار دیگر به خاطر آورد احساس یک نوع مهجوری نسبت به روزهای خوش و بی‌خیال زندگی می‌کند. امروز هم مکرر برایم پیش‌آمد می‌کند که یادگارهای طفولیت و جوانی را از زیر خاکسترهای فراموشی بیرون کشم. این کار برایم اگر گاه مطبوع است اما اغلب محزون هم هست. در تار و پود زندگی ما چه خون‌ها و چه شادی‌ها که بهم تابیده‌اند.

 

***

 

من در همین شهر تهران به دنیا آمدم. جنگ اول بین‌المللی تازه تمام شده بود و جهان به زحمت خود را از درد‌ها و تشنج‌های جنگ بیرون می‌کشید و می‌کوشید تا وحشت و خوفی را که مدت چهار سال گروهی از آدمیان را با گروهی دیگر روبرو ساخته بود از یاد ببرد. کودکی و جوانی من بین دو جنگ عالمگیر گذشت: درست چند ماه پس از آنکه صدای توپ‌ها خاموش شد به دنیا آمدم و هنوز در دانشگاه بودم که بار دیگر توپ‌ها به غرش درآمدند و آدمیان کشتار یکدیگر را شروع کردند. و این دفعه فرزندان آن‌ها که دست به کشتار اول زده بودند وارد میدان جنگ شدند.

 

پشت قرآن در صفحه سفید قبل از سوره فاتحه الکتاب، مادربزرگم تاریخ تولد همه را می‌نوشت. هم اوست که در آنجا یادداشت کرد که من قبل از آفتاب یک روز سرد زمستانی که برف همه جا را فرا گرفته بود به دنیا آمدم.

 

خدا این مادر را غریق رحمت فرماید که با این همه وقت و مراقبت و وجدان پاک، ثبت احوال خانوادگی ما را انجام می‌داده است چون اگر این مراقبت و موشکافی را او به کار نمی‌برد چه بسا که امروز دختر خاله‌های ما می‌توانستند خود را بسی جوان‌تر به دیگران معرفی کنند.

 

اما آنجا که ممکن بوده شناسنامه‌ای با دوستی و همکاری یک مامور ثبت احوال تخفیف سن پیدا کند خط مادربزرگ به صدای بلند فریاد می‌کند که حقیقت و واقعیت زندگی تغییرناپذیر است و مهر زمان پاک‌شدنی نیست.

 

تصاویر زندگی سنین اول کودکی‌ام در نظر محو است. گاه این تصاویر با داستان‌های مادرم درباره زمان کودکی مخلوط می‌شود و من نمی‌توانم درست این‌ها را از هم جدا کنم و یادگارهای شخصی خود را از آن بیرون بکشم.

 

منزل ما خانه کوچکی بود در چهارراه کنت. در آن زمان چهارراه کنت خارج شهر تهران به حساب می‌آمد. پدرم مامور وزارت مالیه بود. فکر می‌کنم در آن زمان چهل تومان در ماه عایدی داشت که برای آن روز ماهیانه خوبی محسوب می‌شد.

 

من یک سال و چند ماه بیشتر نداشتم که پدرم به سمت ژنرال قنسول ایران در دمشق مامور گشت. آن وقت راه صحرا را کسی نمی‌شناخت. برای رفتن به شام می‌بایست به خلیج فارس رفت و از آنجا به قصد بمبئی بر کشتی نشست. آن‌گاه کشتی دیگری به مقصد یکی از بنادر مدیترانه گرفت و از راه ترعه سوئز گذشت و از آنجا خود را به سوریه رسانید.

 

تقدیر چنین مقرر کرده بود که قسمت اعظم زندگی‌ام را در خارج سپری کنم. آن‌هایی که زندگی خود را برای مدت مدیدی در خارجه سپری نکرده‌اند شاید درست درک نکنند که من به راستی میل ندارم کشورم را ولو برای مدتی کوتاه هم باشد ترک کنم.

 

کسی که سال‌ها به اصطلاح شاگرد مدرسه‌های قدیم قوز خود را از این کشور به آن کشور برده باشد و گوشه‌ای خاک هم برای توقف و استراحت خود سراغ نکرده باشد و شیئی یا اشیایی نداشته باشد که قسمتی از خاطراتش را تشکیل دهد چنین شخصی به راستی خود را یتیم احساس می‌کند.

 

من در تمام زندگی‌ام در خارج دائماً این تاثر را به همراه خود داشته‌ام که حتی یک میز، یک صندلی یا چیز دیگری را که مال خودم باشد در ید اختیار نداشته‌ام. هر وقت که برادرم یا خودم می‌خواستیم روی یک صندلی خودمان را به این طرف و آن طرف متمایل سازیم یا روی یک میز که دلمان می‌خواست بنشینیم، صدای پدر و مادر هر دو در گوش من طنین‌انداز است که می‌گفتند: «آرام باشید آرام، این میز یا این صندلی مال ما نیست، مال دولت است»، در یادگار‌ها و خاطرات طفولیت این دولت غولی عظیم بود مالک تقدیر من و مانع از آنکه آنچه اطفال دیگر مجاز به انجام آن بودند اما من مجاز به آن نبودم. شاید هم که تقدیر راه خود را امروز نیز همچنان دنبال می‌کند.

 

می‌گویند سفر کردن شخصیت جوان را می‌سازد و او را بار می‌آورد، اما به نظر من بدون تردید مسافرت برای طفل مضر است. چقدر دلم می‌خواست تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در ایران به پایان می‌رساندم و چقدر میل داشتم هم‌دوره‌ها و همکلاس‌هایی داشتم که با آن‌ها در این کشور بزرگ می‌شدم و بدین ترتیب از چه کوشش‌ها و تلاش‌هایی که در آغاز ورودم به ایران برای انطباق با محیط کردم معاف و راحت می‌شدم.

 

 

مسافرت با کالسکه و قاطر

 

مادرم به کرات داستان‌های سفری را که او و پدرم و من سه نفری با کالسکه، با اسب و یا قاطر در داخل کشور کردیم برایم حکایت کرده است. در آن هنگام هنوز برادرم فریدون تولد نیافته بود. نمی‌دانم چرا مادرم از همان اوائل از اسب می‌ترسید. (این ترس هنوز هم در او باقی است) این داستان سفر شباهتی تام به داستان‌های هزار و یک شب دارد. داستان هزار و یک شب جهانی دیگر و در زمانی دیگر.

 

امروز که هواپیماهای جت در آسمان کشور ما در پرواز هستند تصور اینکه چهل سال پیش مردم در پشت قاطر و اسب سفر می‌کردند البته قدری مشکل می‌شود. این سفری را که مادرم برایم حکایت می‌کرد ماه‌ها طول کشید. هر روز غروب ما در منطقه‌ای و اغلب در دهکده‌ای یا آبادی توقف می‌کردیم و فردای آن روز مجدداً سفر ما آغاز می‌گشت.

 

در بعضی شهر‌ها این توقف چندین روز طول می‌کشید چون نیاز بیشتری به استراحت بود. این یادداشت‌ها را من از روی دفترهای خاطراتم که بعد‌ها در آن نوشته‌ام نقل می‌کنم. و باید یکبار هم این‌ها را برای مادرم بخوانم تا اگر خطایی باشد یادآوری‌ام کند.

 

پس از چند ماه مسافرت بالاخره ما به دمشق رسیدیم. سوریه که قبل از جنگ بین‌الملل اول جزو امپراتوری عثمانی بود تازه به عنوان یک کشور تحت‌الحمایه از طرف جامعه اتفاق ملل به دولت فرانسه سپرده شده بود.

 

به هنگام ورود ما به سوریه چند صباحی بود که این کشور تحت اداره فرانسوی‌ها قرار داشت و نخست‌وزیر سوریه که به نام حاکم معروفیت داشت توسط دولت فرانسه تعیین شده بود. دمشق یا شام که سال‌ها زیر تسلط عثمانی‌ها بود تا آن روز روح و کیفیت یک شهر دورافتاده و ایالتی «تحت سلطه عثمانی‌ها» را مطلقاً از دست نداده بود چون هنوز زبان مردم بعد از زبان عربی، ترکی اسلامبولی یعنی زبان رسمی امپراتوری عثمانی بود.

 

تعداد ایرانی‌های مقیم سوریه زیاد بود و مرتباً به ژنرال قونسولگری ایران مراجعه می‌کردند. اغلب ایرانی‌های مقیم دمشق تجارت می‌کردند. و با وجود اینکه اکثریت آن‌ها در سوریه متولد شده بودند همه به ملیت ایرانی خود افتخار می‌کردند و طبعاً در کشوری که قوای یک دولت خارجی آن را اشغال کرده بود این غرور برای آن‌ها ارزنده‌تر بشمار می‌رفت. به یاد دارم در عید نوروز پدرم در ژنرال کنسولگری ایران از این عده پذیرایی می‌کرد.

 

چهار سال بیش نداشتم که فریدون برادرم در دمشق به دنیا آمد. خاطرات و یادهای من از شهر دمشق باز نه مداوم و پشت سر هم است و نه روشن. گویی قسمتی از این خاطرات زیر نور است و قسمتی دیگر در تاریکی. شبیه فیلم‌های سریال وقتی که چند حلقه آن مفقود شده باشد.

 

اولین منزلی که در آن سکنی کردیم خانه‌ای قدیمی به سبک خانه‌های عرب بود که به طرف یک حیاط خلوت کوچک باز می‌شد. کف آن را سنگفرش کرده و در داخل آن چند درخت کاشته بودند و در وسط حیاط یک حوض کوچک مرتفع‌تر از سطح زمین بود به ارتفاع حدود یک متر که در وسط آن چشمه آبی جریان داشت. خانه دو طبقه داشت. در تمام طبقه دوم ایوانی بود و این اطاق‌های بزرگ و بلند را این ایوان با راهرو خارجی به هم وصل می‌کرد.

