دانشجویان بعد از اشغال سفارت برنامه‌ای نداشتند

خاطرات جان لیمبرت، گروگان سفارت آمریکا -۱
۲۰ آبان ۱۳۹۳ | ۱۵:۱۵ کد : ۷۸۵۰ خاطرات ۴۴۴ روز گروگانگیری
به ما گفتند مردم فقط می‌خواهند یک اعلامیه بخوانند و بروند...هیچ گلوله‌ای شلیک نشد و به کسی آسیب نرسید...یکی از احمقانه‌ترین تصمیمات دوران خدمتم در وزارت امور خارجه را گرفتم. داوطلب شدم که بیرون بروم و با مردم صحبت کنم...فکر می‌کردیم این ماجرا نمی‌تواند ادامه بیابد. بالاخره کسی پیدا می‌شود که به ختم این غائله کمک کند...به یاد دارم که از رادیو خبر استعفای دولت موقت را شنیدم. خبر خوبی نبود...وقتی از چشم‌بند استفاده می‌کردند که می‌خواستند ما را جابجا کنند... استرداد شاه به ایران غیرممکن بود.
دانشجویان بعد از اشغال سفارت برنامه‌ای نداشتند
ترجمه: شیدا قماشچی

تاریخ ایرانی:
بحران گروگانگیری در ایران با گذشت ۳۵ سال هنوز یکی از اسفناک‌ترین وقایع دیپلماتیک در تاریخ آمریکا به شمار می‌آید. بسیاری از شهروندان ایرانی که از حکومت محمدرضا شاه ناراضی بودند از سال ۱۹۷۷ به تظاهرات علیه دولت پرداختند. پس از دو سال اعتراض و اعتصاب شاه در سال ۱۹۷۹ ایران را ترک کرد و آیت‌الله خمینی به عنوان رهبر جمهوری تازه تأسیس اسلامی به قدرت رسید. شاه به متحدان سابقش - به خصوص ایالات متحده - پناه برد تا در آنجا از کمک‌های پزشکی نیز بهره گیرد، ایالات متحده نیز به درخواست شاه پاسخ داد. انقلابیون خشمگین اصرار داشتند تا شاه به ایران مسترد شود تا محاکمه‌اش کنند و به سزای اعمالش برسد. ۳۰۰۰ دانشجوی مبارز به سفارت آمریکا در تهران حمله کردند و نزدیک به ۶۰ دیپلمات را به گروگان گرفتند، به این ترتیب بحران ۴۴۴ روزۀ گروگانگیری در ۴ نوامبر ۱۹۷۹ (۱۳ آبان ۱۳۵۸) آغاز شد.

 

انقلابیون از آمریکا می‌خواستند تا شاه را به ایران تحویل دهد. پس از بحث‌های داخلی فراوان و با توجه به بیماری وخیم شاه و سال‌ها خدمتی که او به آمریکا کرده بود، جیمی کارتر تصمیم گرفت که شاه را به ایران نفرستند. برنامه‌های تلویزیونی همچون «نایت‌لاین با تد کاپل» در شبکۀ ای‌بی‌سی به طور روزانه از وضعیت گروگان‌ها گزارش می‌دادند و روزشمار «گروگانگیری آمریکاییان» را پیگیری می‌کردند. در نهایت، مذاکرات طولانی و تبلیغات منفی بر روحیۀ مردم آمریکا تأثیر گذاشتند و ریگان با شعار انتخاباتی «بامداد برای آمریکا» در سال ۱۹۸۰ به قدرت رسید.

 

جان لیمبرت، یکی از گروگان‌های سفارت آمریکا در تهران و مسئول میز ایران در وزارت خارجه ایالات متحده در دوره اول اوباما، در خاطراتش لحظاتی همچون آغاز حمله به سفارت، حماقت خودش در تلاش برای آرام کردن جمعیت و نخستین روزهای گروگانگیری را توصیف می‌کند.

