دعوت ملکه، شاه را تغییر داد

خاطرات سفیر بریتانیا در تهران- ۳
۲۱ شهریور ۱۳۹۱ | ۱۴:۳۴ کد : ۷۵۵۱ خاطرات سفیر بریتانیا در تهران (۵۳-۱۳۵۰)
گذاشتیم شاه شارجه را بگیرد، همزمان که داشتیم امارات متحده عربی را تأسیس می‌کردیم...برای ایران لازم بود در مورد آنجا با آن شاهراه حیاتی‌اش، احساس آسودگی کند و خیالش راحت باشد تا بعد بتواند از امارات تازه‌ متحد عربی دست بردارد...ملکه سر مسابقات اسب‌دوانی اَسکُت از شاه و شهبانو در قصر وینزور پذیرایی کرد....به ملکه گفتم مردهای ایرانی‌ سوار مادیان نمی‌شوند، حتی سوار نرهای اخته هم نمی‌شوند...دعوت ملکه از شاه فداکاری بزرگی بود. ملکه تعطیلات کوتاه مدتش را فدا کرد.
دعوت ملکه، شاه را تغییر داد
ترجمه: بهرنگ رجبی

 

تاریخ ایرانی: سر پیتر رمزباتم، سفیر اسبق انگلیس در تهران خاطراتی دارد از دعوت ملکه بریتانیا از شاه هنگام برگزاری مسابقات آخر هفتهٔ اسب‌دوانی اَسکُت که همان ضیافت توانست اختلاف پیش آمده بر سر موضع بریتانیا در شورای امنیت علیه ایران را برطرف کند.  

 

***

 

نقشهٔ ایران عملاً خیلی خوب جواب داد: نصف شارجه را گرفتند و شیخ شارجه هم خبر شد و توی‌‌ همان نصفهٔ دیگر ماند و کاری نکرد.

 

من نمی‌دانم امروز آنجا چی به چی است. این‌ را که آیا هنوز هم نصف شارجه دست ایران است یا نه، نمی‌دانم. شما ممکن است بدانید.

 

 

نه، من هم نمی‌دانم.

 

اما به هر حال لحظهٔ خیلی غرورآفرینی برای امپراتوری بریتانیا نبود، ولی تنها راه بود برای اینکه بتوانیم مانع درگیری محتوم‌مان با نیروهای بومی منطقه بشویم. ما کم و بیش باهاش مدارا کردیم و گذاشتیم جزیره را بگیرد، همزمان که داشتیم امارات متحده عربی را تأسیس می‌کردیم؛ آن زمان او بیشتر مستعد حمایت ما بود چون دیگر احساس نمی‌کرد در خطر است و دارد تهدید می‌شود. احساس می‌کرد سر این ماجرا دستکم یک موضع استراتژیک را گرفته.

 

و من هم شخصاً فکر می‌کردم حق با او است. منظورم این است که درست و غلطش، حرفمان سر چیزی است که... مرزهایی است که شاید در قرن هفدهم، اما اگر هم نه دیگر قطعاً در قرن هجدهم، نیروی دریایی بریتانیا کشید و مشخص کرد. چون آن زمان دولت ایران هیچ نقشه‌ای از کشورش نداشت. این نقشه‌ها همه کار بریتانیا بودند. کل قضیه کم و بیش صورت تاریخی داشت ــ استدلال‌هایمان هم تاریخی بودند ــ و همین ماجرا را خراب می‌کرد. به بیان مدرنش ــ با استفاده از حقایق مدرن می‌شود گفت ــ برای ایران لازم بود در مورد آنجا با آن شاهراه حیاتی‌اش، احساس آسودگی کند و خیالش راحت باشد تا بعد بتواند از امارات تازه‌ متحد عربی دست بردارد. آن‌ها از این حساب و کتاب‌ها چیزی نمی‌دانستند. این بود که نهایتاً ماجرا در مسیر درستش افتاد و رفت.

 

اما... دارم برایتان قصه‌بافی می‌کنم. ناراحت نشوید که دارم این‌طوری پیش می‌روم، چون...

 

 

خوب است که.

 

ما فکر کردیم «خب، خدا رو شکر که ماجرا این شد.» چون کلی انرژی گذاشته بودیم. من باید با ماشین می‌رفتم پیش... شاه همیشه توی... کنار خزر. کنار خزر یک قصر داشت. از دم سفارت بریتانیا تا خزر با ماشین کلی راه بود. عادت داشتم این مسیر را با رولزرویس خودم بروم که پرچم بریتانیا رویش در اهتزاز بود، و همین‌طور عرق بریزم، چون ما یک‌جورهایی باید لباس آراسته می‌پوشیدیم. اگرچه شاه همیشه با عرق‌گیر یک جا لَم داده بود و... سگ و از این‌ جور چیز‌ها. ولی به هر حال آدم مجبور بود همهٔ این کار‌ها را بکند دیگر. بنابراین عادتم شده بود که خیلی زیاد بروم آنجا. و برگردم. حین مذاکرات.