 

آیا درست ما چه مدتی در آنجا ماندیم؟ فکر می‌کنم دو سالی طول کشید. در همان خانه هم برادرم به دنیا آمد. مادربزرگ پدری ما هم در این خانه با ما زندگی می‌کرد. از این پیرزن من خاطراتی فراوان دارم. در همان اوان هم او فرسوده و از شدت پیری کوچکتر به نظر می‌آمد. در تمام روز قلیان می‌کشید و چای مخصوصی را که با تشریفات فراوان خودش آماده می‌کرد مزه مزه می‌کرد.

 

او بمانند این قفسه‌های قدیمی بزرگ بود که هر کشوی آن حاوی یادگارهای زیاد است. اصلاً اهل تبریز بود و با لهجه آذربایجانی خودش داستان‌هایی برای من می‌گفت که در شب تاریک جوانی‌اش آغاز می‌گشت ولی هیچ‌گاه پایان نداشت. تقریباً صد ساله بود که بعد از فوت همه فرزندانش خود نیز رخت از این دنیا بر بست. در اواخر عمر به قدری کوچک به نظر می‌آمد که گویی تنها چشم‌هایش زندگی می‌کنند.

 

 

احضار پدرم به تهران

 

در همین موقع بود که پدرم به تهران احضار شد. تلگرافی که از تهران به دمشق مخابره شده بود حکایت از این می‌کرد که پدرم به سمت کنسول ایران در بمبئی تعیین شده است. ولی قرار شد پدرم به تهران برود و پس از مذاکره با دولت ایران و تسلیم گزارش حوزه ماموریت دمشق خود عازم بمبئی گردد.

 

مادرم ناراحت شد چون با دمشق خو گرفته بود و میل نداشت زندگی خود را که تازه در این شهر ترتیب داده بود به هم بزند و رهسپار کشور دیگری شود. تازه اتومبیل فورد وارد دمشق شده بود. در زمان کودکی تعداد زیادی اتومبیل به یادم نمی‌آید. و حال که فکر می‌کنم و به خاطرات کودکی خود رجوع می‌نمایم فقط درشکه‌های دمشق را به یاد می‌آورم.

 

برای عزیمت ما به تهران دو اتومبیل فورد کرایه شد. یکی را به اثاثیه اختصاص دادند و در اتومبیل دیگر تشک و متکا قرار داده ما را روی آن‌ها نشانده بودند. من به اتفاق پدر و مادر و برادرم و یک پرستار به نام رزا از طریق صحرا عازم تهران شدیم.

 

مدت دو روز طول کشید تا از دمشق به بغداد رسیدیم. به یاد دارم راننده سوری اتومبیل حامل ما در هر چند کیلومتر اتومبیل را متوقف می‌کرد و از اتومبیل پیاده می‌شد و گوش خود را روی شن‌های صحرا می‌گذاشت و پس از چند لحظه‌ای بر می‌خاست و باز به راه خود ادامه می‌داد. من هر بار که او را می‌دیدم این صحنه را تکرار می‌کند تعجب می‌کردم و بالاخره از مادرم پرسیدم جریان از چه قرار است. جواب داد شوفر اهل دمشق با این کار خود جهت‌یابی می‌کند و راه را پیدا می‌نماید. و تا به حال هم من هنوز نفهمیده‌ام که چطور می‌شود با نهادن یک گوش بر روی زمین جهت را پیدا کرد.

 

در تمام طول این راه دراز گاه و بیگاه با کاروان‌های عرب برخورد می‌کردیم و چند بار هم به کولی‌ها و چادرنشین‌ها برخورد نمودیم که از ما فقط نمک و کبریت خواستند. اتومبیل در تمام طول راه از روی شن عبور می‌کرد و گاهی هم اتومبیل در شن فرو می‌رفت. ما دو شب در راه و در داخل اتومبیل خوابیدیم و البته تمام اغذیه مورد احتیاج و حتی آب آشامیدنی را با خود همراه داشتیم. شب سوم وارد بغداد شدیم ولی عجیب است که از اقامت در بغداد هیچ چیزی به خاطر ندارم و حتی نمی‌دانم در بغداد چند روز توقف نمودیم. ولی به یاد دارم وقتی به نقطه‌ای رسیدیم که پر از درخت بود به من گفته شد این خاک ایران است و به خوبی به یاد دارم آن لحظه که به من گفته شد اینجا خاک ایران است و خاک ایران را پر از درختان سبز دیدیم چقدر خوشحال شدم.

 

 

آنچه از تهران به خاطر دارم

 

در تهران در محله ولی‌‌آباد به منزل مادربزرگم وارد شدیم. از تهران جز محله ولی‌آباد هیچ چیز دیگری به یاد ندارم. منزل ما در یک باغ بزرگی بود که من و کودکان هم سن و سال من در این باغ بزرگ بازی می‌کردیم و تازه سه چرخه هم در تهران پیدا شده بود و به نظر دارم اولین بار در همین باغ سوار سه چرخه شدم. در این باغ از جمله درختانی که مورد علاقه ما بود درخت بادام بود که با شوق فراوان روی درخت رفته و چغاله‌های بادام را می‌چیدیم.

 

روزی که به منزل دایی‌ام رفته بودم خوب یادم هست که هنگام مراجعت به منزل تنها برگشتم ولی در راه گم شدم و تقریباً سه ساعت در شهر تهران سرگردان بودم. در این بین پاسبانی به کمک من رسید چون خوب دیده بود که سرگردانم. همین که از من پرسید چه می‌خواهی به گریه افتادم. از من اسم محله را پرسید اتفاقاً اسم محله ولی‌آباد در نظرم بود.

 

بلافاصله مرا به سوی محله ولی‌آباد هدایت کرد و با ورود من به منزل همه از دلواپسی خارج شدند و از آن روز به بعد تصمیم گرفتم حرف بزرگتر‌ها را بشنوم و دیگر خودسرانه از منزل خارج نشوم چون اتفاقاً همان روز پسر دایی‌هایم به من گفته بودند که تنها نروم ولی چون حرف آن‌ها را نشنیده بودم بیش از سه ساعت در کوچه‌ها و خیابان‌های تهران سرگردان و ویلان ماندم.

 

 

خاطرات دیگری که از شهر تهران در دوران کودکی خود به یاد دارم

 

باز یادم می‌آید که یک روز من و کودکان دیگر را که هم سن و سال من بودند به میدان بهارستان بردند چون می‌گفتند امروز رئیس‌الوزراء به مجلس شورای ملی می‌رود. قیافه رئیس‌الوزراء را در کالسکه خوب به نظر دارم و مثل اینکه دیروز بود رئیس‌الوزراء جلوی در ورودی مجلس پیاده شد. روز دیگر به اتفاق مادرم با ماشین دودی به حضرت عبدالعظیم رفتم چون مادرم می‌خواست به زیارت حضرت عبدالعظیم برود. سوار شدن در ماشین دودی برای من جالب و دیدنی بود و یاد دارم وقتی وارد ماشین دودی شدم مرتباً تلاش می‌کردم تا سرم را بیرون کنم و بیابان‌های اطراف تهران و حضرت عبدالعظیم را تماشا نمایم و مادرم مرتباً برمی‌خاست و مرا بلند می‌کرد و روی نیمکت چوبی قطار ماشین دودی می‌گذاشت.

 

در تهران هر چه تلاش می‌کردم تا سوار ترامواهای اسبی شوم پدرم و مادرم اجازه نمی‌دادند و این آرزو در آن ایام برای من آرزویی بسیار بلند و دور بود. البته تا آخرین روز اقامت در تهران موفق نشدم که به این آرزوی خود برسم.

 

در این فاصله وزارت امور خارجه به جای ماموریت بمبئی موافقت کرد که پدرم مجدداً به همان ماموریت سوریه منصوب شود. درست هشت ماه از اقامت ما در تهران سپری می‌شد که مجدداً خود را آماده برای حرکت به خارج از وطن کردیم.

 

این بار برای رفتن به سوریه یک کامیون اجاره کردیم. روی قسمتی از سطح کامیون اسباب و اثاثیه ما را قرار دادند و در قسمت دیگری از سطح کامیون تشک گذاشته و روی تشک هم قالیچه قرار دادند و من و مادرم و برادرم روی آن نشستیم و پدرم نیز در جلو بغل دست شوفر نشسته بود. به این ترتیب از تهران عازم دمشق شدیم. در حدود پنج سال از سن من بیشتر نمی‌گذشت و فریدون طفل شیرخواره‌ای بود. یادم می‌آید شب‌ها در داخل کامیون پشه بند می‌زدند و ما در داخل همان کامیون می‌خوابیدیم. جاده‌ها خاکی و ناهموار و بعضاً بسیار سخت و پر گل و لای بود و از جمله نکاتی که از این سفر با کامیون به خاطر دارم صرف غذا در قهوه‌خانه‌های بین راه و همچنین حلب‌های مملو از بنزین در داخل کامیون بود. برای اینکه پمپ بنزین در طول راه‌ها وجود نداشت.

