اگر قسمت من باشد کشته می‌شوم

یادداشت‌های هویدا از جنگ جهانی دوم -۲
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۴ | ۲۱:۲۵ کد : ۷۹۰۹ خاطرات امیرعباس هویدا
فرانسه! خاک آزادی و پناهنده فراری‌ها! تو تسلیم می‌شوی؟!...در روزنامه با خط بزرگ این جمله نوشته شده بود: امروز صبح سپاهیان انگلیس و شوروی داخل خاک ایران شدند. تهران و سایر شهرهای ایران بمباران شدند. ایران عزیز ما به جنگ عادت نداشت. چگونه ممکن بود که در این روزهای سیاه بتوانم راحت باشم...فرانسوی‌های طبقه متوسط که مخصوصا بورژوا هستند و نسبت به عقاید کمونیستی دشمنی خاصی دارند تعجب می‌کردند از اینکه روسیه توانسته است در مقابل آلمان مقاومت کند.
تاریخ ایرانی: امیرعباس هویدا چند روزی از نخست‌وزیری‌اش نگذشته بود که خاطراتش در سالنامه دنیا (نوروز ۱۳۴۴) منتشر شد؛ یادداشت‌های زمان جنگ جهانی دوم وقتی از نزدیک شاهد وقایع آن در قلب اروپا بود. آنچه می‌خوانید بخش دوم این یادداشت‌هاست:

 

***

 

ارتش بلژیک تسلیم می‌شود

بروکسل، ۲۸ مه ۱۹۴۰

 

امشب پس از مدت‌ها دفترچه یادداشت را باز کرده‌ام. خستگی روزانه به قدری است که سرم سنگینی می‌کند. پلک‌های چشمم هر لحظه از شدت خواب می‌خواهد بسته شود ولی چه چیزهایی که باید در این دفترچه یادداشت بنویسم. روز‌ها گذشته و در تمام این مدت جنگ راه کورکورانه خودش را پیموده است. اطلاعاتی که از جبهه می‌دهند همه مبنی بر اینست که آلمان‌ها پیش می‌روند.

 

می‌گویند آلمان‌ها منتهاالیه خط ماژینو را در ناحیه سدان شکافته‌اند. نیروهای متفقین در بلژیک و در شمال فرانسه محاصره شده‌اند. در بلژیک اشغال شده غذا جیره‌بندی شده است. هر کس بخواهد چیزی بخورد باید بلیط جیره‌بندی خود را بدهد و در مقابل قیمتی که دولت تعیین کرده مقدار معینی خواروبار بگیرد.

 

بعدازظهر امروز روزنامه‌های پایتخت در شماره فوق‌العاده خودشان خبر تسلیم ارتش بلژیک را منتشر کرده‌اند. وزرای بلژیک رفته‌اند و تنها پادشاه با سربازان خودش مانده است. اول دفعه که این خبر به ما رسید هیچکس باور نکرد. اهالی با حالت تعجب و بهت‌زده این خبر را به همدیگر می‌گفتند. با این کلمه خود را تسلیت می‌دادند «نه غیرممکن است، غیرممکن است».

 

 

۱۷ روز جنگ

 

این جنگ ۱۷ روز طول کشیده بود. ۱۷ روز جنگ عجیب و برق‌آسایی که هیچکس نمی‌توانست تصور آن را بکند. در همین مدت کوتاه هواپیما‌ها در تمام نواحی بلژیک و شمال فرانسه مرگ را مثل ملخ و باران پخش کرده بودند. نیروهای عظیم و غول‌آسایی در سرزمین بلژیک که هنوز زخم‌های جنگ ۱۹۱۴ و ۱۹۱۸ وی التیام نیافته است با هم برخورد کرده و تا آنجا که توانسته‌اند، خراب کرده، کشته و نابود کرده‌اند.

 

تنها تقصیر بلژیک موقعیت جغرافیایی او بوده است. جنگ مثل طوفان بر این مملکت وارد شده و همه جا مرگ و ناامیدی از خود به جای گذاشته است. از این تاریخ جنگ برای بلژیک‌ها تمام شده بود. تنها وظیفه آن‌ها از این به بعد مرمت خرابی‌ها بود، ولی در این مدت چه کانون‌هایی که برای همیشه از روی زمین نابود شده‌اند. چند صد عائله بی‌پدر شده و چند صد و چند هزار مادر برای از دست رفتن نور چشم‌های خود گریه کرده‌اند.

 

زمین زیبا و همین بهار هم مثل زالوان خون صد‌ها هزار نفر را بلعیده و باز به زندگی آرام و سبز خرم خود ادامه داده است. این همان جنگی بود که پدرانی که در ۱۹۱۸-۱۹۱۴ جنگیده بودند می‌گفتند: ما خودمان را فدا می‌کنیم تا اطفال ما دیگر جنگ را نبینند. هنوز بیست و پنج سال از فکر آن‌ها نگذشته بود که دوباره اطفال آن‌ها شاهد جنگ خونین‌تری می‌شدند.

 

من فکر می‌کردم که این جنگ برای بشر به منزل خوره است. یا مثل همان مارهای ضحاک است که همیشه باید غذایی داشته باشند و غذای آن جوانان روی زمین است. گفته بودند باید فداکاری کرد، بسیار خوب ارتش بلژیک با کمال شهامت و فداکاری جنگ کرده بود. آن شب تمام اشخاصی که من می‌شناختم گریستند. زن و مرد پس از آنکه این خبر را به آن‌ها دادند زار زار گریه کردند. گریه تنها تسلیت بشر در حین بدبختی‌های بزرگ است. این جنگ تمام شده بود. ارتش بلژیک بدون هیچ قید و شرطی تسلیم شده بود.

 

 

بروکسل، ۲۹ مه ۱۹۴۰

 

شاه نمی‌رود! شاه اسیر شده است. امروز صبح همه کس بهت‌زده و متعجب است. ولی کم کم مثل اینست که مردم معنی این جمله را که «ارتش بلژیک تسلیم شده است» می‌فهمند. امروز صبح اخبار بیشتری راجع به اوضاع جنگ و مخصوصاً تسلیم بلژیک به گوش مردم رسید. روزنامه‌ها اطلاع دادند که وزراء با تسلیم شدن ارتش بلژیک مخالف بوده‌اند و بنابراین با تسلیم شاه که با این فکر موافق بوده است جدا مخالفت کرده‌اند. شاه مایل بود در این بدبختی خود را شریک سربازان خودش کرده و مثل آن‌ها به دست نیروهای دشمن اسیر شود و در رنج سربازان بدین وسیله شرکت کرده باشد.

 

به عقیده من گرفتن چنین تصمیمی از طرف او متضمن بر شجاعت بسیاری بوده است. لئوپولد شاه مملکت بود و هر کس به آسودگی می‌فهمید که چقدر امر تسلیم سربازان برای او گران تمام می‌شد! ولی او این مسئولیت را قبول کرد. چندین دفعه من خودم پادشاه بلژیک را از نزدیک دیده بودم. یک بار او را در یکی از اعیاد دانشگاه خودمان دیدم. یک بار دیگر او را در حال گردش پیاده در جنوب فرانسه دیده بودم.

 

پیشانی بلند، قد کشیده و عضلات کار کرده و چشم‌های براق او را پیش خود مجسم می‌کردم. آن وقت می‌اندیشیدم که این شخص اکنون چگونه در زیر فشار این همه مسئولیت قد خم کرده و پیشانی بلند و صافش پر از چین شده است!

 

فکر می‌کردم در این مدت ۱۸ روز به اندازه چند سال باید پیر شده باشد. مع‌ذالک هستند اشخاصی که به او فحش می‌دهند و او را خائن می‌دانند. در همین هنگام، اعلامیه‌های مخصوص ستاد ارتش هیتلر یکی بعد از دیگری فتوحات جدیدی را اعلام می‌داشت. هر آن و لحظه اعلامیه‌های مخصوص آلمان در رادیو از فتوحات غیرقابل تصوری صحبت می‌کرد و چیزی نمی‌گذشت که این اعلامیه‌ها لباس حقیقت می‌پوشیدند.

 

 

۱۴ ژوئن ۱۹۴۰

«سقوط پاریس»

 

در تمام این مدت وقایع جدیدی اتفاق افتاده و من در سطور قبل چیزی برای خوانندگان سالنامه گرامی دنیا ننوشته‌ام… جنگ ادامه یافته… و آلمان‌ها پشت سر هم پیشرفت کرده‌اند. کم کم اهالی بروکسل هم به دیدن سربازان آلمانی در شهر و خاک خودشان عادت نموده‌اند. زندگی روش عادی خود را در پیش گرفته و مثل سابق یکنواخت شده است. افکار عمومی نیز عقیده خودش را نسبت به پادشاه بلژیک عوض کرده است. بیشتر مردم اکنون از تصمیم او تعریف کرده و می‌گویند بدین وسیله عده زیادی را از مرگ نجات داده است. زیرا کم کم مردم عملاً می‌بینند که مقاومت سربازان فرانسوی هم آن‌قدرها جدی نیست.

 

«امروز صبح پاریس سقوط کرد!» سربازان آلمانی در زیر طاق نصرت پاریس رژه رفتند. پاریس روزهای انقلاب! پاریس ۱۸۷۰! پاریس ۱۹۴۰! همان پاریسی که همیشه در مقابل مهاجمین به سختی عجیبی ایستادگی کرده بود این دفعه حتی از خود دفاع هم نکرد. دولت فرانسه، پاریس را شهر آزاد اعلام کرده بود. پاریس اشغال شده و صلیب شکسته را بالای برج ایفل نصب کرده بودند.

 

چند روز پیش پل رنو در مجلس سنای فرانسه گفته بود که اوضاع مشکل است و اگر تنها چیزی که فرانسه بدان وسیله نجات یابد معجزه آسمانی باشد، این معجزه آسمانی انجام خواهد گرفت چون به فرانسه ایمان دارد. ولی فراموش کرده که در قرن بیستم معجزه‌ها کمتر صورت عمل به خود می‌گیرند و برای نجات فرانسه چیزهای دیگری به جز معجزه لازم است. فراموش کرده بود که برای نجات فرانسه، تانک، هواپیما و افراد فداکار لازم است...

 

در ۱۹۱۴ جنگ رودخانه مارن پیش آمده و فرانسه را نجات داده بود. امروز فرانسوی‌ها امیدوار بودند که شاید جنگ رودخانه لوآر آن‌ها را نجات دهد.

 

***

 

شهر پاریس اشغال شده است. شماره فوق‌العاده و مخصوص روزنامه‌ها این خبر را در سرلوحه صفحات خود نشر داده‌اند. تعجب یک بار دیگر مثل یک ضربت محکمی که بر مغز همه فرود آید مردم را گیج کرده است! مردم حق دارند. پاریس قلب فرانسه بود و اکنون که پاریس سقوط کرده است فرانسه قطعاً دست از جنگ خواهد کشید!

 

 

۲۰ ژوئن ۱۹۴۰

 

از وقتی که پاریس به دست آلمان‌ها سقوط کرده مردم مثل اینست که کمی دیوانه به نظر می‌آیند. یعنی یک عده می‌خواهند جنگ ادامه یافته و زن‌ها نیز به نوبه خود در جنگ شرکت کنند، عده دیگر طالب صلح هستند و می‌گویند باید به این قصابی خاتمه داد. عده‌ای به یک چیز معین فحش می‌دهند و عده دیگر فقط برای مخالفت از آن چیز دفاع می‌کنند.

 

چند روز پیش بود که بر حسب اتفاق به چند شهر جنوب بلژیک سفر کردم. این چند شهر همان‌هایی هستند که بمباران‌های پی در پی آلمان‌ها را تحمل کرده و در بیشتر آن‌ها نیز جنگ‌های موقتی روی داده بود.

 

سکوت و بدبختی در اغلب نقاط این شهر‌ها دیده می‌شد. تل‌های سنگ نماینده خانه‌های بسیار زیبایی بود که یک ماه پیش با غرور خود به آسمان می‌خندیدند. چند محله هم که دور از راه تانک‌ها بود سالم به نظر می‌رسید ولی محله‌های دیگر آن‌ها مبدل به یک قبرستان شده بود. این مناظر خرابی و بدبختی را که می‌دیدم به یاد کتاب‌های ح ج ولز می‌افتادم که در آن شرح جنگ‌های آتیه را داده بود.

 

در همان نقاطی که شما جز فعالیت زندگی، خنده، فریاد و قیافه‌های متبسم یا جدی چیز دیگر نمی‌دیدید، اکنون خرابه، حزن و سکوت مرگ مانند جغد جایگزین شده است...

 

 

۱۸ ژوئن ۱۹۴۰

 

فرانسه تسلیم می‌شود. نه. این خبر را دیگر باور نمی‌کنم، جرات نمی‌کنم باور کنم. نه این خبر باورنکردنی است. یک عده از دوستان فرانسوی مرا دعوت کرده بودند. در میان یک عائله محبوب و باصفت بودم. البته تمام مذاکرات ما راجع به جنگ بود. آیا باید منتظر چه وقایعی بود؟ کجا ارتش فرانسه بالاخره آلمانی‌ها را عقب خواهد راند؟ پدر عائله از کسانی بود که در جنگ ۱۹۱۸-۱۹۱۴ شرکت کرده بود. چندین دفعه در جنگ زخمی شده و همچنین از گاز آلمان‌ها آسیب دیده بود. روبان‌هایی که به پاس خدمات جنگی خود از دولت فرانسه گرفته بود سینه‌اش را زینت می‌داد. این روبان‌ها هر کدام نماینده یکی از کارهای او بود. این شخص یک بار در جبهه کور شده و بعد شفا یافته بود و ایمان عجیبی به آتیه و بخت فرانسه داشت. با ایمان و اعتقاد کامل می‌گفت که نسل ۱۹۴۰ در این جنگ خود را شایسته و لایق نسل ۱۹۱۴ نشان خواهد داد و بالاخره جلو دشمن را خواهد گرفت. مادر و دختر این خانواده بی‌اندازه محزون و گرفته بودند. تمام فکر آن‌ها متوجه آن اراضی بود که پسر عائله و نامزد دختر برای دفاع از این اراضی زیبا که سرچشمه آزادی بود و فرانسه نام داشت می‌جنگیدند.

 

پدر از فتح فرانسه مطمئن بود، نه تنها مطمئن بود بلکه به آن ایمان داشت ولی من خوب می‌دانستم که اخبار جبهه بد است، خیلی بد است. بد برای فرانسه. من در مقابل ایمان او جرات نمی‌کردم حرفی بزنم و یا عقیده‌ای اظهار کنم. ساکت نشسته بود. پس از آنکه ناهار تمام شد پدر برای شنیدن آخرین اخبار به طرف رادیو رفت، دستگاه پخش صدا (بردو) خبر می‌داد، بردو اطلاع داد که مارشال پتن رئیس‌الوزراء فرانسه شده است. پدر عائله رو به من کرد! به شما نگفتم این همان کسی است که خوب می‌داند چکار باید کرد. در وردن جلو آلمان‌ها را او گرفت. این دفعه هم آن‌ها را عقب خواهد راند. هنوز حرف این پدر فامیل تمام نشده بود که گوینده رادیو با صدای گرفته چیزی گفت که پارازیت مانع از شنیدن آن شد. آنگاه صدای مارشال یک خبر باورنکردنی را اعلام داشت: «ملت فرانسه… باید دست از جنگ کشید… من با دشمن صحبت کرده‌ام.»

 

یک لحظه وحشت حکمفرما شد! همه ما دست و پای خودمان را گم کرده‌ایم. البته امواج رادیو این خبر عجیب و غیرقابل تصور را در همه جای دنیا پخش کرده بود. فرانسه دست از جنگ می‌کشید و در همه نقاط دنیا کسانی که فرانسه را حتی در میان صفحات کتاب شناخته بودند آهسته گریه می‌کردند.

 

فرانسه دوست‌داشتنی بود. بیش از این نتوانستم شاهد این منظره باشم. در اینجا مردی بود که در تمام دوره زندگانیش جنگیده بود. چهار سال تمام در جبهه جنگ در مقابل آلمان‌ها ایستادگی کرده بود، بدنش را گلوله سوراخ کرده و اکنون دیگر به هیچ وجه نمی‌توانست جلو موج احساسات دردناک خودش را بگیرد و مانند یک بچه در مقابل گریه می‌کرد. من بلافاصله بدون خداحافظی از آنجا بیرون آمدم.

 

 

۲۲ ژوئن ۱۹۴۰

 

فرانسه متارکه جنگ را اعلام کرده است و بدبختی وی به اعلا درجه رسید.

 

 

رتوند، ۱۱ نوامبر ۱۹۱۸

 

در یک واگن، ژنرال فوش فرمانده کل قوا متفقین شرایط متارکه جنگ را به (ارزبرژ) یکی از مهم‌ترین نمایندگان ریشتاخ آلمان دیکته می‌کند. روز ۱۱ نوامبر اعلام خاتمه جنگی است که چهار سال دوام داشت.

 

 

رتوند، ۲۱ ژوئن ۱۹۴۰

 

در همین واگن، آدولف هیتلر فرمانده عالی قوای آلمان و پیشوای تمام آلمان‌ها شرایط خاتمه جنگی را که پس از حمله ۴۲ روزه تمام شده بود به ژنرال هوتتزیژر نماینده و صاحب اختیار فرانسه دیکته کرد. تاریخ عبارت از یک تغییرات ابدی است و گاهگاه تقدیر جای خود را عوض می‌کند.

 

باز یک بار دیگر امواج این خبر را در تمام دنیا پخش کردند. فرانسه! خاک آزادی و پناهنده فراری‌ها! تو تسلیم می‌شوی؟! دست از جنگ بر می‌داری!؟ همان شب با تمام دوستان فرانسوی خودم به بدبختی تو گریه کردم. زیرا من، ترا همیشه دوست داشته‌ام. فرانسه عزیز فکر من به جانب تو پرواز می‌کند. تو به زانو درآمدی ولی هنوز نام تو در فکر من با زیبا‌ترین مناظر و قشنگ‌ترین شهر‌ها هم‌آغوش است.

 

این همه آثار که نماینده جهاد و جنگ تو برای آزادی و فرهنگ دنیا بود امشب با تو گریه می‌کنند. آن‌هایی که ترا دیده و دوست داشته‌اند کسانی که فرانسوی نبوده‌اند ولی هنوز عاشق تو و فکر تو هستند، امشب گریه می‌کنند.

 

فرانسه! تو راه آزادی را به مللی که در زیر مهمیز زور جان می‌دادند نشان دادی. نویسندگان و انقلابیون ۱۷۸۹ تو جاده آزادی را برای ملل باز کردند! روسو! ولتر! روبسپیر! سنت ژدست! هوگو! گامبتا! گریه کنید از درون قبرهای خود، گریه کنید… زیرا فرانسه شما با فرانسه ما، فرمان سقوط خود را امضاء نمود. فرانسه! تو مجروح شدی. تو مجروح هستی… ولی بالاخره یک روز اشک‌های پاک دوستداران تو، زخم‌های تو را مرهم خواهند کرد.

 

فرانسه! اگر امروز بعضی از فرزندان تو از روی یاس و ناامیدی به سوی تو می‌نگرند… من… من که یک نفر دوستدار تو هستم، هرگز از تو مایوس نخواهم شد… زیرا تو جاودان و پایدار هستی...

 

 

ژوئیه اوت سپتامبر ۱۹۴۰

 

ماه‌ها آهسته آهسته، لنگان لنگان یکی پشت سر هم می‌آیند و می‌گذرند. آرامش دوباره برقرار می‌شود. همه چیز رنگ طبیعی و عادی خود را باز می‌یابد. فراری‌ها موج موج و دسته دسته مانند دسته مردمی که مرده را مشایعت کرده بودند محزون و گرفته، پس از آنکه روز‌ها و شب‌ها متوالی در میان جاده‌های پر خاک فرانسه ایامی از زجر گذرانده‌اند باز می‌گردند.

 

جنگ این دختران، زنان و پیرمرد‌ها را که به آرامی در خواب راحت و لذیذی زندگی می‌کردند از خانه‌های خود بیرون کشیده و وحشت و اضطراب آن‌ها را در روی این جاده‌ها سرگردان کرده است. دیوانگی که از وحشت پیدا شده بود هر یک از آن‌ها را به جایی پراکنده کرده بود و اکنون این عائله‌ها که شاید دختر یا قومی را در میان جاده‌ها یا کنار جاده کشته و خونین به جای گذاشته‌اند آرام آرام به طرف خانه‌های خود بر می‌گردند.

 

وحشت و اضطراب شیار خود را بر قیافه آن‌ها رسم کرده است. چشم‌های آن‌ها مثل اینست که از شدت حزن کبود شده و در آن رنگی از هول و هراس هنوز باقی است. قیافه‌های اطفال منقبض شده و پیر به نظر می‌آید. مگر همین بچه‌ها نبودند که با پدر و مادر پیرشان در پارک دانشگاه «سیته محصلین» زیر درخت‌های سبز و خرم مانند گنجشک‌ها این طرف و آن طرف می‌پریدند و سر و صدا راه می‌انداختند. این بچه‌ها اکنون ساکت هستند. مثل اینست که سایه مرگبار جنگ آن‌ها را لال کرده باشد. ولی خدا می‌داند در قلب آن‌ها چه خاطرات محزون و پر قساوتی از جنگ باقی مانده است. چه مناظر پر خونی چشم‌های ظریف و کوچک آن‌ها را در این مدت دیده است! آن‌ها که هیچ‌گاه سر بریدن مرغابی را ندیده بودند چه جسدهایی در راه دیده‌اند که چگونه سوراخ سوراخ کرده و چه جوان‌هایی را به نظر آورده‌اند که آخرین دهن‌کجی مرگ و بوی تعفن لاشه آن‌ها قیافه جوان آن‌ها را نفرت‌انگیز کرده بود.