  

«مردم فقط می‌خواهند یک اعلامیه بخوانند و بروند»

 

من یک هفته پیش از آغاز حوادث به بیرون از تهران سفر کرده بودم و اطلاع چندانی از آنچه در پایتخت می‌گذشت نداشتم، اما یکشنبه صبح برای ما آغاز هفتۀ کاری بود. بروس لینگن کاردار سفارت و ویکتور تامست رئیس بخش سیاسی به همراه یکی از ماموران امنیتی برای یک قرار ملاقات به وزارت امور خارجه رفته بودند، ملاقاتی که از چند هفته پیش به دنبال آن بودند. آن روز صبح گروه‌های زیادی در اطراف سفارت رفت‌وآمد داشتند تا به تظاهرات دانشگاه بپیوندند. یکی از مسیرهای انتخاب شده برای تظاهرات دانشگاه از روبروی در سفارت می‌گذشت. حدود ۱۰:۳۰ صبح تعدادی از گروه‌ها در مقابل سفارت جمع شده و شعارهایی را فریاد می‌زدند. این اتفاق تازه‌ای نبود ولی این بار به جای آنکه به سمت دانشگاه ادامۀ مسیر دهند به سفارت حمله کردند.

 

تعدادی مأمور محلی با اونیفورم پلیس مسئول حفاظت از سفارت بودند. هر کسی که بودند، پلیس واقعی یا محافظین محله، با آغاز حمله ناپدید شدند و در برابر جمعیت مقاومت به خرج ندادند. معترضان از نرده‌های در سفارت عبور کرده و وارد محوطه شدند.

 

در آن زمان در سفارتخانه‌ها به تدبیرات امنیتی امروزی مجهز نبودند. برای حفاظت از سفارت از سیم خاردار و موانع تکنولوژیکی و … خبری نبود. نرده‌های اطراف سفارت هم بیشتر جنبۀ تزیینی داشتند.

 

به این ترتیب معترضین وارد سفارت شدند. ما در‌های ساختمان سفارت و کنسولگری را بستیم. سفارت از مجموعۀ چندین ساختمان تشکیل شده که در زمینی به بزرگی ۳۰ جریب در مرکز شهر تهران بنا شده‌اند. تصمیم گرفتیم که در‌های ساختمان‌ها را ببندیم و منتظر واکنش دولت میزبان بمانیم. همانطور که ۹ ماه پیش از آن نیز دولت واکنش نشان داده بود و در ۱۴ فوریه که گروهی به سفارت حمله کرده بودند دولت وارد عمل شده و مهاجمین را عقب رانده بود. فکر می‌کردیم که این بار هم ماجرا به همان شکل خواهد بود و بهتر است در‌ها را قفل کنیم و منتظر بمانیم.

 

من در ساختمان اصلی سفارت بودم. با واشنگتن تماس تلفنی گرفته بودیم. در واشنگتن نزدیک ۲ یا ۳ بامداد بود. این مثالی است که من همیشه از آن استفاده می‌کنم. ما با مرکز تماس گرفتیم و آن‌ها ما را به هال ساندرز معاون وزیر در امور آسیای نزدیک و یا یکی دیگر از معاونان وصل کردند. من از این مثال استفاده می‌کنم زیرا متوجه شده‌ام که اخیراً افراد ناکارآزموده‌ای به این سمت‌ها منصوب می‌شوند.

 

گفتم: «ببینید، در چنین موقعیتی نیاز داریم با یک فرد کارآزموده و باتجربه در تماس باشیم. مهم نیست چقدر باهوش باشند و یا با چه افراد مهمی آشنا باشند. ما به بهترین فرد احتیاج داریم.» البته با توجه به نتایج می‌بینیم که این حرفم تا چه حد تاثیرگذار بود، ولی خب این مسالۀ جانبی است.