 

چند روزی طول کشید تا وارد بغداد شدیم. در بغداد اتومبیل سواری کرایه کردیم و از پایتخت عراق رهسپار دمشق شدیم. راه بغداد به دمشق مانند هشت ماه قبل از آن تاریخ به همان نحوه و به همان ترتیب طی شد. اتومبیل حامل ما از روی جاده شنی عبور می‌کرد و گاه و بیگاه در صحرای سوزان و ریگزارهای بی‌انتها با کاروانیان مواجه می‌شدیم و یا به چند چادر اعراب بدوی نزدیک شده باز به راه خود ادامه می‌دادیم. سرعت سیر اتومبیل در چنین جاده‌ای البته نه جاده شوسه بود و نه جاده مال‌رو بلکه بیابانی بیش نبود، از سی چهل کیلومتر در ساعت تجاوز نمی‌کرد و از همین نظر راه بغداد تا دمشق در مدتی بیش از دو روز طی شد.

 

 

یاد نخستین روزی که وارد کلاس اول ابتدایی شدم

 

پس از ورود به دمشق معلوم شد تازه یک مدرسه جدید از طرف فرانسوی‌ها باز شده است. منشی ژنرال قونسولگری ایران در دمشق دست مرا گرفت و به مدرسه هدایت کرد و اسم مرا در دفتر مدرسه ثبت نمود. آقای روحی منشی ژنرال قونسولگری تا داخل کلاس اول مدرسه من را هدایت کرد و دست مرا به دست یک معلم فرانسوی داد. اغلب شاگردان کلاس اول کودکان فرانسوی بودند و خیلی کم در میان آن‌ها کودکان اهل سوریه دیده می‌شدند. در آن زمان یک کلمه هم به زبان فرانسه آشنایی نداشتم و البته برای من سخت بود که با ندانستن زبان فرانسه وارد کلاس یک معلمه فرانسوی شوم و با شاگردان فرانسوی‌زبان هم‌شاگردی گردم.

 

هر روز صبح که از منزل به مدرسه می‌رفتم ناهار خود را هم به مدرسه می‌بردم. چون درس در این مدرسه از ۸ صبح تا ۴ بعد از ظهر ادامه داشت. رفته رفته توانستم به زبان فرانسه آشنایی پیدا کنم و من زبان فرانسه و فارسی خود را مرهون مادرم می‌دانم چون وقتی از مدرسه به منزل مراجعه می‌کردم مادرم به من مشق خط فارسی می‌داد و درس فرانسه مرا مرور می‌کرد و البته در منزل فقط به زبان فارسی سخن می‌گفتم. به یاد دارم از همان موقع مادرم به من اشعار فارسی یاد می‌داد و من در همان سال‌های اول کودکی اشعار نغز بعضی از شعرای پارسی‌گوی مانند حافظ و سعدی را حفظ کرده بودم.

 

من و برادرم در مقابل مادرمان رویمان خیلی باز‌تر بود تا در مقابل پدرمان. وقت پدرمان را کار اداری می‌گرفت و بلکه می‌بلعید و بعلاوه او بیشتر در مسافرت بود. مدت یک سال یا بیشتر خوب به یاد ندارم از اقامت ما در دمشق سپری نشده بود که تلگرافی از وزارت امور خارجه به دمشق رسید و پدرم ماموریت پیدا کرد که بلافاصله رهسپار عربستان شود و به مساله خرابی بقاع متبرکه در حجاز رسیدگی کند.

 

پدرم با ترن از دمشق به مصر رفت و از پرت سعید رهسپار جده گردید. ورود پدرم به سرزمین عربستان مصادف شد با تصرف قسمتی از خاک عربستان به وسیله وهابی‌ها و پیروزی ملک عبدالعزیز (ابن سعود) در جنگ. ولی هنوز جنگ بین ابن سعود و شریف مکه ادامه داشت.

 

 

دوستی پادشاه عربستان سعودی با پدرم

 

بد نیست که به مناسبت ماموریت سیاسی و مذهبی پدرم اضافه نمایم که در آذر سال ۱۳۴۴ هنگامی که ملک فیصل پادشاه عربستان سعودی به طور رسمی به ایران سفر کردند، موقعی که شاهنشاه آریامهر اینجانب را به پادشاه عربستان سعودی معرفی فرمودند ملک فیصل در جواب اظهار داشت: «پدر نخست‌وزیر را خوب می‌شناسم، با هم دوست بودیم و اولین آشنایی من با مرحوم حبیب‌الله هویدا در همان اوقاتی بود که جنگ بین پدرم و شریف مکه ادامه داشت و هیچ از خاطر به دور نمی‌کنم که مرحوم حبیب‌الله هویدا وقتی که وارد عربستان شد و با صحنه‌های جنگ روبرو گردید اولین قدمی که در این ماموریت برداشت میانجیگری بود و کمک به خاموش کردن آتش جنگ کرد.» ملک فیصل اضافه فرمودند: «پس از پایان جنگ من به سمت نایب‌السلطنه حجاز منصوب شدم و بعداً که مرحوم هویدا سفیر ایران شد سال‌های ممتدی با هم دوست بودیم.»

 

اقامت پدرم در عربستان در آن سفر هشت ماه به طول انجامید و آنگاه او مستقیماً به دمشق مراجعت کرد. در مدت غیبت پدرم یادم می‌آید قسمتی از وقت من بیهوده تلف شد زیرا به مدرسه نمی‌رفتم چون تمام مدارس دمشق تعطیل شده بود و علت تعطیل مدارس دمش قیام قبائل (دروز) بود. بین «دروزی‌ها» و فرانسوی‌ها جنگ سختی در گرفته بود و فرانسوی‌ها با گلوله‌های توپ دمشق را بمباران می‌کردند.

 

 

چرا شورش کرده بودند؟

 

علت شورش افراد قبائل دروز این بود که ژنرال «سرای» کمیسر عالی جدید فرانسه در سوریه و لبنان که فرمانده قشون فرانسه در جنگ بین‌المللی اول در جبهه‌های بالکان بود پس از ورود به دمشق تصمیم گرفت روش حکومت دروزی‌ها را به طوری که با تمدن جدید سازگار باشد منطبق کند. دروزی‌ها زیر بار نرفته ناگهان انقلاب کردند و با شبیخون زدن به قشون فرانسوی تلفات زیادی به قوای فرانسه وارد آوردند. در تمام شهر دمشق سنگربندی شده بود و جنگ خیابانی هم ادامه داشت و به همین جهت ما از محل ژنرال قونسولگری ایران بیرون نمی‌آمدیم.

 

وقتی به خاطرات زمان کودکی خود که در سال اول ابتدایی بودم مراجعه می‌کنم به یاد می‌آورم چه روزهای سختی را در آن ایام گذراندیم برای اینکه هیچیک از کارکنان ژنرال قونسولگری ایران جرات خروج از محوطه ژنرال قونسولگری را نمی‌کردند. چون جنگ خیابانی به شدت ادامه داشت و صدای گلوله‌های توپ به گوش می‌رسید.

 

قحطی همه جا را فرا گرفته بود. تمام مغازه‌ها تعطیل بود و خواربار به زحمت و به ندرت به دست می‌آمد و فکر کنید ایرانی‌های مقیم دمشق که همگی آن‌ها به اتفاق عائله خود به ژنرال قونسولگری ایران پناهنده شده بودند تا از خسارات جانی و مالی مصون باشند با چه وضعی روبرو بودند. وضع شهر دمشق ساعت به ساعت رو به وخامت می‌رفت و اداره امور شهر دمشق معلوم نبود با چه کسی است. بدین جهت نمایندگان سیاسی خارجی مقیم دمشق ناچار بودند به همین وضع به زندگی ادامه دهند تا تکلیف روشن شود. بالاخره با ورود قوای تازه نفس فرانسوی افراد قبیله (دروز) شکست خوردند و چندی بعد غائله خوابید. ناگفته نگذارم افراد قبائل دروز مسلمان بوده و به سلمان فارسی اعتقاد خاصی داشته و دارند و افراد این قبیله بیشتر در سوریه، لبنان و اسرائیل هم اکنون نیز اقامت دارند. در همین موقع پدرم از ماموریت عربستان مراجعت نمود و از جمله سوغاتی که از این سفر آورد یک عبای سفید بود.

 

 

کمک‌های پدرم به استقلال‌طلبان سوریه

 

معمولاً پدرم وقتی از ماموریت خارج مراجعت می‌کرد کمتر ما را در جریان وقایع سیاسی می‌گذاشت و من با وجود اینکه خردسال بودم و در سال اول ابتدایی درس می‌خواندم همواره میل داشتم بدانم پدرم کجا رفته و چه کرده و چه موفقیتی نصیب او شده است ولی اخلاق خاص پدرم مانع از بازگو نمودن مطالب مربوط به وظایف دولتی‌اش بود. آنچه که می‌دانم این است که پدرم در ایام اقامت در سوریه با آزادیخواهان و استقلال‌طلبان این کشور رابطه داشت و با آن‌ها تماس‌های زیاد پیدا می‌کرد و از فکر آن‌ها در رسیدن به استقلال حمایت می‌نمود.

 

همانطوری که در سطور قبل نوشتم پدرم چون اطمینان به مراقبت مادرم از من و برادرم داشت جویای وضع تحصیلی ما نمی‌شد و البته مادرم همچنان تمام وقت خود را مصروف درس و مشق ما می‌کرد و به همین جهت من که در روز اول ورود به مدرسه فرانسوی‌های دمشق یک کلمه به زبان فرانسه آشنایی نداشتم شش ماه بعد فرانسه‌خوان شده بودم و فکر می‌کنم در امتحانی که از ما به عمل آمد نمرات بدی نیاوردم و همین نمرات بود که هم مرا تشویق نمود که دروس مدرسه را خیلی خوب روان کنم و هم هر شب درس و مشق خود را به مادرم که مرا کمک می‌کرد پس بدهم. البته همانطوری که گفتم من تنها ایرانی بودم که در این کلاس و در این مدرسه درس می‌خواندم.

