روشنفکران و هویدا؛ کسی که روح خود را فروخت

ترجمه: بهرنگ رجبی
۳۱ فروردین ۱۳۹۳ | ۱۸:۴۱ کد : ۷۷۷۳ چهره ناپیدای هویدا
آل‌احمد اعتراض کرد که هویدا سعی می‌کند مخالفان سانسور را تبدیل به سانسورچی کند....فیلم ابراهیم گلستان رابطهٔ هویدا با اربابش را دست انداخت.
روشنفکران و هویدا؛ کسی که روح خود را فروخت
تاریخ ایرانی: روایت میلانی برمی‌گردد به موضوع روشنفکری هویدا، این بار در قالب نخست‌وزیری که خاطراتی موجز و قطعه‌وار از دوران جوانی‌اش منتشر کرده. این قطعات چیزی بیش از «رگه‌هایی از سیاست... به‌علاوهٔ هزار و یک نکتهٔ فلسفی، تاریخی و اشارات ادبی» نیست اما برای میلانی همین‌ها کافی است تا او را به حد «روباه» مشهور آیزایا برلین بربکشد، حیوان سیاسی بی‌قراری که طبقه‌بندی برایش آسان نیست و همین او را از «جامعه‌ای... که غایت مطلوبش خارپشتان‌اند» جدا می‌کند، خارپشتانی که «به اندیشهٔ تک‌بُنی واحد دچارند.» بعد هم در چرخشی حتی غریب‌تر و ناجور‌تر، هویدا به فلانور والتر بنیامین تشبیه شده، «کارآگاهی شهرنشین، مسافری ریزبین و نکته‌سنج که «همه‌جا به شکلی» ناشناخته حرکت می‌کند. مرز و محدوده‌ای نمی‌شناسد. همهٔ جهان عرصهٔ جولان او است.»

 

در ماجرایی جدی‌تر در تاریخ روشنفکری هویدا، سال ۱۳۴۴، زمانی که به نظر می‌آمد نخست‌وزیر تازه دیگر چیزی بیش از چهره‌ای گذرا و رفتنی باشد، با چندتایی از مشهور‌ترین نویسندگان و شاعران ایران دیدار کرد، از جمله‌شان جلال آل‌احمد که «به خصم شجاع و بی‌باک و سرکش استبداد شهره بود، کسی از که مجال این دیدار بهره گرفت تا به حکومت و سانسورش حمله کند.» هویدا ادای این را آمد که با حرف‌های آل‌احمد موافق است. همه‌ چیز به کنار، خودش هم در جریان نخست‌وزیر شدنش خیلی شجاعانه خطاب به مجلس اعلام کرده بود «من مخالف سانسور مطبوعات‌اَم... حاضرم جانم را بدهم تا دیگران آزادانه صحبت کنند.» البته که داشت به مجلس دروغ می‌گفت، درست همان‌طور که الان هم داشت به روشنفکران مخالف دروغ می‌گفت. قرار بود تا دوازده سال بعدش هم همین‌طور دروغ بگوید، در سراسر دوران نخست‌وزیری‌اش، دربارهٔ سانسور، دربارهٔ سرکوب، دربارهٔ شکنجه.

 

گزارش میلانی از دیدار سال ۱۳۴۴ هویدا با نویسندگان و شاعران مخالف، عمق رندبازی او را آشکار می‌کند. هویدا بعد اینکه به گلایه‌ها گوش داد، پیشنهاد کرد آن‌ها کمیته‌ای برای نظارت بر همهٔ چیزهایی که قرار است در کشور منتشر شود، تشکیل دهند. آل‌احمد با عصبانیت اعتراض کرد که نخست‌وزیر دارد سعی می‌کند خود کسانی را که جرات کرده‌اند مخالفتشان را با سانسور بیان کنند، تبدیل به سانسورچی کند. نهایتاً و با توهینی حتی فرا‌تر، هویدا دعوتشان کرد به جلسه‌ای کمتر رسمی که در آن می‌شود اختلاف‌ها را با «یک بطری اسکاچ» حل کرد. بعد جلسه به انتهایش رسید. سانسور شدید‌تر شد و ساواک شروع کرد به دستگیری نویسندگانی که داشتند تلاش می‌کردند کانونی مستقل تشکیل بدهند.