 

ما پای تلفن با واشنگتن بودیم. آن سوییفت که مأمور دوم بخش سیاسی بود، در آن لحظه مسئول امور خارجی محسوب می‌شد. او مشغول صحبت با واشنگتن بود و من با دولت ایران تماس گرفتم. مایکل مترینکو با افرادی که می‌شناخت تماس گرفت. من اول با وزارت امور خارجه و بعد با دفتر نخست‌وزیر تماس گرفتم. وزارت امور خارجه فراواقعی بود. در ابتدای تماسم خانمی که در آنسوی خط بود من را با مترینکو اشتباه گرفت. ما دو نفر از کسانی بودیم که فارسی صحبت می‌کردیم و قبل از آنکه بتوانم توضیح بدهم که چه اتفاقی افتاده است، او گفت: «آقای مترینکو، خوشحالم که با شما صحبت می‌کنم، پاسپورت‌ها را برایتان فرستادیم، ویزاها آماده شدند؟» تمام آنچه که توانستم بگویم این بود: «خانم، اول اینکه من مترینکو نیستم، دوم اینکه اگر فکری برای این وضع پیش آمده نکنید باید فکر ویزاها را از سرتان بیرون کنید.» نمی‌دانم که ویزاها را گرفتند یا نه ولی این حال و هوای آن دوره بود: «من ویزایم را می‌خواهم و همزمان شعار مرگ بر آمریکا هم می‌دهم.»

 

با دفتر نخست‌وزیر تماس گرفتم و آن‌ها به ما اطمینان دادند: «نگران نباشید، الان برایتان کمک می‌فرستیم. مردم فقط می‌خواهند اعلامیه بخوانند و بروند.» گفتم: «بسیار خب. بگویید سریع بخوانند و پیش از آنکه اتفاقی بیافتد بروند.» مرتب یادآوری می‌کردم که: «گوش کنید، شما مسئولید. امنیت ما و امنیت این محوطه وظیفۀ شماست. اگر خونی ریخته شود و یا کسی آسیب ببیند شما مسئول خواهید بود.» حرفم کوچکترین تأثیری نگذاشت. گفتند که نیروهای کمکی در راه هستند تا مردم را بیرون کنند و هر لحظه سر خواهند رسید. بعد از مدت کوتاهی مطمئن شدیم که هیچ نیرویی در کار نیست و کسی به کمک ما نخواهد آمد. دوباره تماس گرفتم و اصرار کردم: «هیچ خبری نشد»، «نه، نه، اصلاً نگران نباشید.» گفتم: «بسیار خب، برای من توضیح دهید که چه کاری انجام می‌دهید» و آن‌ها جواب دادند: «خب، برای بعد از ظهر جلسه‌ای ترتیب دادیم تا تصمیم بگیریم که چه کار کنیم.» گوشی را گذاشتم. یادم می‌آید که به آن سوییفت گفتم: «آن، ما دست‌تنها هستیم. هر اتفاقی بیافتد فقط خودمان هستیم.» باز هم می‌گویم اگر دولت کارآمدی داشتیم هال ساندرز در واشنگتن می‌توانست مقامات رده‌ بالا را از خواب بیدار کند تا آن‌ها با دولت ایران تماس بگیرند و آن‌ها را از وخامت اوضاع خبردار کنند و معترضین به بیرون از سفارت رانده شوند، ولی هیچ کس نبود که بتوانیم با آن تماس بگیریم. هیچ کس به تلفن ما جواب نمی‌داد، همۀ آنچه که در اختیار داشتیم یک سری دست‌نوشته بود.

 

 

معترضین وارد سفارت می‌شوند

 

مردم اول بیرون ساختمان اصلی بودند و بعد وارد ساختمان شدند. یک پنجره را شکستند و میله‌ها را بیرون کشیدند و وارد زیرزمین سفارت شدند. محافظان سعی کردند که با استفاده از گاز اشک‌آور مردم را متفرق کنند. بالاخره موفق شدیم همه را، از جمله کارکنان ایرانی سفارت (فکر می‌کنم کارکنان ایرانی تعدادشان از کارکنان آمریکایی بیشتر بود) در طبقۀ دوم جمع کنیم و پشت درهای فلزی پناه بگیریم. درهای فلزی را بستیم و منتظر شدیم. معترضین به طبقۀ دوم رسیدند و بیرون در فلزی ایستادند. مطمئن نبودیم بیرون ساختمان کنسولگری چه اتفاقی در حال شکل‌گیری است. بخشی از دفترها بیرون ساختمان اصلی سفارت بودند. نمی‌دانستیم بر سر کارمندان این دفاتر چه آمده است. مأمور امنیتی سفارت رفت که پیگیر شود ولی خودش اسیر شد.