 

 

هنوز هم عزلت و تنهایی را دوست دارم

 

من دوستان بسیار نداشتم و در حقیقت در تنهایی بسر می‌بردم. انزوا و گوشه‌گیری را دوست می‌داشتم و بازی‌هایی برای خود اختراع می‌کردم که در آن تنها بازیگر بودم. شاید از همان اوان باشد که من عشق به تنهایی را آموخته باشم. اما امروز عزلت را به راستی دوست می‌دارم. می‌دانم که این میدان تنهایی به خودم تعلق دارد و تنها به خودم و کسی با من در آن شریک نیست. و این تنها چیزی است که برای خودم نگاه می‌دارم.

 

امروز هم اگر فرصتی به دست آید دلم می‌خواهد در عزلت و خلوت خانه کوچک خودم بمانم. دوستانه و با ادب کسان منزل را بیرون می‌فرستم و تنها با خودم، کتاب‌هایم و چند صفحه موسیقی که دوست دارم در خانه می‌مانم.

 

دوست دارم خود را تسلیم رویا‌ها کنم و مهار را به دست خیال بسپرم. در مقابل آتش یک اجاق دور از دنیا و دور از غم و درد روزهای زندگی تنهایی لازم است. دلم به حال آن‌ها که از عزلت و تنهایی تنفر دارند می‌سوزد زیرا آدمی مگر در آغاز و در پایان تنها نیست.

 

در زمان کودکی فکر می‌کنم ما چندین خانه عوض کردیم. تا این اواخر که خانه‌ای یادم می‌آید با یک باغ بزرگ که در آن رودخانه‌ای کوچک جریان داشت. من همیشه دوست داشتم به کنار جوی روم و برگ‌هایی را که آب با خود می‌برد تماشا کنم. ناراحت و بیچاره می‌شدم وقتی فکر می‌کردم برگ‌های این درختان برای همیشه از بین خواهند رفت و برای آنکه یکی از آن‌ها را نجات دهم روزی به آب افتادم و از سر تا پا خیس شدم. پدرم مرا ملامت بسیار کرد. اما از اشک‌ها و اندوه‌هایم به خاطر یک برگ مرده و خشک چیزی درک نکرد...

 

بیهوده نیست اگر در اینجا کمی از وضع تاریخی و جغرافیایی آن زمان‌ها و مکان‌ها سخن بگویم.

 

 

قرارداد معروف سایکس پیکو

 

امپراطوری عظیم عثمانی که قسمتی از آن را لبنان سوریه و فلسطین تشکیل می‌داد بعد از پایان جنگ جهانی اول و تصمیم‌هایی که در کنفرانس صلح «ورسای» گرفته شد از هم پاشید و قبل از اینکه جنگ پایان یابد قشون انگلیس و فرانسه این کشور را اشغال کردند و قراردادی بین خود امضاء نمودند که بعد‌ها به قرارداد سایکس پیکو معروف شد. چون کسانی که این قرارداد را تنظیم کردند از طرف انگلیس شخصی به نام سایکس بود و از طرف فرانسوی‌ها شخصی به نام پیکو. بدین ترتیب فرانسه و انگلیس این منطقه را بین خود تقسیم کرده بودند ولی همین که جنگ خاتمه پیدا کرد اشکالاتی درباره این تقسیم پدیدار شد. فیصل فرزند شریف مکه با کمک لورنس عربستان مایل بود دولتی عربی در سوریه تشکیل بدهد که پایتخت آن دمشق باشد ولی بعداً او با حمله قشون فرانسه که به فرماندهی ژنرال «گورو» به سوریه اعزام شده بود روبرو شد و در میسلون که در نزدیکی دمشق واقع است قشون اعراب شکست خورد و فرانسوی‌ها بلافاصله اقدام به اشغال دمشق نمودند.

 

این کشمکش‌ها باعث شد که انگلیسی‌ها وضع خود را در فلسطین و عراق مستقر سازند و فیصل هم به سمت ملک فیصل اول به پادشاهی عراق برسد. و برای اینکه به این اشغال صورت قانونی بدهند از جامعه اتفاق ملل وظیفه حمایت و سرپرستی این دو قسمت را به دست آوردند. ضمناً یک قسمت از فلسطین در سال ۱۹۲۳ به پیشنهاد وینستون چرچیل به اسم کشور ماوراءاردن به وجود آمد و حکومت آن را به عبدالله برادر بزرگ فیصل تفویض کردند.

 

فرانسوی‌ها نیز سوریه و لبنان را اشغال کردند و دو دولت مجزا از هم به وجود آوردند. علاقه فرانسوی‌ها به لبنان زیاد بود چون عده قابل توجهی از مردم این کشور مسیحی بودند و از دیر زمان با فرانسوی‌ها رابطه‌ای دوستانه داشتند و فرانسوی‌ها از زمان ناپلئون سوم یک نوع مداخله غیرمستقیم یا گاه هم مستقیم در کارهای مربوط به مسیحیان لبنانی به عمل می‌آوردند و حتی قراری هم در این باره با سلطان عثمانی گذاشته بودند.

 

 

طرز تشکیل حکومت

 

تشکیل حکومت در سوریه کار آسانی بود چون اکثریت مردم مسلمان بودند ولی در لبنان تشکیل حکومت محلی اشکالاتی داشت چون مردم لبنان از سه دسته مسیحی و مسلمان سنی و مسلمان شیعه تشکیل می‌شدند و این سه گروه مذهبی که در زندگی سیاسی تاثیر بسیاری داشتند هر چند مخالف عثمانی‌ها بودند و در زمان اشغال لبنان به وسیله عثمانی‌ها اتحادی بین آن‌ها برقرار بود ولی پس از اینکه فرانسوی‌ها لبنان را اشغال کردند اختلافات بین این سه گروه مجدداً بروز کرد. البته در حال حاضر این اشکالات از بین رفته است زیرا حکومت بین سه دسته مزبور تقسیم شده است بدین نحو که رئیس جمهوری از بین مسیحیان انتخاب می‌شود و نخست‌وزیر از اهل تسنن است و رئیس مجلس هم شیعه می‌باشد. ولی در آن روزهایی که ما وارد بیروت شدیم هنوز زمانه این اشکالات را که بین سه گروه مذهبی وجود داشت حل نکرده بود.

 

چند سال بعد از دمشق به بیروت رفتیم. پدرم اولین سرکنسول ایران بود که مقر سرکنسولگری را در بیروت قرار داد. قبل از این تاریخ منافع و حقوق ایران به وسیله یک کنسول افتخاری که اهل یونان بود و تجارت می‌کرد حفظ می‌شد. منزل ما در ناحیه مسلمان‌نشین بیروت روی تپه‌ای واقع بود. این قسمت از بیروت هنوز به همان صورت وجود دارد و به نام بسطه موسوم می‌باشد و هنوز آن خانه‌ای که ما در آن منزل داشتیم در جای خود برقرار است.

 

خانه ما یک عمارت دو طبقه بود که طبقه فوقانی محل سکونت ما بود و طبقه تحتانی محل سرکنسولگری. از طبق دوم دریای مدیترانه دیده می‌شد و هر روز که من به مدرسه می‌رفتم مجبور بودم از پله‌های بسیار پایین و بالا بروم. محل مدرسه من از منزل حدود نیم ساعت راه بود و چون در بیروت ماشین سواری کم بود و سرکنسولگری هم اتومبیل در اختیار نداشت مجبور بودم روزی چهار بار پیاده این راه دور و دراز را طی کنم.

 

 

همشاگردی‌های لبنانی من

 

در مدرسه فرانسوی‌های بیروت مدت یازده سال مشغول تحصیل بودم و در طی این سال‌ها با عده زیادی از محصلین فرانسوی و لبنانی بزرگ شدم. چندین نفر از دوستان تحصیلی بیروت من در سال‌های اخیر در دولت‌های مختلف لبنان شرکت داشتند و حتی در یکی از کابینه‌های لبنان از دوازده نفر وزیر هفت نفر آن‌ها از همشاگردی‌های من بودند و البته هر وقت به بیروت سفر می‌کنم سعی دارم دوستان ایام تحصیل را پیدا کنم تا دور هم جمع شده به یاد دوران تحصیل قدری با هم صحبت کنیم.

 

مدرسه فرانسوی‌ها در محله ناصریه بیروت قرار داشت و یک مدرسه مختلط پسرانه و دخترانه بود. اکثر محصلین این مدرسه فرانسوی‌ها بودند و لبنانی‌ها در اقلیت. علاوه بر زبان فرانسه که صبح هر روز تدریس می‌شد بعدازظهرها برای محصلین لبنانی زبان عربی تدریس می‌گشت. پدرم علاقه داشت من به زبان عربی آشنا شوم چون آن را برای یک ایرانی ضروری می‌پنداشت.

 

 

معلم لبنانی زبان عربی من

 

یکی از معلمین لبنانی که در سال سوم ابتدایی به من و سایر محصلین عربی درس می‌داد تقی‌الدین صلح نام داشت. او هم اکنون در دولت فعلی لبنان وزیر کشور می‌باشد و قبل از وزارت کشور نیز چندی بار وزیر بوده و در جنگ‌های سیاسی لبنان هم نقش بسیار مهمی داشته است.

 

خیال می‌کنم من در دوران تحصیل از نظر اولیای مدرسه شاگرد بسیار راحتی به حساب نمی‌آمدم. از روی کارنامه‌های تحصیلی که هنوز آن‌ها را دارم پیداست که معلمین من مرتباً شکایت داشتند که اولاً تنها آن دروسی را که دوست می‌داشتم فرا می‌گرفتم و به آن دروسی که علاقه نداشتم توجه زیادی نمی‌کردم.