 

گوش‌های لطیف این اطفال که به آهنگ پیانو عادت کرده بود صداهای مسلسل و توپ هواپیما‌ها را شنیده و مثل این بود که هنوز هم در تحت تاثیر همین مناظر و همین صد‌ها این جوانان نسل آینده وحشت‌زده و بهت‌زده به شما نگاه می‌کنند و جرات ندارند حرف بزنند. مبادا آن مناظر و آن صدا‌ها دوباره تکرار شود.

 

دانشگاه بروکسل با کمک صلیب سرخ بلژیک این بیچاره‌ها را گردآورده و هر یک را به طرف خانه و شهر خود می‌فرستد. اما آیا این اشخاص خانه‌های خود را دوباره چگونه خواهند یافت؟ آیا اصلاً نقاطی که سال‌ها آن‌ها را در خود پذیرفته بود، اکنون وجود دارد یا بمب‌های جنگ آن را مبدل به یک خرابه کرده است؟

 

چند سال پیش بود که می‌گفتند بشر موفق شده است به کمک علم و دانش خود مس را به طلا تبدیل کند! اکنون خانه‌های افراد را در مدت چند ثانیه به کمک علم و دانش مبدل به خرابه می‌کنند. راست است بشر و دنیا به جلو می‌رود این قانون تحول است. این عائله‌ها، این پدرهای پیر و مادرهای فرسوده آیا جوانان خود را دوباره خواهند یافت؟ یا این جوانان برای همیشه در میدان‌های جنگ به خاطر هوس‌های یک یا چند نفر در میان دلمه خون خود مانده و همان جا مانند حیوانات لاشه آن‌ها می‌گندد و فاسد می‌شود؟

 

 

صحبت‌های روی بام عمارت

 

دوران کار من در صلیب سرخ کم کم به پایان رسیده و این مطلب بیشتر باعث خوشبختی است زیرا پیش از این جرات در خود نمی‌بینم که به قیافه این افرادی که رنج و زخم داغ خود را بر آن نهاده نگاه کنم.

 

یک قسمت از دانشگاه از طرف سربازان آلمانی اشغال شده و من مجبور شده‌ام که اطاق خودم را از طبقه اول به طبقه پنجم ببرم. کم کم دارم به آسمان نزدیک می‌شوم. امشب دوست من مهندس ع. ا. نزد من آمد. قصه زندگی خودش را در این معرکه اخیر برای من اینطور گفت: در هنگامی که آلمان‌ها حمله خود را بر علیه مرز بلژیک آغاز کردند من به عجله به طرف پاریس فرار کردم. وسط راه هواپیماهای آلمانی ما را زیر گلوله گرفتند و بالاخره با هزار دردسر توانستم خود را به پاریس برسانم. وقتی خبر پیشروی آلمان‌ها را به طرف پاریس شنیدم از آنجا به طرف حدود اسپانی رفتم...

 

«قصه زندگی او کم و بیش شبیه قصه همه کس در حین این جنگ بود و بنابراین نقل تمام آن در اینجا مورد ندارد.» سپس اظهار داشت که تقریباً پانزده روز است که به بلژیک رسیده است. بعد از صحبت‌های او فهمیدم که این رفیق ما هم مثل تمام ایرانی‌ها به درد بی‌پولی گرفتار است. بعد من و مهندس با هم به طبقه پنجم عمارت سیته رفتیم. آنجا برای دوستم چایی ایرانی درست کردم، این چای تنها زنجیر و وسیله ارتباطی بود که در این ساعت ما را به وطن خودمان متصل می‌کرد و این چای لذیذ لاهیجان را با هم نوشیدیم.

 

شب بی‌اندازه روشن و هوا آرام است. یک باد خنکی می‌وزد. شهر به علت تاریکی که از ترس بمباران هوایی بر هر جا حکمفرما است مرده به نظر می‌آید. هیچ‌گونه روشنایی دیده نمی‌شود. تنها هزاران هزار ستاره به آسمان رنگ و نور مخصوصی بخشیده‌اند و یک محیط شرقی و سحرآسایی به وجود آورده‌اند. من و او هم بالای این عمارت دانشگاه ایستاده و چایی را مانند مملکت خودمان دیشلمه می‌نوشیدیم و به آسمان پرستاره نگاه می‌کنیم.

 

فکر هر دو ما به ایران متوجه است. هر کدام از ما بدون اینکه بخواهد دیگری درد و رنج او را بداند و بدون آنکه به روی دیگری بیاورد که اقوام، برادران و خواهرانی فکر می‌کنم که همگی آن‌ها ماه‌ها است از ما خبری ندارند و با اضطراب تمام به ما و زندگی ما فکر می‌کنند.

 

بالاخره بی‌پولی به قدری به دوست من مهندس ع. ا. فشار آورد که رفت تا اسم خود را در لیست بیکار‌ها ثبت کند شاید بتواند با روزی ده فرانک هم قناعت کند. در اوائل که دایره کمک به بیکار‌ها به او اجازه اسم‌نویسی نمی‌داد چون اهل بلژیک نبود و به او گفته بودند که به سفارت دولت متبوعه خود مراجعه کند. آن‌ها حق داشتند چون خیال می‌کردند که سفارت ایران هم در آنجا مانند سایر سفارتخانه‌ها است. پس از مذاکرات بسیاری که میان دوست ما و دایره کمک به بیکاری مردم بلژیک انجام گرفت دایره کمک به بیکار‌ها به او اظهار داشت که باید یک ورقه از سفارت ایران بیاورد مبنی بر اینکه سفارت نمی‌تواند به این محصل ایرانی کمک کند.

 

این جوان به سفارت ایران رفت تا بلکه این ورقه را بگیرد ولی اینجا قضیه مشکل‌تر شد. بیچاره تقاضا‌ها کرد، خواهش‌ها کرد و حتی زاری‌ها کرد تا این ورقه را به او بدهند. سفارت قبول نکرد! آن وقت تقاضا کرد سفارت به او پول قرض بدهد. به او گفته بودند پول هم نیست. بعد باز تقاضا کرده بود اگر پول نیست پس اقلاً آن ورقه را به او بدهند. جواب داده بودند سفارت ایران چنین مسئولیتی را نمی‌تواند قبول کند.

 

پس از مذاکرات تنها یک راه چاره برای او باقی مانده بود و این راه‌حل منطقی‌تر از هر راه‌حل دیگری به نظر می‌رسید و سفارت هم با آن کمال موافقت را داشت و آن این بود که جوان‌های بی‌پول ایرانی از گرسنگی بمیرند.

 

 

بمباران بروکسل

 

بالاخره پس از هزاران دوندگی، هزاران خواهش ورقه را از سفارت گرفته و روزی ده فرانک از دایره کمک به بیکار‌های بلژیک دریافت می‌کرد. ما با هم از اینجا و آنجا صحبت می‌کردیم که صدای موتور هواپیما‌ها را شنیدیم. آن وقت صدای سوت خطر طنین‌انداز شد، هواپیماهای نیروی هوایی انگلیس بود. عده آن‌ها زیاد نبود شاید سه یا چهار تا بودند. در طبقه‌هایی پایین عمارت آمد و شد غریبی برپا بود. صدای افسران آلمانی به گوش می‌رسید که فریاد می‌زدند «چراغ‌ها را خاموش کنید!» سربازهای آلمانی با کاسک آهن و ماسک‌های ضد گاز به عجله از پله‌ها پایین آمده و به طرف پناهگاه می‌دویدند. بمباران شروع شده بود.

 

من و رفیقم از جایمان حرکت نکردیم و همان جا روی پشت بام عمارت مدرسه شاهد بمباران شهر شدیم. هواپیما‌ها نزدیک می‌آمدند. نورافکن‌ها در میان عظمت شب در آسمان در جستجوی آن‌ها بودند. توپ‌های ضد هوایی شروع به تیراندازی کردند، هواپیما‌ها بر فراز شهر رسیده و چراغ‌های خودشان را که همه جا روشن می‌کردند بالای شهر روشن کردند. این چراغ‌ها همه نقاط را روشن نمود.

 

این چراغ‌ها همان چیزهاییست که به منتهاالیه آن مقداری مانیزیوم بسته شده و مدت چند دقیقه نور مانیزیوم همه جا را روشن می‌کند. یکی از آن آتش‌بازی‌هایی که در کتاب الف و لیله شرح آن نوشته شده است! صدای مهیب بمب‌ها که به زمین اصابت می‌کرد با صدای توپ‌های ضد هوایی مخلوط شده بود… چیزی نگذشت که آرامش برقرار شد. هواپیما‌ها رفته بودند.

 

چترهای نورانی که هواپیماهای انگلیسی در فضا پرتاب می‌کردند همه جا را روشن کرده آهسته آهسته به طرف زمین پایین می‌آمد. به این چتر‌ها مقداری مانیزیوم بسته شده که تقریباً هفت تا هشت دقیقه با نور عجیبی فضا را روشن می‌کردند. نور زننده و بسیار سفید این چتر‌ها تمام شهر را روشن کرده است. الان با کمال سهولت می‌توان خانه‌ها و جنگل‌هایی را که در میان این نور مصنوعی استراحت کرده‌اند تشخیص داد. صدای موتور هواپیما‌ها نزدیک و دور می‌شوند… گویی عقاب‌های خشمگین هستند که به طرف طعمه‌های خویش حمله می‌برند. توپ‌های ضد هواپیما با هم شلیک می‌کنند و سد آتشی به وجود آورند تا هیچ هواپیمایی نتواند از میان آن بگذرد. نورافکن‌ها در میان آسمان در جستجوی هواپیما‌ها هستند. مثل اینست که شعاع‌های آن دیوانه هستند چون این طرف و آن طرف می‌روند. گلوله‌های نورانی، توپ‌های ضد هوایی هواپیما‌ها را در آسمان نشان می‌دهد. از آن طرف بمب‌ها روی شهر می‌بارد. کجا؟ هیچکس نمی‌تواند به این سؤال جواب دهد. تنها چیزی که در این بمباران فهمیده می‌شود صدای بمب است. انفجار به گوش می‌رسد آن وقت یک دفعه مثل اینکه اتفاقی افتاده باشد شلیک توپ‌های ضد هوایی آغاز می‌شود، صدای هواپیما‌ها دور می‌شود. سکوت و آرامش دوباره برقرار می‌شود. صدای سوت پایان خطر بلند برخاسته است. ساعت در حدود ۱۰ بود. بعد من ع. ا. را تا نیم راه مشایعت کردم.

 

***

 

دانشگاه به زودی افتتاح می‌شود و دوره امتحانات نیز آغاز می‌گردد. اگرچه من حوصله خواندن این کتاب‌های خشک را که در آن از حقوق بین‌المللی، حقوق ملل و مذاکرات صلح صحبت می‌شود ندارم. ولی چه باید کرد، باید کار کرد و قبول شد. اما صلح همین کلمه‌ای که پیوسته در کتاب‌های ما از آن صحبت می‌شود در این مدت برای ما قیافه دیگری به خود گرفته است.

 

در این چند ماهه مقدار زیادی واکسن ضد صلح که عبارت از بمب، گلوله، توپ، خرابی، بمباران و نظایر آن بود به ما تزریق شده است. غالب شب‌هایی که من با جدیت مشغول درس حاضر کردن هستم صدای آژیر و بمباران رشته درس مرا قطع می‌کند. همه هواپیماهای انگلیسی که به طرف آلمان برای بمباران می‌روند از فراز بروکسل می‌گذرند، آن وقت آژیر داده می‌شود...

 

هر شب سه یا چهار دفعه این واقعه تکرار می‌شود و اگر اتفاقاً یکی از خلبانان این هواپیما‌ها میل کند که یک یا چند بمب بر شهر بریزد صدای توپ‌های ضد هواپیما، صدای شلیک مسلسل‌ها با صدای انفجار بمب‌ها مخلوط شده و کنسرت مخصوصی به وجود می‌آورند. اگر شخص در موقع این اتفاقات بیدار باشد اهمیت ندارد ولی اگر شخص در حال خواب مشغول استراحت بوده باشد و صدای جهنمی این کنسرت بلند شود غضب انسان به منتها درجه می‌رسد. شما خیال می‌کنید که کسی حوصله دارد از رختخواب بلند شده و به طرف پناهگاه برود؟

 

شب‌های اول و دوم انسان از دیگران متابعت می‌کند ولی کم کم عادت می‌کند و انسان جبری می‌شود. من خودم وقتی که عادت کرده بودم فکر می‌کردم اگر قسمت من باشد کشته می‌شوم و الا چه زحمتی است که به خود بدهم. صدای سوت خطر که بلند می‌شد سرم را زیر متکا می‌گذاشتم و لحاف را هم سرم می‌کشیدم و سعی می‌کردم دنبال خواب شیرینم را ببینم. بد نبود، این هم یک‌جور درس خواندن بود!

 

***

 

دنیا وارونه شده! فرانسه جمهوری را از خود دور کرده و مارشال پتن یک نیمه دیکتاتور شده است. رئیس هیات دولت و… و… عنوان‌هایی است که به تازگی‌ها به خود داده است. مردمانی را که چند ماه پیش هر کس وطن‌پرست حقیقی و قابل ستایش می‌دانست امروز مورد لعن و طعن هستند. به آن‌ها خائن خطاب می‌کنند و عده‌ای را هم بدین‌گونه حبس کرده‌اند. به همان‌هایی که چند ماه پیش کسی احترام می‌گذاشت امروز فحش می‌دهد...

 

خوب درس عبرتی است! احساست بشر هم عجب زود تغییر می‌کند. فرانسوی‌ها به برادران خود فحش می‌دهند. فرانسوی، فرانسوی را حبس و توقیف می‌کند و اسم این کار را «نو کردن و تجدید فرانسه» گذاشته‌اند. بیچاره فرانسه، دلم به حال تو می‌سوزد!

 

***

 

امتحاناتم تمام شده و قبول شده‌ام. با دانشگاه چه خواهند کرد؟ آلمان‌ها هنوز تصمیمی راجع به آن‌ها نگرفته‌اند، آیا واقعاً سهل و ساده درب دانشگاه را می‌بندند؟ همه شاگرد‌ها مضطرب هستند. صحبت دانشجویان در کافه «لاتورول» که نزدیک دانشگاه واقع می‌باشد بیشتر راجع به این موضوع است. جنگ مثل اینکه داخل تاریخ شده و کم و بیش فراموش شده است.

 

 

«رقص هم جیره‌بندی شده»

 

بر حسب امر مقامات آلمانی در هفته بیش از دو دفعه نمی‌توان رقصید. رقص هم جیره‌بندی شد! چند روز پیش بود که به یکی از کافه‌هایی که در جنگل اطراف بروکسل است و اسمش «بلبل» است رفته بودیم. رقص بود. مرد و زن خوشحال می‌رقصیدند. اول تابستان بود و ما از جنگ دور بودیم. می‌رقصیدیم و بالای سر ما آسمان از هواپیماهای آلمانی که به طرف انگلستان می‌رفت سیاه شده بود.

 

هواپیما‌ها خیلی نزدیک به زمین پرواز می‌کردند و گاهگاه صدای موتور آن‌ها صدای ارکستر را خاموش می‌کرد. ولی چه اهمیتی داشت؟ همه ما هم «سونیک» می‌رقصیدیم. رقص «سونیک» مد شده بود. در همان حین هواپیماهای آلمانی شهرهای انگلستان را خراب می‌کردند و افراد آن را می‌کشتند. آیا جنگ و بمباران می‌بایست خوشحالی را از قلب مردم به در کند؟

 

 

پست ایران!

 

امروز یک پیش‌آمد تازه برایم روی داد. دیروز پست محله ما ورقه احضاریه‌ای برایم ارسال داشته بود. امروز صبح به دفتر پست رفتم. اطاق انتظار بی‌اندازه شلوغ بود. من هم مثل همه منتظر شدم تا نوبتم برسد. بالاخره مکتوبی به من دادند. مکتوبی که تمبرهای ایرانی روی آن بود! مکتوبی که از خانه‌ام رسیده بود و بوی عطر وطنم از آن استشمام می‌شد.

 

مکتوبی از مادرم رسیده و هیچ امیدی به دریافت آن نداشتم. ماه‌ها بود که از ایران بی‌خبر بودم. این بی‌خبری تقریباً برای من یک نوع عادت شده بود. اکنون یک مکتوب چند ورقی پس از روز‌ها به دست من رسیده است. چندین مملکت این مکتوب را باز کرده و سانسور کرده و هر کدام مهر دولت خودشان را به روی آن زده بودند. کاغذ برای من به منزله بزرگترین هدیه‌ها بود.

 

اما با همه این‌ها مدتی این کاغذ را باز نکردم. بعد هم که بالاخره آن را باز کردم مثل اینست که جرات ندارم آن را بخوانم. کاغذ به خط مادرم بود. حزن و تاثر مادر از آن می‌بارید. پیدا بود که ماه‌ها انتظار و اضطراب خط مادرم را تا این حد محزون کرده است. متاثر شدم، شاید اگر از کسانی که اطرافم بودند خجالت نمی‌کشیدم، مثل ده، پانزده سال پیش از ذوق گریه می‌کردم. یک دفعه قیافه محزون و چشم‌های پر اشک او را به نظر آوردم. دوستان، اقوام و آن مملکت زیبایی را که آن همه رنج به خاطرش کشیده و خودم را برای خدمت به آن حاضر می‌کردم در یک آن در نظرم مجسم شد. کاغذ را بستم و به خانه آمدم تا با خیال راحت یک بار، دو بار آن را بخوانم.

 

***

 

بعدازظهر همان روز به کافه «فلورا» رفتم. اینجا به اصطلاح رفقا پاتوق ما بود. همه رفقا دور یکی از میزهای آن کافه جمع می‌شدیم. باز هم رفقا جمع بودند. اغلب مشغول خواندن کاغذ‌هایشان بودند. چیزی نگذشت که هر کدام از ما کاغذ شخصی خودش را برای همه خواند و بدین ترتیب ساعتی را ما در محیط ایران عزیز با اخبار آن در این گوشه اروپا خوش بودیم.

 

مثل این بود که این کاغذ‌ها همه یک جور است، یک لطف و یک علاقه در همه آن‌ها دیده می‌شد و در عین حال اضطراب و فریادهای «بیایید بیایید» از همه این مکتوب‌ها به گوش می‌رسید. بعد از آنکه خواندن کاغذ‌ها تمام شد ما راجع به ایران صحبت کردیم… راجع به آتیه خودمان و راجع به احلام و رویاهای شیرینی که نسبت به آب و خاک خودمان داشتیم حرف زدیم. نقشه‌ها پیش خودمان راجع به برنامه آتیه مملکت طرح کردیم. راجع به برنامه آتیه مملکت صحبت‌ها کردیم و بدین‌گونه یکی از زیبا‌ترین و لذیذ‌ترین روزهای حیاتمان را با هم به یاد وطن گذرانیدیم… راست است ما در میان خواب و رویاهای جوانی زندگی می‌کردیم، رویاهای شیرینی که از حقیقت تلخ فرسنگ‌ها دور بود.

 

***

 

سفارت بسته شد

 

سفارت ایران از بلژیک بیرون می‌رود! از این به بعد دولت ایران دارای هیچ‌گونه نمایندگی سیاسی یا قنسولی در بلژیک نخواهد بود؟ این تصمیم جدید و اخیر آلمان‌ها است. در حقیقت این تصمیم جدید تغییری در زندگی ما ایرانی‌ها نداده است. سفارت آن وقت که موجود بود برای ما مثل اکنون بود که وجود ندارد، ولی باز هر چه باشد اسباب غصه ما است. هتل کوچک سفارت در کوچه «کاشار» بسته خواهد شد و دیگر بیرق سه رنگ ایران که تنها محرک غرور ما بود بالای آن در اهتزاز نخواهد بود.

 

همه ایرانی‌ها در کار راه‌آهن دور هم جمعند. تمام نزاع‌ها و دعوا‌ها، همه بداخلاقی‌های نوکرهای دولت و همه تحقیرهایی که از آن‌ها دیده بودیم همه در آن لحظه فراموش شده بود. مثل یک عائله دور هم جمع بودیم. شارژ دافر ایران هم حاضر است و ما را با حرف‌های خوب خودش تسلی می‌دهد. دبیر سفارت آقای ش. آنجا است و با قصه‌های خوشمزه و کوتاه خودش ما را مشغول می‌دارد. گاهگاهی هم از کراوات شاگرد مدرسه‌های ایرانی که پهلوی او ایستاده‌اند و از کت و دامن زن‌های بلژیک که کمی دور‌تر این طرف و آن طرف می‌روند صحبت می‌کند. ترن به طرف برلن می‌رود و سفارت و کارکنان سفارت را هم با خود می‌برد. با وجود همه چیزهایی که ما از این سفارت دیده‌ایم با وجود آنکه بابا سفارت با ما خوب نبود و به ما هیچ کمکی نمی‌کرد مثل اینست که یک مرتبه بی‌پدر و بی‌پشتیبان شده‌ایم...

 

چیزی نمی‌گذرد که دوستان ایرانی ما هم به نوبه خودشان هر یک به طرفی می‌روند و آن‌ها که باقی می‌مانند رفقا را تا گار آهن مشایعت می‌کنند… و اغلب یک مکتوب یا هدیه کوچک برای اقوام و دوستان خود می‌فرستیم. همه آن‌ها با کمال خوش‌رویی وعده می‌دهند که امانت‌ها را به صاحبانشان خواهند رسانید. هر هفته عده ما کمتر می‌شود و چند نفر از رفقا به ایران بر می‌گردند.

 

 

پاریس اشغال شده چطور است؟

 

از پاریس سال ۱۹۴۰، از پاریس زمان جنگ، از پاریس تحت اشغال آلمان‌ها چه باید گفت. بیرق آلمان بالای برج ایفل در اهتزاز است و بدین‌گونه با تکبر به زیبا‌ترین شهر دنیا نگران است. دو روز است به پاریس آمده‌ام. شهر بروکسل دیگر برای من غیرقابل تحمل شده بود و برای همین بود که به پاریس پناه آوردم.