 

آیا می‌توانیم هویدا و نظامی را که او نماینده‌اش بود، بابت چنین اتفاق‌هایی مقصر بدانیم و سرزنش کنیم؟ میلانی هیچ مجاب نمی‌شود که می‌توانیم. باز متوسل می‌شود به دوگانهٔ کاذب حکومت شاه و متعصبان تاریک‌فکر، و حتی بیانیه‌ای در تقبیح فراگیر روشنفکران ایرانی می‌دهد: «میزان عناد روشنفکران با رژیم پهلوی در حدی بود که بسیاری از آنان بالمآل وحدت با روحانیتی را که خواستار ایجاد یک دولت مذهبی بود و با حق رأی زنان مخالفت داشت، به همکاری با رژیم شاه ترجیح دادند.»

 

چنین حرف‌هایی از روایت تاریخی، که عمدهٔ کار میلانی را شامل می‌شود، مضحکه می‌سازند و نشان می‌دهند چه‌طور سیاستمدارانی چون هویدا خدمتگزاری شاه را می‌کردند تا بتواند هر امکانی را برای ظهور بدیلی دموکراتیک‌تر در ایران نابود کند. انتخاب کل جماعت روشنفکران ایران نبود. آن زمان که سلطنت‌طلبان و سیاستمدارانی چون هویدا داشتند از خشم انقلابی می‌گریختند که خودشان باعثش بودند، روشنفکران مستقل ایران بودند که سر جایشان ایستادند و بهای مقاومت در برابر قدرت را پرداختند. احمد شاملو، سعید سلطان‌پور، شکرالله پاک‌نژاد، غلامحسین ساعدی، مصطفی رحیمی، و بسیاری دیگر از مخالفان عصر پهلوی، باز هم به کوشش‌هایشان ادامه دادند و نمودهای این کوشش را می‌‌شود به آسانی در روزنامه‌ها و مجله‌هایی یافت چون «آیندگان»، «پیغام امروز»، «تهران مصور»، «امید ایران»، «کتاب جمعه» و «نقد آگاه» که در این آخری نوشته‌هایی خوب از خود میلانی هم منتشر شد.

 

اگر برگردیم به دههٔ ۱۳۴۰ و قبل این ادا‌ها که دولت قانونی سقوط کرد، هویدا آن زمان تلاش کرد از مخالفان پیشین نیرو بگیرد تا صورتی ظاهری از سیاست مستقل بربسازد. اما روشنفکرانی که سر اصولشان می‌ایستادند، کسانی چون خلیل ملکی که از سرکردگان سوسیالیست‌ها بود یا داریوش فروهر که گرایش‌های ملی‌گرایانهٔ تند و تیز داشت، حاضر به ایفای نقش در بازی دروغی نشدند که هویدا به راه انداخته بود. میلانی می‌گوید «وسوسه قدرت به تدریج تیشه به ریشهٔ روحیهٔ امیدوار هویدا [برای انجام و تحقق چنین تلاش‌هایی] می‌زد. در عین حال رغبتش به ایجاد وحدت میان روشنفکران مخالف رژیم بیش از پیش کم می‌شد.» کسانی که از چنین راه‌هایی جذب می‌شدند عمدتاً فرصت‌طلب بودند تا مخالف. اما میلانی کماکان می‌کوشد این تصویر قبیح از هویدا را با متهم کردن کسانی متعادل کند که «هرگونه فعالیت در چارچوب نظام موجود را عبث و بیهوده می‌دانستند و دچار نوعی «نیست‌انگاری سیاسی» بودند که «ریشه‌های تاریخی [اش]... را می‌توان هم در الهیات تشیع و هم در نظریه‌های انقلابی عرفی سدهٔ نوزدهم سراغ کرد.» میلانی می‌گوید هویدا شاید فاسد بود و رندبازی درمی‌آورد اما دشمنان روشنفکرش هم چیزی غیر نیست‌انگارانی مذهبی نبودند.

 

فصل بعدی کتاب بحث خوبی دارد دربارهٔ جذب جوانان در عصر پهلوی، نمونه‌شان داریوش همایون و روزنامه‌اش «آیندگان». اواخر دههٔ ۱۳۴۰، همایون تحصیل‌کردهٔ دانشگاه هاروارد را به خدمت گرفتند تا یک بار دیگر امکان «اصلاح نظام ایران از درون» را سنجه بزند. ایدهٔ او برای این کار روزنامه‌ای بود تازه، «مستقل و لیبرال‌مسلک و در عین حال وفادار به دولت» که بعد آماده‌سازی‌های دقیق هویدا و ارتشبد نصیری رئیس ساواک محقَق هم شد. اما این تجربهٔ «روزنامه‌نگاری لیبرال» هم شکست خورد، چون «آیندگان» به سرعت «شهرت سوء»یی پیدا کرد که «روزنامه‌ای آمریکایی است و در عین حال از عنایت و حمایت ساواک نیز برخوردار است.» همایون بعد چندین بار توبیخ همایونی بابت لغزش‌های روزنامه‌نگارانه‌ در اوایل کار، به سرعت در مدار درست قرار گرفت و رشدی سریع در مدارج حکومتی کرد. سال ۱۳۵۶ وزیر اطلاعات شد و بنابراین دیگر مستقیماً در امر خطیر سانسور دست داشت. به گفتهٔ او شاه شخصاً راهنمایی کلی برای کار رسانه‌ها تنظیم کرده بود و وظیفهٔ هویدا هم این بود که «راهی پیدا کند و با روزنامه‌نگاران کنار بیاید. می‌خواست همه را بخرد. معتقد بود همه خریدنی‌اند. مهم فقط این است که قیمت مناسب هر کس را پیدا کنیم.»