 

از نظر بازیگوشی در کلاس اگر در درجه اول قرار نداشتم ولی دست‌کمی از بازیگوش‌های خوب کلاس هم نداشتم. در دروس تاریخی و انشاء اگر مطلب به ذهنم می‌آمد و به اصطلاح شاگرد‌ها الهام می‌شدم شاگرد ممتازی بودم و در بقیه مواد درسی گاهی نمرات من متوسط بود ولی در پایان هر سال آنقدر به خود زحمت می‌دادم که دروس امتحانی را فرا گرفته و در امتحانات نهایی موفقیت پیدا کنم تا به کلاس بالا‌تر بروم.

 

 

طرز تنبیه شاگردان مدرسه به وسیله ناظم مدرسه

 

مدرسه فرانسوی‌های بیروت روی سیستم صحیح تحصیلات فرانسه اداره می‌شد و معلمین فرانسوی با شاگردان بسیار دوستانه رفتار می‌کردند ولی متاسفانه معلمین عرب یک نوع خشونت خاصی از خود ظاهر می‌ساختند و اصرار داشتند انگیزه طرز تحصیل خود را به رخ شاگردان بکشانند. مدرسه فرانسوی‌های بیروت یک ناظم کل فرانسوی داشت و او پیرمردی بود با ریش سفید که سال‌ها بود در بیروت زندگی می‌کرد. گفته می‌شد او قبلاً کشیش بود و چون عاشق شد دست از زندگی کشید و از کسوت کشیشی خارج شد. این ناظم کل یک دسته کلیدی همیشه در دسترس داشت که تعداد زیادی کلید به آن آویزان بود و یک سوت هم در میان کلید‌ها خودنمایی می‌کرد. با این سوت موقعی که محصلین در زنگ تفریح سر و صدا به راه می‌انداختند و نظم مدرسه را مختل می‌نمودند به ساکت کردن آن‌ها می‌پرداخت. سایر ناظم‌هایی که زیر دست او کار می‌کردند اغلب از اعراب و لبنانی بودند.

 

هر چند کتک زدن محصلین طبق مقررات دولت فرانسه که این مقررات در مدرسه فرانسوی‌های بیروت هم حاکم بود قدغن اعلام گشته بود ولی بعضی اوقات از کتک زدن و سیلی زدن به محصلین خودداری نمی‌شد. البته این اعمال را همان ناظم‌های عرب مرتکب می‌شدند و گاه گاهی این لطف ناظمین عرب مدرسه شامل حال من هم می‌شد چنان که روزی از روز‌ها که همکلاسی‌ها دو دسته شده بودیم و نزاع دوستانه با یکدیگر می‌کردیم هوای گرم بیروت و جدی گرفتن نزاع متاسفانه این برخورد به جاهای باریکی کشید و زد و خورد تن به تن مدتی ادامه یافت. در این بین یکی از شاگردان خبرچینی کرد و موضوع را به ناظم لبنانی به نام موسیو میشل اطلاع داد و او نیز هشت نفر از شاگردان از جمله مرا به دفتر احضار کرد و نخست با خط کش چند بار به کف دست‌های ما زد و بعد دستور داد صورت خود را روی به دیوار نموده، دست‌ها را بالا کرده و یک پا را هم از روی زمین برداریم. این طرز تنبیه به غیرت ما برخورد و به همین جهت موسیو میشل همین که برای انجام کار لازمی از دفتر کار خود خارج شد تصمیم گرفتیم نسبت به این نوع تنبیه که به نظر ما بزرگترین توهین به انسان بود اعتراض کنیم. طوفان بی‌اطاعتی وزیدن گرفت و دو نفر از همکلاسی‌ها که تا آن موقع می‌ترسیدند از این تصمیم پیروی کنند با بقیه هم‌صدا شدند و موقعی که میشل به دفتر کار خود مراجعت کرد و دید تمام شاگردان از اطاعت امر او خودداری کرده‌اند ناگهان به طرف یکی از شاگردان که فرزند یک سرهنگ فرانسوی بود حمله‌ور شد و مشت محکمی به صورت او نواخت که خون از دهان محصل فوران کرد. شاگرد فرانسوی بلافاصله دفتر کار ناظم را ترک نمود و به طرف منزل خود که نزدیک محوطه مدرسه قرار داشت حرکت کرد، موسیو میشل سعی کرد شاگرد فرانسوی را دستگیر کرده او را از حرکت به طرف منزل باز دارد که یکی دیگر از همکلاسی‌ها به طرف موسیو میشل هجوم برد و پای خود را لای پای میشل قرار داده و به اصطلاح پشت پا زد. ناگهان موسیو میشل نقش زمین شد و در نتیجه فرزند سرهنگ فرانسوی موفق شد به منزل خود برسد. چند لحظه بعد همکلاسی ما با پدر خود وارد مدرسه شد و شکایت به پیش مدیر مدرسه برد. چون کتک زدن ممنوع بود و فرانسوی‌ها نمی‌خواستند به این جریان اهمیت تبلیغاتی در خارج از مدرسه داده شود فوراً جلسه آشتی‌کنان در دفتر کار مدیر مدرسه برقرار شد و نهایت احترام در حق ما به عمل آمد و سپس روانه کلاس درس شدیم، همین جریان باعث شد که بعد‌ها وقتی ناظمین عرب می‌خواستند ما را تنبیه کنند این تنبیه را دور از چشم سایر شاگردان به عمل می‌آوردند تا شهودی وجود نداشته باشد. و به طور خلاصه تقریباً کتک زدن و سیلی خوردن در محیط مدرسه و در برابر شاگردان به طور کلی منسوخ شد.

 

 

کلاس درس معلمین

 

در طی سال‌هایی که در این مدرسه درس می‌خواندم در سر کلاس درس بعضی از معلمین واقعاً سکوت محض برقرار بود، زیرا معلمین مزبور از باقدرت‌ترین معلمین محسوب می‌شدند و در حقیقت هر کدام آن‌ها اهمیت خاصی از نظر برقراری نظم در سر کلاس درس خود داشتند. خوب به خاطر دارم این ابهت در مورد معلمین هندسه و حساب بیشتر تجلی می‌کرد ولی معلم بیچاره ادبیات چون ابهت نداشت و جربزه از خود نشان نمی‌داد قادر به برقراری نظم در سر کلاس درس نبود و از همین نظر چاره‌ای نداشت جز اینکه سر و صدای ما را تحمل کند.

 

در مدرسه ما اهمیت خاصی به السنه خارجی می‌دادند. من علاوه بر فرانسه و عربی دو زبان دیگر را هم در این مدرسه فرا می‌گرفتم، زبان‌های انگلیسی، ایتالیایی و لاتینی هم جزو دروس ما محسوب می‌شد ولی چون زبان لاتینی یک زبان مرده است آن را به حساب نمی‌آوردم.

 

 

تعلیم زبان فارسی در بیروت

 

سال‌های اخیر که من در کلاس‌های یازدهم و دوازدهم مدرسه بودم زبان فارسی را هم به شاگردان درس می‌دادند. در آن موقع آقای محمدی از طرف وزارت فرهنگ ایران به بیروت آمده و در همین مدرسه شروع به تدریس زبان فارسی کرد و البته چون من آشنایی به زبان فارسی داشتم احتیاجی به تعلیم زبان مادری خود در کلاس درس او نداشتم ولی برادرم و بعضی دیگر از ایرانی‌ها که در این مدرسه درس می‌خواندند در سر کلاس درس فارسی آقای محمدی حاضر شده و زبان فارسی خود را تکمیل می‌کردند.

 

 

دوستان خوب ایام تحصیلی من که از دست رفتند

 

از دوستان ایرانی که در آن ایام زیاد به من نزدیک بودند و سال‌های دراز با هم درس خواندیم بعضی در ایران اقامت دارند و برخی دیگر متاسفانه فوت کرده‌اند. دو برادر ایرانی بودند به نام‌های فریدون و کیومرث خانه خراب. هر دو از همکلاسی‌های من در مدرسه فرانسوی‌های بیروت بودند و یکی از آن‌ها کیومرث خانه خراب پزشک شد که بعد‌ها در کرمانشاه مطب باز کرد و چند سال قبل به قتل رسید و فریدون که در تهران به شغل مهندسی اشتغال داشت بعد از قتل برادر خود سکته کرد و فوت شد. دوست دیگری داشتم به نام جمال میری که بعد از چندین سال که با عنوان مهندسی در تهران کار می‌کرد دست از حرفه مهندسی کشید و به تجارت پرداخت و مقیم هامبورگ شد. او هم سکته کرد و درگذشت. جمال میری از بهترین جوانان تحصیلکرده ایران محسوب می‌شد و فوت او مرا بسیار متاثر کرد. دوستان دیگری دارم که در تهران و اروپا اقامت دارند و گاه و بیگاه دور هم جمع می‌شویم و به یاد ایام و دوران تحصیلی ساعتی به صحبت می‌پردازیم.

 

همانطوری که قبلاً نوشتم من محصل متوسطی بودم و آنقدر سعی می‌کردم که دروس خود را فرا گرفته و همیشه از عهده امتحانات برآیم. هیچ‌وقت میل نداشتم شاگرد اول شوم ولی حد اعتدال بین شاگرد اول و شاگرد آخر را همیشه نگاه می‌داشتم.