 

برای مسافرت به پاریس اشکالات بسیاری برایم پیش آمد. آلمان‌ها اغلب برای مسافرت در اراضی اشغال شده جواز عبور نمی‌دادند ولی ملیت ایرانی من و مخصوصاً شهرت اینکه همه ایرانی‌ها آرین هستند باعث شد که بیشتر این اشکالات رفع شود.

 

به قدری این مسافرت به من بد گذشت که می‌توان گفت با این وضع و با این ذلت و سختی هیچ سفری مرا اذیت نکرده بود. پس از آنکه اجازه عبور و مرور را به من دادند در ترن جایی برای نشستن نبود و از ساعت ۱۱ شب تا ۸ صبح مجبور شدم در راهروهای ترن راه بروم و تازه در آنجا راه رفتن هم مشکل بود زیرا به علت ترس از حملات هوایی چراغ‌های ترن به طور کلی خاموش بود.

 

می‌توان گفت که به طور کلی در پاریس زندگی راه و روش سابق خود را دارد و با وجود آنکه در مغازه‌های خواروبارفروشی مردم منتظر نوبت خودشان هستند زندگی زیاد تغییر نکرده است. پیش از ظهر به شانزه‌لیزه رفتم. تقریباً ظهر بود که دیدم یک گروهان سربازان آلمانی بنا بر عادت همیشگی رژه رفتند. اهالی پاریس با حالت عصبانی و در عین حال پر از تمسخر و استهزا به این سربازان که خاک فرانسه را اشغال کرده بودند نگاه می‌کردند. یک دختر آلمانی سوار اسب فرمان می‌داد و گردان آلمانی با مارش نظامی راه می‌رفت. گردان از طاق نصرت گذشته و وارد خیابان شانزه‌لیزه شد. برای من دیدن این منظره تا حدی تعجب‌آور بود. یکی از اهالی پاریس که نزدیک من ایستاده بود گفت: این‌ها هر روز اینجا دفیله می‌روند. خیال می‌کنند این کار اسباب اذیت ما است!

 

 

رقص قدغن است

 

در پاریس عده زیادی افراد نظامی پیدا شده، این نظامی‌ها همه سربازان یا افسران آلمانی هستند که ایام تعطیل خودشان را در پاریس می‌گذرانند. زندگی شبانه پاریس با همان طرز سابق بلکه بیشتر و جالب‌تر ادامه دارد. همه کاباره‌ها و رستوران‌های شب دوباره باز شده. کاباره‌های جدیدی نیز بر کاباره‌های سابق علاوه شده و برای پذیرایی سربازان و افسران آلمانی و دوستداران رژیم هیتلر و تجاری که از بازار سیاه استفاده‌های هنگفت برده و بدون حساب پول خرج می‌کنند آماده شده‌اند. روی هر میز ده تا ده تا بطری شامپانی دیده می‌شود. دولت مارشال پتن رقص را در پاریس و در تمام فرانسه قدغن و ممنوع کرده است، ولی کسی جرات دارد مانع رقص پاریسی‌ها بشود؟

 

کاباره‌های پاریس راه‌حل خوبی در مقابل امر دولت پیدا کرده است. شما در یک کاباره می‌رقصید و اگر هر آینه پلیس برای بازدید وارد شد، دربان فوراً دکمه‌ای را که نزدیک او است می‌فشارد. فوراً موزیک رقص قطع می‌شود و با اشاره گارسون کاباره همه کس بر جای خود می‌نشیند و قبل از آنکه بازرس‌ها از راهرو وارد سالن رقص شوند همه چیز به حال سابق خود باز می‌گردد و منظم می‌شود. ارکستر هم یکی از آهنگ‌های کلاسیک را که به کسی کاری ندارد می‌نوازد...

 

بازرس‌ها بدون آنکه متوجه شوند دوباره بر می‌گردند… موزیک رقص بلافاصله بعد از رفتن آن‌ها شروع می‌شود. دختر‌ها و پسر‌ها، زن‌ها و مرد‌ها دست به دست هم داده و باز روی پیست پای می‌کوبند... همه کس استفاده کرده است. بازرس‌ها چیزی ندیده‌اند. دختر‌ها و پسر‌ها به رقص خود ادامه می‌دهند و صاحب رستوران هم پول هنگفتی به جیب زده است. در پاریس دیگر تاکسی وجود ندارد. وقتی که مسافر از راه دور با چمدان و اسباب سفر می‌رسد باید مثل همه مردم سوار مترو شود و اگر کسی بخواهد خیلی از خودش ابتکار به خرج دهد مجبور است سوار یک «ولو تاکسی» بشود (ولو تاکسی هست!)

 

«ولو تاکسی» یک نوع گاری است که به وسیله یک یا دو دوچرخه پایی که یک یا دو راننده دارد حرکت می‌کند. واقعاً هم این یک جور وسیله حمل و نقل جدیدی است. شاید خیال کنید شوخی می‌کنم، ولی نه این هم از مختصات جنگ است. از حقایق تلخ و در عین حال خوشمزه جنگ اخیر است.

 

اتوبوس هم نیست و اگر تک و توک دیده شود به وسیله گاز در حرکت است. چون بنزین جیره‌بندی شده و فقط بنزین به هیات سیاسی ارتش آلمان و به بعضی افراد فرانسوی که در عملیات آلمان‌ها شرکت داشتند داده می‌شود. و بعلاوه کسانی که جیره‌بندی بنزین می‌گرفتند به هیچ وجه حق نداشتند روزهای یکشنبه با اتومبیل خودشان حرکت کنند. این قانون برای همه کس بود، حتی اعضای سفارت آلمان در پاریس حق نداشتند روز یکشنبه با اتومبیل بیرون بروند. اگر اتومبیلی روز یکشنبه در حال حرکت دیده شود بلافاصله ضبط می‌شد.

 

یک قانون دیگر هم بود. زن‌ها به هیچ وجه حق نداشتند در اتومبیل بنشینند. این قانون برای آن بود که اتومبیل صرف تفریح یا تفنن و یا خرید خانم‌ها نشود. بعلاوه همه این‌ها هیچ اتومبیل حق نداشت از شهر خارج شود و بر طبق اوامر دولت فرانسه هر کس می‌خواست مسافرت کند می‌بایست با ترن باشد. آمد و شد وسائط نقلیه خیلی کم است. تک و توک اتومبیل‌های آلمانی در خیابان‌های پاریس که قبل از جنگ شلوغ بود دیده می‌شد. با کمال راحتی انسان می‌تواند از وسط خیابان شانزه‌لیزه راه برود، چون اتومبیلی نیست که انسان را زیر بگیرد.

 

 

وضع خواروبار چگونه است

 

وضع خواروبار سخت شده است … ولی پهلوی بازار دولتی که غذای کم می‌دهد چند بازار سیاه موجود است و اگر انسان خرج کند هر چیزی که بخواهد می‌تواند از بازار سیاه به دست آورد. اگرچه قیمت اجناس «بازار سیاه» گران است ولی باز هم به قیمت کنونی اجناس ایران نرسیده بود.

 

بازار سیاه آنجا که دو سه برابر قیمت دولتی بود نصف قیمت اجناس در تهران است. مثلاً قیمت کره را بگیریم که در آنجا بیش از هر چیز طالب داشت زیرا بیش از ۴۰۰ گرم در ماه نمی‌دادند و اهالی کره را به جای روغن در ایران مصرف می‌کردند.

 

 

بازار سیاه

 

به نرخ دولتی کره کیلویی ۴۰ فرانک فرانسه بود (البته فرانک قدیم که هر یکصد فرانک معادل ۱۵ ریال بود) و همین کره را در بازار سیاه شما به دو برابر نرخ دولتی می‌خریدید. وقتی به نزد قصاب می‌روید هر چقدر گوشت بخواهید به قیمت بازار سیاه به شما می‌دهد. کره همینطور و هر چیزی که بخواهید حتی در رستوران‌ها همین وضعیت موجود است. دو جور خوراک موجود است. یکی خوراک‌هایی که قیمت آن را دولت معین کرده و نرخ آن کمی گران‌تر از نرخ قبل از جنگ است… و از طرف دیگر خوراک‌های «بازار سیاه» است و آن به قیمتی است که صاحب رستوران می‌خواهد. با این ترتیب همه کس راضی است. اسم جدیدی هم به بازار سیاه داده شده و آن بازار ملی است.

 

مردم هم که خوراک بازار سیاه را می‌خورند، تجار که این خوراک را می‌فروشند همه کس راضی است. اسم این بازار، بازار ملی شده زیرا همه کس به استثناء آلمان‌ها حق استفاده از این خواروبار را دارد چون تجار به همه اهالی اطمینان دادند و به آن‌ها می‌فروشند. تنها دو چیز موجود نیست: قهوه، چایی. و اگر کسی بخواهد در بازار سیاه این دو جنس را به دست بیاورد خیلی خیلی برایش گران تمام می‌شود.

 

 

سینما‌ها باز شده

 

درست است که سینما‌ها دوباره باز شده ولی دیگر فیلم آمریکایی نشان نمی‌دهند. تقریباً همه فیلم‌ها آلمانی است و سینما‌ها برای فیلم‌های آلمانی بازار خوبی به شمار می‌روند.

 

 

تئاتر‌ها پر است

 

همه تئاترهای پاریس پر است و نمایش‌ها هم خیلی خوبست. مردم دسته دسته به طرف تئا‌تر می‌آیند و چندین روز قبل از شب نمایش جای‌ها گرفته شده است. چه می‌خواهند. زمان جنگ است و باید هر طور شده وقت را گذراند.

 

 

پاریس شهر نور شهر ظلمت

 

زندگی در هنگام شب غیرممکن شده است. شهر (نور) خاموش است. از ترس بمباران هوایی همه جا در هنگام شب تاریک و پوشیده است. کوچه‌ها همه تاریک و پوشیده است. کوچه‌ها همه تاریک است و اگر یک گاوروش پاریسی به کمک شما نیاید آمد و رفت در شهر غیرممکن است.

 

 

به بلژیک باز می‌گردم

 

اقامت من در پاریس دو ماه طول کشید، دو ماهی که در تمام مدت آن اغلب اوقات تنها در خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر که در همه چیز آن یک زیبایی شاعرانه وجود دارد گردش می‌کردم. خبر باز شدن دانشگاه بروکسل مرا وادار کرد که دوباره به بلژیک برگردم زیرا پس از مشاجرات زیاد بالاخره آلمان‌ها اجازه داده بودند که دانشگاه دوباره افتتاح شود… افتتاح شود ولی با شرایط و قیودی... از آن جمله یکی این بود که علاوه بر رئیس بلژیکی دانشگاه، یک رئیس و چند نفر مراقب آلمانی نیز باشند. بعلاوه استادانی که معروف به احساسات ضد نازی بودند همه باید از کار برکنار شوند و همین‌طور شد. دانشگاه باز شد. به طور غم‌انگیزی باز شد. یک دانشگاهی که معروف به تربیت آزادیخواهی بود. آیا در مقابل زور سر تسلیم فرود خواهد آورد؟

 

۱۱ نوامبر ۱۹۴۰ اولین تجربه بود! این روز را که جمیع کشورهای متفق سال ۱۹۱۸ عید می‌گرفتند، این روزی که در ۱۹۱۸ پس از چهار سال آلمان در مقابل متفقین به زانو در آمد و به یادبود آن روز که چهار سال جنگ و خونریزی را خاتمه می‌داد، همیشه متفقین جشن می‌گرفتند، در ۱۹۴۰ اولین تجربه بود!

 

 

ساعت ۹ و نیم

 

امسال آلمان‌ها تمام تظاهرات را قدغن کرده بودند، ولی هیچ چیز نمی‌تواند از بروز احساسات جوانان و دانشجویان میهن‌پرست جلوگیری کند. نزدیک ساعت ۹ و نیم بود که من با چند نفر از رفقای ایرانی خود از خیابان لویز به سمت کافه فلورا برای آشامیدن قهوه رهسپار بودیم. خیابان شلوغ بود. کافه فلورا روبروی بنای یادبود کشته‌شدگان انگلیسی و بلژیکی جنگ بین‌المللی اول است.

 

خیابان شلوغ بود. یک دفعه یادم آمد که شب گذشته رفقای بلژیکیم بنا به عادت هر سال علیرغم دستورات آلمانی‌ها می‌خواستند نمایشی بدهند. من در آن موقع به گفته آن‌ها وقعی نگذاشتم ولی در آن لحظه که از کافه فلورا خیابان پر از جمعیت را دیدم حس کردم که یک پیش‌آمدی در شرف انجام یافتن است. جایی که ما در کافه قرار داشتیم طوری بود که از آنجا به خوبی میدان لویز دیده می‌شد. کافه پر از سربازان آلمانی بود که با خیال راحت مشغول خوردن و آشامیدن بودند. همانطور که با رفقای ایرانی خود مشغول مذاکره بودم می‌دیدم رفقای بلژیکی دسته دسته از اطراف در وسط میدان جمع شده و یک توده عظیمی را تشکیل داده‌اند.

 

 

نمایشات ضد آلمانی

 

دانشجویان مدارس، با کاسکت خودشان، دخترهای دانشجو با صورت‌های زیبا و مو‌های بور، بچه‌های مدارس متوسط و ابتدایی و زن و پیرزن و مرد همه با هم شروع به نمایش بر علیه قوای مهاجم کردند. با یک شجاعت قابل وصفی که شایان این ملت آزادیخواه بود گل‌های بی‌شماری بر آرامگاه سربازان بلژیکی و انگلیسی ریختند. دژبانان و پاسبانان که از طرف دولت آلمان برای جلوگیری فرستاده شده بود نتوانستند مانع عملیات وطن‌پرستان بلژیکی گردند. از طرفی هم پاسبان‌ها بلژیکی بودند و هم نمایش‌دهندگان، به همین دلیل [بود] که با دانشجویان با لحن دوستانه‌ای رفتار می‌کردند.

 

 

پاسبان‌ها با ما باشید!

 

این فریاد‌ها اثر غریبی کرد زیرا پاسبان‌های بلژیکی هم از قرار معلوم از مهاجم و از سربازان آلمانی که به خاک آن‌ها تعرض کرده بودند تنفر داشتند. عماراتی که پنجره‌هایشان به جانب محل آرامگاه کشته‌شدگان بلژیکی و انگلیسی باز می‌شد از آدم سیاه بود. آلمانی‌ها چه نظامی و چه غیرنظامی که در کافه‌ها آبجو می‌خوردند با چشم‌های متعجب به این عده که ساعت به ساعت، دقیقه به دقیقه بیشتر می‌شدند نگاه می‌کردند.

 

به مجردی که یک اتومبیل نظامی آلمانی می‌گذشت صدای فریادهای پر از خشم و صدای سوت بلند می‌شد که مانند نارضایتی شیر خفته‌ای بود. یک دفعه این فریاد‌ها از میان این همه داد و فریاد شنیده شد: «مرده باد! مرده باد!» زنده باد بلژیک. و در میان این توده عظیم بلژیکی پاسبان‌ها گم شده بودند و گاهگاه برق کاسک آهنی یکی از آن‌ها در آن میان به نظر می‌رسید و بعد فوراً در میان توده گم می‌شد. تراموا‌ها متوقف شده بودند. مردم اتومبیل‌های آلمانی را متوقف می‌کردند و فریادهای خصمانه می‌کشیدند. کم کم این نمایش مبدل به نزاع می‌شد. همه حس می‌کردند که دیری نخواهد گذشت که حمله سربازان آلمانی آغاز خواهد شد… حس کینه و دشمنی در تمام دل‌ها موج می‌زد، حتی یک نفر خارجی هم به زحمت می‌توانست خودش را از احساسات مردم دور نگاه دارد.

 

در این میان یک دفعه چیز مسخره‌ای به میدان آمد…چیز مسخره و خنده‌داری در آن میان ظهور کرد. سربازان و افسران قوای هوایی ایتالیا که در آن موقع در حمله به لندن شرکت کرده بودند در میان جمع ظهور کردند... بیچاره‌ها!

 

مردم دیوانه‌وار به آن‌ها حمله‌ور شدند و آن‌ها را زیر مشت و کتک گرفته، لباس‌هایشان را پاره پاره کردند. به قدری آن‌ها را زدند که بالاخره بیچاره‌ها تقریباً لخت بودند و آلمان‌ها که در کافه نشسته بودند نمی‌توانستند جلو خودشان را بگیرند و قاه قاه می‌خندیدند زیرا واقعاً مسخره بود. فکر کنید این افسران و سربازانی که مدعی بودند آن‌ها نیز به نوبه خودشان در خرابی لندن شرکت داشتند به جای آن لباس نظامی با ابهت با زیرشلوار‌ها و زیرپیراهنی در میان قربانی‌ها این طرف و آن طرف مثل موش. از خنده اهالی و از خنده آلمانی‌ها وحشت‌زده فرار می‌کردند.

 

چند نفر از افراد ایتالیایی که به قول اهالی اونیفورم «ماکارونی» (مقصود اونیفورم فاشیست است) به تن داشتند مجبور شدند بدبختی را که رفقای نظامیشان تحمل کرده بودند آن‌ها نیز تحمل کنند. و بالاخره به ناچار با لباس‌های پاره پاره به طرف یکی از کافه فرار کردند. بچه‌ها دنبال آن‌ها افتاده بودند و آن‌ها را مسخره می‌کردند… یکی از بلژیکی‌ها فریاد کرد «اوه! آقای ماکارونی! اینجا چکار می‌کنی... شیرهای آفریقا گوشت‌های نرم و لذیذ را دوست دارند! اینجا افراد قوی لازم است.»

 

این فریاد را همه مردم دوباره تکرار کردند… فریادهای زن‌ها سخت‌تر بود. زن‌ها با شدتی دو برابر فریاد مرد‌ها نعره می‌کشیدند... و زن‌ها با چترهای خودشان قیافه‌های موحشی داشتند. و با خود می‌گفتم مگر همین‌ها نیستند که اسمشان را جنس ضعیف گذاشته‌اند و مگر همین موجودات نیستند که اغلب در میان بازوان قوی مرد‌ها زندگی می‌کنند و اشعار عشقی می‌شنوند... اینجا با قیافه‌های غضبناک خودشان ترس‌آور بودند. راستی انسان می‌ترسد به صورت آن‌ها نگاه کند. فکر می‌کردم این‌ها که تا این حد قسی و وحشی هستند اگر نسبت به شوهرشان عصبانی شوند با روغن داغ‌کن و بشقاب چه شوهرهایی خواهند ساخت!

 

به آن‌ها که به شما نصیحت می‌کنند عروسی کنید، بگویید بیایند اینجا این جنس ضعیف را ببینند… مردم بیش از پیش تحریک شده و عصبانی بودند. بعد آلمان‌ها سوار کامیون خودشان به میدان رسیدند ولی به قول بلژیکی‌ها تا دندانشان مسلح بودند و یک دفعه مردم متفرق شدند و کمی دور‌تر دوباره دور همدیگر گرد آمدند. در چند دقیقه میدان کشتگان خالی شده بود.

 

پس از تظاهرات دانشجویان معلوم بود که نتیجه نمایش‌ها و تظاهرات ضد آلمانی دانشجویان چیست. مدیر بلژیکی مدرسه اعلامیه‌ای میان دانشجویان منتشر کرد و طی آن متذکر شد که اینگونه نمایشات ممکن است نتایج ناگواری برای همه داشته باشد. ولی آیا ممکن است که کاه و آتش پهلوی هم باشند بدون اینکه بلافاصله عکس‌العملی از آن مشهود نگردد؟

 

 

تقلید

 

این تظاهرات دانشجویان مخصوصاً نسبت به اشغال‌کنندگان به طور کلی و اشغال‌کنندگان مدرسه به طور خصوصی ادامه داشت. افسران آلمانی همیشه شمشیرهای کوچکی حمایل داشتند و کفش‌های آن‌ها در حین راه رفتن نیز صدا می‌کرد.

 

دانشجویان بارانی‌های خود را بر تن کرده، کاسکت‌های تحصیلی خودشان را مانند آلمانی‌ها کاملاً در سر فرو می‌بردند و در ته کفش‌های خودشان میخ می‌کوبیدند برای آنکه مثل کفش‌های آلمان‌ها صدا کند و آن وقت تلمبه‌های دوچرخه خودشان را هم درست مانند شمشیرهای افسران آلمانی حمایل می‌بستند و در راهروهای عمارت دانشگاه قدم می‌کوبیدند و اگر اتفاقاً یک آلمانی از آنجا عبور می‌کرد دانشجویان با هم به صدای بلند و با لهجه آلمانی حرف می‌زدند و بدین‌گونه کلمات زننده‌ای نسبت به آلمانی رد و بدل می‌کردند و بلند بلند می‌خندیدند.

 

 

شاهنامه آخرش خوش است

 

بعد‌ها دانشجویان روی کاسکت خودشان یک تکه حلبی نصب کردند که روی آن مثل معروف فرانسوی می‌گوید: «خنده حقیقی را آن کس خواهد کرد که آخر کار بخندد» و با مثل معروف ایرانی «شاهنامه آخرش خوش است» وفق می‌دهد، نوشته بودند. این حرکت دانشجویان به قدری به آلمان‌ها برخورد که بلافاصله به نیروهایی که بلژیک را اشغال کرده بودند امری صادر کردند مبنی بر اینکه دانشجویان باید بلافاصله این جملات را از روی کلاه خودشان بردارند.

 

 

سه دختر قشنگ...

 

آلمان‌ها امر کرده بودند که اهالی حق ندارند بیرق بلژیک را با خود داشته باشند و یا جایی نصب کنند و اگر از این امر تخلف می‌شد آلمان‌ها مجازات‌های سختی درباره متخلفین اجرا می‌کردند. یک روز طرف‌های ظهر بود دیدم در وسط شهر سه دختر قشنگ دست در دست هم داده گردش می‌کردند و به ترتیب پیراهن‌هایشان به رنگ سیاه، زرد و قرمز یعنی بیرق بلژیک بود و مردم با لبخند فاتحانه این سه دختر را نگاه می‌کردند.