 

اوایل دههٔ ۱۳۵۰ که قیمت نفت ایران به یکباره و سریع بالا رفت، گرایش‌های استبدادی و بلندپروازی‌های نامعقول شاه هم تشدید شد. خودبرترپنداری متزلزل قدیم حالا جایش را داد به خودبزرگ‌پنداری‌ای تمام‌عیار و حاصل مردی بود که دیگر حتی نمی‌توانست حرف مشاورانش را گوش کند. همزمان هویدا وظیفه‌شناسانه در نقش دست‌نشانده‌ای خدمت می‌کرد که اعلیحضرتش می‌توانست با خیال راحت همه‌چیز را از پس پرده اداره کند. هویدا سعی می‌کرد هیات دولتش خیلی ساده هر آنچه را شاه می‌خواهد تأیید کنند، به‌خصوص در مورد مسائلی چون هزینه‌های نظامی و برنامهٔ انرژی اتمی که شاه مطلقاً اجازهٔ هیچ بحثی را درباره‌شان نمی‌داد. میلانی رابطهٔ شاه ـ هویدا را به رابطهٔ «شاه و وزیر» تشبیه می‌کند، الگویی یادآور «بوروکراسی‌های فئودالی قدیمی» که در روابط میان هویدا و وزیرانش تکرار می‌شد. وزرا به‌علاوهٔ حقوق معمولشان، ماهانه‌ای از «تنخواه احتیاطی مخفی» نخست‌وزیر انعام اضافه‌ای به صورت پول نقد می‌گرفتند و خود شاه هم هرازگاه انعام‌های اضافه‌ای بهشان می‌داد.

 

میلانی در مورد اداهای روشنفکرانهٔ هویدا و ارتباطاتش با روشنفکران مستقل، یک ماجرای جالب دیگر هم رو می‌کند. هویدا از اواخر دههٔ ۱۳۳۰ ابراهیم گلستان را می‌شناخت، نویسنده، مترجم و فیلمسازی دست‌چپی و برجسته؛ آن زمان هر دویشان برای شرکت ملی نفت ایران کار می‌کردند. این دو همچنین از طریق دوست مشترکشان صادق چوبک و نیز فریدون هویدا که اعتبار روشنفکری‌اش جدی‌تر از برادر بود، تماس‌هایی هرازگاه با همدیگر داشتند. در سال‌های بعدترش، چنان که روال معمول هویدا در برابر روشنفکران مخالف بود، نخست‌وزیر سعی کرده بود به گلستان رشوه‌هایی بدهد، مثلاً فیلمی انتقادی را که او دربارهٔ برنامهٔ اصلاحات ارضی دولت ساخته بود، بخرد و بایگانی کند. با این‌ حال گلستان کماکان نخست‌وزیر را دست می‌انداخت و حتی در لفافه او را الگوی شخصیت داستانی شبه‌روشنفکری کرد که «لهجه‌اش مخلوط، هوشش مرتب و شوخی‌هایش از روی یادداشت‌هایش بود، و بی‌جهت عصا می‌زد، و حقه‌اش این بود که هرچه حرص جاه و قدرت داشت، آن را در پشت ادعای بی‌حرصی، در پشت ادعای بی‌میلی، در پشت ادعای اینکه به تقدیر تسلیم است، می‌پوشاند ــ هرچند این‌ها همه هویدا بود.»

 

در فیلمی متعلق به اوایل دههٔ ۱۳۵۰ به نام «اسرار گنج درهٔ جنّی»، گلستان برنامهٔ شبه‌مدرنیزاسیون شاه و رابطهٔ نوکرمآب و رقت‌انگیز هویدا با «ارباب»ش را دست انداخت. فیلم با پیش‌بینی پایانی انقلابی تمام می‌شد که در آن شخصیت مطیع هویدا با عصای خودش و به دست ارباب ناسپاسش سخت کتک می‌خورد. سانسورچی‌های بی‌عرضه اولش ماجرا را نگرفتند و فیلم بعد چند هفته از سینماهای تهران جمع شد.