 

 

اولین تظاهرات محصلین مدرسه که من هم شرکت داشتم

 

دیگر از خاطرات دوران زندگی تحصیلی‌ام در لبنان مخالفتم با شرکت تراموای بیروت بود که از طرف یک کمپانی بلژیکی اداره می‌شد. این شرکت قیمت بلیط تراموای را گران کرده بود و مردم اعتصاب نموده بودند و از سوار شدن در تراموای خودداری کردند و ما هم که در آن زمان شاگرد مدرسه بودیم با سایر شاگرد‌ها اقدام به جلوگیری از حرکت تراموا‌ها نمودیم و کمپانی بلژیکی نیز برای حفظ منافع خود به اولیای مدرسه شکایت کرد و شورای مدرسه اقدام به اخراج دو نفر از دانش‌آموزان برای همیشه از مدرسه کرد و اما در مورد من چون سابقه ده سال تحصیل در این مدرسه را داشتم فقط حکم به اخراج سه روزه‌ام دادند.

 

این تصمیم اولیای مدرسه فرانسوی در من اثر زیادی داشت و حکم را به ناچار قبول نموده بعد از سه روز با ناز و کرشمه‌ای که آمیخته به افتخار بود به مدرسه مراجعت کردم ولی باید بگویم کسی ناز مرا نکشید و اما یکی از آن دو نفر از دانش‌آموزان که برای همیشه از مدرسه اخراج شده بودند هم اکنون سمت وزارت دارند. چون او در مدرسه دیگری ثبت نام کرد و به تحصیلات خود ادامه داد.

 

 

هم‌مدرسه‌ای‌های ایرانی من

 

برای ثبت نام و تحصیل در این مدرسه گاه و بیگاه عده‌ای از جوانان ایرانی به بیروت می‌آمدند تا زبان فرانسه خود را تکمیل کنند. آنچه از قیافه‌های ایرانی‌ها به یاد دارم یکی آقای احمد دارایی بود که اکنون مدیرکل وزارت بهداری می‌باشد. تیمور بختیار نیز در حدود یک سال در این مدرسه درس خواند و شاهپور بختیار تحصیلات متوسطه خود را در مدرسه ما به پایان رسانید. دکتر ذبیح قربان معاون فعلی دانشگاه پهلوی شیراز هم در بیروت درس می‌خواند. در لبنان از زمان تسلط عثمانی‌ها دو دانشگاه بزرگ وجود داشت، یکی دانشگاه آمریکایی که توسط گروهی از آمریکایی‌ها تاسیس شده بود و تقریباً تمام رجال دنیای عرب تحصیلات خود را در این دانشگاه به پایان رسانیده‌اند. پدرم نیز از جمله کسانی بود که در این دانشگاه تحصیلات خود را به پایان رسانیده بود. یکی دیگر دانشگاه فرانسوی بود، دارای یک دانشکده حقوق و یک دانشکده مهندسی و یک دانشکده طب و بعداً در اواخر سال‌های اشغال فرانسوی‌ها یک دانشگاه ملی لبنانی هم به وجود آمد ولی مدارس ابتدایی و متوسطه لبنان چند نوع بود. مدارسی که توسط کشیش‌های فرانسوی اداره می‌شد و این مدارس هم دو نوع بود، مدارسی که توسط ژزوئیت‌ها (پدر) اداره می‌شد. مدارسی که تحت رهبری کشیش‌هایی که به اسم «فور» (برادر) معروف بود و مدارسی که توسط کشیش‌های مسیحی لبنانی اداره می‌شد.

 

مدارس ارتودکس لبنان هم به وسیله کشیش‌های ارتودوکس لبنان و مدارس ارامنه نیز به وسیله کشیش‌های ارامنه اداره می‌گردید. مدارس پسرانه به وسیله کشیش‌های مرد و مدارس دخترانه به وسیله راهبه‌ها اداره می‌شد. مدارس فرانسوی‌ها که تقریباً نیمه دولتی بود (همان موسسه فرانسوی که دبیرستان رازی تهران را اداره می‌کند و به اسم میسیون لائیک معروف است) جنبه مذهبی نداشت و مدرسه مختلطی بود ولی یک مدرسه دخترانه هم داشت که اغلب دختران مسلمان در آن درس می‌خواندند.

 

ضمناً مدارس عربی سنی و شیعه هم دائر بود و این مدارس به وسیله هیات‌های مذهبی از جماعت تسنن و اهل تشیع اداره می‌گردید. البته مکتب‌خانه‌هایی هم وجود داشت و عموم مکتب‌ها به وسیله روحانیون دائر شده و اداره می‌شد. وجود این همه مدارس با سبک و سلیقه‌های مختلف نشان دهنده این حقیقت است که لبنان به خصوص بیروت مرکز علم و ادب محسوب می‌شد.

 

 

تغییر ماموریت پدرم

 

بعد از سه سال که در مدرسه فرانسوی‌ها درس خواندم پدرم به سمت وزیر مختار ایران در حجاز منصوب گردید. من و مادرم و برادرم عمارت کنسولگری واقع در بسطه را تخلیه و در یک آپارتمان کوچکی نزدیک مدرسه رحل اقامت افکندیم. البته این انتقال منزل باعث می‌شد که رفت و آمد من آسان شود و دیگر یک راه طولانی را چند بار در روز نپیمایم.

 

برادرم در همین وقت در حدود شش سال داشت و او هم وارد همین مدرسه شد. اختلاف سن من با برادرم در حدود چهار سال می‌باشد. در تمام این سال‌ها ما کمتر با پدر خود زندگی کردیم زیرا او غالباً در مسافرت بود و برای اینکه ما بتوانیم به تحصیلات خود ادامه بدهیم کمتر با او به مسافرت می‌رفتیم. روی همین اصل روز به روز با مادر خود بیشتر مأنوس می‌شدیم چون او در حقیقت در تمام سال برای ما هم مادر بود و هم پدر.

 

مادرم زیاده از حد نسبت به ما رئوف و مهربان بود و آنی خود را از ما دور نمی‌ساخت و از همین موقع برادرم نیز به من ملحق شد و او هم مشغول فرا گرفتن زبان فارسی گردید و مادرم با نهایت شوق و ذوق از روی کتاب‌های درسی که از تهران برای ما می‌فرستادند به من و برادرم زبان فارسی تعلیم می‌داد.

 

دنیای کودکی واقعاً دنیای عجیبی است. اکنون که به خاطرات خود مراجعه می‌کنم آن دوران مثل فیلم سینما از برابر دیدگان من می‌گذرد. قسمتی از این فیلم بسیار روشن ولی قسمت‌های دیگر فیلم بسیار تاریک و خاموش و محو می‌باشد.

 

همانطوری که نوشتم مادرم تمام زندگی خود را وقف تحصیل ما کرده بود و فکر و ذکر او تحصیلات ما بود. پدرم هر سال در ایام تابستان از مرخصی استفاده کرده به لبنان می‌آمد و ورود او به لبنان در حقیقت برای ما جشن بود. در آن ایام هواپیماهای مسافربری وجود نداشت و وسیله مسافرت به حجاز کشتی بود. هر سال در تابستان روز ورود پدرم به بیروت ما به ساحل می‌رفتیم و چون کشتی نمی‌توانست در ساحل لنگر بیاندازد و دور‌تر در دریا لنگر می‌انداخت با قایق خود را از ساحل به کشتی می‌رسانیدیم تا پدر خود را ملاقات کنیم.

 

یادم می‌آید گاهی از اوقات دریا طوفانی بود و امواج دریا حرکت به وسیله قایق را مشکل می‌ساخت ولی بالاخره توفیق می‌یافتیم که پدر را با یک حس خوشحالی اما توام با کم‌رویی در عرشه کشتی در آغوش بگیریم و باز هم می‌گویم که پدرم خیلی سخت بود و با وجودی که نسبت به ما محبت بسیار داشت ولی این محبت را همیشه در دل نگاه می‌داشت و ماه‌ها می‌گذشت تا محبت او را به ظاهر هم که شده ببینیم. ساعت‌ها اقامت ما در کشتی طول می‌کشید چون مدتی وقت صرف می‌شد که اثاثیه مسافرین را از کشتی به وسیله قایق‌ها به ساحل انتقال بدهند. پس از حمل اثاثیه نوبت به انتقال مسافرین کشتی می‌رسید.

 

***

 

هوای مرطوب بیروت آن هم در فصل تابستان برای پدرم ناگوار بود و به همین جهت پدرم ترجیح می‌داد به شهر ییلاقی عالیا کوچ نماییم. عالیا از ییلاقات بسیار نزدیک بیروت و در دامنه کوه‌های لبنان واقع است.

 

بعضی از سال‌ها به ییلاق فرنابل رهسپار می‌شدیم و فصل تابستان را در این دهکده سپری می‌ساختیم. بعد از فوت پدرم بیشتر به سوق‌الغرب می‌رفتیم. تمام این دهات در وسط جنگل‌های کاج قرار داشت و در آن سن و سال با کودکان دهاتی و کسانی که برای گذراندن تابستان آمده بودند آشنایی پیدا می‌کردم و اغلب با آن‌ها دوست می‌شدم. اما وقتی فصل تابستان سپری می‌شد و ما به بیروت مراجعت می‌کردیم این دوستی‌ها تا مدتی فراموش می‌شد.

 

 

اولین مسافرت به خارج در دوران تحصیل

 

در آن ایامی که هنوز پدرم سرکنسول ایران در بیروت بود روزی به ما خبر داد که برای ماموریتی باید رهسپار مصر شود و قرار شد ما را با خود در این سفر همراه ببرد. بعداً فهمیدیم که از طرف وزارت امور خارجه به او ماموریت داده شده تا به وضع سفارت ایران در قاهره رسیدگی نماید.