 

بالاخره پلیس مجبور شد دخالت کند و امر داد که سه دختر باید جدا جدا در خیابان راه بروند. از اینگونه پیش‌آمد‌ها که دلیل عدم رضایت اهالی از نیروهای اشغال‌کننده بود زیاد دیده می‌شد.

 

 

مخفی نمی‌کنند...

 

استادانی که هنوز به شغل استادی خود ادامه می‌دهند و مجبور نشده‌اند استعفا دهند سر کلاس احساسات خودشان را نسبت به نیروهای اشغال‌کننده مخفی نمی‌کنند و آنچه که فکر می‌کنند می‌گویند. اگرچه باید گفت که این استادان مدت‌ها است که احساسات دانشجویان را نسبت به آلمان‌ها می‌دانند.

 

 

این کتاب‌ها را نباید خواند

 

وقتی که دانشجویان به کتابخانه دانشگاه رجوع کرده کتاب می‌خواهند همه کتاب‌ها را به آن‌ها نمی‌دهند. خواندن همه کتاب‌هایی که بر علیه آلمان‌ها نوشته شده و مولفین آن‌ها یهودی هستند قدغن است… ولی کتاب‌های مارکسیست هنوز قدغن نیست زیرا جنگ روسیه و آلمان هنوز اتفاق نیافتاده است و هنوز خواندن کتاب‌های مارکس و لنین ممنوع نشده است.

 

دانشجویان برای نشان دادن احساسات ضد آلمانی خودشان اغلب با کتاب‌های مارکسیست که عنوان‌های قرمز و برجسته دارد این طرف و آن طرف در مقابل چشم سربازان و افسران آلمانی گردش می‌کنند. در یک جای دیگر که شاید ذکر آن آنقدر‌ها شایسته نباشد دانشجویان احساسات خودشان را با صراحت بیان می‌کنند و آن روی دیوار مستراح است. شاید این حرکت شجاعانه نباشد ولی دانشجویان موقتاً وسیله دیگری برای ابراز احساسات خودشان ندارند. بدین‌گونه روز‌ها، هفته‌ها و ماه‌ها آهسته آهسته پشت سر هم یکنواخت و مثل هم می‌گذشت.

 

 

خواب! خواب!

 

بعضی شب‌ها بعد از ساعات درس و قرائت، افکار مختلف به مغزم هجوم می‌آورد و از شدت خستگی خواب چشمانم را پر می‌کند. حس می‌کنم بی‌اندازه خسته شده‌ام. دلم می‌خواست بتوانم مثل یک آدم مرده بیافتم و دیگر این نعره سوت خطر را که در موقع نزدیک شدن هواپیماهای انگلیسی به شهر به گوش می‌رسد و صدای انفجار بمب‌ها را روی شهر نشنوم...

 

خواب… خواب... یک خواب راحت برای من مثل نعمتی شده است که دسترسی به آن ممکن نیست... هفته پیش به آلمان رفته بودم. مدت پنج روز برای حاضر کردن رساله لیسانس خودم در شهر کلن (کولونی) ماندم. طبیعت عید گرفته و نزدیک بهار بود. آب‌های رود راین که کولونی در ساحل آن واقع شده به رنگ آبی شده است.

 

خیال نکنید پس از ورود به شهر اولین کاری که کردم دیدن «کاتدرال» مشهور کولونی بود که یکی از شاهکارهای صنعت قرون وسطی است. نه این کار را نکردم. قبل از هر کار به دیدن یک شیرینی‌فروش کولونی رفتم که در آن شیرینی‌های قبل از جنگ ساخته می‌شد… و پس از مدت‌ها به اندازه کافی شیرینی خوردم.

 

 

زندگی آرام است

 

زندگی به طور عادی و آرام جریان طبیعی خود را طی می‌کند. در خیابان‌ها اغلب عده زیادی نظامی‌های آلمانی بازو به بازوی دخترهای جوان و خوشگل آلمانی که همه زیبا و خوشحال هستند دیده می‌شوند… در کافه‌ها و رستوران‌ها، زن‌ها و مرد‌ها آبجوی مشهور مونیخ و شراب معروف راین را می‌نوشند و می‌رقصند. جنگ خیلی دور است جبهه‌ها آرام شده و سرباز‌ها اغلب به خانه‌های خودشان مراجعت کرده‌اند.

 

اما شب! در هنگام شب تمام این اوضاع عوض می‌شود. تاریکی و سرما مانند پرده‌ای به روی شهر می‌افتد و آنگاه اضطراب در دل مردم پیدا می‌شود… هر لحظه انتظار می‌رود که بمب‌افکن‌های انگلیسی به شهر حمله برند.

 

اغلب بمب‌افکن‌های انگلیسی برای بازدید به شهر می‌آیند، زیرا این ناحیه آلمان (نواحی اطراف راین) مهم‌ترین مرکز صنعتی آلمان است و از طرفی هم به سواحل انگلیس بسیار نزدیک است. در حین بمباران لندن به وسیله آلمان‌ها بمب‌افکن‌های انگلیس به این ناحیه حمله می‌بردند. لندن و کلن (کولونی) شهرهایی بودند که بیشتر مورد حملات هوایی قرار می‌گرفتند.

 

 

رقص زیر بال مرغ‌های مرگ

 

در پانسیونی که مسکن داشتم وقتی صدای سوت خطر که نزدیک شدن پرنده‌های مرگ را اطلاع می‌داد به گوش می‌رسید همه اهل منزل به طرف زیرزمینی که برای پناهگاه ضد هوایی ساخته شده بود می‌رفتیم.

 

موزیک رقص از رادیو که در آنجا بود شنیده می‌شد و در آن موقعی که بمب‌ها بر شهر فرو می‌ریخت با اضطراب خاطر در آنجا می‌رقصیدیم … و سعی می‌کردیم که به وسیله موزیک رقص صدای انفجار بمب‌ها را نشنویم و آن را فراموش کنیم. هنگام صبح خسارات وارده به شهر به نظر می‌رسید و افرادی که مامور پاک کردن خیابان بودند به عجله مشغول تعمیر و پاک کردن خیابان‌ها می‌شدند.

 

 

غذا!

 

در کولونی انسان بهتر می‌توانند غذا بخورد زیرا خواروبار در آلمان بیشتر و بهتر از سایر نقاط اروپای اشغال شده است. با وجود آنکه چیزهایی که در اینجا به انسان می‌دهند زیاد غذائیت ندارد ولی وقتی انسان از سر میز غذا بر می‌خیزد گرسنه نیست. برای من که یک محصل بودم و بودجه من هم اجازه نمی‌داد که از بازار سیاه گرسنگی خودم را رفع کنم این غذا‌ها نعمت بزرگی بود.

 

 

نوروز در اروپا

۲۱ مارس ۱۹۴۱

 

روز اول بهار بود و روز عید برای همه کس و همه چیز و مخصوصاً برای ما ایرانی‌ها که در این گوشه اروپای جنگجو و پرت افتاده‌ایم… فکر و حرکات و کار ما همه برای ایران عزیز است.

 

نوروز ۱۳۲۰

 

در حینی که جوان‌ها و پیر‌ها در میدان‌های جنگ، در هوا، در دریا، در روی زمین، در خانه و در کوچه به کشتن یکدیگر مشغول هستند، زمان بی‌اعتنا به همه این بدبختی‌ها جریان خود را به آرامی طی می‌کند… بهار باز می‌گردد و نور امیدی در قلب همه آن‌هایی که امیدواری دارند می‌دواند...

 

ما چند نفر بیشتر نیستیم. عده ما از پنج نفر تجاوز نمی‌کند. سایر دوستان و همشهری‌ها ما در مقابل جنگ و گرسنگی تاب نیاورده و رفته‌اند. ما چند نفر: ع. ا، چ. ف و م. ع سعی می‌کردیم که به نوبه خودمان در این عید ملی شرکت کنیم. پس از آنکه روز‌ها خودمان را حاضر کردیم، موفق شدیم بالاخره به هر طور شده مواد اولیه «چلو» را فراهم آوریم… چند کیلو برنج گرد آورده شد و اگرچه در آن موقع گوشت به منزله لوکس‌ترین اغذیه بود از آن هم با زحمت مقدار کمی آماده گشت. بالاخره چلوکباب آماده شد... و سر میز غذا همه ما‌ها از مملکت عزیز خودمان و از اقوام و علاقه‌ای که در آنجا داشتیم صحبت می‌کردیم. چقدر جای آن‌ها پیش ما خالی بود یا بهتر چقدر خوب بود که در این روز سال ما پیش عائله خودمان و میان هموطنان محبوب عزیز باشیم.

 

در آن موقع ما به تمام چیزهای خوب ایران عزیز فکر می‌کردیم و فکر ناامیدهایی که بعد‌ها در انتظار ما بود در مغز هیچیک از ما خطور نمی‌کرد. جوان و آماده بودیم… مغزهای ما از درس‌هایی که خوانده بودیم پر بود... حاضر بودیم در هر کاری که به نظر ما نیک می‌آمد شرکت کنیم. اگرچه لازم باشد دست به آتش بزنیم و خطر سوختن در آن باشد. برای همه ما ایران همه چیز بود... افتخار ما و آتیه ما بود، مملکتی که ناظر چشم باز کردن ما به دنیا بود و می‌بایست خود برای آخرین دفعه چشم ما را میان خاک ببندد.

 

از سال‌ها پیش، از قرونی که در میان ما قبل از تاریخ محو شده است، نسل‌های جوان مانند ما در این سرزمین زیسته و برای آن جنگیده بودند…خون‌های ارغوانی آنان برای دفاع از این آب و خاک ریخته شده بود... خاک این سرزمین یادگار این قبر‌ها را هنوز در خود دارد. خاک این سرزمین که از قلب آسیا تا هند و از هند تا آفریقا کشیده شده بود...

 

این جوانان مرگ را پذیرفته بودند، قبول کرده بودند که دور از عائله خود، دور از همه چیز برای «چیزی» بجنگند. برای چیزی که آن را بر‌تر از هر چیز می‌دانستند… و امروز نوبه ما بود... نوبه نسل جدید بود که دنباله عملیات نسل‌های جوان را پیش بگیرد... و در این مورد با سلاح‌های دیگری هم می‌بایست با دشمنان ایران وارد جنگ شویم...

 

 

روزنامه‌های مخفی

 

روزنامه‌های مخفی اینجا، آنجا، همه جا دیده می‌شود. صبح وقتی صندوق پست خودمان را باز می‌کنیم یکی از این روزنامه‌ها را در آن می‌بینیم. مامور پست برای هر کس یکی از این روزنامه‌ها را می‌برد. دوستان و رفقا غالباً همراه خود دارند و در خیابان هنگام برخورد یکی در جیب دوست می‌گذارند. در کتابخانه‌های عمومی و در کافه‌ها اشخاص مختلف این روزنامه را به طور پراکنده مخصوصاً برای آنکه خوانده شود روی صندلی‌ها و میزها می‌بینند...

 

مجازات مرگ برای کسانی که این روزنامه‌ها را منتشر می‌کنند معین شده و کسانی که این روزنامه‌ها را می‌خوانند از طرف دولت به مجازات‌های سخت تهدید شده‌اند. همه جا این روزنامه‌های مخفی وجود دارد و خواننده هم زیاد دارد… بیشتر این روزنامه‌ها در یک نقطه مجهول و مخفی گرد می‌آید و اول متن مقالات را ماشین کرده و بعد ماشین چاپ روتاتیو هزار‌ها نسخه از آن آماده کرده و میان مردم پخش می‌کند.

 

گاهگاه دانشجویان برای رئیس دانشگاه و مدیران آلمانی آن نیز از این روزنامه‌ها می‌فرستند. اغلب در کوچه‌ها مامورین آلمانی جیب‌های مردم را می‌گردند برای آنکه مبادا کسی در جیبش از این روزنامه‌ها داشته باشد… باید گفت که گاهی هم این مامورین موفق می‌شوند... و آن بیچاره‌ای که این روزنامه در جیبش پیدا شود مجبور است باقی عمر خودش را در گوشه یکی از محبس‌ها بگذراند. ولی با وجود همه این سختی‌ها موفقیت این روزنامه‌ها روز به روز بیشتر می‌شود و همیشه یک شماره از آن در اغلب نقاط موجود است.

 

در پاریس چند شماره از آن‌ها را در استاسیون تراموای زیرزمینی دیدم. گاهگاه اداره این روزنامه‌ها مناسباتی هم میان خودشان دارند و بدین ترتیب در تمام مملکت یک نوع زنجیری صاحبان این اوراق را به هم متصل می‌کند. این روزنامه‌ها کانون‌های مقاومت را بر علیه نیروهای مهاجم تقویت می‌کند.

 

 

فرار به طرف انگلیس

 

یک وقت اغلب جوان‌هایی که سنشان میان ۱۷ و ۲۷ سالگی بود منظم به طرف انگلستان فرار می‌کردند و همیشه صحیح و سالم به انگلستان می‌رسیدند. کانون‌های مقاومت بر علیه ارتش مهاجم ‌نهایت کمک را در حق این جوان‌ها مبذول می‌داشتند و شهرت داشت که هواپیماهای انگلیسی شب‌ها در یکی از نقاط بلژیک به زمین می‌نشستند و این مسافرین را با خود می‌بردند.

 

عده دیگر از جوان‌ها که اتفاقات و ماجراهای زندگی را بیشتر دوست داشتند با کرجی به طرف سواحل انگلستان می‌رفتند و بلافاصله پس از ورود به خاک انگلیس به وسیله رادیو خبر رسیدن خودشان را به اقوام و خویشان که از گم شدن ناگهانی آن‌ها مضطرب شده بودند اطلاع می‌دادند. اقدامات سخت و جدی بر علیه اینگونه فراری‌ها گرفته شد و کم کم عده این فراری‌ها به طرف انگلیس کم می‌شدند. چیزی نگذشت که گاهگاه رادیوی لندن کمتر داستان ورود یکی از این جوانان را به انگلستان اطلاع داد.

 

 

ایرانی‌ها هم می‌رفتند

 

دوستان ایرانی من یکی پس از دیگری به طرف ایران حرکت می‌کردند. من با عده کمی که هنوز نرفته بودند بعدازظهر‌ها در کافه فلورا دور هم جمع می‌شدیم و اغلب یک قهوه «فیلتر» با هم صرف می‌کردیم. این قهوه از‌ همان نوع غذاهای مصنوعی آلمان‌ها بود که به عموم آن‌ها کلمه «ارساتز» اطلاق می‌شد زیرا از مدت‌ها پیش دیگر کسی لب به قهوه طبیعی نزده بود.

 

آنجا مثل همیشه وقتی دور هم جمع می‌شدیم صحبت در می‌گرفت. از علوم، مردم‌شناسی، معرفت‌النفس و سیاست عمومی صحبت می‌شد و بالاخره مذاکرات ما به ایران می‌کشید، زیرا در آنجا هم تمام امیدهای آتیه ما گرد آمده بود… از همه چیز صحبت می‌کردیم و با لبخند از آینده خودمان که آینده ایران در آن بود صحبت می‌کردیم. شجاعت ما در آن موقع به منتهای شدت بود... در آن موقع مملکت ما هر فداکاری از ما می‌خواست با کمال میل انجام می‌دادیم...

 

 

صنم‌ها

 

طرفداران عقاید مختلف در این انجمن‌ها شرکت کرده و بحث و مذاکره شروع می‌شد، ولی چیزی نمی‌گذشت که همه این جوان‌ها بالاخره راجع به همه این مسائل با هم موافقت می‌کردند. قبل از هر چیز می‌بایست کارهای اساسی و اول را انجام داد و بعد هم می‌توان راجع به سیستم‌های مختلف سیاسی بحث و مذاکره کرد. ولی ما در آن موقع از محافل مایوس‌کننده مملکت که هر چیز را در بین بی‌حالی و آن اطمینان حماقت‌انگیز به خودشان حل و نابود می‌کنند دور بودیم. نمی‌دانستیم که این‌ها می‌توانند شجاعت تمام جوان‌ها را که حاضر هستند به هر وسیله و با هر قیمت شده برای خدمت به وطن و ساکنین آن فداکاری نمایند محو و خورد کنند.

 

در آن روز‌ها که ما این صحبت‌ها را می‌کردیم از این «صنم» ‌های با نفوذ و قدرت که در تمام عمر خودشان را گول زده‌اند خیلی دور بودیم. و اگر یکی از این جوان‌ها راضی نمی‌شد از رسومات کهنه و پوسیده قدیم که آن‌ها را به وجود آورده پیروی کند او را از جامعه بیرون می‌کردند و می‌بایست برای زیستن از نظر فکری خودکشی کند و از نظر روحی بمیرد. چقدر از جوان‌های خوب و فداکار ما در این جنگ که قوت طرفین به هیچ وجه قابل مقایسه نبود شجاعت، قوت و فداکاری خود را از دست دادند.

 

راست است بعدازظهر در محیط کافه فلورا از این محیط مسموم و موحش خودمان دور بودیم… امید و ایمان را با هم داشتیم... ولی باد سرد زمستان که از دماوند می‌وزید همه این‌ها را با خود برد. فهمیدیم با چقدر تلخی و سختی حقیقت زیرین را فهمیدیم.

 

 

کلمات

 

ما ایرانی‌ها با حرف زندگی می‌کنیم. تمام زندگانی و تمام فلسفه ما عبارت از یک مشت اختلافات بیهوده و بی‌معنی نسبت به کلمات است. برای یک مشت حرف ما خودمان را مهم می‌دانیم و به اصطلاح باد می‌کنیم. وقتی مذاکره می‌کنیم تنها یک مشت کلمه بدون مفهوم که نه سر دارد و نه ته رد و بدل می‌کنیم. یک مشت کلمه بی‌نظم که پشت سر هم ادا می‌شود. این مذاکره و صحبت است. وقتی یک نفر صحبت می‌کند، کلمات پشت سر هم با سرعت عجیبی از دهان وی خارج می‌شود…باید این کار و آن کار را کرد. اینجا را و آنجا را اصلاح کرد... بعد باید آن عیب را رفع کرد... ولی همه این اصلاحات را با کلمه می‌کنیم و همه کار‌ها را با لغت انجام می‌دهیم اما به مجردی که پای عمل به میان می‌آید همه می‌گویند «آقا ول کن مگر درست می‌شود». این جوابی که از‌ همان شخص شنیده می‌شود که چند دقیقه قبل مدح «کار و عمل» را می‌کرد و به حساب خودش آنچه را که می‌بایست انجام شود پشت سر هم می‌گفت و می‌گفت. آنچه که اکنون برای او مورد توجه است منافع شخصی می‌باشد که به هر قیمت و به هر شکل شده باید از آن دفاع کند. مرام زندگی‌اش را به همه مشخص می‌کند ولی همه کس می‌داند که هدف زندگانی‌اش اینست «بعد از من و تو چه دریا چه سراب».

 

***

 

همه کس می‌خواهد رئیس باشد

 

همه کس می‌خواهد در این مملکت رئیس باشد و خودش خوب می‌داند که نمی‌تواند کاری بکند. مع‌هذا می‌گوید و فریاد می‌کشد که اگر به من فلان پست را واگذار کنند برای نجات میهن تغییرات اساسی خواهم داد. ولی عجیب است که انسان به این آقایان بگوید، آیا بهتر نیست که این اصلاحات را از خانه و یا اداره و یا محیط اقتدار خودش آغاز کند؟ آیا بهتر نیست که قبل از عوض کردن نظم مملکت خود اول خودش را، زندگی خانوادگی و اجتماعی خودش را درست کند؟ و قبل از آنکه قوانین برای یک ملت ۱۵ میلیونی وضع کند به زندگی شخصی خودش نظم و نسقی بدهد؟...

 

خیال می‌کند بتواند این کارهای جزئی را بکند؟ اگر نمی‌تواند و اگر تا حال نتوانسته است شخص خودش را حاضر و آماده و مرتب کند چرا یک دفعه ادعا می‌کند که با یک ضربت همه چیز را عوض خواهد کرد؟ نظم و ترتیب دادن به زندگانی شخصی خودش اگر با موفقیت توام گردد خود یک فتح بزرگی است. زیرا اگر در این جنگ کوچک موفق شد آن وقت شاید به باقی حرف‌های او هم گوش بدهند...

 

 

شروع جنگ علیه روسیه

ژوئن ژوئیه ۱۹۴۱

 

فصل تابستان به سرعت نزدیک می‌شد. بهار هوا گرم شده بود… موسم امتحانات دانشگاه نزدیک می‌شد. با یک حالت تاسف و غم در عین حال ناامیدی عجیبی مواد خشک و بی‌فایده فلسفه و حقوقی را می‌خواندم...

 

فاصله میان نوع زندگانی معمولی و روزانه ما با زندگی زمان جنگ چقدر زیاد بود! و در این موقع باز یک مواد و فصول حقوق چقدر به نظر ما خشک و سربار می‌آمد. قانون اساسی می‌گفت طبق فلان ماده کسی حق ندارد این کار را بکند و اگر کرد به فلان مجازات محکوم است. ولی امروز همه این قوانین ابهت و عظمت خودشان را پیش ما از دست داده‌اند. هر کسی به این حرف‌ها گوش نمی‌دهد. این جنگ ثابت کرده بود که تنها زور و قوت به همه چیز برتری دارد.

 

 

روز تعطیل

 

من با دو نفر از دوستانم برای گردش بعدازظهر شنبه از شهر بروکسل بیرون رفتیم. ما خیال داشتیم در این مدت تفریح وقت خودمان را با گردش و قایق‌رانی بگذرانیم. محیط بروکسل به قدری برای ما خسته‌کننده شده بود و مخصوصاً کمی غذا نیز یکی از علل اصلی این تصمیم ما به شمار می‌رفت.

 

ما سه نفر با دوچرخه به این امید که شاید بتوانیم در دهات اطراف بروکسل خود را سیر کنیم حرکت کردیم. جاده آسفالته در مقابل ما قرار داشت و ما هم به سرعت از شهر دور شدیم. اطراف جاده هنوز آثار خرابی جنگ دیده می‌شد… ولی مردم به این مناظر عادت کرده و هر کس به کار خود مشغول بود.