 

ما یکسوی در آهنین منتظر بودیم و معترضین بیرون آن. نمی‌دانستیم آنسوی در چه اتفاقی می‌افتد. می‌ترسیدیم که ما را به آتش بکشند. تا جایی که می‌دانستیم کار به خونریزی نکشیده بود. تا آن لحظه هیچ فرد مسلحی را ندیده بودیم و مردم فقط چماق به دست داشتند. می‌دانستیم که هیچ کس از هیچ طرف آسیبی ندیده و هیچ گلوله‌ای شلیک نشده است.

 

کاردار به وزارت امور خارجه رفته بود و ما با او در تماس رادیویی بودیم و به او گفتیم: «ببین که آنجا چه کار می‌توانی بکنی، بهتر است آنجا بمانی و برای ما کمک بفرستی. به اینجا برنگرد.»

 

از آن روز به بعد و در تمام طول خدمتم در وزارت امور خارجه این ارتباط رادیویی باعث آزار همکارانم بود، چرا که من فکر می‌کنم این تماس باعث نجات جان همکارانمان در وزارت امور خارجه شد.

 

به هر حال معترضین به پشت در رسیده بودند. موقعیت کیش و مات بود. به بن‌بست رسیده بودیم و تنها بودیم.

 

 

احمقانه‌ترین تصمیم دوران خدمتم در وزارت امور خارجه

 

ایرانیان و آمریکاییان بخش کنسولگری موفق شدند که خارج شوند. آن روز ما خدمات ویزا ارائه نمی‌دادیم. در دیگری میان کنسولگری و خیابان کوچک پشت مجموعۀ سفارت وجود داشت که دانشجویان به آن حمله نکرده بودند. در نتیجه گروهی از آن در فرار کردند. سؤال این بود که پس از رسیدن به خیابان اصلی چکار باید بکنند؟ فکر می‌کنم یک عده به سمت راست رفتند و عده‌ای به سمت چپ. آن‌هایی که به سمت راست رفتند شش نفر بودند که توسط کانادایی‌ها نجات یافتند، دو زوج از کارکنان بخش کنسولگری از آن جمله بودند. باقی دستگیر شدند.

 

در را قفل کرده بودیم و افراد مشغول از بین بردن اسناد بودند. از طریق تلفن با واشنگتن در تماس بودیم. با کاردار هم که به وزارت امور خارجه رفته بود، تماس رادیویی داشتیم. در بن‌بست قرار گرفته بودیم. چه کار باید می‌کردیم؟

 

فکر می‌کنم یکی از احمقانه‌ترین تصمیمات دوران خدمتم در وزارت امور خارجه را گرفتم. داوطلب شدم که بیرون بروم و با مردم صحبت کنم. من فارسی بلد بودم و می‌توانستم بیرون بروم و با آن‌ها صحبت کنم تا شاید موفق شوم که آن‌ها را متفرق کنم و یا دستکم روند پیشروی‌شان را به تعویق بیاندازم. در میان آن‌ها هیچ فرد مسلحی ندیده بودیم و کسی مجروح نشده بود. در نتیجه این کار را انجام دادم. از در بیرون رفتم و شروع به صحبت کردم. ابتدا متعجب شدند، چون فکر می‌کردند که ایرانی هستم. دائم به آن‌ها اطمینان می‌دادم: «نه، نه، من ایرانی نیستم. من از کارمندان آمریکایی سفارت هستم، شما باید اینجا را ترک کنید.» سعی کردم به طور کاملاً حرفه‌ای و با لحنی بسیار قاطع با آن‌ها حرف بزنم: «شما نباید اینجا باشید. امور اینجا به شما مربوط نیست. باید هرچه سریع‌تر از اینجا خارج شوید. دارید مشکل درست می‌کنید. فکر می‌کنید که هستید؟» به همین ترتیب ادامه دادم، ولی کسی به حرف‌هایم اهمیت نمی‌داد.