 

هر چه فکر می‌کنم که ما با چه وسیله‌ای از بیروت رهسپار فلسطین شدیم یادم نمی‌آید ولی از سرزمین فلسطین خوب به یاد دارم که با ترن خود را به قاهره رسانیدیم. برای من سوار شدن در ترن خوشحال‌کننده بود چون مدت‌ها بود سوار ترن نشده بودم. یک کوپه دربست در اختیار من و پدر و مادر و برادرم بود.

 

در تمام طول راه کار من تماشای مناظر زیبای طبیعت بود. سعی می‌کردم اسم ایستگاه‌های بین راه را یادداشت کنم و همچنین تعداد تیرهای تلگراف و تلفن را که از نزدیک خط آهن عبور می‌کرد شمارش نمایم. باز هم به یاد دارم چون ترن سالن رستوران نداشت ما ناهار را در داخل کوپه صرف می‌کردیم و ناهار ما نان و پنیر و پرتقال بود و باید اعتراف کنم هنوز هم علاقه فراوان به نان و پنیر دارم و هنوز که هنوز است هیچ‌وقت حس نمی‌کنم هر چه هم نان و پنیر بخورم از خوردن آن سیر شوم.

 

قاهره آن روز شهر بزرگی بود. قیافه‌های مردم شهر قاهره که سیاه چرده بودند، پیراهن‌های آن‌ها که به رنگ سفید و بلند و دراز بود هنوز در مد نظر من قرار دارد. محل اقامت ما در یکی از پانسیون‌های مرکز شهر بود. گل‌های کاغذی و گل‌های مصری تمام دیوارهای عمارت پانسیون را زینت داده بود. دو اطاق در اختیار ما بود یکی متعلق به پدرم و مادرم و دیگری در اختیار من و برادرم بود.

 

پدرم در قاهره دوستان بسیار زیادی داشت که هیچ‌وقت ما را تنها نمی‌گذاشتند. روز‌ها به گردش می‌رفتیم و از جمله موزه‌ها را تماشا می‌کردیم. گاهی از روز‌ها به اتفاق مادرم به مغازه‌ها می‌رفتیم. مغازه‌های بیروت کوچک بود ولی مغازه‌های قاهره بسیار بزرگ و پر از کالا بود. عصر‌ها به کافه‌های شهر می‌رفتیم تا آشنایی بیشتری با مردم قاهره پیدا کنیم. یک روز هم برای دیدن اهرام «ثلاثه» رفتیم. آن روز هوا به قدری گرم بود که وقتی پاهای ما در شن‌های سوزان اطراف اهرام و مجسمه ابوالهول فرو می‌رفت اصلاً لذت تماشای این آثار تاریخی را فراموش می‌کردیم.

 

نمی‌دانم چند روز در قاهره اقامت داشتیم همین‌قدر می‌دانم وقتی به بیروت مراجعت کردیم از دروس مدرسه عقب افتاده بودیم. برای مراجعت به بیروت به اسکندریه رفته از آنجا با کشتی مسافربری فرانسوی به نام ته اوفیل گوتیه خود را به بیروت رساندیم. این کشتی در جریان جنگ بین‌المللی دوم غرق شد.

 

این مسافرت برای ما جالب بود چون اولین مسافرت طولانی ما با کشتی بود. به نظر من کشتی مانند یک ساختمان بسیار بزرگی بود که همه چیز در داخل آن وجود داشت. ما دو اتاق در این کشتی داشتیم، در یکی پدرم و من استراحت می‌کردیم و در اتاق دیگر مادرم و برادرم. علت هم این بود که چون پدرم و مادرم مطمئن نبودند که ما دو نفر شیطانی نکنیم بدین جهت در یکی از اطاق‌ها پدرم با من و در اطاق دیگر مادرم با برادرم اقامت داشتند.

 

هر چند سفر دریایی ما بیش از سه روز به طول نیانجامید ولی با همه این احوال شیطانی زیاد کردیم چون کودکان زیادی از هم سن و سال‌های من و برادرم در کشتی بودند که اغلب آن‌ها فرزندان افسران فرانسوی بوده که به ماموریت به سوی بیروت می‌رفتند. بازی ما با آن‌ها از صبح زود تا موقع صرف صبحانه در عرشه کشتی ادامه پیدا می‌کرد. چون روز‌ها زیاد هوا گرم می‌شد. در اواسط روز به علت همین گرمی هوا نمی‌توانستیم در عرشه کشتی به بازی بپردازیم. کشتی حامل ما در اولین بندری که توقف نمود توقف طولانی نداشت و پس از نصف روز توقف در این بندر به حرکت خود به سوی بندر بیروت ادامه داد. زندگی تفریحی ما هر چند مدتش کوتاه بود ولی برای کودکی چون من بسیار با اهمیت بشمار می‌رفت و به همین جهت وقتی وارد مدرسه فرانسوی‌های بیروت شدم همشاگردی‌ها با ولع خاص از من جویای خبرهای این سفر می‌شدند و من با همان لحن کودکانه برای آن‌ها جریان سفر را شرح می‌دادم زیرا این سفر برای آن‌ها بیش از من مهم تلقی می‌شد. سفر خارج با کشتی مشهور فرانسوی ته اوفیل گوتیه البته برای آن‌ها امر مهمی بود چنان که برای من هم اهمیت داشت. من روزهای متوالی و در ساعات زنگ تفریح مدرسه همشاگردی‌های فرانسوی و لبنانی خود را جمع کرده برای آن‌ها داستان این مسافرت جالب را حکایت می‌کردم و از قطار مسافربری که ما را از فلسطین به قاهره برد و از شهر قاهره و خیابان‌ها و مغازه‌های آن و غذاهای مصری خاطرات خود را برای آن‌ها نقل می‌کردم.

 

 

ورزش و تفریح روزهای تعطیل

 

مدرسه ما عادت داشت در پاییز و بهار روزهای یکشنبه که تعطیل بود ما را در قسمت‌های زیبای لبنان گردش بدهد. صبح زود روز یکشنبه هر هفته با اتوبوس به یکی از نقاط دیدنی لبنان عزیمت می‌کردیم و چون لبنان کشور کوچکی می‌باشد ما توانستیم در طول این گردش‌های دسته‌جمعی بیشتر نقاط تماشایی لبنان را بازدید کنیم. چون من عضو کلوپ اسکی مدرسه بودم در روزهای زمستانی که برف بود به ۶۰ کیلومتری بیروت برای اسکی می‌رفتیم. برف کوه‌های این نقطه معمولاً زیاد بود حتی در فصل بهار هم آب نمی‌شد و بدین جهت اواسط بهار هم اول به اسکی می‌رفتیم و پس از اسکی به بیروت بازگشته و یک شنای حسابی در دریای مدیترانه می‌کردیم. گاهی اوقات نیز با پیش‌آهنگ‌ها برای دو سه روز در مواقع تعطیل به خارج از شهر رفته و گروه خود را تشکیل می‌دادیم. زندگی این سال‌ها آرام و بی‌سر و صدا بود.

 

مرگ پدر زندگی ما را دگرگون کرد. آن زندگی نسبتاً مرفه تبدیل به زندگی محدودتری شد و از خانه نسبتاً بزرگی که در آن منزل داشتیم و نوکر و دو خدمتکار در اختیار ما بود به یک اطاق سه اطاقه بدون کلفت و نوکر منتقل شدیم. بدیهی است در روحیه من این تغییر زندگی تاثیر داشت ولی درسی بود برای زندگی که باید همیشه آماده و مهیا برای مقابله با هرگونه پیش‌آمد‌ها و تحمل سختی‌ها و ناگواری‌ها شد و زندگی را بر اساس سادگی تحمل کرد و هیچ‌وقت برده و بنده و یا مشتاق و شیفته زندگی نشد. این سختی نسبی که ما در زندگی داشتیم ما را بیشتر آماده برای زندگی نمود. در اینجا باید اذعان نمایم که مادرم با روشن‌بینی خاص خود و شهامت و طبع بلندی که داشت به هیچ وجه دست خود را به سوی دیگران دراز نکرد و با همان اندوخته ناچیز پدر به تربیت ما همت گماشت تا توانستیم دوره‌های تحصیلات متوسطه و عالی را به پایان برسانیم. مادر به ما یاد داد که در زندگی باید به خود متکی باشیم چون زندگی فراز و نشیب بسیار دارد و در فراز زندگی باید به دارایی و ثروت بی‌اعتنا بود و در نشیب زندگی هم نباید محتاج بود. بدیهی است روزهای اول بعد از فوت پدرم دوستان او و افراد فامیل ما در ایران و نماینده ایران در لبنان هم قول کمک می‌دادند و وعده داده بودند برای من و برادرم بورس تحصیلی به وجود آورند و در اختیار ما بگذارند ولی با ماه‌ها و سال‌ها انتظار از حرارت احساسات آن‌ها کاسته شد و نه تنها از بورس خبری نشد بلکه حتی دیگر یادی هم از ما نکردند. البته جای گله نیست چون این خود یکی از قوانین طبیعت است. مادر ما همواره سعی می‌کرد که به هیچ وجه حس تنهایی و ناراحتی نکنیم.