 

شب یکشنبه به یکی از دهات که بالای یک تپه مشجر قرار داشت رسیدیم. این ده مانند سایر دهات بود، کوچه‌های آن تنگ و خانه‌ها همه نزدیک هم ساخته شده بود. نزدیک رودخانه چادر زدیم و به قدری خسته شده بودیم که حتی در خود میل خوردن آن همه چیزهای خوب را که از خانه‌های دهقانی خریده بودیم نمی‌دیدیم و همانجا بلافاصله دراز کشیدیم.

 

 

۲۱ ژوئن

 

فردای آن روز شاید در حدود ساعت شش و نیم بود من صبح زود از خواب برخاسته و نزدیک استاسیون راه‌آهن برای خرید شهر رفته بودم (باید بگویم که در بروکسل شیر غذای بسیار لوکس بود) در بین راه یکی از اهالی به من گفت رادیوی آلمان اطلاع داده که سربازهای هیتلر وارد خاک شوروی شده و دوباره جنگ شروع گردیده است.

 

 

خبر عجیب

 

جنگ به جای آنکه تمام شود جریان دیگری پیدا کرده بود. یک قسمت بزرگ دنیا که از آتش دور بوده به نوبه خود داخل آن شده بود. هیجده میلیون نفر دیگر وارد صحنه کارزار می‌شوند. باز هم عقاب‌های مرگ خرابی و نابودی را به مملکت دیگری می‌برد و باز زن و بچه و پیر و جوان جز مرگ آتیه دیگری نداشتند.

 

هنوز بیست سال نگذشته بود که افراد بشر اسلحه خود را زمین گذاشته و به خیال خودشان استراحت می‌کردند. ولی شعله جنگ دوباره میان دو دولت دیگر زبانه کشید و این شعله کم کم به همه نقاط دنیا کشانیده شد. وقتی که از ده برگشتیم و این خبر را به دوستانم گفتم از تعجب نمی‌دانستند چه بگویند؟ جنگ در شرق اروپا شروع شده بود.

 

 

نیروی مجهول

 

هیچکس منتظر نبود که جنگ از جریان بیافتد. یک مملکت دیگر که تا آن روز نیروی آن بر دنیا مجهول بود پا به عرصه کارزار می‌گذاشت… در قهوه‌خانه چند تا مسافر راجع به این حمله صحبت می‌کردند. ارتش سرخ چگونه است؟ هیچکس حتی مختصر اطلاعی هم از آن نداشت. آیا ممکن بود که این ارتش بتواند در مقابل آلمان‌ها ایستادگی کند؟ و یا اینکه آلمان‌ها با یک ضربت تمام مراکز حیاتی شوروی را اشغال خواهند کرد؟

 

***

 

وقتی که به بروکسل برگشتیم عقیده و طرز فکر مردم نسبت به جنگ عوض شده بود. ماده تاریخ ۲۱ ژوئن ۱۹۴۱ یکی از بزرگترین واقعه‌های جنگ به شمار می‌رفت. هفته اول جنگ بسیار تاسف‌آور به منظر می‌آمد. مردم دائماً پای رادیوهای خودشان و منتظر شروع اخبار بودند.

 

لندن… مسکو... برلن.... آنکارا... همه جا اخبار متناقض بوده با وجود همه این‌ها در روسیه پیشرفت برق‌آسای سپاهیان آلمان غیرممکن بود. اواخر هفته اول جنگ آلمان‌ها ادعا می‌کردند پیشرفت‌های بزرگ کرده‌اند و از قراری که اعلامیه‌های برلن اطلاع می‌داد مقدار زیادی تانک و هواپیمای شوروی را نابود کرده بودند و مدعی بودند که تعداد اسیری که به دست آن‌ها افتاده از صد‌ها هزار بیشتر است.

 

هر کس از خود می‌پرسید: «آیا دولت شوروی نیز مانند سایر ملل اروپا زیر ضربات پیوسته آلمان‌ها از پای در خواهد آمد؟» آنچه محقق به نظر می‌رسید این بود که شهر‌ها یکی بعد از دیگری سقوط می‌کرد...

 

جبهه جنگ اروپا آرام شده، بمباران‌های انگلستان تخفیف یافته بود. مسئله پیدا کردن همه اسم‌های عجیب و غریب شوروی که با «گایا»، «گراد» تمام می‌شد سر زبان‌ها افتاده بود. مردم اینجا و آنجا در هر کتابخانه و در هر خانه در پی نقشه سرزمین شوروی بودند. ولی هیچکس این نقشه‌ها را پیدا نمی‌کرد و در هیچ جا هم نبود. جنگ در اروپا فراموش شده و مردم همه از اوکراین و ارتش شوروی صحبت می‌کردند.

 

 

نمی‌شد...

 

امتحانات دانشگاه در این روزهای غریب و عجیب آغاز شده بود و یک دفعه در دانشگاه خواندن کتاب‌های مارکسیست و کمونیست از طرف دولت آلمان ممنوع شد… در کافه «تورل» پاتوق دانشجویان دانشگاه بروکسل تمام مذاکرات در اطراف جنگ‌های شوروی بود و از جمله پرسیده می‌شد تاکتیک آلمان چیست؟ تاکتیک ارتش سرخ چیست؟ و چه ارزشی را دارا است؟ راجع به اولی اطلاعاتی در دست بود ولی ارزش دفاعی و هجومی ارتش شوروی بر همه کس مجهول بود.

 

این جنگ اخیر که شهرت و عظمت همه را خیره کرده بود روش عادی زندگی مردم را تغییر داده بود. مردم متوجه شدند که اکنون حساس‌ترین و سخت‌ترین جنگ‌های جهان در جریان است. ابناء بشر با شدتی عجیب در کشتن همدیگر در هوا، در دریا و در زمین سبقت می‌جستند. عقاب‌های مرگ، بیچارگی، بدبختی و خرابی را در شهرهای همدیگر مانند تحفه می‌بردند.

 

در بروکسل مقدار نان روز به روز کمتر می‌شد، از باقی مواد خوراکی هم رفته رفته کاسته می‌شد. همه کس غرغر می‌کرد، ولی همه کس می‌دانست که جنگ است و در میدان‌های جنگ شوروی میلیون‌ها مرد و زن علیه یکدیگر می‌جنگند. اما باید دید آیا آتش جنگ در روسیه شوروی خاموش خواهد شد و یا به کشورهای دیگر زبانه خواهد کشید؟

 

مرگ و خرابی دنیا را بیچاره کرده، میلیون‌ها مادر در کنج منزلشان با ناامیدی گریه می‌کردند. جنگ بود. جنگ وحشتناکی بود! در این جنگ بی‌سابقه کی فاتح خواهد شد؟

 

 

ایران!

 

چند روز است که روزنامه‌های بروکسل و رادیوهای دنیا از ایران صحبت می‌کنند. چه خبر است؟ از قرار معلوم دولت انگلیس از دولت ایران خواهش کرده است که همه آلمانی‌های مقیم ایران را خارج کنند.

 

 

سوم شهریور

 

هوا گرم است. مردم همه با لباس‌های تابستانی در خیابان‌های شهر آمد و رفت می‌کنند. باز هم مردم بروکسل به اخبار جنگ عادت کرده‌اند و دیگر مثل روزهای اول جنگ شوروی عطش مردم نسبت به اخبار جنگ شوروی تسکین پذیرفته بود.

 

در مکتوب‌هایی که از ایران به من می‌رسید اغلب رفقا و خویشان به اوضاع وطن اشاره‌هایی می‌کردند. از کاغذهای آن‌ها چنین بر می‌آمد که عده‌ای از افسران و سربازان وظیفه پس از ختم دوره خدمت باز از خدمت زیر پرچم معاف نشده‌اند و این اطلاع افکار مرا مشوش کرده بود.

 

 

خبر مهم روزنامه‌ها جریان حمله به خاک ایران بود

 

بعدازظهر هوا گرم‌تر شده بود. از اینجا بیرون آمده و مصمم بودم به یک کافه رفته و لیموناد سردی بخورم. وقتی که به نزدیکی ایستگاه شمال رسیدم، مثل این بود که اسم ایران به گوشم خورد. متوجه شدم که روزنامه‌فروش با لحن مخصوصی جمله‌ای را تکرار کرده و پیوسته اسمی را شبیه اسم ایران تلفظ می‌کند. به او نزدیک شده و یک روزنامه خریدم. با خط بزرگ این جمله نوشته شده بود: «امروز صبح سپاهیان انگلیس و شوروی داخل خاک ایران شدند.» تهران و سایر شهرهای ایران بمباران شدند.

 

جرات نداشتم متن اخبار را بخوانم. ترس تعجب‌آوری مرا متزلزل کرده بود… اصلاً دیگر مثل یک عنصر بی‌حس حرکت می‌کردم و به رفقایی که سلام می‌کردند نمی‌توانستم جواب بدهم. داخل یک کافه شدم و روزنامه را خواندم...

 

از قرار معلوم صبح سوم شهریور سپاهیان شوروی و انگلیس داخل ایران شده بودند و ارتش ایران از خاک وطن دفاع می‌کرد… به فکر خانواده و بستگان خودم بودم. آیا آن‌ها در این ساعت چه می‌کردند؟ افکارشان چه بود؟ تا چه حد مضطرب بودند؟ احساساتی که اکنون مرا منقلب کرده بود‌ همان احساساتی بود که یک سال و اندی پیش وقتی سپاهیان آلمان به بلژیک حمله بردند همه دوستان و بستگان مرا مضطرب کرده بود.

 

ایران: ای ایران عزیز! تمام افکارم الساعه متوجه تو است… به طرف این خاک و این سرزمین محبوب! ایران عزیز از جنگ دور بودی! و اما این لهیب آتش جنگی که اروپا را فرا گرفته و سوزاند اکنون به جانب تو شعله کشیده است...

 

به طرف منزل رهسپار شدم. وقتی که به آنجا رسیدم صدای زنگ تلفن در راهرو پیچیده بود. گوشی را که برداشتم صدای یکی از دوستان ایرانی بود. با صدای هولناک این خبر تأثرآور را به من داد… به او گفتم نزد من بیاید. دو نفری صحبت کردیم و خاطرات شیرین وطن را یادآور شدیم...

 

در پای رادیو منتظر نشر آخرین اخبار بودیم… لندن... اعلامیه رسمی ستاد ارتش انگلیس در خاورمیانه حاکی بود از اینکه سپاهیان شوروی و انگلیس داخل خاک ایران شده و به پیشرفت خود ادامه می‌دهند. رادیو با دو، سه جمله این قضیه اخبار کم بود و باقی پست‌ها را به اتمام می‌رسانند و ما دو نفر ایرانی مجبور بودیم دور از هر خبر با حواس مضطرب و مشوش به انتظار بنشینیم. در آن وقت فهمیدم که چرا گفته‌اند انتظار شدید‌تر از مرگ است.

 

بی‌اندازه پریشان هستم… شب شده و من تنها نشسته و تاریکی فضای اطاقم را پر کرده است. تمام حواس و افکار من متوجه ایران است. خوابم نمی‌برد و انواع و اقسام فکرهای جورواجور به مغزم حمله آورده.

 

شب حتی میل نکردم شام بخورم. غذایم فقط چای پررنگ لاهیجان است که بوی عطرش مرا به یاد بهار ایران می‌اندازد و بیشتر آزارم می‌دهد. این تنها روزنه‌ای است که مرا به فضای میهن محبوب و افسرده‌ام مربوط می‌کند...

 

شب روی یک صندلی راحت خوابم برد… نمی‌دانم در خواب یا بیداری بود که دوران کودکی خودم را در آن باغ بزرگ منزل دیدم. وقتی که برخاستم یک آرامش مخصوصی در تمام وجودم حس می‌کردم. اولین اشعه آفتاب مرا از خواب بیدار کرد و اولین بخش اخبار لندن را شنیدم....

 

 

سوم شهریور در اروپا

امواج رادیو چه می‌گفتند؟

 

همه اخبار حاکی بود از اینکه سپاهیان شوروی و انگلیس به پیشرفت خود ادامه می‌دهند… ارتش سرخ به شهر تبریز نزدیک می‌شود... در جنوب ایران ناوهای جنگی انگلیس بندرهای مهم ساحل خلیج فارس را اشغال کرده است... دریادار ایران بایندر در این عملیات کشته شده بود... در جبهه شوروی نبردهای سختی در نزدیکی رودخانه دونتز... رادیو را خاموش کردم... جنگ بود... جنگ سخت... ایران هم میدان نبردهای سختی واقع شده بود...

 

این اوضاع آخر یک جا خواهد رسید؟ رادیوهای محور خبر جنگ ایران را می‌دادند و از جمله خبر داده بودند که چند شهر چند دفعه سخت بمباران شده بود… بیچاره مردم... سال‌ها می‌گذشت و ایران از جنگ دور مانده بود... و اکنون اطلاع می‌دهند که شهرهای ایران بمباران شده است.

 

اروپا از مدت‌ها پیش به جنگ عادت داشت. هر ۲۰ سال نبردهای سختی در سرزمین آن روی داده، سال‌ها ادامه می‌یافت. برای جوان‌های اروپایی این هم یک نوع عادت شده بود… اما ایران، ایران عزیز ما از همه این چیز‌ها دور بود... و به جنگ عادت نداشت... چگونه ممکن بود که در این روزهای سیاه بتوانم راحت باشم...

 

به ن. ا. یکی از دوستان ایرانی تلفن کردم و به اتفاق او به رستورانی برای صرف ناهار رفتیم… هر نفر از رفقای بلژیکی که طی راه به ما بر می‌خورد از اوضاع ایران سؤال می‌کردند و می‌خواستند ببینند چه خواهد شد؟ آیا ایران توانایی مقاومت را دارد؟ و سؤال می‌کردند «تو چه خواهی کرد؟» هر روز صبح روزنامه را می‌خریدیم و قبل از صبحانه مشغول به خواندن آخرین اخبار ایران می‌شدیم... خبرهای رادیوهای جهان متناقض بود. محوری‌ها چیزی می‌گفتند... متفقین چیزی دیگر...

 

***

 

یک رسم جغرافیایی

 

شب است… هوای خیلی گرم است، دفترچه یادداشت جلوی من روی میز باز است... افکارم دور است... من بروکسل هستم اما افکار من متوجه ایران است... یک سال و اندی پیش ما همه در جبهه جنگ بودیم... اهالی اروپا دیگر تعجب نمی‌کنند... چیزهایی دیدند... که جنگ ایران برای آن‌ها جزو یک سلسله وقایع طبیعی است...

 

ایران برای آن‌ها یکی از اسم‌های جغرافیایی است. یک قسمت از قاره آسیا است… یک اسمی که جزو اسم‌های دیگری است که در مدرسه خوانده‌اند... اما برای من و سایر دوستان ایرانی این اسم با کلمات خونین نوشته شده بود، با خون خودمان. وطن عزیز ما...

 

 

درخواست صلح

 

امروز صبح رادیو را باز کردم، روی موج لندن برای شنیدن آخرین اخبار ایران… ایران درخواست کرده بود که عملیات جنگی موقوف گردد. رفقای بلژیکی وقتی که به ما ایرانیان بر می‌خوردند می‌گفتند... چطور شد که به این زودی درخواست ترک مخاصمه نمودید؟ به قول شما ارتشتان خیلی قوی بود؟... می‌گفتیم چون مملکت ما سیاست بی‌طرفی اتخاذ کرده با خونریزی مخالفیم.

 

 

منجم ایرانی

 

امروز صبح در کتابخانه دانشگاه با آقای ج. ت یکی از منجمین ایرانی که از ایران تبعید شده بود و استاد دانشگاه بروکسل بودند، ملاقات نمودم. اظهار می‌کردند که طبق آخرین اخبار اوضاع سیاسی ایران خیلی وخیم است… و مدتی از تاریخ سیاسی ایران برای من صحبت کردند.

 

 

سوم شهریور در اروپا

 

فروغی که کابینه را تشکیل داده بودند با سفرای انگلیس و شوروی داخل مذاکره شدند. روابط سیاسی مابین ایران و دول محور قطع شد. راه مابین ایران و اروپا مسدود گشت. دیگر از این به بعد حتی کاغذهایی که تنها دلخوشی ما بود به ما نمی‌رسید، و همه با دل افسرده فکر می‌کردیم که از این به بعد چگونه زیست خواهیم کرد؟

 

 

اسم ایران فراموش شده

 

اصلاً دیگر رادیوهای خارجه اسم ایران را فراموش کرده‌اند و ندرتا جزو اخبار رادیو لندن یا رادیو برلن از امور و اوضاع ایران صحبت می‌کنند. عطش من و سایر رفقای ایرانی سیر نمی‌شود… خبر‌ها ما را به فکرهای دور و دراز وادار می‌کند و بدبختانه صدای رادیو تهران شنیده نمی‌شود. اخبار متناقض انسان را مبهوت می‌کند. واقعاً اگر فکر کنید چطور ممکن است عقل انسان چنین اخباری را اختراع کند و چطور ممکن است مردم آن را قبول کنند، خواهید فهمید پروپاگاندا چه چیز حیرت‌انگیزی است. قطع روابط سیاسی با آلمان و کشورهای محوری حقیقت است.

 

 

سفارت ایران منحل شد

 

سفارت ایران در برلن منحل شد. اوضاع ما ایرانیان مقیم اروپای اشغال شده علی‌الخصوص دانشجویان خیلی وخیم و سخت به نظر می‌آید زیرا دیگر به طور حتم فامیلمان نخواهد توانست هزینه تحصیل ما را بفرستد و از طرف دیگر سفارتی هم در کار نیست که ما به آن دل خوش کنیم، «هر چند می‌دانستیم که از سفارت ما هم هیچ‌گونه مساعدت بر نمی‌آید». دیگر کاغذ و بسته‌های برنج و چای از ایران نخواهد رسید...

 

تصور کنید ایران در یک کره‌ای است و اروپای اشغال شده در کره دیگری… این وضع فکر و زندگی ما است. ماندن در اروپا خیلی سخت است و هر کدام از ما می‌خواهد هر چه زود‌تر به طرف ایران بیاید. وابسته سفارت آلمان که مامور امور کنسولی بود صریحاً جواب داد که دادن روادید غیرممکن است زیرا ایران اشغال شده و از طرف دیگر دولت ایران آلمانی‌های مقیم ایران را تسلیم ارتش انگلیس و روس کرده است...

 

آن روز، روز نحسی بود. بعد از بیرون آمدن از سفارت من و دو رفیق ایرانی به طرف شهر رهسپار شدیم. دیگر ناامیدی در روح ما متمرکز شده بود. راه‌حلی هم وجود نداشت. با کی صحبت کنم؟ با که مشورت کنم؟ انسان وقتی بچه است چیزهایی جزئی او را بیچاره می‌کند. گریه‌کنان خود را در بغل مادر می‌اندازد و درد دل می‌کند… ولی امروز ما دست به هیچ چیز نداشتیم و از همه کس و همه چیز دور افتاده بودیم.

 

 

سر و صدا‌ها خوابید

 

دیگر مخارج غیرلازم را از بودجه خود زدیم و اصول اقتصادی را به کار انداختیم. روز‌ها یکی پس از دیگری می‌گذشتند. درخت‌ها لباس‌های سبز خود را به رنگ قهوه‌ای تبدیل می‌کرد و جنگ در دنیا ادامه داشت. ارتش شوروی مقاومت سخت می‌کردند و آلمان‌ها هم موفق به گرفتن مسکو و لنین‌گراد نشدند… زمستان کم کم نزدیک می‌شد... دانشگاه بروکسل درب‌های خود را باز کرده و دانشجویان اسم‌نویسی می‌کردند... من هم مثل سایرین با وجود اینکه تحصیلاتم تمام شده بود در رشته دیگر اسم‌نویسی کردم و باز هم آن زندگی تحصیلی را از سر گرفتم. در کافه «تورل» که پاتوق ما ایرانی‌ها بود باز دور هم جمع می‌شدیم و صحبت‌های مختلف شروع می‌شد. سیاست، اصول عدالت بین‌المللی، تاریخ، مردم باز هم یک دفعه دیگر جنگ را فراموش کرده بودند و مشغول تهیه خواروبار بودند. روز به روز مواد غذایی کمیاب می‌شد و دم درب دکان‌هایی که سبزی یا غیره می‌فروختند زن‌ها در انتظار نوبت ساعت‌ها می‌ایستادند...

 

 

یک سوپ و دو عدد سیب‌زمینی

 

دانشگاه بروکسل با کمک صلیب سرخ بلژیک برای دانشجویان رستورانی باز کرده بود در میان جنگل و ظهر‌ها آنجا جمع می‌شدیم و مجبور بودیم شکم خود را با یک سوپ و ۲۳ گرم گوشت و ۲ عدد سیب‌زمینی راضی کنیم، نه سیر کنیم…با آب و صحبت خودمان را سیر می‌کردیم. «باز هم جای شکرش باقی بود که آب جیره‌بندی نشده بود.» چند روز است که باز هم مابین اساتید دانشگاه و رئیس آلمانی اختلافی رخ داده است.

 

 

دانشگاه بروکسل بسته می‌شود

 

چند روز پیش رئیس بلژیکی سابق دانشگاه بروکسل در فرانسه اشغال شده فوت کرد. کمیته دانشجویان به جمیع دانشکده‌ها ابلاغ نمود که یک روز بایست تعطیل کرد. آلمان‌ها با این تصمیم مخالف بودند و اخطار نمودند که مرتکبین این عمل مجازات خواهند شد.