 

کمی بعد توقیف فیلم، شبی هویدا به گلستان برخورد؛ گلستان به خانهٔ فریدون، برادر هویدا مهمان آمده بود. بین نخست‌وزیر و فیلمساز بحثی درگرفت و گلستان رفتاری نمایشی کرد. پیراهنش را درآورد و پرت کرد به سمت هویدا و داد زد: «بوش کن. بوی وجدان می‌دهد... نه بوی عفن کسی که روح خود را فروخته.» به ‌روایت هم برادر هویدا و هم گلستان، واکنش بردبارانهٔ هویدا به چنین زخم‌زبان تُندی جلوی بقیه، اعتراف به ورشکستگی روشنفکری و اخلاقی بوده. به محافظانش دستور داد گلستان را‌‌ رها کنند، از او خواست بنشیند و خودش را با بهترین کنیاک موجود در خانه آرام کند، و بعد ناخرسندانه گلایه کرد «از اندیشهٔ سخیف نظام تک‌ حزبی در ایران» که شاه فکرش را داشت.

 

هویدا و گلستان برای آخرین بار در مهمانی‌ای رسمی به افتخار مقام بلندپایه‌ فرانسوی همدیگر را دیدند. جملاتی که بنا به گفته‌ها هویدا برای معرفی گلستان به مهمانی خارجی استفاده کرد، تکرار و تصریح‌‌ همان اعتراف پیشین به گناه بود: «ایشان بهترین نویسنده و فیلمساز مملکت ما هستند و ما هم همیشه کار‌هایشان را توقیف می‌کنیم.»

 

 

مدافعان روشنفکر نظام تک ‌حزبی شاه

 

نظام‌ تک‌حزبی‌ای که هویدا به آن اشاره‌ کرده بود، نوعی ابزار از اساس فاشیستی بسیج توده‌ها بود که به قصد فراهم آوردن پشتوانهٔ مردمی فعال برای حکومت طراحی شده بود. این برنامه به راستی اشتباهی «سخیف» بود چون باعث مجموعه اتفاقاتی شد که عامهٔ مردم را برانگیخت و نهایتاً به انقلاب و برافتادن نظام سلطنت انجامید. به گفتهٔ میلانی فکر حزبی تازه به اسم رستاخیز در اصل به ذهن گروهی از تکنوکرات‌های ایران رسید، از جمله‌شان غلامرضا افخمی، منوچهر گنجی، امین عالیمرد، ابوالفضل قاضی و احمد قریشی. شاه سال ۱۳۵۳ که توهمات قدرت و بزرگی‌اش به اوج رسیده بود، این فکر را مال خودش کرد. آن زمان دیگر هیچ‌ کس جرات نمی‌کرد حتی کوچکترین اختلاف‌نظری با سیاست‌های اتخاذی «شاهنشاه»ی ابراز کند که هر نشانه‌ای از چنین برخوردهایی را با مطرح کردن این پرسش فرومی‌نشاند: «مگر این‌ها کتاب ما را نخوانده‌اند؟»

 

شاه وعدهٔ «تمدن بزرگ»ی داده بود که قرار بود طی یک نسل محقَق شود و ایران را بدل به یکی از پنج قدرت صنعتی اول دنیا کند. پیش‌فرض این طرح رشد اقتصادی سریعی بود حاصل افزایش بی‌سابقهٔ درآمد نفتی ایران. هویدا و همکارانش گذاری سریع و ضروری از عصر ایران نوین به عصر رستاخیز کردند و از صمیم قلب و تمام‌وکمال بر خیالات پوچ تازهٔ اعلیحضرت برای پیشرفت صحه گذاشتند و دَم به دَمش دادند. آنچه میلانی نمونه‌ای از «مهم‌ترین بیان نظری» هویدا در دفاع از حزب رستاخیز می‌خواند، صرفاً تکرار لفاظی‌های معمول نخست‌وزیر بود: «به اعتقاد ما در زمانه‌ای که انسان ایدئولوژیک مابین ملال نازدودنی و خوشبینی غیرمنطقی سرگردان مانده، ما نه فقط حق بلکه وظیفه داریم به جست‌وجوی راهمان به سوی آینده برآییم.»