 

 

پدرم نویسنده مؤلف بود

 

تنها روزنامه‌ای که در آن ایام در بیروت به ما می‌رسید و حتی بعد از فوت پدر ارسال آن ادامه یافت روزنامه یومیه کوشش بود. در آن زمان کتاب‌های پدرم در پاورقی روزنامه کوشش چاپ می‌شد. پدرم کتاب‌های زیادی تالیف کرده بود به خصوص ترجمه‌های کتبی از عربی و فرانسه به فارسی. او کتاب‌های خلیل جبران را به فارسی ترجمه کرد و ترجمه کتاب پاردایان از فرانسه به فارسی از پدرم بود. در بدو امر این کتاب‌ها پاورقی روزنامه بود و بعد به صورت کتاب منتشر شد. من در حال حاضر فقط چند جلد از کتاب‌های تالیفی پدرم را نگاهداری می‌کنم و همه تألیفات پدرم را در دسترس ندارم و خیلی میل دارم که بتوانم به همه آن‌ها دسترسی پیدا کنم.

 

همانطوری که گفتم تنها خط ارتباطی که باقی ماند و تا مدت‌های مدید اخبار کشورمان را برایمان آورد روزنامه کوشش بود. «کوشش» علامت دوستی میان پدرم و صفوی بود که وفادار ماند و در تمام مدتی که ما در خارج از ایران بودیم روزنامه کوشش مرتباً برایمان می‌رسید و من هنوز نسبت به وی از این لحاظ حق‌شناس مانده‌ام.

 

 

آخرین ماموریت سیاسی پدرم

 

دولت ایران پدرم را مامور کرده بود که در جنگ مسلحانه‌ای که میان امام یحیی پادشاه یمن و ابن سعود پادشاه عربستان سعودی روی داده بود دخالت کند تا مذاکرات و مقدمات صلح میان آن دو فراهم گردد. در بازگشت از این ماموریت پدرم از شتر زمین خورد و بعد هم مراقبت لازم از وی به عمل نیامد. مدتی با درد و ناخوشی ساخت. آن وقت یکی از وزرای امور خارجه که می‌خواست که در آن زمان وزارت امور خارجه را جوان کند و اصلاحاتی در این وزارتخانه به عمل آورد پدرم را احضار کرد و منتظر خدمت نمود. اتفاقاً این وزیر هم از دوستان قدیم پدرم بود. از آغاز این اصلاحات اکنون بیش از سی سال می‌گذرد و هنوز هم اصلاحات در وزارت خارجه ما ادامه دارد. گویی این اصلاحات دایمی و مستمر است. پدرم به بیروت بازگشت. چندین عمل جراحی کرد و روز شانزدهم مارس ۱۹۳۶ چراغ عمرش آهسته خاموش شد.

 

 

پدرم چطور آدمی بود؟

 

از خاطراتی که در فکر و دلم برایم باقی مانده او را مردی جدی و خوش قلب می‌بینم. و چون پس از یک ناخوشی طولانی دنیا را بدرود گفت همه ما دور او بودیم.

 

 

پدرم چگونه پدری بود؟

 

همانطور که گفتم با پدرم مدت زیادی محشور و معاشر نبودم. چون او اغلب در ماموریت خارج و دور از ما بسر می‌برد. در آن سنین عمر که اطفال احساس می‌کنند باید بیشتر با پدر باشند و با او نزدیکتر، ما پدرمان را فقط در تابستان‌ها می‌دیدیم و بس. طبیعت پدرم متمایل به خشم بود و میل نداشت که محبت خود را بنمایاند. ولی باز به خوبی به خاطر دارم که در هنگام کودکی اگر کسالت و ناخوشی برای من یا برادرم پیش‌آمد می‌کرد اضطراب و حزنی عجیب بر او تسلط می‌یافت.

 

او مردی بود صریح و روشن و عادت داشت که نظر و عقیده خود را صریح و روشن بگوید و هیچ‌وقت کلمات خود را نمی‌جوید. در دوستی ثابت بود و معتقد بود به اینکه دوستی امری اختصاصی و انتخابی و مخصوص به شخص است و یکبار که دوستی را شخص برگزید با انتخاب خودش دیگر نباید و نمی‌تواند شوخی کند. از دوستانش در مقابل همه چیز و هر واقعه‌ای که پیش می‌آمد، با همه نیروی خودش دفاع می‌کرد. اگر اتفاقاً شرایط نامساعدی برای دوستانش پیش‌آمد می‌کرد نه فقط آن‌ها را فراموش نمی‌کرد بلکه با شدت و حدت بیشتر در دوستی پافشاری می‌کرد و این دوستی خود را بیشتر نشان می‌داد. گوئی علیرغم پیش‌آمدهای ناگوار با محبت و دوستی خودش می‌خواهد وقایع و ناملایمات را جبران کند.

 

کودک بودم، ولی قسمت‌هایی بریده بریده از یک مذاکره را که در خانه ما انجام گرفت به یاد دارم. این صحبت در مورد یکی از دوستان پدرم بود که زمان با او دیگر روی مساعد نشان نمی‌داد. بعضی از دوستان پدرم به او می‌گفتند که صلاح نیست تا این درجه و به این صراحت دوستی خود را نسبت به این دوست نشان دهد و مصلحت در این است که منتظر روزهای مساعدتری برای این دوست باشد ولی تنها اثر این سخنان فقط این بود که او را سخت خشمگین و ناراحت کرد. پدرم می‌گفت چطور ممکن است آدم دو ماسک و دو صورت در زندگی داشته باشد؟ و اما اگر یک دوست در دوستی با او خیانت روا می‌داشت دیگر برای همیشه همه چیز بین آن‌ها تمام می‌شد. پدرم در این موارد کسی را نمی‌بخشید. آدمی بود با خطوط راست و مستقیم. استعدادهای خدادادی بسیار داشت. سبک تحریر او در فارسی و عربی و ترکی به سبک نگارش یک نویسنده می‌ماند. در زمان حیات او به هر سه این زبان‌ها کتاب‌ها نوشته و منتشر کرده است. فرانسه و انگلیسی را روان و سلیس صحبت می‌کرد و می‌نوشت. میل داشت که من و برادرم زبان‌های خارجی یاد بگیریم. شاید به همین دلیل و برای همین پافشاری او بود که من برای آموختن زبان‌های خارجی کوشش و تلاش فراوان کردم.

 

اما مادرم: شاید در زندگی برای من و برادرم موجودی نزدیکتر از او، او ما را در شرایط سخت مخصوصاً از لحاظ مادی زیر بال خود گرفت و تربیت کرد. تمام زندگی‌اش را وقف پرورش برادرم و من کرد. وقتی پدرم فوت شد و حلقه‌هایی که ما را به دوستان و اقوام در ایران اتصال می‌داد آهسته آهسته از هم گسیخت، با همه مشکلات مادی که مادرم با آن‌ها روبرو بود تا سر و ته زندگی را به هم ببندد هیچ‌گاه دستش را به طرف کسی دراز نکرد.

 

یادم هست که وقتی من از پیش خود نامه‌ای به یکی از اقوام نزدیک که صاحب منصب عالی‌رتبه‌ای بود نوشتم و از او خواستم که یک بورس تحصیلی به من بدهد تا تحصیلات دانشگاهی خود را تمام کنم، مرا ملامت کرد و با محبت فراوان به من گفت روی این اشخاص حساب نکن و اصلاً درست نبود که چنین نامه‌ای را نوشتی. همیشه اتکاء داشته باش و در زندگی از کسی تکدی مکن. به آنچه که داری راضی باش و تازه مطمئن باش که او به تو هرگز جواب نخواهد داد.

 

در تمام این دوره سخت زندگی و بعد‌ها هم که کارمند کوچکی با حقوق ناچیز در دستگاه دولت بودم قوم و خویش‌های بسیار کم به خودم دیدم. اما امروز قوم و خویش‌های بسیار از هر طرف مرا کشف می‌کنند.

 

من و برادرم به مادرمان دین فراوان داریم. امروز هم که زندگی ما راحت‌تر است مادرم به همان زندگی آرام و قانع خود ادامه می‌دهد. نماز و دعا و کتاب بیشتر وقت او را می‌گیرد و از منزل خیلی کم بیرون می‌رود. او سال‌ها با زندگی در نبرد بوده اما هیچ‌گاه تسلیم نشده است. امروز هم نمی‌خواهد در خط عادی و معمولی زندگی ساده ما بیش و زیادی به وجود آورد. عقیده دارد این کار عبث و بیهوده است و اصلاً درست نیست و از طرفی معتقد است که زندگی فراز و نشیب فراوان دارد. چه بهتر آنکه آدم همیشه و برای همه حال آمادگی داشته باشد.

 

باری در خاتمه مقال ذکر مطلبی را ضروری می‌دانم. فکر می‌کنم خواننده این خاطرات که در آن سخن از روزگار طفولیت به میان آمده و نظم و ترتیب زمانی آن مراعات نشده است نتواند به آسانی در پیچ و خم وقایع نویسنده را همراهی کند. در این نوشته‌ها زمان‌های گذشته و حال و آینده که به هم درآمیخته‌اند نقشی اساسی دارند. در هر حال من حالات جوانیم را در لابلای اوراق کتابچه‌های یادداشتم که رنگی از گذشت زمان بر آن سایه افکنده است باز یافتم و از خوانندگان گرامی سالنامه دنیا امید بخشش دارم.



امیرعباس و برادرش فریدون هویدا با لباس ایرانی و کلاه نشان‌دار (شیر و خورشید) که آن زمان در ایران مرسوم بود.



امیرعباس هویدا (با کلاه پهلوی) در کنار مادر و برادرش



دانش‌آموزان مدرسه فرانسوی بیروت در لباس پیش‌آهنگی. هویدا در ردیف آخر نفر دوم از سمت چپ دیده می‌شود.



پدر هویدا (ردیف اول، نفر دوم از سمت چپ) در ملاقات با ابن سعود پادشاه عربستان.

کلید واژه ها: هویدا


نظر شما :