 

رز موعود فرا رسید و به طوری که گمان می‌رفت دانشجویان سر درس نرفتند و در دانشکده طب و علوم کشمکش سختی مابین دانشجویان و آلمان‌ها ایجاد شد… چند تن از محصلین از طرف دژبان آلمان توقیف شدند. چند روز بعد اختلاف جدیدی رخ داد، قرار شده بود ۱۸ نفر استاد جدید برای دانشکده‌های مختلفه دانشگاه تعیین شوند و آلمان‌ها می‌خواستند در این تصمیم مداخله کنند. کمیته استادان مخالف بودند، زیرا کاندیداهای آلمانی در جنگ ۱۹۱۸-۱۹۱۴ از طرف دولت بلژیک برای فعالیت بر علیه دولت و دوستی با دشمن به تیرباران محکوم شده بودند. این مذاکرات طول می‌کشید و همه روزه آلمان‌ها به کمیته استادان دانشگاه اولتیماتوم می‌فرستند که تعیین این استادان که با رژیم نازی موافق هستند باید عملی شود. کمیته قبول نکرد و دروس را متوقف نمود. آلمان‌ها نیز برای تلافی حکم بستن دانشگاه را صادر نمودند.

 

اعلان این خبر مابین دانشجویان تولید غوغای غریبی کرد و نزدیکی دانشگاه دسته دسته اشعار مهیج می‌خواندند. در کافه تورن پاتوق رسمی اونیورسیته مذاکرات مهمی راجع به این تصمیم در جریان بود. چه می‌توان کرد؟ افکار متناقض بود.

 

چند روز بعد معلوم شد که به هیچ نتیجه نخواهند رسید و پس از این اونیورسیته بسته خواهد ماند. وضع دانشجویان خیلی بد بود زیرا آن‌هایی که فارغ‌التحصیل نبودند و تحصیلاتشان قطع شده بود نمی‌توانستند در دانشگاه دیگری اسم‌نویسی کنند.

 

 

دوباره به سوی پاریس

 

یک ماه گذشت و تصمیم جدیدی گرفته نشد. فکر کردم که ماندن در بروکسل بی‌فایده است و از طرف دیگر بعد از آنکه انسان به یک محیط خیلی آشنا شد خسته می‌شود و لذا برای رفتن به پاریس تقاضای رویداد کردم.

 

زندگی قدری راحت‌تر به نظر می‌آمد هر چند که مواد غذایی کافی مثل بلژیک کمیاب بود. «کارتیه ملاتان» مثل پیش از جنگ شلوغ بود و دانشجویان در کافه‌ها گرم صحبت بودند. چیزهایی که در ۱۹۳۹ به فکر هم نمی‌آمد این موقع رواج داشت. مرد‌ها کفش‌های چوبی می‌پوشیدند و تق تق آن روی زمین صدای عجیب و غریبی تولید می‌کرد… در رستوران به اسم گوشت خرگوش به شما گوشت گربه می‌دادند و شما هم با تمام میل و اشتیاق آن را می‌خوردید.

 

 

پرده اطاق برای لباس

 

خانم‌ها و دوشیزه‌ها از کمیابی پارچه برای لباس از پرده‌های منزل خود استفاده می‌کردند. این وضع چندان بد هم نبود زیرا خانم‌های فرانسوی در قشنگ کردن خود استعداد غریبی دارند. اگر شما هم برای ناهار یا شام دعوت می‌شدید صاحبخانه از شما تقاضا می‌کرد که نان خود را نیز همراه بیاورید. عادت چیز تعجب‌آوری است. در «سولورن» پسر‌ها و دختر‌ها مشغول تحصیل بودند و کتابخانه‌ها مملو از دانشجویان بود. خانم‌های شیک از این وضع کمیابی خواروبار خیلی خشنود به نظر می‌آمدند زیرا این طور با کمال سهولت می‌توانستند ضعیف و شیک بمانند. در مهمانخانه‌ها و تئاتر‌ها بازیکنان به طور مخفی و به طور غیرمحسوس بر علیه آلمان‌ها متلک می‌گفتند...

 

 

پاریس بمباران شد

 

هنوز از ورد من به پاریس چیزی نگذشته بود که یک شب هواپیماهای انگلیسی روی شهر پرواز کردند و کارخانجات نظامی پاریس را به سختی بمباران کردند. در حدود ساعت ۹ و نیم بود که از سینما خارج می‌شدیم. صدای انفجار بمب سکوت شب را پاره می‌کرد. به طور وحشتناکی چیزهای سوزانی شهر را مثل روز روشن کرده بود.

 

صدای موتورهای هواپیمای انگلیسی نزدیک‌تر می‌شد و آن وقت برق و صدای انفجار بمب به نظر آشکار‌تر می‌گردید. تا ساعت ۱۱ و نیم بمباران ادامه داشت و دسته دسته هواپیما‌ها از روی شهر می‌گذشتند و در تمام این وقت آلمان‌ها آژیر نداده بودند.

 

شلیک توپ‌های ضد هوایی و اشعه نورافکن‌های آلمانی داخل این ارکستر شده و صدا‌ها را وحشتناک‌تر کردند. دو روز بعد برای دیدن خرابی‌های کارخانجات که بمباران شده بود رفتم. تمام آن منطقه ویران شده بود. از خانه‌ها چیزی جز یک سنگ باقی نمانده بود. پریشانی و بدبختی در صورت‌های مردم خوانده می‌شد و از قرار معلوم تلفات جانی نیز زیاد بود. هنوز چند شب نگذشته بود که مجدداً بمب‌افکن‌ها روی شهر پرواز کردند و برای مرتبه دوم بمباران مدت چند ساعت ادامه داشت.

 

 

بمباران بود یا تئا‌تر

 

برای مردم پاریس این بمباران مانند یک تئاتری بود و هر چند پلیس بار‌ها مردم را آگاه کرده بود که وقت حمله هوایی بایستی در پناهگاه پناه ببرند این حرف به گوش آن‌ها نمی‌رفت و سکنه پایتخت در کوچه‌ها یا روی سقف عمارات به این حمله‌های هوایی تماشا می‌کردند....

 

 

لاوال به سر کار می‌آید

 

اوضاع سیاسی فرانسه این قدرها تعریف ندارد. مارشال پتن روز به روز وجهه اجتماعی او کمتر می‌شود و جوان‌ها بر علیه او و اعضای کابینه آشکارا صحبت می‌کنند. هر چند اغلب اوقات اینگونه صحبت‌ها برای آن‌ها گران تمام می‌شد. اکثریت مردم فرانسه بر علیه سیاست همکاری با آلمان کار می‌کنند و روزنامه‌های مخفی و خصوصاً روزنامه‌های کمونیست کینه را در دل فرانسوی‌ها می‌پروراند. هر چند که اگر از مطالب ممنوع صحبت شود به سهم خود جیره‌بندی است زیرا شخص را به محبس می‌فرستند.

 

هر شب عده‌ای از سربازان آلمانی در کنار کوچه‌ها به وسیله «رولور» یا بمب و به دست اشخاص نامعلوم کشته می‌شدند و دستگیری آن‌ها غیرممکن است. هر چند آلمانی‌ها عده زیادی از مردم را برای تلافی تیرباران می‌کردند ولی نتیجه نمی‌داد. بعضی از روز‌ها برای مجازات عبور و مرور را از ساعت ۴ یا ۵ بعدازظهر قدغن می‌کردند و آن وقت مجبور بودیم در منزل به قرائت کتاب بپردازیم.

 

 

لاوال همه کاره شد

 

«لاوال» که یک سال پیش رئیس‌الوزراء بود باز هم به سمت نخست‌وزیری تعیین شده و مارشال پتن تقریباً کلیه امور دولت را به او واگذار کرد. آلمانی‌ها از این انتخاب خیلی مسرور شدند زیرا لاوال با رژیم هیتلری موافق است و برای پیشرفت سیاست آلمان کار می‌کند. روزنامه‌های پاریس که تماماً تحت کنترل آلمان‌ها است با خط درشت این خبر را داده و خیلی در اطراف شخصیت لاوال مدیحه‌سرایی نمودند.

 

 

جنگ روسیه افکار مردم را عوض کرد

 

از قرار معلوم در چندین شهر از شهرهای فرانسه (لیون، مارسیل، گرنوبل) خرابکاری‌هایی بر علیه آلمان‌ها انجام یافته و دولت فرانسه بسیاری از مردم را به مجازات‌های سختی محکوم نموده است. مرتباً جوان‌های فرانسوی برای داخل شدن در ارتش فرانسه آزاد به سمت لندن فرار می‌کنند و دولت ویشی نمی‌تواند از این کار جلوگیری کند. مارشال پتن نیز هر چند ماه یک مرتبه در پای رادیو نطقی ایراد می‌کند ولی عقیده مردم راجع به او عوض شده است و به او لقب نیمچه دیکتاتور داده‌اند.

 

جنگ روسیه مردم را متحیر کرده است زیرا اکثریت فرانسویان اعتقاد داشتند که روسیه شوروی نخواهد توانست جلو آلمان‌ها مقاومت کند. آلمانی که فرانسه را در مدت ۲۰ روز در میدان نبرد معدوم کرده بود...

 

 

زمستان ۱۹۴۱

 

زمستان ۱۹۴۱ و مقاومت و پایداری سخت شوروی‌ها افکار مردم را عوض کرد. برای اولین مرتبه دیده شد که یک ارتشی توانست نبرد را بر علیه آلمان ادامه داده و از میدان جنگ هم فرار نکند. روز به روز اعتقاد به پیروزی آلمان ضعیف‌تر می‌شد. فرانسوی‌های طبقه متوسط که مخصوصاً بورژوا هستند و نسبت به عقاید کمونیستی دشمنی خاصی دارند تعجب می‌کردند از اینکه روسیه توانسته است در مقابل آلمان مقاومت کند و می‌گفتند که مدت ۲۰ سال یعنی از شروع انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، دولت‌های فرانسه به مردم دروغ گفته بودند و در همه حال حقیقت اوضاع روسیه را از مردم مخفی می‌کردند یا شاید خود هم از آن اطلاعی نداشتند و تمام این جار و جنجال‌های دروغی که در مدت ۲۰ سال در اطراف روسیه می‌شد همه این‌ها پروپاگاندهای سرمایه‌داران روسیه بود، زیرا امروز مردم روسیه در میدان جنگ نشان دادند که به میهن خود علاقمند بوده و تا آخرین نفس در راه حفظ خاک خود خواهند کوشید. نشان دادند که در مدت ۲۰ سال که اروپا گرفتار کشمکش‌های داخلی و زد و بندهای سیاسی بود زمامداران فکور روسیه وقت خود را بیهوده تلف نکرده و پایه و شالوده یک اساس محکومی را بنا نموده‌اند.

 

اگر چنانچه پروپاگاندهای خارجه در مدت این بیست سال در اطراف وضع روسیه صحیح بود امروز می‌بایستی به جای این دفاع دلیرانه، مردم روسیه انقلاب بر علیه حکومت خود برپا کنند. ولی سربازان شوروی مقاومت کردند. در مقابل نیروی شگرف ارتش آلمان مقاومت کردند و در زمستان نیز به پیشروی و حمله پرداختند… لنین‌گراد... مسکو... مقاومت می‌کرد و این طبقه مردم عقیده داشتند که هر چند پایان جنگ معلوم نیست ولی آنچه مسلم است به این زودی نخواهد بود و از طرف دیگر آلمان خیلی ضعیف خواهد شد و بالاخره شکست خواهد خورد.

 

 

حزب کمونیست فرانسه

 

محرک مقاومت بر علیه سپاهیان اشغال‌کننده فرانسه، حزب کمونیست فرانسه بود و اعضای این حزب با اینکه مجبور بودند خیلی مخفیانه کار کنند فعالیت زیادی به خرج می‌دادند و پروپاگاندهای آن‌ها در تمام طبقات ملت نفوذ داشت. هر چند روز چند نفر به جرم کمونیستی تیرباران می‌شدند ولی این عمل به هیچ وجه از فعالیت آن‌ها نمی‌کاست، بلکه بر پافشاری و استقامت آن‌ها می‌افزود.

 

 

احزاب ضد آلمانی

 

عده احزابی که بر علیه موافقین آلمان کار می‌کنند روز به روز بیشتر می‌شود. جوان‌های تحصیلکرده مخصوصاً دانشجویان پاریسی با فعالیت بسیار از این احزاب طرفداری می‌کنند. در روزنامه‌های مخفی که منتشر می‌شود تنها صحبت از این است که باید منافع شخصی را دور کرد و بدون توجه به عقاید مختلف سیاسی افراد تمام دقت و توجه و فعالیت افراد باید بر علیه ارتش اشغال‌کننده باشد. از طرف هم چون این احزاب خیلی قوی و در عین حال مخفی هستند آلمان‌ها موفق به توقیف کردن اعضای آن نمی‌شوند.

 

 

۳۰ درجه زیر صفر

 

امسال سرمای عجیبی باعث زحمت همه شده و کمیابی سوخت دردی بر دردهای دیگر علاوه کرده است. میزان‌الحراره ۳۰ درجه زیر صفر را نشان می‌دهد. کوچه‌ها از برف پوشیده است و عبور و مرور را خیلی مشکل کرده است. تاکسی یا اتوبوس هم وجود ندارد. تنها وسیله حمل و نقل «مترو» زیرزمینی است که دائماً پر است...

 

شب وقتی که شخص به منزل بر می‌گردد مجبور است دو پالتو روی هم بپوشد و آن وقت با چند پتو بخوابد و تازه سعی کند خود را هر چه کوچکتر کند تا شاید گرم شود. این سرما و بی‌غذایی همه را ضعیف و بی‌بنیه کرده. سرماخوردگی رواج دارد و مثل عادت شده است. دکتر‌ها نیز حق معاینه را بسیار گران کرده‌اند.

 

خوشبختانه هیچ چیز بر روی زمین ابدی نیست و بالاخره تمام می‌شود و یا از بین می‌رود. سرما روز به روز کمتر شده، نسیم ملول بهار پوست صورت را نوازش می‌کند. درخت‌ها لباس‌های سبز زیبای خود را پوشیده و گردش در جنگل «پولونی» دوباره شروع شده است.

 

خانم‌های قشنگ پالتوهای پوست خود را عوض کرده، لباس‌های رنگ به رنگ پوشیده، در خیابان «شانزه‌لیزه» قدم می‌زنند… بیرق صلیب شکسته روی عمارت‌های مهم در اهتزاز است... چقدر از جنگ دور هستیم! اگر روزنامه‌ها هم توقیف می‌شد دیگر از هر حیث راحت بودیم.

 

اعلامیه‌های طرفین حاکی است که اینجا یا آنجا نبردهای سختی ادامه دارد. روسیه… آفریقا... شرق دور. هر دقیقه و ثانیه در یک گوشه دنیا سرباز گمنامی بدرود زندگی می‌گوید. مرگ... مرگ... اما در پاریس از جنگ دور هستیم.

 

 

شامپانی گران است

 

شب‌ها کاباره‌ها و مهمانخانه‌ها باز می‌شود… شامپانی گران است اما مردم جام‌های خود را پر کرده و به سلامتی همدیگر می‌نوشند. خانم‌های زیبا می‌رقصند... همه کس در پاریس مشغول تفریح است. برای فرانسه جنگ تمام شده... دو سال از آن روز وخیم و بیچارگی می‌گذرد. از آن روزی که فرانسه شکست خورد... اما فرانسوی معتقد نیست به اینکه در جنگ شکست خورد... و برای اثبات حرف خود هزار دلیل اظهار می‌کند. خیانت... حاضر نبودن... ضعیف بودن نیروی هوایی... و دلش را به این چیز‌ها خوش می‌کند...

 

سالخورده‌ها می‌گویند همه تقصیر‌ها به گردن نسل جدید است… مثل ۱۹۱۸-۱۹۱۴ ما در جنگ شرکت داشتیم آلمان را شکست می‌دادیم.... جوان‌های ۱۸ و ۲۰ ساله به عکس می‌گویند که همه تقصیر‌ها به گردن نسلی است که بیش از آن‌ها بوده زیرا آن‌ها نالایق بودند... اگر دفاع از وطن را برعهده آن‌ها واگذار کرده بودند جنگ طور دیگری خاتمه یافته بود... اما سنشان در آن موقع اجازه نمی‌داد که به جبهه بروند.

 

بیچاره جوان‌هایی که سنشان بین ۲۵ و ۳۵ است. واقع… از قرار معلوم تقصیر آن‌ها بوده، آن‌ها باعث بیچارگی فرانسه بودند... اگر آن‌ها وجود نداشتند فرانسه شکست نخورده بود... مردم خودشان را با این حرف‌ها خوش می‌کردند و نمی‌دانستند که خودشان را گول می‌زدند.

 

 

امیدواری

 

امروز به سفارت سوئیس در فرانسه که حفاظت منافع ایران را عهده دارد رفتم و کنسول اظهار داشت که ممکن است دولت آلمان به من اجازه بدهد که به سوی ایران سفر کنم. این خبر بی‌اندازه مرا خشنود کرد… هر چند که هنوز حتمی نبود اما امیدواری بود... امیدی بود که قلبم را تا حدی تسکین می‌داد... دیگر هر هفته دو سه مرتبه می‌رفتم سفارت سوئیس و بعد از آن به کنسولگری آلمان. هر روز اشکال جدیدی روی می‌داد... اما با مرور ایام و استقامت قضایا حل می‌شد.

 

 

آوریل مه ژوئن ۱۹۴۲

 

خود را برای سفر حاضر می‌کردم. هر چند که هنوز اجازه خروج از کشورهای اشغال شده را نداشتم… هوا گرم شده بود... و بهار زیبای پاریس به کلی سرمای سخت زمستان را از یاد ما برده بود. ماه مه کم کم فرا می‌رسید... اول مه... صبح دربان منزلم نامه رسمی به دستم داد... روی پاکت مهر سفارت آلمان نظر را جلب می‌کرد. دیگر این دفعه از قراری که کنسول آلمان گفته بود جواب قطعی داده بودند. آیا تقاضای مرا رد کرده‌اند؟ آیا روادید داده‌اند؟ جرات نمی‌کردم پاکت را باز کنم. بالاخره بعد از هزار فکر باز کردم...

 

جواب مثبت بود. به عجله به طرف سفارت آلمان رفتم… روی گذرنامه‌ام سفارت آلمان تصدیق کرد و اجازه خروج را از کشورهای اشغال شده و آلمان داد. سفارتخانه‌های دیگر هم اشکال نکردند و به زودی اوراق گذرنامه‌ام پوشیده از ویزاهای مختلف شد... آلمان مجارستان رومانی بلغارستان ترک... تا چند روز دیگر حرکت خواهم کرد.

 

این آخرین روز‌ها هم صرف گردش می‌کردم… «تورانل»، «مونتمارت»، «انوالید»... اسباب‌هایم را جمع‌آوری کردم. کتاب‌هایی که دوست داشتم همه چمدانم را پر کرد. باید فردا حرکت کنم. صبح ساعت ۱۱... پاریس را ترک می‌گویم.

 

 

به یاد اولین سفر خود به اروپا

 

روی بام کافه موسوم به «کافه صبح» در میدان اوپرا نشسته‌ام. مردم عبور می‌کنند. مردم جورواجور. خیابان بسیار شلوغ است. خانم‌های خیلی قشنگ و شیک با قیافه‌های جذاب می‌گذرند… نظامی‌های آلمان با اونیفورم‌های سبز رنگ خود به افسران عالی‌رتبه با کمال احترام سلام می‌دهند... در عالم افکار فرو رفته‌ام. پلیس فرانسوی و دژبان آلمانی متوجه انتظام عبور اتومبیل‌ها هستند.

 

در عالم افکار هستم… ۱۹۳۷ سال اولی بود که با اروپا آشنا شدم... آن وقت روزهای پر عظمت اروپا بود... اروپا مرکز علم و تمدن... مرکز آزادی. روز‌ها، ماه‌ها، سال‌ها گذشت. من با جان و دل تحصیل می‌کردم. به تمدن و علم اروپا اعتقاد داشتم... یک مرتبه جنگ آغاز شد... و اروپا روزهای بیچارگی را شناخت... جوان‌هایش در میدان‌های نبرد دسته دسته کشته می‌شدند. بمب‌های جدید اختراع شده بود. توپ‌ها و مسلسل‌های حیرت‌انگیز داخل کار گشته بود و خصوصاً عقاب‌های مرگ شهرهای زیبا را با بمب‌های خود نابود می‌کرد... زن و بچه، پیر و جوان نمی‌شناخت... همه را معدوم می‌کرد... جنگ را هم دیدم.

 

 

به طرف ایران

 

خیابان شلوغ بود. من از این نقطه پاریس خیلی خوشم می‌آمد… مردم می‌گذشتند... فرانسوی... عرب... آفریقایی... آلمانی و زن و مرد از ملل مختلفه اروپا. پاریس را وداع می‌گفتم... از شهر نور خداحافظی کردم. قلبم محزون بود. از یک طرف ایران و از طرف دیگر پاریس... فرانسه... فرانسه من... فرانسه عزیز... بود. بالاخره می‌بایست فرانسه را ترک گفت. فردا می‌بایست حرکت کنم. آیا روزی خواهد آمد که باز هم چند صباحی از عمر خود را در این شهر زیبا بگذرانم!

 

***

 

آفتاب در پشت عمارت‌ها مفقود شد و حجاب شب روی شهر نازل گشت… پاریس جنگ، پاریس شهر نور سابق بی‌نور بود.

 

 

خداحافظ پاریس!

 

عده زیادی از رفقایم به ایستگاه راه‌آهن برای خداحافظی آمده بودند، هوا گرم بود اما آفتاب زیر ابرهای سفید مخفی شده بود. صدای لوکوموتیو‌ها وحشتناک به نظر می‌آمد… ایستگاه شلوغ بود. مردم و خصوصاً نظامی‌های آلمانی از اینجا به آنجا حرکت می‌کردند و فعالیت به خرج می‌دادند. در این دقیقه حس کردم تا چه حد متاثر هستم، افکارم پریشان بود. رفقایم می‌خندیدند و می‌دانم چقدر میل داشتند جای من باشند. ترن داخل ایستگاه شد و مردم به طرف واگن‌ها دویدند.