 

یک داستان کوتاه در این مورد برایتان بگویم. حدود سال‌های ۱۹۹۱ و ۱۹۹۲‌ یک فیلم تلویزیونی در مورد گروگانگیری ساخته شد. فیلم خوبی نبود ولی چندان بد هم نبود. در قسمتی از فیلم می‌بینیم که هنرپیشه‌ای که نقش من را ایفا می‌کرد سعی دارد با گروگانگیرها صحبت کند ولی دستگیر می‌شود. یکبار در جایی این فیلم را به تماشاچیان نشان می‌دادم تا برایشان مثال بزنم. یکی از تماشاچیان که شاید نمی‌دانست این هنرپیشه نقش من را ایفا کرده است زمزمه کرد: «خدای من! چه آدم کودنی!» البته که او از واژۀ کودن استفاده نکرد و صفت دیگری به کار برد. باید اعتراف کنم که حق با او بود. همیشه گفته‌ام که این بدترین و سخیف‌ترین بخش دوران خدمتم در وزارت امور خارجه و ناموفق‌ترین مذاکره‌ام بوده است.

 

بیرون که رفتم چند دقیقه به وراجی ادامه دادم، اما مردم مضطرب و از خود بی‌خود شده بودند. نمی‌دانستند که سربازان ما بیرون می‌آیند و به آن‌ها شلیک می‌کنند یا نه و مطمئن نبودند که چه اتفاقی خواهد افتاد. در آن لحظه فردی را دیدم که اسلحه داشت و نگران شدم. به هر ترتیب من دستگیر شدم. بعد اعلام کردند که اگر ظرف پنج دقیقه در را باز نکنند به من و مأمور امنیتی - که پیش از من دستگیر شده بود - شلیک خواهند کرد. در آخر آن سوییفت و بروس لینگن شرط را پذیرفتند. آن‌ها ریسک نکردند و در را باز کردند. در آن هنگام بود که بسیاری از کارمندان دستگیر شدند. عده‌ای خود را در گاوصندوق پنهان کرده بودند و موفق شدند چندین ساعت بیشتر در آنجا دوام بیاورند.

 

خوشحال بودم که زنده‌ام ولی نمی‌دانستم که آیا از این ماجرا جان سالم به در خواهیم برد یا نه. نمی‌دانستیم چه چیزی در انتظارمان است. با توجه به آنچه که پشت سر گذاشتم خوشحال بودم که زنده هستم.

 

نکتۀ دیگر این بود که فکر می‌کردیم: «این ماجرا نمی‌تواند ادامه بیابد. بالاخره کسی پیدا می‌شود که به ختم این غائله کمک کند. هر کسی که مسئول این ماجراست اجازه نخواهد داد که این وضع ادامه پیدا کند. ظرف دو یا سه روز ماجرا تمام می‌شود: یا آن‌ها ساختمان را ترک می‌کنند و یا ما را با هواپیما رهسپار خواهند کرد.»

 

زمانی که متوجه شدیم درخواست گروگانگیران استرداد شاه به ایران است همه چیز تغییر کرد. با خودم فکر کردم که واقعاً غیرممکن است. پس از اندکی به این نتیجه رسیدم: «شاه برای من چه کاری انجام داده؟ اگر آن‌ها می‌خواهند ما را با شاه معاوضه کنند و اگر می‌خواهند کیسینجر را پای مذاکره بکشانند من هیچ مخالفتی ندارم. به نظرم معامله‌ای منطقی است.»