 

نظام رستاخیزی نقض آشکار قانون اساسی ایران بود اما هویدا هیچ مشکل جدی‌ای نمی‌دید. به عوض استعفا که بسیاری دوستان و همکارانش پیشنهاد می‌دادند، تسلیم نقشی شد که شاه در روال تازهٔ امور برایش تدارک دید. هیچ مورد و دلیلی ندارد میلانی فکر کند آیا هویدا می‌توانست در دوران اوج قدرتش اصولگرایانه‌تر از این عمل کند یا نه. خود میلانی جزو کسانی بود که اندیشهٔ حزب رستاخیز را مفصل‌بندی و نظام تک‌حزبی را توجیه کردند و ابتذال شاه را صیقلی روشنفکرانه دادند. سال ۱۳۵۴، مؤسسهٔ مطالعات علوم انسانی آسپن که تحت حمایت ملکهٔ ایران و بنیاد پهلوی بود، بانی برگزاری سمپوزیومی بین‌المللی برای بحث دربارهٔ برنامه‌های عمرانی ایران شد در تخت ‌جمشید. میلانی به همراه کسی دیگر نویسندهٔ یکی از مقالات اصلی مجلدی بودند که سخنرانی‌های سمپوزیوم را گرد آورده بود. نوشته‌شان تبلیغات سلطنت‌طلبانهٔ صرف بود. کپه‌ای بود از ستایش‌های خالی از انتقاد از رضاشاه و کودتای سال ۱۳۳۲ را که سی‌آی‌ای پشتش بود، نتیجهٔ «نبرد قدرت»ی می‌خواند که «احیای نهاد قانونی و مشروع سلطنت پایان یافت.» به مصدق و جنبش مستقل ملی‌گرایی ایران هیچ اشاره‌ای نشده بود. از سرکوب سیاسی لفاظانه گذشته و آن را «نظم اجتماعی» ضروری خوانده بودند. همزمان تأسیس حزب رستاخیز «رویکردی یکپارچه» خوانده شده بود «به سوی پیشرفتی که هم‌هنگامش مشارکت «تودهٔ ملت» در روند تصمیم‌گیری‌ها بدل به واقعیت سیاسی پایدار زندگی‌شان می‌شود.» نوشته‌شان در دفاع از دیکتاتوری تک ‌حزبی استدلال می‌کرد حزب رستاخیز شکلی متعالی‌تر از دموکراسی سیاسی را عرضه می‌کند که «حقیقی است نه صوری». نقل‌ قول دو صفحه‌ای الزامی از شاه مرکزیت مقاله را آراسته بود و جداولی آماری هم فراهم آمده بود تا دستاوردهای عظیم انقلاب سفید را اثبات کنند (جداولی که اما در حقیقت چیزی نشان نمی‌دادند غیر افزایش به یکبارهٔ تولید ناخالص ملی به دلیل چند برابر شدن درآمدهای نفتی).

 

الان که بیست و پنج سال از آن زمان گذشته و همه‌ چیز در امن و امان است، میلانی به مسئلهٔ مسئولیت هویدا می‌پردازد اما هنوز نمی‌تواند به مشارکت روشنفکرانۀ خودش در ریاکاری حکومت سابق نظری بیندازد. اگر این انتقاد از خودی «به نیابت» است، نویسنده هنوز باید چندتایی زندگینامهٔ دیگر بنویسد تا به هدفش برسد. طفره از پذیرش مسئولیت شخصی، کاغذ تورنسلی است، کسانی را که همکاری نزدیک با حکومت شاه داشتند، از همدیگر جدا می‌کند. بنا به قاعده، اینان کاملاً می‌توانند همدیگر را نقد کنند و تقصیر سقوط نظامی سیاسی را که آن‌ها همگی به تثبیتش کمک می‌کردند، به گردن یکدیگر بیندازند، دارودسته‌های رقیب در سلسله‌ مراتب قدرت، هویدا، شاه، اعضای خانوادهٔ سلطنتی و البته خارجی‌های توطئه‌گر. اما تقریباً هیچ‌کدامشان این دلیری روشنفکرانه و اخلاقی را نداشته که نقش خودش را در چنین نظام معیوبی نقد کند. «معمای هویدا» می‌توانست استثنایی بدعت‌گذار باشد، اما متأسفانه نیست.

 

 

منبع با تلخیص در این بخش:

 

The Transparent Sphinx: Political Biography and the Question of Intellectual Responsibility

Afshin Matin-asgari

Critique, No. 19, Fall 2001

کلید واژه ها: هویدا افشین متین عسگری حزب رستاخیز


نظر شما :