 

قال و قیل عجیبی برپا شد. مادر فرزندش را صدا می‌کرد… چند بچه کوچک گریه می‌کردند. نظامی‌های آلمانی که به مرخصی می‌رفتند خیلی خشنود به نظر می‌آمدند و سرودهای ملی می‌خواندند. آن‌قدر افکارم پریشان و درهم بود که نمی‌توانستم با رفقایم صحبت کنم...

 

در این میان صدای خانمی که از میکروفون شنیده می‌شد اظهار داشت آلو… آلو!... مسافرین برای «مونیخ»، «وین»... حاضر شوند تا ۵ دقیقه دیگر ترن حرکت خواهد کرد... ۵ دقیقه دیگر... و از پاریس دور خواهم شد.

 

صحبت بین رفقایم گرم شده است. همه شوخی می‌کنند… داد می‌زنند... من پس از کمی تحیر به طرف واگن حرکت می‌کنم... نزدیک من یک جوان فرانسوی، یک دختر مو بور زیبا را در آغوش گرفته و در گوش او چیزهایی می‌گوید... صدای گریه دختر شنیده می‌شود. کمی دور‌تر یک مادر سالخورده به فرزند جوان خود نصیحت می‌کند... گریه... همه گریه... در اینجا ضرب‌المثل فرانسوی که می‌گوید: «مسافرت کمی شبیه مرگ است» چقدر در اینجا صدق می‌کند.

 

واقعاً عجیب است. چرا افکارم این‌قدر پریشان است! رئیس ایستگاه سوت زد. ساعت حرکت نزدیک است. با رفقایم برادرانه روبوسی می‌کنم. خداحافظ، «بون وایاژ»، سفر بخیر! سوار واگن شدم و ترن آهسته آهسته از ایستگاه خارج شد… رفقا و سایر مردم دستمال‌های خود را برای خداحافظی تکان می‌دادند... خداحافظ... خداحافظ... ترن دور شد. توده بدرقه‌کنندگان هر ثانیه به نظر کوچکتر می‌آمد... داخل گمپارتیمان واگن شدم، تنها بودم، پنجره را باز کردم و برای آخرین مرتبه پاریس را می‌دیدم... پاریس عزیز... پاریس مرکز علم و نور را می‌دیدم. خداحافظ پاریس محبوب!

 

احساسات غریبی مرا گرفته بود. بغض گلویم را می‌فشرد… نمی‌دانم پشیمان هستم؟ نمی‌خواهم فکر کنم و جهد می‌کردم به چیزهای دیگر خودم را مشغول کنم. چه چیزهای خوشی از پیش چشمم می‌گذشت!... ترن از شهر خارج می‌شد و از دور باز هم «برج ایفل» پیدا بود. آخرین یادگار پاریس! «برج ایفل»! باران کمی می‌بارید مثل اینکه آسمان هم با من محزون شده بود. پنجره را بستم و روی نیمکت دراز کشیدم....

 

چه چیزهای خوشی از پیش چشمم می‌گذشت… چشم خود را بستم. شش سال به عقب برگشتم. روز اولی بود که به فرانسه رسیدم. آن روز هم هوا گرم بود و آفتاب با اشعه‌های خود مردم را مشمئز می‌کرد... آن روز برای من روز عید بود... هنوز بچه بودم... خوش بودم... و جنگ هم از محیط اروپا دور بود... مردم خوش به نظر می‌آمدند، سال‌ها گذشت.... و الان دوباره با سرزمین فرانسه وداع می‌کنم. اروپا را ترک می‌گفتم... با یک «باگاژ» علم و شجاعت به طرف وطن خود رهسپار بودم...

 

روزی که وارد اروپا شدم بچه بودم. ۶ سال گذشت… و اکنون پس از مدت‌ها دوباره داشتم به وطن خود بر می‌گشتم. آیا خوش هستم؟ آیا پشیمان نیستم؟ جرات نمی‌کنم که این احساسات خود را تشریح کنم. بیرون! درخت‌ها به نظر من سبز می‌آمد. یک رودخانه کوچکی با آب سبز رنگ خود کمی دور‌تر از نظر ناپدید می‌شد، ترن داخل یک تونل شد.

 

 

جوان‌ها!

 

خاطرات خوش ایام گذشته از پیش چشمم گذشت… آن وقت به یاد روزهای مخوف جنگ افتادم... بمباران‌های سخت... صداهای بسیار وحشتناک آژیر... مردم‌های فراری که جاده‌های فرانسه را پر کرده بودند. گریه... بیچارگی... همه جمع شده بود... همه این‌ها... روزهای خوش و روزهای سیاه جنگ آلمان دور بود. در اطاق ترن تنها و متاثر بودم. طبیعت در این ماه جلال و زیبایی مخصوصی به خود گرفته بود. جنگل‌های سبز از جلو چشمم می‌گذشت... دهقان‌ها مشغول فلاحت بودند... دهکده‌های کوچک یکی پس از دیگری به مناره گلی رنگ کلیسا بین درخت‌های سبز و بلند محو می‌شد و آن وقت قبرستان‌های نظامی جنگ بزرگ ۱۹۱۸-۱۹۱۴‌ همان جایی که در ۲۵ سال پیش جنگ‌های خونین گذشته واقع شده بود به نظر می‌رسید.

 

چنان به نظر می‌آمد که از بین رفتن این همه جوان که جسدهای خود را به این سرزمین سپرده بودند کافی نبود… این همه خونریزی و وحشیگری کافی به نظر نمی‌رسید. هنوز ۲۰ سال نگذشته بود که جنگ جدیدی رخ داده و باز هم میلیون‌ها جوان ناکام که تازه به زندگی آینده از روزنه امید نگاه می‌کردند جسدهای خود را به این زمین‌های نامعلوم می‌سپردند و جز یادگاری رنگ پریده چیزی از آن‌ها باقی نمی‌ماند. آخر برای چه؟

 

ترن آهسته آهسته حرکت می‌کرد، پنجره را باز کردم و نگاهی به یکی از این قبرستان‌ها انداختم… چند هزار صلیب کوچک با چند سطر خط و حروف سیاه که اسم سرباز‌ها بود تنها اثری بود که از هزار‌ها جوان... هزار‌ها امید، و هزار‌ها غنچه زیبا... مانده است...

 

می‌دانم که مرگ حق است و هر کس بالاخره باید از بین برود ولی آیا سزاوار است که این همه جوان ناکام در مقابل گلوله بی‌شرم مسلسل و یا زیر بمب‌های سنگین پرنده‌های مرگ از بین رفته و رخت از این دنیا بربندند؟!

 

مادران ما مدت بیست سال و چیزی زحمت می‌کشند… شب‌ها را با بی‌خوابی می‌گذرانند تا جوان‌هایی بار آورده و به جامعه تقدیم کنند و آن وقت در یک دقیقه هزار‌ها جوان در مقابل یک مسلسل نابود می‌شوند و بالاخره وقتی جنگ به پایان می‌رسد تمام وحشیگری‌ها فراموش می‌شود. جوان‌ها و کانون‌های متعدد خانوادگی از بین می‌روند و آن وقت... کشور‌ها هر کدام یک مجسمه و یا محلی بنا نموده، آتش برپا می‌کنند و نام سرباز گمنام را بدان می‌دهند و بدان احترام می‌گذارند... این تنها اثری است که از مرگ میلیون‌ها جوان بیچاره باقی می‌ماند...

 

تازه این‌ها به کجا می‌کشد؟ یک سال، دو سال، ۵ سال ملت‌ها می‌جنگند… و بعد از آن مجبور هستند در پشت یک میز راه‌حلی پیدا کنند... زیرا جنگ راه‌حل نیست... اگر هم در جنگ این جوان‌های ناکام کشته نشوند بعد از چهار یا پنج سال حالت غیرعادی و شنیدن گلوله و توپ از بین رفته و حال عادی خود را ندارند و دیگر برای هیچ‌گونه کاری آماده نیستند...

 

 

زنگ خوراک

 

... زنگ خوراک مرا از دنیای افکار بیرون آورد و به طرف واگن رستوران رفتم. کارکنان ترن آلمانی بودند و خوراک که می‌دادند نسبتاً خوب و ارزان بود. سر میز من یک نفر افسر و دو خانم اتریشی نشسته بودند و مذاکرات بین ما شروع شد… از فرانسه، از زیبایی شهر پاریس... از تمدن و آن وقت رسیدیم به جنگ... افسر اتریشی اظهار داشت که جنگ به این زودی‌ها تمام نخواهد شد... از او پرسیدم آیا در جبهه شوروی جنگیده است یا نه. جواب داد خیر اما برای انجام یک ماموریت مخصوصی به یکی از ستادهای ارتش موتوریزه که در نزدیک‌های سمولنسک واقع بودم رفتم تا در آنجا مدت یک هفته اقامت کنم و سپس اظهار داشت که قوای شوروی به طور تعجب‌آوری مقاومت می‌کردند... دو خانم اتریشی هیچ مایل نبودند که از جنگ صحبت بکنند و از من از آداب و عادات در ایران می‌پرسیدند، از جمله: چگونه ایرانی‌ها فکر می‌کنند؟ چطور لباس می‌پوشند؟ و سؤال‌های دیگری از این قبیل از من به عمل می‌آوردند. با اشخاص دیگری هم آشنا شده و صحبت کردم. در حدود ساعت ۵ بود که به سرحد آلمان رسیدیم. ترن ایستاد. پاسبان‌های سرویس مخصوص جاسوسی آلمان «گشتاپو» آلمانی برای بازجویی آمدند... چند عدد از چمدان‌هایم را باز کردند... در این موقع ترس مرا گرفت زیرا قدری پول خارجی فرانک سوئیس و دلار برای خرج سفر در کفشم مخفی کرده بودم «زیرا پول فرانسه و پول آلمان در کشورهای خارجه ارزش نداشت». می‌ترسیدم که پاسبان‌های آلمانی متوجه شده و بگویند کفشتان را از پا در بیاورید...اما خوشبختانه بازدید دو چمدان را کافی دانستند و از اطاق ترن من بیرون رفتند. ساعت هفت بود و در واگن رستوران مشغول حرف زدن بودم که ترن به «متس» رسید.

 

صبح نزدیک ساعت ۷ بود که قطار به مونیخ وارد شد و در این حال بایستی پنج ساعت منتظر قطار دیگری می‌شدیم. این چند ساعت برای دیدن آن شهر مشهور نعمتی بود. مونیخ در تاریخ آلمان نازی مقام مهمی دارد زیرا منشاء حزب هیتلر بود و پیش از آمدن نازی‌ها میدان کشمکش‌های شدیدی گردیده بود… مخصوصاً در سال ۱۹۲۳ که کودتای نازی‌ها شکست خورد... در شهر مدتی گردش کردم و ساختمان‌های مشهور را دیدم...

 

خیابان‌ها و کوچه‌ها مملو از نظامی‌های مجروح بود، زیرا از قرار معلوم در نزدیک شهر چندین بیمارستان نظامی وجود داشت. برای صرف ناهار به رستوران مشهور که پاتوق افراد حزب نازی بود رفتم. خیلی شلوغ به نظر می‌آمد و تقریباً تمام مردم لباس فورم نظامی پوشیده بودند و گرم صحبت می‌کردند. بعضی اوقات در وسط حرف‌هایشان کلمه «روسلاند» یعنی روسیه تکرار می‌شد، موقعی بود که در جبهه شوروی نبردهای سختی ادامه داشت و آلمان‌ها در جنوب روسیه موقتاً پیشرفت می‌کردند… خوراکی که رستوران می‌داد به قدر کافی بود و انسان تقریباً سیر می‌شد.

 

وقتی که به ایستگاه رفتم رئیس ایستگاه با اونیفورم سرمه‌ای و کاسکت سرخ اظهار داشت امشب را بایست در «مونیخ» بگذرانید زیرا ترن حرکت نخواهد کرد… برای آنکه قطارهای نظامی در اثر حمل و نقل مهمات جنگی خط را اشغال کرده‌اند... بسیار خوب! خیلی خوشوقت شدم... یک شب در این شهر تاریخی خواهم ماند... با فکر راحت در خیابان‌ها گردش می‌کردم... مغازه‌ها پر از کالا بود و نسبتاً قیمت‌ها با پیش از جنگ تفاوت نکرده بود...

 

 

همه جا زن!

 

چون مرد‌ها در جبهه بودند، زن‌ها کارهای زیادی را برعهده گرفته بودند. در اتوبوس‌ها راننده و بلیط فروش زن بود… در مغازه‌ها فروشنده‌ها زن بودند. بیشتر گارسون‌های کافه‌ها زن بودند... همینطور در اداره‌های دولتی... و کار هم پیش می‌رفت و این هم بهترین دلیل است که زن‌ها از مرد‌ها بی‌لیاقت‌تر نیستند و می‌توانند به خوبی کارهای مرد‌ها را به عهده بگیرند... و انجام دهند... اما آلمان می‌جنگید و جنگ‌های کنونی تلفات وحشت‌آوری دارد... میدان جنگ مرد می‌خواهد و به هزار و صد هزار خود را راضی نمی‌کند. اینجا دیگر صحبت از سلاخی میلیون‌ها افراد است. لذا زن‌ها با میل کارهای مرد‌ها را به عهده می‌گیرند تا جوان‌ها بروند در میدان‌های نبرد قربانی شوند....

 

شب شد. همه جا از ترس حمله هوایی تاریک بود… کافه‌ها پر از جمعیت و در بعضی از آن‌ها ارکستر‌های معروف موزیک مشهور اشتراوس را می‌نواختند... یاد ایام صلح می‌کردیم... چه روزهای خوشی...

 

 

به طرف وین!

 

قریب ساعت ۸ صبح بود که ترن از ایستگاه «مونیخ» حرکت کرد و آهسته آهسته از شهر خارج شد. از قال و قیل دور شدیم. تنها صدای حرکت واگن‌ها بود که سکوت صبح را پاره می‌کرد.... اشعه‌های طلایی رنگ آفتاب روی درخت‌ها جلوه مخصوصی می‌داد… در واگن رستوران نشسته و غذا می‌خوردم...

 

حرکت ترن و زیبایی اطراف شهر مونیخ مرا در عالم افکار غرق کرده بود… بعضی اوقات صدای نظامی‌ها که سرود می‌خواندند به گوش من می‌رسید... این دفعه در واگن لی تنها نبودم. یک سرهنگ هوایی اطریشی عازم وین با من در یک اطاق بود. از اینجا و آنجا مخصوصاً راجع به جنگ صحبت کردیم و پس از چند ساعت صحبت مثل این بود که معلوماتم در هواپیمایی زیاد‌تر شده است...

 

برای سرگرمی و برای اینکه چیزی برای خواندن داشته باشم کتاب «مائده‌های زمینی» اثر آندره ژید را برده بودم و وقتی که خستگی راه به من زیاد فشار می‌آورد چند صفحه از آن کتاب شیرین را می‌خواندم و یک راحتی و خرسندی عجیبی مرا فرا می‌گرفت و آن وقت روز ورود به منزل را پیش خودم مجسم می‌کردم… بعد از این همه دوری... مادرم... و باقی فامیل...

 

از وقتی که ترن داخل خاک اتریش شد زیبایی طبیعت زیاد‌تر شد… جنگل‌های قشنگ از دور پیدا بود. دریاچه‌های کوچک انسان را از دنیای حقیقت بیرون می‌برد و شخص خیال می‌کرد که در بهشت به سر می‌برد. به خودم وعده می‌دادم که بایست برگردم و چند ماهی در این کشور زندگی کنم... بعضی اوقات ترن مجبور به توقف می‌شد زیرا که اسرای جنگ فرانسوی مشغول جاده‌سازی بودند و به ترن با حسرت نگاه می‌کردند و افکارشان قطعاً متوجه فرانسه عزیزشان بود. «روی ترن نوشته بود: پاریس. مونیخ. وین»

 

هوا بسیار خنک شده بود… نیم ساعت از ظهر گذشته بود که ترن داخل ایستگاه شهر لینز شد و یک ساعت و نیم توقف کرد. با عجله گشتی در شهر زدم... واقعاً جای زیبایی بود. فکر می‌کردم اگر انسان ثروتی داشته باشد باید اقلاً چند ماهی در این شهر بگذراند. وقت می‌گذشت و تا چند دقیقه دیگر ترن حرکت می‌کرد... دوان دوان به طرف واگن رفتم. در گار چند نظامی آلمانی متوجه یک دسته اسرای جنگی شوروی بودند. ترن حرکت کرد.

 

ساعت ۵ بود که از دور ساختمان‌های شهر وین پیدا شد… «وین» جایگاه رقص و والس‌های اشتراوس. «وین» شهر سیاست، وین‌ همان شهری که به زیبایی مشهور بود. یک شب هم در «وین» خواهم ماند...

 

ساختمان‌های وین پر از عظمت و جلال به نظر می‌آمد. تمام قصور تاریخی اواخر قرن ۱۸ با شکوه مخصوص خود آرام است. «وین» امروز با «وین» کنگره وین ۱۸۱۵ خیلی فرق دارد…سکوت جای موزیک و صدا را گرفته است...

 

در خیابان‌های شهر گردش می‌کردم که این ساختمان‌های عظیم چه قصه‌های مرموز و زیبایی در خود نهفته دارند. در محوطه اطاق‌های آینه رقص آن سیاست اروپا هزاران مرتبه عوض شده است. خانم‌های زیبا به اسم عشق جاسوسی می‌کردند… اما الان جنگ است و طرف شب خیابان‌ها خالی و ساکت به نظر می‌آید.

 

شب بود، مهتاب به ساختمان‌های عظیم شهر یک حالت مخصوصی می‌داد. درخت‌های گل فضا را از عطر خود پر کرده بودند. در آن لحظه انسان به «زندگی» ایمان داشت و می‌خواست که زمان برای همیشه فراموش شود و لحظه‌ای که در آن زیست می‌کند تا ابد همچنان باقی بماند.

 

حس می‌کردم که همه حواس من از این هوای شبانه لذت می‌برد. روی نیمکت زیر یکی از آن درخت‌های عجیبی که بوی عجیبی داشت نشستم. کمی دور‌تر از آنجا قصر مرمر در زیر اشعه رنگ پریده ماه سر بلند کرده بود.

 

چند عاشق و معشوق از نزدیک نیمکت من گذشتند. شاید آن‌ها این حس مرا که مملو از عشق به زندگی حال حاضر بود بهتر می‌فهمیدند. شاید آن‌ها لذت حیات را در آن نقطه به اندازه من حس می‌کردند. فکر و حس اینکه شخص از هر نوع زور و جبر مادی یا فیزیکی آزاد است.

 

در این شب مهتابی که باد ملایم و خنکی از کوهستان‌ها می‌وزید و با نرمی شگفت‌آوری صورت مرا نوازش می‌کرد یک حس بیگانه و مرموزی در من پیدا شد. خود را بیش از همیشه از قیود زندگی و از جنگ دور دیدم… عبث بودن جنگ را حس کرده و از خود پرسیدم: چرا مردم زبان یکدیگر را نمی‌فهمند، مگر لذت حیات را نچشیده‌اند؟ چرا باز بیست سال نگذشته و سلاخی آغاز می‌گردد؟ مگر خدا بشر را برای زندگی نیافریده است؟

 

شهر اسرارآمیز وین زیر اشعه رنگ پریده ماه بزرگتر به نظر می‌رسید. سکوت شب بر عظمت و اهمیت این شهر می‌افزود. در گار راه‌آهن عده زیادی زن و مرد گرد آمده بودند. مخصوصاً عده زن‌ها مثل همیشه در خاک اروپا در جنگ بیش از مرد‌ها بود…مثل همیشه خداحافظی با گریه و آه همراه بود. این هم برای من یک نوع عادت شده و دیگر به هیچ وجه متاثرم نمی‌کرد.

 

ترن با عظمت و جلال از شهر وین خارج شده و در عقب سر خود منظره آبی رنگ را باقی می‌گذاشت. شهر با حالت محزون در زیر فشار وقایع دنیا مانند زنی است که در هنگام جوانی خود نماینده زیبایی بوده و اکنون فراموش شده باشد. شعاع‌های خورشید با ابرهای کوچک مخلوط شده و منظره خاصی به وجود آورده بود. ترن با سرعت پیش می‌رفت.

 

 

به طرف هنگری

 

ما به طرف هنگری می‌رفتیم. زیر آسمان پاک اتریش کم کم بر سرعت ترن ما افزوده می‌شد… منظره‌های زیبا شبیه قصه‌های جن و پری که در طفولیت برای من گفته بودند از نظر می‌گذشت... چشم‌های من از زیبایی کوه‌ها مست شده بود، این طرف دریاچه‌های آرامی قرار داشت که پشت پرده سبز رنگ درخت‌ها مخفی شده بود. ترن ما به سرعت پیش می‌رفت ولی من چقدر مایل بودم که ترن ما بایستد و بتوانم روی سبزه، زیر اشعه طلایی رنگ خورشید دراز بکشم و وجودم را از زیبایی‌های طبیعت پر و لبریز کنم. مغز من به قدری از خبرهای تازه‌ای که دیده‌ام پر شده که خوب حس می‌کنم که ممکن است هر لحظه مغز من بترکد.

 

در واگن رستوران که غذا می‌خوریم اشخاص مختلف گرد آمده بودند. چند تاجر آلمانی، یک دیپلمات اهل هنگری، چند زن زیبا که معلوم نبود متعلق به کدام ملت یا مملکت هستند. آبجو مخصوصاً شراب عالی هنگری در گیلاس‌ها لبریز می‌شد.

 

در سرحدات میان هنگری و آلمان اشکالات زیادی برای مسافرین پیش نمی‌آید حتی چمدان‌ها را هم باز نمی‌کنند. اغلب گمرکچی‌ها زبان فرانسه را بسیار خوب صحبت می‌کنند و بی‌اندازه مودب هستند.

 

 

بوداپست

 

بوداپست که از دو شهر بودا و پست تشکیل شده در زیبایی کمتر نظیر دارد. مثل اینست که این دو شهر یک نگین جواهر باشد. رودخانه دانوب که در این نقطه قابل کشتیرانی است از وسط بوداپست می‌گذرد و کشتی‌های کوچک بخاری نیز در روی آن می‌آیند و می‌روند.