 

دست‌های ما را بستند و به ما چشم‌بند زدند و از اتاق بیرون آوردند. ما را از پله‌ها به پایین هدایت کردند و آنجا بود که عکس مشهور این واقعه ثبت شد. به خاطر دارم که روزی سرد و بارانی بود و هوای تازه پس از هوای دودآلود داخل ساختمان لذت‌بخش بود، خوشحال بودم که زنده هستم. آن‌ها سپس ما را به آنسوی محوطه سفارت بردند، فکر می‌کنم خانۀ سفیر یا معاون سفیر و هر کدام از ما را به اتاق‌هایی فرستادند.

 

 

استعفای دولت موقت خبر خوبی نبود

 

به آنجا که رسیدیم با دانشجویان صحبت کردیم. هیچ نقشه‌ای در میان نبود. به نظر می‌آمد آن‌ها نمی‌دانستند که گام بعدی‌شان چه خواهد بود. این کار که انجام شد، «حالا چه می‌شود؟» هیچ برنامۀ خاصی نداشتند. برنامه این بود که سفارت را تسخیر کنند و ببینند چه پیش خواهد آمد.

 

در کلاس آموزشی که یک نصف روز در آن شرکت کرده بودم به ما آموخته بودند که در صورت قرار گرفتن در چنین شرایطی تلاش کنیم تا نقاط مشترکی با گروگانگیران بیابیم. اگر به چشم یک فرد مستقل به ما نگاه کنند احتمال آنکه کشته شویم کمتر است. تصمیم گرفتم که با آن‌ها صحبت کنم به طوری که انگار دانشجویان خودم هستند.

 

اوضاع بسیار بدتر شد. در حقیقت ما منتظر بودیم که کسی برای نجاتمان بیاید ولی هیچ کس نیامد. روزهای اول اجازه داشتیم که اخبار را بشنویم و دانشجویان بسیار مشتاق بودند تا بازتاب خبری اقدامشان را در سطح بین‌المللی مشاهده کنند.

 

ما به اخبار تهران و بی‌بی‌سی فارسی گوش می‌دادیم. اما روز بعد روند اتفاقات تغییر کرد. من شب را در اتاق آشپز معاون سفیر گذراندم. صبح روز بعد حدود ساعت ۹ یا ۱۰ به اتاق آمدند و ما را کشان‌کشان بردند، بر صندلی طناب‌پیچمان کرده و چشمانمان را بستند. با چشم‌بند در اتاق نشسته بودیم و به صدای فریادهایی که از بیرون می‌آمد گوش می‌دادیم. این بدترین اتفاقی بود که تجربه کردم. نمی‌دانستم چه اتفاقی خواهد افتاد فقط می‌دانستم اگر این مردم عصبانی پایشان به داخل سفارت برسد ما را خواهند کشت.

 

آن‌ها برای این اقدامشان دلایلی داشتند ولی شرط اول زندانی بودن آنست که توقع هیچگونه منطق و دلیلی را نداشته باشی. در چنین شرایطی منطق و دلیل به کنار گذاشته می‌شود. این تنها راه برای زنده ماندن است. با همۀ آنچه در توان داری سعی می‌کنی تا همه را آرام کنی ولی کار چندانی از دستت بر نمی‌آید. از روز اول به بعد دیگر نمی‌توانستیم با یکدیگر تماس داشته باشیم ولی از آنچه که بعدها دیدم و شنیدم، فکر می‌کنم همه بسیار حرفه‌ای برخورد کردند.

 

ما در آنجا نشسته بودیم و رادیو روشن بود. به بدترین پیشامدها فکر می‌کردم. خیلی عجیب بود، هرگز فراموش نمی‌کنم که رادیو موسیقی خاکسپاری ملکه مری اثر هنری پرسل را پخش می‌کرد. فیلم پرتقال کوکی را به یاد دارید؟ این موسیقی فیلم پرتقال کوکی است. بسیار زیباست، یک قطعه موسیقی فوق‌العاده است، ولی چیزی نبود که بخواهم در آن شرایط گوش بدهم. موسیقی امیدبخشی نبود. ماجرا ادامه یافت.