 

 

چرا با هواپیما نمی‌رفتید؟

 

اصلاً به ذهنم هم نزده بود. به آن روز‌ها که فکر می‌کنم...

 

 

بله.

 

شاید اگر با هواپیما می‌رفتم هم مدت زمانش تقریباً‌‌ همان اندازه می‌شد. راحت‌تر بود آدم خودش با... نمی‌دانم چرا با هواپیما نمی‌رفتم.

 

این شد که بالاخره نفس راحتی کشیدیم که سر این قضیه همه‌چیز سر جایش قرار گرفت، امارات متحده عربی هم دیگر یک وجود مسلم شد، و شاه هم نسبتاً راضی بود و این‌ها.

 

اما مدت زمان خیلی کوتاهی بعدترش ــ و نمی‌توانم دقیق به یاد بیاورم چه طور... چه اتفاقی افتاد. فکر می‌کنم به درخواست عراق یک جلسهٔ شورای امنیت سازمان ملل برگزار شد ــ از سوی شورای امنیت ــ و عراق ایران را متهم کرد که صلح و آرامش منطقه ــ یا هر چی که بود ــ را به هم زده. ما هم مجبور بودیم از اقداماتمان... موضع ما در شورای امنیت خیلی ناجور و آزاردهنده بود. یک‌جورهایی مجبور شدیم آنجا کوتاه بیاییم. و به نظرم شاه باز حس کرد ما داریم مأیوسش می‌کنیم، و اینکه از دیدگاه او حمایت نمی‌کنیم. جزئیات یادم نمی‌آید، اما همهٔ آن احساسات پُرشورش علیه ما دوباره برگشتند، و نفرت و انزجارش، و همهٔ این‌ها.

 

و بعد یک فکر بکر به سر من زد ــ من که فکر می‌کنم فکر بکری بود. آدم یک چیزهایی را به خودش نسبت می‌دهد که شاید مال کلی منابع و جاهای دیگر باشد. در نتیجه... برای کار شما، بیایید وانمود کنیم فکر من بود. ولی دیگر قطعاً فکری بود که من مطرحش کردم. و از ملکه پرسیدم... آیا امکانش هست ملکه سر مسابقات اسب‌دوانی اَسکُت از شاه و شهبانو در قصر وینزور پذیرایی کند.

 

شما آن قدری در انگلستان زندگی کرده‌اید که در مورد مسابقات اَسکُت شنیده باشید و روز اولش که ملکه خیلی زیبا مسیر را می‌آید... با هزاران نفر تماشاگر، سوار کالسکه‌ای روباز، همه با لباس‌های آراسته و... و همهٔ رؤسای دولتی که برای دیدن آمده‌اند، دورش‌اند، می‌دانید دیگر. قضیه خیلی عالی می‌شد. من هم حسابی خوشحال و راضی بودم چون...

 

مسابقات آخر هفتهٔ اَسکُت برای ملکه مراسمی خانوادگی است: توی پارک بزرگ وینزور همراه خانواده‌اش اسب‌سواری می‌کند و شب هم پانتومیم بازی می‌کنند. مراسم خانوادگی است. و ملکه قبول کرد. یک‌جورهایی فداکاری بزرگی بود، چون سخت است... شاه آدم خیلی هیجان‌انگیزی نیست. منظورم این است که آن قدری شوخ‌طبعی ندارد که خیلی آدم‌ها را خوشحال کند و این حرف‌ها. و ملکه هم این را می‌دانست؛ دفعات زیادی شاه را دیده بود. و قبول کرد چون من بهش گفتم این تنها فکری است که به ذهن من می‌رسد.

 

موفقیت عظیمی بود. کاری بود که نه کرملین، نه الیزه، نه کاخ سفید نمی‌توانستند بکنند. و تا جایی که به شاه مربوط می‌شد، همه‌چیز را عوض کرد. برای همین من هم خیلی راضی بودم از قضیه.

 

و اگر وقت داشتیم، می‌توانستم تعریف کنم سر مراسم چی شد.

 

 

وقت داریم.  

 

منظورم این است که نمی‌خواهم...

 

 

نه، نه.

 

قصه ببافم. ولی خیلی شنیدنی است، چون روز قبل شروع اَسکُت بود و ما همه رفته بودیم برای قدم زدن: من و زنم، و شاه و شهبانو، که با آن لباسش معرکه به نظر می‌آمد... جذاب. و همهٔ اعضای خانوادهٔ سلطنتی هم بودند، جز به گمانم اسنودن، اما بقیه همه بودند: پرنس چارلز و... سال ۱۹۷۳ بود، باید همین ۱۹۷۳ بوده باشد. و ملکه هم سنگ تمام گذاشت. بشقاب‌ها و نقره‌ها و طلاهایی که هیچ‌کس ندیده بودشان ــ از توی صندوق‌ها درشان آورده بودند. ماجرا کلاً بی‌‌‌نهایت جذاب بود.