 

موسیقی، مشروبات الکلی، خوشحالی، آرامش و بی‌اعتنایی نسبت به همه چیز در این شهر حاکم است و شخص در اینجا حس می‌کند که زندگی چقدر لذیذ است. اگر چه اهالی هنگری عده زیادی سرباز به جبهه شوروی فرستاده‌اند ولی با وجود همه این‌ها جنگ خیلی دور از این ناحیه به نظر می‌رسد.

 

در کافه رستورانی که من شام می‌خوردم موزیک کولی معروف به تزیکان گوش دختر‌ها و پسر‌ها را نوازش می‌کرد. زن‌ها و دخترهای این مملکت بسیار زیبا هستند و مخصوصاً در قیافه آن‌ها یک حالت جذاب و یک سحر مخصوصی دیده می‌شود که شخص را به فکر‌های دور و دراز وادار می‌کند.

 

از نظر خواروبار شهر چیزی کم ندارد. اگرچه قیمت‌ها خیلی گران است ولی در مقابل به انسان غذا داده می‌شود. گردش شب در ساحل رود دانوب بی‌اندازه لذیذ و مطبوع است…یک حس خوشحالی و راحتی در هوایی که انسان تنفس می‌کند حکمفرما است. یک عطر لذیذ و در عین حال عجیب. یک عطری که سحر صوفیانه‌ای در بردارد. عطری که مخلوطی از شیره گل‌های شرقی و غربی است.

 

فردای آن روز مثل این بود که این همه عطر و زیبایی مرا گیج کرده باشد. مردم انسان را با یک حالت علاقه مخصوصی نگاه می‌کردند. همه چیز در این شهر دیدنی است. آثار قدیم و جدید و زبان فرانسه چقدر در اینجا رایج است. حتی می‌توان گفت که در کمال آسانی شما می‌توانید با اغلب افراد فرانسه حرف بزنید و اگر خدای ناکرده عاشق شوید، عشق خود را نیز به همین زبان به آن کسی که می‌خواهید اطلاع دهید.

 

آنچه که باعث تاسف من می‌باشد اینست که اقامت من در آنجا کم بود و قبل از آنکه کاملاً از زیبایی‌های این شهر برخوردار شوم مجبور شدم از آنجا حرکت کنم. از همه جا من با سرعت برق می‌گذشتم و مثل این بود که زمان و فضا فراموش شده باشد.

 

 

خداحافظ بوداپست

 

با ورود به هنگری اروپا آهسته آهسته عقب رفته و جای خود را به آسیا می‌دهد… زندگی راحت و ملایم خاموش شده و جنگ تنازع بقاء آغاز می‌گردد، لوکس و نظم از بین رفته و بدبختی جایگزین آن می‌گردد. فکر می‌کنم بد نیست امشب در دفترچه خاطرات خودم چند کلمه‌ای بنویسم. امروز چندم ماه بود؟ هر چه فکر می‌کنم به یادم نمی‌آید. درست مثل اینست که در این مدت من خارج از زمان و فضا زیست می‌کردم. امروز یکشنبه است؟ دوشنبه است؟

 

بالاخره فکر کردم از این دیپلمات هنگری که با زنش به طرف ترکیه می‌رفت بپرسم. وقتی سؤال خود را کردم زن و شوهر با حالت عجیبی به من نگاه کردند. شاید فکر کردند که من دیوانه شده‌ام. غذایی که به ما دادند خوراک «گولانس» غذای ملی هنگری بود که فلفل زیاد آن شخص را به یاد غذاهای هندی می‌انداخت و حتی یک بطری شراب هم برای تسکین عطش انسان بعد از خوردن این غذا هم کافی نبود.

 

اشعه گرم خورشید مرا از خواب بیدار می‌کند. ساعت مچی خود را نگاه می‌کنم. پنج و نیم. ترن در یک گار کثیف و آلوده‌ای که بدبختی و فقر از شکل آن پیدا است توقف می‌کند. مردم نزدیک واگن لی من شده و تختخواب را که روی آن دراز کشیده‌ام با دقت نگاه می‌کنند.

 

من از پله‌های ترن پایین می‌آیم و دوباره به تختخواب خودم پناه برده و بدون اینکه بتوانم بخوابم روی تخت دراز می‌کشم. مستخدم ترن به ما اطلاع می‌دهد که ساعت هشت ما به بلگراد خواهیم رسید. لباسم را می‌پوشم و به طرف واگن رستوران می‌روم. اتفاقاً این واگن کوچک پر از افسرهای عالی‌رتبه، ژنرال‌ها و سرهنگ‌های آلمانی است.

 

 

اراضی مستقل کرواسی

 

من هنوز مشغول خوردن صبحانه بودم که ترن توقف کرد و به ما اطلاع دادند که اکنون در خاک مستقل کرواسی هستیم… و تا پایتخت یوگوسلاوی بیش از نیم ساعت راه نداریم. مامورین گمرک و پاسبانان این مملکت جدید سوار ترن می‌شوند. من تنها خارجی می‌باشم که در این ترن آلمان سوار هستم. با حالت عصبانی از من تقاضا می‌کنند پاسپورت خودم را نشان دهم. من با ظاهر بسیار آراسته و خوشحال و با لبخند پاسپورت خودم را نشان می‌دهم. پس از اینکه یکی از افسران اداره آگاهی پاسپورت مرا با دقت وارسی می‌کند با نگاه عصبانی به من گوید: ویزای کراوات کجا است؟

ویزای کراوات ندارم.

چرا!

من خیال نمی‌کردم که مملکتی به نام کرواسی وجود دارد و بعلاوه سفارت کرواسی در پاریس نیست.

بسیار خوب پس شما حق ندارید از اینجا عبور کنید، باید به پاریس برگردید.

 

راستی خنده‌ام گرفته بود. بعد از این راه طولانی به من می‌گفتند به پاریس برگردم. شاید این افسر شهربانی میل دارد با من شوخی کند ولی مثل اینست که نه، جدا این حرف را می‌زند و بدون اینکه متوجه باشد با این لباس متحدالشکل چقدر خنده‌دار شده به صحبت ادامه می‌دهد. پس از مذاکرات مفصل فهمیدم که ترن توقف مختصری در سرزمین کراوات کرده و برای همین توقف مختصر این‌ها ویزای کراوات می‌خواستند.

 

فکر بازگشت به پاریس جدی نبود و بعلاوه محال به نظر می‌آید. بالاخره فکر کردم این چند کیلومتر راه را که از خاک کرواسی می‌گذرد پیاده بروم. این فکر خودم را هم به مامورین دولت کرواسی گفتم. مدتی با هم صحبت کردند و بالاخره این فکر مرا قبول کردند.

 

در این موقع یک ژنرال اطریشی که شاهد مذاکرات ما بود وارد صحبت شد و می‌پرسید بالاخره چه شد؟ من قضایا را مفصل برای او گفتم. بالاخره او هم اظهار داشت که این حرف مسخره است که من باید قسمتی از این راه را پیاده بروم و با صدایی که از حنجره خارج می‌شد به افسر کرواسی امر داد از اطاق خارج شود و بدینوسیله من نجات یافتم. ترن دوباره به راه خود ادامه داد.

 

 

بلگراد

 

بلگراد مقدمه ورود به مشرق زمین است. باد گرمی که می‌خواست انسان را خفه کند به پیشواز آمد. حمال‌ها که لباس پاره پاره به تن داشتند وارد واگن شدند و بدون اینکه چیزی بپرسند چمدان‌ها را با خود برده و مسافرین را جابجا می‌کردند...

 

فریاد‌ها و نعره‌ها شروع شد. یک افسر یوگوسلاو هم که می‌بایست نظم و ترتیب را در آنجا برقرار کند از چپ و راست لگد و فحش تحویل مردم می‌داد و مثل این بود که جیغ و داد و فریاد او را گیج کرده باشد. از طرف دیگر می‌بایست منتهای دقت را در اینجا به کار برد تا چمدان‌ها دزدیده نشود، زیرا به من اطلاع داده بودند که حمال‌ها عادت دارند چمدان‌های مسافرین را می‌دزدند.

 

پس از آنکه از میان سد چندین پلیس و گمرکچی یوگوسلاو و آلمانی گذشتم و به خارج از گار رسیدم دیدم تقریباً ده گدا دور مرا گرفتند و به این هم اکتفا نکرده، یکی آستینم را می‌کشید، یکی دامن کت لباسم را می‌کشید، صدقه می‌خواستند.

 

این گدا‌ها مثل گداهای سایر ممالک به همه زبان‌ها صحبت می‌کردند و به آلمانی، به زبان صرب، به زبان کراوات، به زبان بلغار و به زبان ترکی مرا قسم می‌دادند. خوشبختانه یکی از سربازهایی که در گار خدمت می‌کرد به کمک من رسیده مرا از دست آن‌ها نجات داد.

 

صدماتی که در حین جنگ میان یوگوسلاوی و آلمان به شهر وارد آمده بود مرمت نیافته و عماراتی که در نتیجه بمباران هوایی خراب شده بود هنوز نساخته بودند. عده زیادی زن و مرد در خیابان‌ها آمد و شد می‌کردند ولی اغلب آن‌ها لباس نداشته و یا لباسشان پاره پاره بود و تکدی می‌کردند. بلگراد از خیلی از جنبه‌ها شبیه مشرق زمین است. شب‌های بلگراد مانند شب‌های شهرهای شرق است. خورشید مرا زیر اشعه گرم خودش می‌خواهد خورد کند و عرق از سر و صورت من جاری است. بی‌اندازه خسته هستم. هتل‌های خوب و راحت را آلمان‌ها گرفته‌اند و من مجبور شدم خودم را با یک نوع هتل نیمه پانسیون راضی کنم. مدت اقامت من در بلگراد کوتاه بود و با عجله تمام پی فرصت می‌گشتم تا از آنجا حرکت کنم و آن روزی که مطلع شدم که ترن جا دارد عازم مقصد گشتم. ترنی که به جانب صوفیه می‌رفت از نظامی‌ها، مردم غیرنظامی و روسای مذهبی همه مخلوط به هم پر بود.

 

آن‌هایی که بلیط درجه دوم داشتند در درجه اول نشسته بودند. آن‌ها که درجه اول داشتند در درجه سوم. خلاصه یک بهم‌ریختگی عجیب و بی‌سابقه.

 

هوا گرم و سنگین بود. با وجود آنکه من جز یک پیراهن اسپورت و یک شلوار نازک چیز دیگری به تن نداشتم حس می‌کردم ناراحت هستم. طرف‌های ساعت ۱۰ حرکت کردیم و این دفعه آن سرعت بی‌سابقه در کار نبود. ترن آهسته، آهسته خیلی آهسته حرکت می‌کرد و برای کسی که عادت به ترن‌های سریع اروپا داشت این حرکت نامطبوع و حتی اسباب اذیت نیز بود.

 

فکر کردم یک لیموناد سرد بخورم و بدین وسیله شاید خنک شوم. به واگن رستوران رفتم… ولی چیزی نگذشت که دوباره گرما و سنگینی هوا به من فشار آورد. بالاخره چه بایست کرد، باید هر طور شده خود را عادت داد. بعدازظهر گرمای هوا به قدری شد که دیگر قابل تحمل نبود، گرمای هوا با چنان فشاری سینه شخص را آزار می‌داد که انسان میل داشت حتی پیراهن خود را هم پاره کند! هر طور بود می‌بایست گرمای کشنده هوا را تا غروب تحمل کرد زیرا بنا به گفته گارسون واگن رستوران با نزدیک شدن شب، هوا رفته رفته خنک شده و قابل تحمل می‌گشت.

 

راه یکنواخت و خسته‌کننده ادامه داشت. به ندرت یک کلبه دورافتاده‌ای در میان فضای خشک و بی‌آب و علف راه بلگراد به صوفیه به نظر می‌رسید. ترن با صدای عجیب و غریب خود می‌ایستاد. چند تا زن سوار شده و دوباره ترن راه خود را در پیش می‌گرفت و آهسته آهسته می‌رفت. در این موقع با چند نفر از نمایندگان بلغاری که به طرف ترکیه می‌رفتند، مشغول صحبت شدم.

 

با غروب آفتاب حال من رو به بهبودی می‌رفت و شاید هم سودایی که نوشیدم در این حالت کرختی که به من دست داد موثر بود. هنوز کاملاً غروب نشده بود، ترن ما از میان کوه‌ها و گردنه‌های خطرناک می‌گذشت. در طرف چپ ما دره‌ای واقع بود که از میان آن گل و لای و لجن جریان داشت.

 

من به واگن رستوران رفته و مشغول خوردن غذایی بودم که بوی نامطبوعی داشت. همانطور که گفتم واگن ما از هر نوع اشخاص پر بود، سرباز‌ها و تجار در راهروهای ترن در آمد و شد بودند. ما از نزدیک چند لوکوموتیو که از خط خارج شده بود گذشتیم. عده واگن‌ها و لوکوموتیوهایی که از خط خارج شده بود زیاد بود و اول دفعه کسی که این مناظر را می‌دید تصور می‌کرد که علت آن خرابکاری‌های میهن‌پرستان صرب بوده است.

 

ما اکنون با سرعت بیشتری پیش می‌رفتیم. اغلب فکر می‌کردند که شاید یک لوکوموتیو قوی‌تری به ترن بسته‌اند. مناظری که در راه دیده می‌شد یکنواختی خود را از دست داده و جالب توجه می‌شد. غروب خورشید و اشعه خورشید که اینجا و آنجا روی کوه پراکنده شده بود حالت اسرارآمیزی به کوه می‌داد. قله‌های کوه به رنگ آبی سیر درآمده و با رنگ آبی آسمان مخلوط شده بود. تک و توک ستاره‌هایی نیز در آسمان پاک و صاف دیده می‌شد.

 

در واگن‌ها سکوت جای داد و بیداد مسافرین را گرفته بود و هر کس با چشم‌های بهت‌زده به این تابلوی زیبای طبیعت نگاه می‌کرد. ما کم کم به شهر صوفیه نزدیک می‌شدیم، در حالی که واگن‌های متعلق به بانک ملی بلغار که در چند استاسیون پیش باربندی شده بود دنبال واگن‌های حامل مسافرین بسته بود.

 

 

ساعت ۹ شب!

 

چراغ‌های شهر به خوبی دیده می‌شود و ترن ما وارد کار می‌شود. دوباره داد و فریاد و شلوغی گار آغاز می‌گردد. صدای سوت ترن بلند می‌شود. سرباز‌ها در هر طرف می‌دوند. افسران آلمانی فریادهای حنجره‌خراش می‌کشند. صدای فریاد حمال‌هایی که از دریچه‌های ترن پایین می‌پرند به این جهنمی که در گار به وجود آمده بود رنگ و حالت مخصوصی می‌داد. اینجا صوفیه است.

 

من به طرف درب خروج ترن رفتم و از زیر چشم به چمدان‌های خودم نگاه می‌کردم. با زحمت زیادی موفق به یافتن تاکسی شدم و با آن به طرف یکی از هتل‌هایی می‌روم که آدرس آن را قبلاً به من داده بودند. این هتل واقع در ۷۰۰ متری استاسیون راه‌آهن است و شوفر تاکسی تقاضای پول گزافی را برای این راه کوتاه می‌کند و بالاخره کارمان به داد و فریاد می‌کشد. پلیس سر می‌رسد و چند کلمه به من می‌گوید. من زبان او را نمی‌فهمم. بالاخره به حمال هتل می‌گویم چمدان‌های مرا ببرد و به تاکسی آن پولی را که خیال می‌کنم حق او است می‌دهم. شوفر پول را به من بر می‌گرداند. پول را به طرف او انداخته پلکان‌های هتل را گرفته بالا می‌روم. تا مدت‌ها بعد صدای داد و فریاد دربان و شوفر تاکسی شنیده می‌شود. حمام گرفته و می‌خوابم و مخصوصاً که کفش‌های خودم را روی میز می‌گذارم زیرا پول‌های خارجی را در کف آن گذاشته‌ام و می‌ترسم مبادا از من بدزدند.

 

صبح دیر از خواب برخاستم. صبحانه‌ای که دادند نسبتاً مفصل است. صوفیه مرا به یاد شهری انداخت که من خوب می‌شناختم یعنی شهر بیروت. در این شهر غذای خوبی انسان می‌خورد و به استثنای نان که جیره‌بندی است بقیه غذا‌ها را هر اندازه که انسان بخواهد می‌تواند بخرد. دوری از وطن عزیز یک دفعه به من اثر کرد و تاثیر غریبی سراپای مرا فرا گرفت. بالاخره شهر را ترک گفته و به طرف سولنگراد که آخرین شهر بلغاری قبل از ترکیه بود حرکت کردیم.

 

 

افسر ایتالیایی

 

ترن ما چه وضع غریبی داشت. واگن لی در ترن موجود نبود و من مجبور شدم با یک اطاق درجه دوم که سه نفر دیگر نیز در آن بودند بسازم. یعنی یک افسر دریایی ایتالیایی که وابسته به سفارت ایتالیا در ترکیه بود و دو نفر دیگر زن و شوهر جوان بلغاری هم‌کوپه من بودند. شوهر خلبان بود، زن از زیبایی فراوان برخوردار نبود، ولی این دو چنان همدیگر را در آغوش گرفته بودند که حالت آن‌ها شخص را بی‌اندازه متاثر می‌کرد. از یک طرف با پشه‌ها و شپش‌ها در جنگ بودم و از طرف دیگر میان این عاشق و معشوق و صدای خر و پف مردک ایتالیایی گیر کرده بودم.

 

بالاخره سحر شد. ترن واگن رستوران نداشت. افسر ایتالیایی مقدار زیادی تخم مرغ و سوسیس از چمدانش درآورده و با اشتهای غریبی مشغول خوردن شد. من کم کم از گرسنگی به ستوه آمده بودم، ولی خوشبختانه هر چه ترن جلو‌تر می‌رفت به آخر مسافرت نزدیک می‌شدیم.

 

طرف‌های ظهر بود که ترن ما وارد گار «سولنگراد» شد و تنها چیزی که جلب توجه مرا کرده و مدت‌ها مرا به فکر واداشت واگن‌هایی بود که در گار توقف کرده و روی آن به فارسی نوشته شده بود «قطار سلطنتی». از اطرافیان راجع به این واگن‌ها سؤال کردم و بالاخره به من گفتند که این واگن‌ها را دولت ایران به آلمان سفارش داده و در موقع قطع مناسبات میان دو کشور این واگن‌ها در اینجا متوقف ماندند.

 

 

در شهر سولنگراد

 

می‌بایست اتومبیل سواری برای سرحد ترکیه گرفت، زیرا از زمان جنگ از اینجا تا مرز تمام پل‌ها خراب شده است. به طرف گمرک حرکت کردیم. در آنجا افسران شهربانی آلمان موسوم به گشتاپو منتظر مسافرین بودند. با دقت اسباب و اثاثیه مسافرین و حتی خود مسافرین را تفتیش می‌کردند. مدت دو ساعت تمام با مامورین شهربانی جر و بحث داشتم و مجبور بودم از هر یک از کتاب‌هایم جداگانه دفاع کنم. بالاخره بیش از نصف کتاب‌هایم را در آنجا توقیف کردند.

 

بیشتر کتاب‌ها به زبان‌های فرانسه و انگلیسی بود و اصلاً کتاب آلمانی در میان آن‌ها نبود تا افسران آلمانی بفهمند کتاب‌های سیاسی است یا فلسفی و ادبی. معلوم بود قصد خوش‌خدمتی در کار است و می‌خواهند درجه دقت و مراقبت خود را به فرماندهان خود ثابت نمایند و به همین جهت کتاب‌های انگلیسی و فرانسه مرا که تماماً جنبه تاریخی و حقوقی داشت توقیف نمودند.

 

 

به سوی ترکیه

 

عاقبت یک تاکسی گرفته و چمدان‌هایم را هم پهلوی خودم گذاشتم. من حرکت کردم و آلمان‌ها برای اطمینان بیشتر یک سرباز بلغاری را هم با من فرستادند. آهسته آهسته تاکسی بدبخت که اقلاً متعلق به نیم قرن پیش بود نزدیک حدود ترکیه می‌شد. راه به قدری بد و ناهموار بود که اتومبیل ما را بالا و پایین می‌انداخت. خوشبختانه من چیزی نخورده بودم اگر نه به وضع بسیار مشکلی دچار می‌شدم. یک دفعه سر پیچ جاده یک عمارت کهنه در میان این صحرا به نظر آمد. شوفر به من گفت: «ترکیا».

 

 

عطر ملایم از پشت کوه‌ها

 

خورشید نزدیک بود پشت کوه‌ها غروب کند. یک عطر ملایم، یک عطر مخصوصی به طرف من می‌آمد. یک تیر آهنی که روی جاده قرار داشت با ورود ما بلند شد. اتومبیل وارد جاده شد. ما داخل خاک ترکیه شده بودیم. عطری که فضا را پر کرده بود به قوت خود می‌افزود. این عطر از دور، از پشت کوه‌ها می‌آمد و عطر ایران بود. ۱۹ سال میان من و ایران فاصله بود و اینک قدم به قدم به خاک مملکت عزیزم نزدیک می‌شدم.

 

این یکی از بزرگترین لحظات زندگی من بود. می‌خواستم با تمام قوای خودم زندگی کنم. پشت سر من دنیای دیگری قرار داشت. در ساعات خوشحالی و شادمانی این دنیا، من حضور داشتم و اکنون نیز این دنیا را در میان بزرگترین زخم‌های جهان یعنی جنگ ترک کردم. در مقابل من دنیای جدیدی بود که ایران نام داشت.

 

در مرز ترکیه یک چایی ایرانی برای من آوردند که دیشلمه نوشیدم. شب شده بود، بیرق ترکیه با نسیم معطری که از آن طرف کوه‌ها از حدود ایران می‌آمد در اهتزاز بود.

کلید واژه ها: هویدا جنگ جهانی دوم شهریور 1320 متفقین


نظر شما :