 

این وضعیت چندین ساعت ادامه یافت تا اینکه حدود ظهر برایمان غذا آوردند و به ما غذا دادند. به یاد نمی‌آورم که غذا چه بود. به نظرم آمد که نشانۀ خوبی بود، با خودم گفتم: «اگر بنا بود به ما شلیک کنند که به ما غذا نمی‌دادند»؛ و این وضعیت تا باقی روز ادامه یافت. عجیب است آدم می‌تواند به چه چیزهایی عادت کند. فکر می‌کنم بعد از آن ما را به اتاق خواب‌های مجزا بردند. یکی از همکاران به دارویی احتیاج داشت و من مرتباً این موضوع را یادآوری می‌کردم. آن‌ها متوجه زبان انگلیسی همکارم نمی‌شدند. باز هم معلوم نبود که چه اتفاقی قرار است بیافتد. فکر می‌کنم همگی‌مان به این امید بودیم که: «این ماجرا نمی‌تواند تا ابد ادامه بیابد و بالاخره کسی به نجاتمان خواهد آمد.» طی چند روز آینده به این موضوع فکر می‌کردم. به یاد دارم که از رادیو خبر استعفای دولت موقت را شنیدم. خبر خوبی نبود. به این ترتیب چند روز آینده را در اتاق‌های مختلف خانۀ سفیر (یا معاون سفیر) با دستان بسته و دراز کشیده روی زمین سپری کردیم.

 

به خاطر دارم که یک روز مجلۀ تایم را برایم آوردند و در آن مقاله‌ای منتشر شده بود دربارۀ ورود شاه به آمریکا و در این مقاله از کارتر نقل قول کرده بودند که او علیرغم نارضایتی‌اش با این موضوع موافقت کرده است. پس از اینکه توافق را انجام داده، گفته است: «چه کاری می‌توانم بکنم حالا که سفارتمان تسخیر شده و عده‌ای از مردم کشورمان در آنجا به گروگان گرفته شده‌اند.» می‌توانید تصویر کنید که با خواندن این مقاله چه حالی به من دست داد.

 

بیشتر طول روز چشم‌بندها را بر می‌داشتند. تنها وقتی از چشم‌بند استفاده می‌کردند که می‌خواستند ما را جابجا کنند. درست به خاطر ندارم که روز چندم بود، نیمه شب سر رسیدند و گفتند: «بسیار خب، بیدار شوید، باید برویم.» اول فکر کردم: «چه خوب، بالاخره کسی برایمان کاری کرد.» اما من را با گروه دیگری به داخل ماشین هل دادند. پس از اندکی رانندگی به ویلایی در شمال شهر تهران منتقل شدیم. بعدها فهمیدم که شایعاتی مبنی بر تلاش برای نجات ما شکل گرفته و در نتیجه تصمیم گرفته‌اند تا ما را در چندین نقطۀ مختلف از شهر جای دهند. این ویلا به یکی از ثروتمندان ایرانی تعلق داشت که یا اعدام شده بود و یا فرار کرده بود چرا که لباس‌هایش هنوز داخل کمد آویزان بودند. من در اتاق خواب ساکن شدم، یک تشک روی زمین قرار داشت. مأمور روابط عمومی سفارت و یکی دیگر از کارمندان‌مان نیز در آن اتاق بودند. ما سه نفر به مدت ۱۰ روز یا شاید دو هفته آنجا نشستیم. به جز ما افراد دیگری هم در آن خانه بودند...

 

برای من تعدادی کتاب به زبان فارسی آوردند. من کتاب‌ها را می‌خواندم و از آن‌ها به عنوان بهانه‌ای برای آغاز مکالمه استفاده می‌کردم. می‌پرسیدم: «می‌توانید این ایده را برایم توضیح دهید؟ برایم بگویید که این موضوع چیست. منظور نویسنده در این بخش چه بوده است؟» و یا «معنی این کلمه را نمی‌دانم»؛ و به این ترتیب راجع به آن موضوع حرف می‌زدیم. برخوردمان فقط در همین حد بود.

کلید واژه ها: جان لیمبرت سفارت آمریکا


نظر شما :