 

و آن وقت بعد شام، نسبتاً دیروقت، باید حدود یازده و نیم بوده باشد، ملکه همگی‌مان را بُرد به بخش‌هایی از قصر وینزور که تا قبلش هیچ‌وقت باز نبودند، نه فقط هم به روی عموم، بلکه حقیقتاً به روی هیچ‌کس. و مسئول کتابخانهٔ ملکه کلی به زحمت افتاده بود و زمان رد شدن ما از کنار کتابخانه، توی قفسه‌ها چند جلدی از شاهنامه‌هایی گذاشته بود که ملکه دارد و از همهٔ شاهنامه‌هایی که شاه در عمرش دیده بود، بهتر است. و تمام جواهرات و زیورآلاتی که از قدیم... می‌دانید دیگر، که پادشاهان طی سال‌ها بهش داده بودند... به اجدادش و همهٔ این‌ها.

 

مراسمی بود خیلی غیررسمی. دور و بر قدم می‌زدیم، و آدم الان کنار پرنسس مارگارت بود و یک لحظه بعد‌تر کنار شهبانو. و با شاه عین یک برادر برخورد می‌شد. یک پسرعمو یا یک برادر. و شاه هم خیلی دوست داشت و خوشش آمده بود. حدود ساعت یک... آخر مراسم... دیگر هر کس داشت می‌رفت پی کار خودش که ملکه من را احضار کرد و گفت مایل است صبح فردا اول وقت شاه را همراهش ببَرد به اسب‌سواری در پارک وینزور، قبل اَسکُت، قبل... رفتن به اَسکُت. و اینکه ترجیح و انتخاب‌های شاه چیست.

 

من اسب‌سوار معرکه‌ای نیستم، اما آن قدری در مورد این مسائل می‌دانستم که بگویم مردهای فارس... مردهای ایرانی‌ سوار مادیان نمی‌شوند، حتی سوار نَرهای اخته هم نمی‌شوند. می‌خواهم بگویم سوار اسب‌های نَر می‌شوند ــ قضیهٔ شرافت و ناموسشان است، متوجه‌اید؟

 

 

بله.

 

بنابراین همین‌ها را به ملکه گفتم. رسم بریتانیایی‌ها این نیست، اصلاً، احتمالاً می‌دانید دیگر. اما رسم ایرانی‌ها است. ملکه خیلی جا خورد از این حرف، و درست و حسابی نمی‌فهمید چه کار باید بکند، چون آن زمان هیچ اسب نری نداشت. گفت «هاه»، دخترش اَن «یه دونه اسب نر داره. فکر کنم اون برای شاه خوب باشه.» و بعد با برقی در چشمانش گفت «یه مشکلی هست.» من گفتم «چیه بانو؟» گفت «اسم اسب نره قزاقه.» و من گفتم «مطمئنم این دیگه مهم نیست.» قصهٔ جمع‌ و جور قشنگی بود.

 

بعدش وقتی من رسیدم به تهران... برای ملکه نامه‌ای نوشتم تا ازش تشکر کنم و‌‌ همان چیزی را گفتم که به شما گفتم، چون کارش کارستان بود. فدا کردن تعطیلات کوتاه مدتش بود، تعطیلات خانوادگی‌اش، بابت موقعیتی که پیش آمده بود.

 

و البته که همه‌ چیز تغییر کرد. به ایران که برگشتم، سر اولین دیدارم با شاه... همه چیز خوب‌ و خوش بود. خیلی جالب بود ماجرا.

 

 

بله، جالب است. ممنون که ماجرا را برای من تعریف کردید.

 

این‌طوری بود که سر و تَه این قضیه هم درآمد. اما قضیه کلاً از توی این... پس‌زمینه درآمد ــ گفتم برایتان، دو و نیم، تقریباً سه سال ــ نگرانی در مورد روند صرف‌نظر کردن بریتانیا از مناطق شرق سوئز. این موضوعی بود که کلی از آن دورهٔ بودن من در آنجا را به خودش اختصاص داده بود.

 

 

دیگر اتفاقاتی که کماکان و همزمان این افتادند چه بودند...؟

 

خب، البته از چشم‌انداز بین‌الملل خیلی مهم نبود، که از نظر روابط ما ــ روابط بریتانیا ــ با ایران اهمیت تاریخی داشته باشد... اما جشن‌های ۲۵۰۰ ساله بود در تخت جمشید که رخداد عظیمی بود. اما نمی‌دانم این قضیه چقدر...

 

 

من یادم نیست که آیا ملکه به این مراسم آمد یا نه.

 

نه. این یکی از آن اتفاقات ناگوار بود. چیزی هست که بخواهیم درباره‌اش...؟

 

 

قطعاً.

 

دلمان که نمی‌خواهد... من نمی‌دانم این گفت‌وگو چقدر قرار است طول بکشد... دربارهٔ سیاست داریم حرف می‌زنیم دیگر...

کلید واژه ها: رمزباتم ملکه الیزابت ایران و انگلیس


نظر شما :